هفت راز فيزيك جديد

هفت راز فيزيك جديد

عليرغم پيشرفت‌هاي بسيار چشمگيري كه در فهم جهان فيزيكي نصيب علم جديد شده است ، شمار رازهاي ناشناخته‌اي كه دانشمندان براي كشف آنها در تلاشند از حد و اندازه افزون است . در اين مقاله به بررسي هفت راز بزرگ از ميان مجموعه پرشمار اسرار كشف ناشده مي‌پردازيم .

راز اول .:

چه عاملي كيهان را به تكاپو وا مي‌دارد؟

علم جديد تا براي اين پرسش ، پاسخ خرسند كننده‌اي بدست نياورد نمي‌تواند به كشف راز بسياري ديگر از پديده‌هاي جالب توجه اهتمام ورزد. براي درك اموري نظير منشأ كيهان ، سرنوشت نهايي سياهچاله‌ها ، امكان سفر در زمان ، مي‌بايد نخست براي اين پرسش كه كيهان چگونه عمل مي‌كند ، پاسخ درخوري يافت شود. فيزيك قرن بيستم بر مبناي دو نظريه بنيادين يعني نظريه نسبيت انيشتين و نظريه مكانيك كوانتومي بنياد شد. در قرن بيست و يكم دانشمندان با بهره‌گيري از اين دو نظريه توفيق يافته‌اندكه شناخت خوبي از بسياري از ذرات بنيادي به دست آورند اما اين دو نظريه ظاهراً در بن و اساس با يكديگر ناسازگارند و تصويرهاي متعارضي از واقعيت نهايي ارائه مي‌دهند. حال آنكه علي الفرض واقعيت مي‌بايد واحد باشد . تلاش براي وحدت بخشيدن به اين دو نظريه ظاهراً متعارض، بسياري از برجسته‌ترين دانشمندان را به خود مشغول داشته است. مشكل اساسي در اين است كه نيروي جاذبه كه نظريه نسبيت درباره آن سخن مي‌گويد ، كل ساختار زمان ‌ـ‌‌‌‌‌‌‌ مكان و بنابراين تمامي كيهان را در بر گرفته ، در حالي كه نظريه مكانيك كوانتومي درباره سه نيروي بنيادي ديگري سخن مي‌گويد كه درون اين ساختار جاي دارد. به اين ترتيب كاربرد نظريه كوانتومي درمورد نيروي جاذبه نظير استفاده از جزء براي فهم كل‌، با مشكلاتي جدي همراه است.

راز دوم :

كيهان از چه چيز ساخته شده است؟

رصدهايي كه به وسيله اخترشناسان صورت مي‌گيرد اين نكته را مشخص ساخته كه به ازاي هر يك گرم از ماده‌اي كه سيارات و ستارگان و كهكشان‌ها را بوجود آورده، چند گرم از ماده‌اي وجود دارد كه ماهيت آن ناشناخته است وجود اين ماده بر اساس نوع رفتاري كه اجرام كيهاني از خود آشكار مي‌سازند حدس زده مي‌شود .

براساس قوانين فيزيك اگر آتشگرداني را با سرعت به چرخش درآوريم با سرعت در هوا به پرواز درخواهد‌آمد. در مورد ستارگاني كه در حاشيه كهكشانها به دور مركز در گردشند نيز دقيقاً همين وضع برقرار است . نخ يا رشته‌‌‌‌اي كه اين ستارگان را پايبند نگه مي‌دارد همان نيروي جاذبه است.

اما محاسبات نشان مي‌دهد كه نيروي جاذبه حاصل از ماده فيزيكي قابل رؤيت موجود در كهكشانها براي نگهداري ستارگاني كه با جرم عظيم و سرعت زياد در حاشيه آنها در حال گردشند كافي نيست.

براي نگهداري اين ستارگان به صورت ديوان پاي‌ در زنجير، به طناب يا رشته مستحكم‌تري نياز است و از همين‌جا دانشمندان نتيجه گرفته‌اند كه در درون هر كهكشان مي‌بايد ذخاير عظيمي از نوعي ماده ناديدني وجود داشته باشد كه نيروي جاذبه لازم براي جلوگيري از گريز ستارگان را فراهم مي‌آورد. استدلال مشابهي دلالت مي‌كند بر اينكه از اين نوع ماده ناديدني مي‌بايد در فضاي ما بين كهكشانها نيز موجود باشد و حركات كهكشانها را نسبت به يكديگر تنظيم كند.

راز سوم :

آيا فرضيه نيروي ضد جاذبه كه انيشتين پيشنهاد كرد نادرست بود‌ ؟

انيشتين زماني براي برقراري نوعي تعديل در فرضيه‌اي كه درباره وضع و حال كيهان پيشنهاد كرده بود، به وجود نوعي نيروي ضد جاذبه قائل شد اما اندكي بعد اين فرضيه را پس گرفت و از آن با عنوان «بزرگترين خبط علمي خود» ياد كرد.

اما تحقيقات جديد نشان مي‌دهد كه احياناً وجود چنين نيرويي چندان دور از واقعيت نيست.

عبارتي كه انيشتين در معادلات مربوط به فرضيه نسبيت عام خود وارد ساخت، از خاصيت نيروي دافعه برخوردار است و موجب مي‌شود كيهان دچار انبساط شود . انيشتين كه معتقد بود كيهان درحال ثبات قرار دارد ناگزير شد اين عبارت را اضافه كند تا اثر نيروهاي انقباضي در معادلات خود ( ناشي از وجود جرم‌هاي عظيم در كيهان ) را خنثي سازد.

راز چهارم :

چرا ما در عالمي سه بعدي زيست مي‌كنيم؟

فيزيكدانان براين باورند كه ظهور عالمي كه ما در آن جاي داريم به دنبال وقوع مه بانگ (انفجار) اوليه امري كاملا تصادفي بوده واحياناً كيهان هايي ديگري نيز وجود دارند كه شماره ابعاد آنها متفاوت است.

صد سال قبل نويسنده اي به نام ادوين ابوت كتابي منتشر كردبا عنوان « سرزمين مسطح » كه در آن عالمي دو بعدي مورد بحث قرار گرفته بود.

قوانين علمي يك جهان دو بعدي احياناً با قوانين جهان سه بعدي ما تفاوت بسيار دارند به عنوان مثال امواج در يك جهان دوبعدي به سهولت جهان سه بعدي سير نمي كنند و بنابراين انواع واقسام دشواريها در خصوص برقراري ارتباط وانتقال پيامها پديد مي آيد واز آنجا كه ظهور حيات خودآگاه متكي به انتقال نخواهد شد . از سوي ديگر زندگي در عوالمي كه بيش از سه بعد دارند نيز با دشواريهاي خاص خود روبروست .

راز پنجم :

آيا سفر در زمان امكان‌پذير است؟

براساس نظريه نسبيت انيشتين امكان سفر در زمان خواه به آينده وخواه به گذشته وجود در عين حال به بروز بسياري از پاردوكس ها منجر مي شود از اين رو برخي از فيزيكدانان مدعي اند كه برخي از موانع عملي مانع از انجام چنين سفري مي شود (براي تفصيل مطلب به مجموعه مقالات ساينتيفيك امريكن در مورد مفهوم زمان رجوع شود.)

راز ششم :

آيا ما در يك صافي كيهاني زندگي مي‌كنيم ؟

هر چند مفهوم سياهچاله ها امروزه براي همگان آشناست اما اين اجرام عظيم كيهاني هنوز حيله وشگفتيهاي زيادي در آستين دارند ، سياهچاله ها ستاره هاي بزرگي هستند كه انرژي هسته اي خود را به پايان رسانده اند وهمه را در اثر تشعشع از دست داده‌اند در اين حال هسته عظيم وچگال ستاره تحت تأثير نيروي جاذبه غول آساي آن در كسري از ثانيه به درون خود ريزش مي كند اگر شكل هندسي هسته دقيقاً كروي باشد ، به واسطه اثر تقارن همه ماده موجود در مركز كره مجتمع مي شود و به اين ترتيب شدت ميدان جاذبه تا حد بسيار بسيار زيادي افزايش مي يابد.

از آنجا كه جاذبه تأثير خود را به صورت تغيير شكل زمان – مكان آشكار مي سازد (نظير يك گوي سنگين كه بر روي بالش قرار داده شود شكل آن را تغيير مي‌دهد) وجود يك ميدان جاذبه عظيم ومتمركز در يك نقطه هندسه زمان – مكان اطراف اين نقطه را دستخوش تغييرات اساسي مي سازد وحفره اي به وجود مي آورد كه همه چيز را به سمت خود مي‌كشد.

راز هفتم :

پديدار آگاهي از كجا وچگونه پديد آمده است ؟

پرسش بي پاسخ ديگري كه ذهن فيزيكدانان را به خود مشغول داشته اين است كه چرا برخي از جريانهاي الكتريكي نظير آنها كه در مغز وسلسله اعصاب جريان دارد با خود احساس وآگاهي به همراه مي آورد در حالي كه برخي ديگر از جريانهاي الكتريكي نظير آنها كه در شبكه هاي سراسري برق سير مي كنند ظاهراً چنين آثاري با خود به همراه نمي آورند.

مساله را به صورت معكوس نيز مي توان مطرح كرد چگونه است كه آگاهي واحساسات كه احياناً مادي نيستند مي توانند الكترونها ويونها را در مدارهاي مغز به حركت در آورند و موجب بروز پديدارهاي فيزيكي شوند سوال ديگري كه مي توان مطرح كرد اين است كه آيا اساساً اين قبيل پرسشها معنا دار هستند؟ واگر چنين است آيا پاسخگويي به آنها وظيفه فيزيكدانان است؟

برخي از فيزيكدانان معتقدند كه اگر فيزيك يك رشته فراگير است واگر علم نهايتاً قابل تحويل به امور فيزيكي است در آن صورت فيزيكدانان بايد به اينگونه پرسشها نيز بپردازند گاهي اوقات گفته مي شود كه حيات در لابلاي قوانين فيزيكي مندرج است.

البته هر چند اين نكته درست است كه اگر قوانين فيزيكي اندكي متفاوت مي بودند حيات شكل نمي‌گرفت و اما اگر اصلي تحت عنوان « اصل حيات» وجود داشته باشد نمي توان رد آن را در قوانين فيزيكي به دست آورد . براي دستيابي به اين اصل بايد به سراغ نظريه هاي رياضي نظير نظريه مربوط به سيستمهاي بسيار پيچيده يا نظريه هاي اطلاعات رفت هر چه باشد هر سلول زنده به يك معنا عبارت است از سيستمهاي بسيار پيچيده اي كه فعاليت اصليش پردازش اطلاعات و باز توليد است.

 

نسبيت ، زندگي ، هستي ، نيستي

نسبيت ، زندگي ، هستي ، نيستي

نسبيت

يك اصل بسيار، بسيار مهم:

همه چيز نسبي است (حتي همين جمله...!).

اين جمله بدين معناست كه مطلق هم ميتواند وجود داشته باشد.

بايد توجه داشت كه صرفِ امكانِ فرض وجود امر مطلق، نمي توان بر وجود آن اصرار كرد، به ديگر بيان وجود مطلق ممكن است، هر چند كه اصراري براثبات آن نيز نيست.

فراموش نكنيم در صورتي كه قبول كنيم همه چيز مطلق است، امر نسبي امكان وقوع نخواهد داشت.

و چنانچه بگوئيم هيچ چيز مطلق نيست، اين بدان معناست كه امر مطلق، ولو با در نظر گرفتن حالت "فرض محال" نيز غير ممكن است. و ديگر آنكه معناي عبارت فوق خود ناقض مضمون ميباشد، بدين صورت كه حتي اين عبارت نيز مطلق نميباشد، يعني آنكه ميتواند مطلقي هم وجود داشته باشد، هر چند كه اصرار و انكاري هم بر اثبات تحقق آن وجود نداشته باشد.



موجود زنده

موجود زنده چيست ؟

موجودي را زنده خوانند كه داراي استعداد زايش باشد.

لازم است دقت داشت كه شرط استعداد دليل توانائي نمي باشد، آنچنانكه نهال (در گياهان ) يا كودك (در آدمي) با آنكه بالفعل توانائي توليدمثل را ندارند اما زنده ناميده ميشوند، زيرا كه بالقوه مستعد زايش هستند.

رشد و ترميم ، صورتهائي از استعدادِ زايش ميباشند، چنانچه بالندگينطفه به جنين، نوزاد، كودك، نوجوان، جوان، تا...، پيري و مرگ مثال هائي از رشد ، و بهبودِ جراحت در بدن، نشاني از ترميم ميباشد.

سوال: آيا بذر گياهان، موجود زنده ميباشد؟



بودن يا نبودن، مسئله اين است ...

دكارت : من فكر ميكنم ، پس هستم

پرفسور هشترودي : من هستم ، پس فكر ميكنم

اما من فكر ميكنم : من هستم و فكر ميكنم ...!

امّا براستي معناي هستي و نيستي ، بودن و نبودن ، وجود و عدم و ...چيست؟

واقعيت آنست كه ما در عالم وجود قرار داريم و در جهان هستي زندگاني ميكنيم(در حقيقت درك اين مطلب كاملاً اختياري و قرارداديست و باور آن به عهده خود شماست، در غير اين صورت البته، كاملاً حق داريد كه بخواهيد فكر كنيد كه نيستيد !!! هر چند در عالم انديشه هر چيز ممكن است. ) - اما در صورت قبول هستي و وجود :

نيستي چيست؟ و چگونه به وجود آن پي ميبريم …؟

بافت، جنس و كيفيت آن چگونه است، در كجا قرار دارد و موقعيت آن چيست ؟

چگونه ميتوان نيستي را لمس، تصور و ادراك كرد، يا مثال هائي از آن برشمرد ؟

واقعيت آنست كه نيستي در معناي مطلق كلمه نيست(وجود ندارد )، و اين خود بهترين معناي نيستي مي باشد، و جالب تر آن كه اين عبارت تنها در مورد معني نيستي سخن ميراند و نه در باره وجود آن.

هر چند كه بدليل ماهيت متفاوت هستي و نيستي وجود نيستي در عالم واقع(جهان هستي و وجود ) منطقاً محال و ناممكن ميباشد، اما از آنجا كه در عالم انديشه هيچ فرض محالي، محال نمي باشد، بنا بر اين ميتوان وجود نيستي را محتمل دانست.



هستي

آن چنان كه :

آفتاب آمد دليل آفتاب

باورِِ وجودِ هستي، كاملاً قراردادي است.

در اين قرارداد، هستي شامل " همه " و " هر " ميباشد. يعني همه چيز و هر چيز در آن به وجود مي آيد.

در حقيقت هستي، دسـتگاه آفرينش ميباشد و همه و هر چيز در آن بود مي گردد.

با چنان قرارداد و چنين تعريفي ماهيت هستي، داراي دو جنسِ حقيقت و واقعيت ميباشد. كه زين پس آنها را در دو قالبِ جهانِ حقيقي و جهانِ واقعي خواهيم شناخت.

 

واقعيت ، حقيقت ، منطق و آفرينش

واقعيت ، حقيقت ، منطق و آفرينش

جهان واقع

يكي از جهان هائي كه درك آن از پيچيده ترين و در عين حال جالبترين تصورات بشري را رقم ميزند، جهان واقعيت يا جهان بيرون است. درمقايسه با موجود زنده كه ميشايد آنرا وجودي بسته و محدود شمرد، جهان بيروني، جهان خارج ويا جهان واقعيت است. جهاني كه در مقايسه با طبيعت سازگار ونسبي موجود زنده آنچنان وحشي ومطلق است كه نمونه ها اصيل آنرا در سيارات تفـديده و سوزان و يا سرد و منجمد، حرارت و فشار بينهايت درون خورشيد ها و خلاء بينهايت سال نوري ميان ستارگان و سحابي ها و يا چگال بي نهايت سياه چاله ها و … ديگر اقاليم و عناصر بي نهايتي ميتوان جستجو كرد، و خيال وفهم آن تنها از طريق منطق و انديشه ميسر است، جهاني كه نمود آن فقط و فقط ماديت ميباشد ولا غير.

فهم اين دنيا بدان سبب دشوار است كه وجود ما عجين با حقيقت است ،حقيقتي كه از طريق تماس و لمس واقعيت و فهم آن در مغز پديدار ميگردد.

تماس و لمس واقعيت، از دو طريق منطقي و مستقيم انجام ميشود، كه حالت مستقيم آنرا حداقل با پنج راه عمده در انسان ميشناسيم، و شامل بينائي كه از لمس نور توسط پرده شبكيه چشم انجام ميگردد، بويائي و چشائي كه از طريق لمس شيميائي ماده پديد ميگردد واز اين نظر شباهت اساسي بين اين دو ميباشد، چنانكه در ميان شنوائي و لامسه نيز اين شباهت، بخاطر لمس فيزيكي ماده وجود دارد.

دستـگاههايي كه آنانرا اندام و يا عضو ميناميم عمل محسوس كردن جهان واقعيت را بر عهده دارند. اين بدان معناست كه اين اندام با تماس با جهان واقعيت و نمونه برداري از آن و تغييروتبديل اين نمونه ها به داده هاي خام و سپس انتقال اين داده ها از راه عضوي بنام عصب به اندامي ديگر كه آنرا با نام مغزميشناسم ونهايتاً با ترجمه آن داده ها به اطلاعاتي كه آنرا ادراك ميگوئيم، وسيله شناخت ما را از جهان واقعي فراهم ميسازند.

بدين ترتيب لمس واقعيات از طريق دستگاهها و اندام كامل ومشخص بدن انسان را حس وجمع آنرا حواس ميگويند.

كه آنان را با نام حواس پنجگانه مي شناسيم. ضروريست مشخص گردد كه اين احساس در مغز ترجمه و فهميده ميگردد، اما آنچنان معلوم ميگردد كه گوئي دقيقاً در همان نقطه تماس وبرخورد وجود دارند، و اين خود نيز يكي از دلايل پيچيدگي درك واقعيت ميباشد.

ديگر آنكه درك واقعيت داراي كيفيت جاري ميباشد، يعني داده هاي برآمده از اندام حسي بي وقفه ومستمر بسوي مغز روان است و مغز ما هرلحظه آنها را ترجمه و معني ميكند وبراي ما ميخواند. و از اين جهت شباهت فراواني با پخش مستقيم يك برنامه تلويزيوني و يا راديويي وجود دارد، كه دقيقاً بدليل شباهت اينگونه برنامه ها به برنامه هاي دستگاههاي وجود زنده بدان در اصطلاح پخش زنده نيز گفته ميشود.

يك ســوا ل : آيا ممكن است كه تماس خود را با جهان واقعيت قطع كنيم ؟

پاسخ آنست كه :

· اگر منظور، قطع مطلق تماس مادي با واقعيت باشد، اين به معني مجاورت با نيستي است، اما بايد گفت كه نيستي در جهان واقعيت برابر و هم ارز خلاء مطلق است، و خلاء مطلق نيز تنها از راه تماس منطقي قابل درك است و لمس آن توسط موجود زنده اصولاً بي معناست، بنابراين وجود چنين امكاني منتفي ومردود است.

· اما چنانچه منظور، قطع نسبي تماس مادي با واقعيت باشد، تجربه نشان داده است كه تماس موجود زنده با خلاء نسبي موجب مرگ نسوج در قسمت مماس ميگردد. به همين دليل فضانوردان درفضا ( خلاء نسبي ) اجبار به پوشيدن لباس فضانوردي داشته و بعنوان مثال نميتوانند با لباس آستين كوتاه مشغول به كار باشند !!!

· امّا چنانچه مقصود، قطع تماس به صورت قطع جريان داده هاي خام باشد، اين اتفاقيست كه گاهاً و به دلايل متفاوت رخ ميدهد و حاصل آن را ميتوان مانند نابينائي، ناشنوائي و غيره دانست.

· امّا اين انقطاع ميتواند در محل ترجمان داده هاي خام به ادراك رخ دهد، درين صورت حالاتي مانند مرگ، غش و يا بيهوشي پديد مي آيد.

مطالبي كه در بالا گفته شد، در واقع مقدمه و شرحي بود بر نحوه ادراك بشري از واقعيت در جهان متعارف،اما صورت كلي و تعريف جامع جهان واقع چيست ؟ تعريفي كه شموليت آن نه تنها بر جهان متعارف، بلكه جهان هاي بي نهايت را نيز در بر گيرد. در پاسخ ميتوان چنين گفت :

جهان واقع، جهاني است كه وقوع دارد، بدون وجود حقيقت .

در اين جهان چيزي آفريده و نابود نمي گردد، و صورت قدر مطلق جهان هستي است.

هيچ چيز در اين جهان وجود حقيقي ندارد زيرا در اين جهان حقيقت وجود ندارد (واقعيتِ بدونِ حقيقت )، امّا حقيقت بدونِ واقعيت نمي تواند به وجود آيد، اما ممكن است : نيستي!، كه صورتِ مطلق آن تنهااستثناء وجودِ هستي بي واقعيت ميباشد.

زمان، جهت، فاصله، ابتدا و انتها، عدد، و ... هرچه كه حقيقي است، در اين جهان بي معني است.

تنها و تنها ، ماديت هر وجود مادي را واقعيت ميگويند، صرف نظر از معني و ماهييت و نام آن.

در واقع، در ابتدا فقط ميتوان اين ماديت را درك و تجسم كرد و بعد از درك جسماني آن ميتوان بر آن نام نهاد.

به ديگر سخن جهان هستي را سواي از شخصيت حقوقياش جهان واقعيت مي ناميم.

اين جهان بستر هستي ميباشد، وجهان حقيقيريشه در اين جهان دارد.

بديهي است، ديوان شعري نانوشته ديگر تنها دفتريست خالي! ولي با نگاشتن غزل و مثنوي و چارپاره تبديل به ديوان اشعار حافظ ها، مولانا ها، و خيام ها ميگردد.

سخت افزار در رايانه را ميتوان همگون و مانندي از جهان واقعيت در عالم هستي دانست، آنچنانكه برنامه هاو دستگاه هاي نرم افزاري( به مثابه وجود حقيقي) با قرار گيري در فضاي سخت افزاري حقيقت مييابند و از جمع اين دو با هم رايانه شكل مي گيرد.

بايد توجه نمود كه داشتن سخت افزار بدون( فاقد) نرم افزار ممكن است ،اما بدون سخت افزار داشتن نرم افزار بي معني است.

واما ريشه حقيقت در واقعيت در مثال بالا، اثر آهن ربائي(مغناطيس) و ماده تشكيل دهنده آن است كه بر روي لوح فشرده رايانه اي(CD) قرار دارد و توسط رايانه بر روي آن نوشته ميگردد.

نكته ديگر آنكه اگر رايانه را خاموش كنيم، كسري از ثانيه و يا گذشت ميلياردها سال زمان براي روشن كردن دوباره آن هيچ تفاوتي را ايجاد نخواهد كرد.

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم وين يكدم عمر را غنيمت شمريم

فردا كه ازين دير كهن در گذريم با هفت هزار سالگان سر بسريم

خيام در چارپاره بالا اين واقعيت را در قالب برابري و هم سني با هفت هزار سال گان به استعاره بيان مي نمايد.



حقيقت، منطق و آفرينش

فهم، انديشه، تفكر، تخيل، تعقل، تصور، معرفت، وهم، خرد، پندار، راي و بالاخره هر آنچه كه در مغز پديد آيد را حقيقت نامند.

تا نيابم آنچه در مغز من است يك زماني سر نخارم روز و شب

تا كه عشـقت مطربي آغاز كرد گـاه چنگم گاه تارم روز و شب

آنچه از جهان واقع به مغزميرسد و در آنجا درك ميگردد و مفهوم مي يابد حقيقت است، به بيان ديگر ترجمان واقعيت را حقيقت گويند.

اين ترجمه در دستگاه مغز و با زبان منطق محقق ميگردد.

منطق ، قرارداد، قانون، دستور، فرمول و برنامه ايست كه واقعيت را به حقيقت مبدل ميسازد. پس ميتوان گفت، واقعيت و منطق يعني حقيقت يا:

حقيقت = منطق + واقعيت

پر واضح است كه با تغيير هر كدام از طرفين معادله فوق طرف ديگر نيز تغيير خواهد نمود، بطور مثال با دگرگوني منطق، حقيقت نيز متفاوت خواهد بود، امّا مقدار قدر مطلق معادله همواره ثابت است، باين معنا كه چيزي بر آن اضافه و يا از آن كاسته نمي گردد، و مفهوم آن اينست كه آفرينش و يا نابودي در كار نيست و تنها تغيير ممكن است، آقاي آلبرت انيشتين نيز آنرا در فيزيك با اين فرمول معروف اظهارنموده است:

E = mc 2

يك ســـوال : آيا آفرينش ممكن است؟

پاسخ آنست كه در جهان واقعيت آفرينش بي معناست ( نظريه نسبيت)، ولي در دنياي حقيقي آفرينش ممكن است، بدين معنا كه:

مغز كه زاينده جهان حقيقي است، داراي قسمتي بنام حافظه ميباشد كه اندوختن اطلاعات وارده از جهان واقع را ممكن ميسازد، اين اندوخته ها ميتواند به شكل هاي گوناگوني مانند اندوخته تصويري، اندوخته صوتي، اندوخته بويشي، اندوخته ... در حافظه ذخيره گردد، و مغز با بهره گيري و تغيير اين اندوخته ها ميتواند جهاني را بسازد كه جهان مجازي نام دارد.

جهان مجازي جهاني است حقيقي كه وجود( خارجي) ندارد ، يعني در جهان واقعي، وجود ندارد.

عمل آفرينش مجازي را تخيل مي نامند كه ميتواند خودآگاه يا ناخودآگاه باشد، قصه، خرافه، افسانه و...

مثال خودآگاه و خواب گونه اي ناخودآگاه از اين آفرينش است.

 

ماده و صورت

ماده و صورت

ماده و صورت از مفاهيم اساسي فلسفه هستند كه اول بار توسط ارسطو وضع شدند و در طول تاريخ حيات فلسفه، همواره مفهومي بنيادين بوده و جاي خاص خود را حفظ كرده اند.

ما در هر چيزي مي توانيم ماده و صورت را بيابيم. به همين دليل گفته مي شود كه: وجود و حركت عالم هستي، بر اساس ماده و صورت است.

در آغاز، آنچه ارسطو را براي اولين بار، به اين دو اصل راهنمايي كرد، تفاوتي بود كه ميان مواد سازنده شئ و ساختار شئ، مشاهده مي كرد.

ماده

ماده ي هر چيز يعني مواد ، عناصر و در واقع خميره اي كه شئ از آن تشكيل شده است. مثلا ماده ي لباس، پارچه، ماده ي ميز، چوب و ماده ي نمك طعام، سديم و كلر است.

بنابراين وقتي از ماده شئ صحبت مي كنيم، منظورمان اين است كه شئ از چه موادي ساخته شده است. آن موادي را كه شئ را تشكيل داده اند، روي هم رفته، ماده شئ مي خوانيم.

صورت

منظور از صورت، قالب و ساختار شئ است؛ نوعي نظم و ساختار كه شئ را شكل و تعين مي بخشد. به عنوان مثال، خياط، پارچه را كه ماده لباس است شكل داده و به صورت لباس در مي آورد؛ به عبارت ديگر، خياط، به پارچه صورت مي بخشد. در اينجا، صورتِ لباس است كه آن را لباس مي كند، نه پارچه(ماده آن).

بايد توجه داشت كه منظور از صورت فقط شكل و قيافه و ريخت ظاهري شئ نيست؛ بلكه همچنين مقصود از آن اين است كه شئ براي اينكه به وجود آمده و كاركرد داشته باشد، به چه نحو تشكل يا سازمان پيدا كرده است.

مثلا، صورت مرغ در واقع، آن چيزي است كه همه مرغ ها به طور مشترك دارند؛ يعني مجموعه ويژگي هاي خاصي كه در هر مرغ وجود دارد و آن را مرغ مي كند؛ مانند بال، پر، تخم گذاري ... و از همه اساسي تر سازمان و ساختار مرغ يا صورت مرغ است كه به آن اين اجازه را مي دهد كه فعاليت ها و ويژگي هاي خاص يك مرغ را داشته باشد.

به اين ترتيب، به نحوه خاص تشكل اجزاء مادي به منظور ايجاد كاركرد، صورت مي گوييم. صورت مانند ظرف و ماده مانند آب است؛ آب را در هر ظرفي بريزيم، به شكل همان ظرف در مي آيد. صورت ماده را كه هيچ گونه تعيني ندارد، شكل مي دهد.

رابطه ماده با صورت

صورت و ماده هميشه با هم وجود دارند و امكان ندارد يكي بدون ديگري تحقق پيدا كند. صورت، همان ساختار شئ است؛ همان ويژگي هاي شئ است و به همين علت، چيزي نيست كه بتواند از شئ جدا باشد، زيرا ويژگي شيئ از آن جدا نيست. امكان ندارد ماده اي بدون صورت موجود شود؛ زيرا هر ماده اي ظرف و قالبي مي خواهد تا در آن جاي بگيرد و متعين گردد.

البته مي توانيم چنين چيزي را، يعني ماده صرف را كه هيچ تعيني ندارد، فرض كنيم. فلاسفه، اين ماده نامتعين و بي صورت را هيولاي اولي مي نامند و همان طور كه گفته شد، هيولاي اولي فقط فرض ذهني ماست و ممكن نيست تحقق خارجي داشته باشد.

صورت و حقيقت شئ

در حقيقت، اين صورت شئ است كه يك شئ را آن شئ ميكند؛ به عبارت ديگر، فعليت شئ به صورت آن است. ماده شئ هيچ چيز خاصي نيست؛ توده اي خميره است كه هيچ نامي نمي توانيم به آن بدهيم و اين خميره هر چيزي مي تواند باشد؛ يعني اين استعداد را دارد كه به هر چيزي تبديل شود. تنها وقتي كه اين ماده به صورت خاصي درآمد، نام مخصوصي به خود مي گيرد و در واقع آن هنگام است كه چيزي مي شود. به عبارت ديگر، تنها وقتي مي توانيم چه بودي و حقيقت يك شيئ را تعيين كنيم كه صورتي را پذيرفته باشد.

همه اشيا و موجودات به سوي كمال خود در حال حركتند و اين كمال، همان صورت است. يعني همه آن ها مي خواهند به فعليت برسند. دانه مي خواهد گياه شود؛ بنابراين دانه ماده و گياه صورت آن است. بدين ترتيب گفته مي شود كه ماده قوه و صورت، فعليت شئ است.

چيزي كه هيچ ماده اي نداشته باشد، يعني اين كه همه اش كمال و فعليت است؛ يعني صورت محض و به گفته ارسطو، اين صورت محض، خدا است.

 

داروين و داروينيسم

داروين و داروينيسم

نوشته: ريچارد داوكينز

ترجمه: كاوه فيض اللهى

از نظر بيشتر مردم در طول تاريخ همواره روشن به نظر مى رسيد كه تنوع سرشار حيات، كمال مرموزى كه موجودات زنده براى بقا و تكثير با آن تجهيز شده اند و پيچيدگى حيرت انگيز نظام زنده، تنها مى تواند از طريق خلقت الاهى پديد آمده باشد. با اين حال بار ها از خاطر انديشمندان منزوى گذشته است كه شايد غير از خلقت فراطبيعى گزينه ديگرى هم وجود داشته باشد. مفهوم تغيير گونه ها به گونه هاى ديگر، مانند بسيارى از ايده هاى خوب ديگر، در يونان باستان در هوا معلق بود. اما اين ايده تا قرن هيجدهم به فراموشى سپرده شد تا آنكه سرانجام در ذهن انديشمندان پيشتازى نظير پير دو موپرتوئى (P.de Maupertuis)، اراسموس داروين (E.Darwin) و مردى كه خويش را شواليه دولامارك (C.de Lamarck) مى ناميد، از نو ظاهر شود. اين ايده در نيمه نخست قرن نوزدهم در حلقه هاى فكرى، به ويژه در محافل زمين شناختى، ايده نامتعارفى نبود، اما همواره به شكلى بسيار گنگ و مبهم و بدون هيچ تصوير روشنى از مكانيسم پديد آورنده تغييرات به آن اشاره مى شد. اين چارلز داروين (نوه اراسموس) بود كه به تحريك كشف مستقل اصل انتخاب طبيعى توسط آلفرد راسل والاس (A.R.Wallace) سرانجام با انتشار كتاب مشهورى كه عنوانش معمولاً به صورت «اصل انواع» خلاصه مى شود، در سال 1859 نظريه تكامل را پايه ريزى كرد.

بايد دو بخش كاملاً جدا از سهم داروين را از يكديگر تمييز داد. او در تاييد اين واقعيت كه تكامل رخ داده است، مقدار زيادى شواهد قاطع گرد آورد و همراه با والاس (به طور مستقل) به تنها نظريه امكان پذير شناخته شده _ انتخاب طبيعى _ دست يافت كه تبيين مى كند چرا تكامل به بهبود سازشى مى انجامد.

داروين از برخى شواهد سنگواره اى آگاه بود اما بيشتر از شواهد ديگرى استفاده كرد كه گرچه ارتباط چندان مستقيمى با واقعيت رويداد تكامل نداشتند اما از بسيارى جهات متقاعد كننده تر بودند. اصلاح سريع جانوران و گياهان در اثر اهلى سازى هم براى اين واقعيت كه تغيير تكاملى امكان پذير است و هم براى نشان دادن كارايى معادل مصنوعى انتخاب طبيعى شاهدى قانع كننده بود. داروين خود به ويژه در نتيجه شواهد مربوط به انتشار جغرافيايى جانوران متقاعد شده بود. براى مثال، حضور نژاد هاى جزيره اى موضعى، با نظريه تكامل به آ سانى توجيه پذير است: نظريه خلقت، وجود آنها را تنها از طريق فرض دست و دلبازانه «كانون» هاى پرشمار خلقت، پراكنده در سطح زمين، مى تواند تبيين كند.

رده بندى سلسله مراتبى كه جانوران و گياهان به طور طبيعى در آن جاى مى گيرند، قوياً دلالت بر وجود يك درخت خانوادگى دارند: نظريه خلقت ناگزير بايد درباره اشتغال ذهن خالق به موضوعات و تغييرات، به پيش فرض هايى چاره جويانه و پيچيده متوسل شود.

از اين گذشته داروين اين واقعيت كه بعضى اندام هايى كه در فرد بالغ و جنين ديده مى شوند ظاهراً بقايايى هستند را نيز به عنوان شاهدى براى نظريه اش به كار برد. براساس نظريه تكامل، اندام هايى نظير استخوان هاى كوچك و فرورفته ضمائم حركتى عقبى در وال ها آثار پا هاى متحرك نياكان خشكى زى آنهاست. در كل شواهد تأييد كننده اين واقعيت كه تكامل روى داده است از تعداد بسيار زيادى مشاهدات دقيق تشكيل مى شود كه اگر نظريه تكامل را بپذيريم همگى معنا مى يابند، اما با نظريه خلقت تنها در صورتى مى توان آنها را توجيه كرد كه فرض كنيم خالق ماهرانه در نظر داشته ما را گمراه كند. شواهد مولكولى مدرن، واقعيت وجودى تكامل را فراتر از افسارگسيخته ترين رويا هاى داروين تقويت كرده و واقعيت تكامل اكنون مانند هر واقعيت ديگرى در علم با اطمينان تاييد شده است.

از واقعيت تكامل كه بگذريم به نظريه مكانيسم آن يعنى انتخاب طبيعى مى رسيم كه از قطعيت كمترى برخوردار است. مكانيسمى كه داروين و والاس پيشنهاد كردند و معناى آن بقاى غير تصادفى صفات وراثتى است كه به طور تصادفى تغيير مى كنند. انگليسى هاى ديگر عصر ويكتوريا از جمله پاتريك ماتيو (P.Matthew) و ادوارد بلاى (E.Blyth) چيزى شبيه به اين را پيشنهاد كرده بودند، اما از قرار معلوم آن را تنها يك نيروى منفى مى ديدند. ظاهراً داروين و والاس نخستين كسانى بوده اند كه توان كامل آن را به عنوان نيرويى مثبت كه تكامل كل حيات را در جهات سازشى هدايت مى كند، درك كردند. بيشتر تكامل دانان قبلى، از جمله اراسموس پدربزرگ داروين، به نظريه ديگرى درباره مكانيسم تكامل گرايش داشتند، كه اكنون معمولاً تداعى كننده نام لامارك است.

براساس اين نظريه، بهبود هايى كه در طول عمر يك جاندار كسب مى شوند، مانند رشد اندام ها در اثر كاربرد و تحليل رفتن شان در اثر عدم كاربرد، به ارث مى رسند. اين نظريه وراثت صفات اكتسابى جاذبه عاطفى دارد (مثلاً براى جورج برناردشاو در مقدمه بازگشت به متوشالح) اما شواهد تاييدش نمى كنند. گذشته از اين به لحاظ نظرى نيز قابل قبول نيست. در روزگار داروين ترديد در اين رابطه بيشتر بود و داروين هنگامى كه نظريه انتخاب طبيعى اش به مشكل برخورد، خودش هم به سبك و سنگين كردن نسخه اى شخصى از لاماركيسم پرداخت.

آن مشكل از ديدگاه هاى رايج درباره ماهيت وراثت ناشى شد. در قرن نوزدهم تقريباً همگان مى پنداشتند كه وراثت فرآيندى آميزنده است طبق اين نظريه وراثت آميخته، نه تنها فرزندان در صفات ظاهرى و خلقى حد واسط ميان دو والد خويش هستند، بلكه آن عوامل وراثتى كه به بچه هايشان انتقال مى دهند نيز خود به شكلى تفكيك ناپذير در هم ادغام مى شوند. مى توان نشان داد كه اگر وراثت از اين نوع آميخته باشد، تقريباً غيرممكن است كه انتخاب طبيعى داروينى عملى باشد، زيرا تغييرات موجود، در هر نسل نصف مى شود. داروين از اين مسئله آگاه بود و همين او را چنان نگران ساخت كه در جهت لاماركيسم رانده شد. شايد اين مسئله حتى روى اين واقعيت عجيب بى تاثير نبوده است كه داروينيسم در ابتداى قرن بيستم دچار يك دوره موقت از مدافتادگى شد. راه حل اين مسئله كه آنچنان داروين را نگران ساخته بود در نظريه وراثت ذره اى گرگور مندل (G.Mendel) نهفته بود كه در سال 1865 به چاپ رسيد، اما متاسفانه نه داروين و نه عملاً هيچ كس ديگر تا پس از درگذشت داروين آن را نخواند.

پژوهش مندل كه در آغاز قرن بيستم مجدداً كشف شد نشان داد همانطور كه داروين خود زمانى به طور مبهم دريافته بود، وراثت ذره اى است نه آميخته. فرزندان چه از نظر جسمانى حدواسط ميان دو والد خود باشند يا نباشند، ذرات وراثتى ناپيوسته اى را به ارث مى برند و انتقال مى دهند كه امروزه آنها را ژن مى ناميم. يك فرد يك ژن خاص را از يك والد خاص يا قطعاً به ارث مى برد يا قطعاً به ارث نمى برد. از آنجا كه همين را در مورد والدينش نيز مى توان گفت، نتيجه مى شود كه يك فرد يك ژن خاص را از يك پدر/ مادر بزرگ خاص به ارث مى برد يا به ارث نمى برد، هر يك از ژن هاى شما از يك فرد خاص از پدر/ مادربزرگ هايتان و پيش از آن از يك فرد خاص از اجداد تان به شما رسيده است. همين استدلال را مى توان بارها براى تعداد نامحدودى از نسل ها به كار برد. ژن هاى منفرد ناپيوسته در امتداد نسل ها مانند ورق هاى يك دست به طور مستقل از هم بُر مى خورند، نه آنكه مانند اجزاى سازنده پودينگ با هم مخلوط شوند. اين در پذيرفتگى رياضى نظريه انتخاب طبيعى تفاوت اساسى ايجاد مى كند. اگر وراثت ذره اى باشد، انتخاب طبيعى واقعاً مى تواند عمل كند. همانطور كه نخستين بار رياضيدان انگليسى هاردى (G.H.Hardy) و دانشمند آلمانى واينبرگ (W.Weinberg) دريافتند، هيچ گرايش ذاتى در ژن ها براى ناپديد شدن از خزانه ژنى وجود ندارد. در نتيجه چنانچه ژنى ناپديد شود، يا به دليل بدشانسى بوده است يا در اثر انتخاب طبيعى _ زيرا آن ژن به طريقى روى احتمال بقا و توليد مثل افراد دارنده خود موثر بود. نسخه مدرن داروينيسم، كه اغلب نوداروينيسم خوانده مى شود، بر اين بينش مبتنى است. اين درك توسط ژنتيك دانان جمعيت رونالد فيشر (R.Fisher) جان هالدين (J.Haldane) و سوال رايت (S.Wright) در دهه هاى 1920 و 1930 حاصل شد و بعد ها در تلفيق دهه 1940 كه به نوداروينيسم معروف است، ادغام شد. انقلاب اخير در زيست شناسى مولكولى كه در دهه 1950 آغاز شده، بيش از آنكه نظريه تلفيقى دهه هاى 1930 و 1940 را تغيير دهد، آن را تقويت و تاييد كرده است.

نظريه ژنتيكى مدرن انتخاب طبيعى را مى توان به شرح زير جمع بندى كرد. ژن هاى يك جمعيت از گياهان يا جانورانى كه با يكديگر زادآورى جنسى دارند، يك خزانه ژنى را تشكيل مى دهند. ژن ها در خزانه ژنى با يكديگر رقابت مى كنند، همانطور كه مولكول هاى همانند ساز اوليه در سوپ نخستين با هم رقابت مى كردند. ژن ها در خزانه ژنى عملاً وقتشان را يا صرف نشستن در بدن فردى مى كنند كه در ساختنش كمك كرده اند يا در فرآيند توليد مثل جنسى از طريق اسپرم يا تخمك، از بدنى به بدن ديگر مسافرت مى كنند. توليد مثل جنسى، مدام ژن ها را بُر مى زند و بدين معنا است كه زيستگاه بلندمدت يك ژن، خزانه ژنى است. هر ژن مفروض در خزانه ژنى در نتيجه يك جهش پديد مى آيد كه خطايى تصادفى در فرآيند نسخه بردارى ژن است. هرگاه كه جهش جديدى رخ دهد، مى تواند به وسيله آميزش جنسى در خزانه ژنى انتشار يابد. جهش منشاء نهايى تغييرات ژنتيكى است. توليدمثل جنسى و نوتركيبى ژنتيكى ناشى از كراسينگ آور (مبادله مواد ژنتيكى ميان كروموزوم هاى همانند در طول ميوز _ م) تضمين مى كند كه تغييرات ژنتيكى به سرعت در خزانه ژنى توزيع و نوتركيب شود.

هر ژن خاص در يك خزانه ژنى احتمالاً به شكل چندين نسخه رونوشت وجود دارد كه يا همگى از همان جهش اوليه حاصل شده اند يا محصول جهش هاى موازى مستقل هستند. از اين رو مى توان گفت كه هر ژن داراى يك فراوانى در خزانه ژنى است. بعضى از ژن ها، مثل ژن آلبينو در خزانه ژنى نادرند و بعضى ديگر فراوان. در سطح ژنتيكى، تكامل را مى توان فرآيندى تعريف كرد كه در اثر آن فراوانى ژن در خزانه ژنى تغيير مى كند.

تغيير فراوانى ژن دلايل گوناگونى دارد: مهاجرت به داخل، مهاجرت به خارج، رانش تصادفى و انتخاب طبيعى. سه عامل نخست، گرچه ممكن است در عمل بسيار مهم باشند، اما از نقطه نظر سازشى چندان مورد توجه نيستند.

انتخاب طبيعى است كه پاسخگوى كمال سازش، سازمان كاركردى پيچيده حيات و چنان ويژگى هاى پيشرونده اى است كه تكامل مى تواند به نمايش بگذارد. ژن ها در بدن روى تكوين آن بدن تاثير مى گذارند. بعضى بدن ها در بقا و توليد مثل از بدن هاى ديگر بهترند. بدن هاى خوب، يعنى بدن هايى كه در بقا و توليدمثل موفق ترند، نسبت به بدن هايى كه در بقا و توليد مثل بد عمل مى كنند، معمولاً در ژن هاى خزانه ژنى آينده سهم بيشترى دارند. به عبارت ديگر، ژن هايى كه بدن خوب مى سازند در خزانه ژنى غالب خواهند شد. انتخاب طبيعى، بقاى افتراقى و موفقيت توليدمثلى افتراقى بدن ها است: اهميت آن در پيامد هايى است كه بر بقاى افتراقى ژن ها در خزانه ژنى دارد.

تمام مرگ و مير هاى انتخابى به تغيير تكاملى نمى انجامند. بلكه برعكس، بيشتر انتخاب طبيعى انتخاب به اصطلاح پايدار گر است، يعنى ژن هايى را از خزانه ژنى حذف مى كند كه تمايل به ايجاد انحراف از يك شكل تاكنون بهينه داشته باشند. اما هنگامى كه شرايط محيطى تغيير مى كند، چه از طريق فاجعه هاى طبيعى و چه از طريق بهبود تكاملى جانداران ديگر (شكارچيان، طعمه ها، انگل ها و نظاير آن)، انتخاب مى تواند به تغيير تكاملى منجر شود. تكامل تحت تاثير انتخاب طبيعى به بهبود سازشى مى انجامد. تكامل، تحت تاثير انتخاب طبيعى باشد يا خير، به واگرايى و تنوع مى انجامد. از يك نياى نخستين، در طول زمان، صد ها ميليون گونه جداگانه تكامل يافته اند. فرآيندى كه طى آن يك گونه به دو گونه منشعب مى شود، گونه زايى نام دارد. واگرايى پس از گونه زايى به جدايى هرچه بيشتر واحد هاى تاكسونوميك _ جنس، خانواده، راسته، رده و غيره- مى انجامد. حتى جاندارانى بسيار متفاوت از هم، مثل حلزون و ميمون، از نياكانى مشتق شده اند كه در ابتدا از يك گونه واحد در يك رويداد گونه زايى واگراييده بودند.

از دهه 1940 مورد پذيرش همگانى قرار گرفته است كه نخستين گام در پيدايش گونه ها عموماً جدايى جغرافيايى است. يك گونه به شكلى تصادفى به دو جمعيت جدا از نظر جغرافيايى تقسيم مى شود. زير جمعيت ها اغلب به شكل جزيره از هم جدا مى شوند، در حالى كه اين كلمه در مفهوم كلى آن به كار برده مى شود تا جزاير آب در خشكى (درياچه ها)، جزاير پوشش گياهى در بيابان (واحه ها) و غيره را در برگيرد.

حتى درختان يك علفزار ممكن است براى برخى ساكنان كوچك خود عملاً در حكم جزيره باشند. جدايى جغرافيايى يعنى توقف در جريان ژن، به عبارت ديگر عدم آلايش جنسى هر يك از خزانه هاى ژنى به ديگرى. تحت اين شرايط، چه در نتيجه فشار هاى انتخابى متفاوت و چه در اثر تغييرات آمارى تصادفى در اين دو ناحيه، ميانگين فراوانى ژن ها در دو خزانه ژنى مى تواند تغيير كند. اين دو زير جمعيت پس از آنكه در دوره جدايى جغرافيايى دچار واگرايى ژنتيكى كافى شدند، حتى اگر بعد ها در اثر تغيير شرايط دوباره به هم بپيوندند، ديگر قادر به زادآورى با هم نيستند. هنگامى كه ديگر نتوانند با هم زاد آورى كنند، گفته مى شود كه گونه زايى رخ داده و يك گونه جديد (يا دو گونه) به وجود آمده است. اين نكته محل اختلاف نظر است كه آيا جدايى جغرافيايى همواره الزاماً در گونه زايى دخالت دارد.

داروين ميان انتخاب طبيعى كه اندام ها و ترفند هاى در جهت بقا را برمى گزيند و انتخاب جنسى كه موفقيت رقابتى در به دست آوردن جفت را، چه به صورت نبرد مستقيم با اعضاى همان جنس و چه به صورت جذاب بودن براى جنس مخالف، برمى گزيند (اين دو را گاهى به ترتيب انتخاب درون جنسى و انتخاب بين جنسى مى نامند، اما اين نحوه كاربرد گمراه كننده است)، تمايز قائل شد. داروين مجذوب اين واقعيت بود كه ويژگى هاى جذابيت جنسى اغلب عكس ويژگى هايى هستند كه به بقاى فرد مى انجامند. دم پرزرق و برق و دست و پاگير پرنده هاى بهشتى مثالى معروف از اين ويژگى ها است. چنين دمى در هنگام پرواز حتماً براى صاحب خود زحمت آفرين است و قطعاً او را براى شكار چيان قابل رويت مى سازد، اما داروين دريافت كه اين دم چنانچه در عين حال براى ماده ها نيز جذاب باشد، باز به «زحمتش مى ارزد». اگر نرى بتواند كارى كند كه ماده اى قانع شود به جاى رقيب با او جفت شود، احتمالاً ژن هايش را به خزانه ژنى آينده خواهد رساند. ژن هاى سازنده دمى كه از نظر جنسى جذاب باشد، خواهى نخواهى امتيازى دارند كه نقطه ضعف هاى به جان خريده آنها را جبران مى كند.

دانيل دنت (D.Dennett) فيلسوف نوشته است: «بگذاريد دستم را رو كنم. اگر قرار بود من به بهترين ايده اى كه تاكنون كسى داشته است پاداشى بدهم، پيش از نيوتن، اينشتين و هر كس ديگرى آن را به داروين مى دادم.» انجام قضاوت هاى مقايسه اى نظير اين دشوار است، اما براساس يك معيار، بدون ترديد نقش داروين از همه پررنگ تر است. قدرت محض اين ايده، كه مى توان آن را با تقسيم حجم كار تبيين كنندگى آن بر سادگى فوق العاده خود ايده تكامل اندازه گرفت، آدمى را غرق در حيرت مى كند كه چرا بشريت مى بايست تا نيمه قرن نوزدهم انتظار مى كشيد، تا آنكه سرانجام يكى از ما به پاسخ مسئله دست يابد.

bbc.co.uk/education/darwin

 

متافیزیک از دید ارسطو

متافيزيك از ديد ارسطو

نوشته : دكتر ترانه جوانبخت

ارسطو شاگرد افلاطون در كتاب خود "متافيزيك" به بررسي هستي همانطور كه هست پرداخته است. او در اين كتاب از افلاطون انتقاد كرده كه وي نه به مفهوم هستي پرداخته و نه به علت هستي. ارسطو در اين كتاب، طبيعت را هر آن چه اصل حركت و سكونش را داراست مي داند. بررسي ثبات و نهايت از ديگر موضوعات مطرح شده در اين كتاب است. ارسطو به اين اشاره مي كند كه انديشمندان Eleate هستي را نفي مي كردند، هراكليت ديگر فيلسوف يوناني حركت را در نظر گرفته بود و افلاطون ثبات در ايده را مطرح كرده بود. ارسطو انتقاد مي كند كه افلاطون حركت را به عنوان علت تغيير در هستي قبول نداشت و از نظر ارسطو،‌ ثبات در ديدگاه پارمنيدس يك پرسپكتيو شوم براي فيزيك است.

ارسطو 4 علت براي هستي قائل بود:

1) ماده: كه به سوبسترا تعبير مي شود (هراكليت، آتش را منبع هستي مي دانست چرا كه در اجسام نفوذ مي كند و عمق آنها را نشان مي دهد اما آناكسيمن، باد و تالس، آب را علت هستي و نخستين ماده پديد آورنده هستي مي دانستند) و نيز به گونه ذهني قابل تعبير است (افلاطون آن را به 3 نوع هستي: ايده ها، كپي آنها و ماده تقسيم كرده بود).

2) حركت: ارسطو حركت را دومين علت هستي مي دانست.

3) ايده يا فرم: ارسطو ايده يا فرم را سومين علت هستي مي دانست.

4) علت چرايي: كه همان هدف از وجود هر شيئ و يديده است. به عنوان مثال،‌ وجود برگها در درختان به دليل محافظت از ميوه هاست. اين دورنمايي يا teleologism در ديدگاه آناكساگور (ديگر فيلسوف يوناني كه هوش و فكر را علت هستي مي دانست) و افلاطون نيز ديده مي شود.

ارسطو متافيزيك را به عنوان دانش بررسي هستي براي بشر ممكن مي دانست. او هر دانشي را در حوزه مربوط به ويژگيهاي خودش مطرح كرد كه بررسي گونه ها،‌ ويژگيها و تقسيم بندي ها را در بر مي گيرد ولي هستي اين طور نيست وگرنه ويژگيهايي ييدا مي كرد كه او را از گونه هاي ديگر جدا مي كرد درحالي كه هستي همه چيز را در بر مي گيرد. ارسطو 3 نوع دانش قائل بود: فيزيك، ‌رياضي و تئولوژي يا دانش اوليه. او فيزيك را به اجسام متحرك و جدا نشدني از ماده نسبت مي داد. رياضي را به هستي غير متحرك و جدانشدني از ماده يعني غير مستقل از ماده مربوط مي كرد و دانش اوليه را مختص هستي غير متحرك و جدا شده از ماده مي دانست. از نظر او، اگر هستي فقط در اجسام متحرك بود، دانش اوليه به فيزيك مربوط مي شد اما چون هستي فقط در اجسام متحرك نيست يس دانش اوليه به فيزيك مربوط نمي شود بلكه جوهر يا ذات هستي و ويژگيهاي مربوط به آن را در بر مي گيرد. او دانش اوليه را جهاني و كلي مي دانست.

دانش اوليه يا تئولوژي و به تعبير ديگر فلسفه اوليه همان "شناخت مبدا هستي و همه هستي ست كه از آن ناشي شده" يس در دو شاخه قابل بررسي ست. هستي شناسي به عنوان دانش فقط به شناخت خدا مربوط نيست بلكه انسان،‌ تاريخ، زبان و هر آن چه مربوط به ويژگيهاي مشترك تجربيات ماست را نيز شامل مي شود.

ارسطو 4 معني براي هستي قائل بود: 1) هستي تصادفي كه مستقل از ماده نيست، 2) مقوله ها كه ارسطو 10 مقوله قائل بود: ذات، كيفيت، كميت، نسبت، مكان، زمان، عمل، موقعيت، ميل، مالكيت، 3) توانايي كه اين نظر ارسطو جوابي به غير متحرك بودن هستي در متافيزيك پارمنيدس است، 4) هستي واقعي كه به "هست" و "واقعي هست" نيز تعبير مي شود و نوعي تاييد براي هستي ست.

بحث ارسطو درباره هستي به متافيزيك حركت اجرام آسماني برمي گردد كه حركتي دوراني و مداوم دارند. ارسطو شروعي براي اين حركت قائل نيست اما به نظر او اين حركت پاياني دارد. او علت اين حركت را وجود يك موتور يا حركت دهنده اوليه مي داند كه خودش حركتي ندارد وگرنه براي حركتش بايد دنبال اصل ديگري گشت. از نظر ارسطو،‌ تبعيت هستي از چند حركت دهنده ممكن نيست اگر چه او در بخش ديگري از كتابش به ناچار به چند حركت دهنده اشاره مي كند كه غير متحركند و باعث حركت كل هستي هستند.

در نقد فلسفه ارسطو لازم است به چند نكته مهم بيردازم:

1) ارسطو علت هستي را به چهار علت تقسيم كرده: ماده، حركت، ايده يا فرم و علت چرايي. بايد توجه داشت كه اين چهار علت جدا از هم نيستند بلكه با همند. به عنوان مثال، علت چرايي يا هدف از وجود اجسام و يديده ها را نمي توان جدا از حركتشان در نظر گرفت چرا كه هدف از وجود بدون حركت معني نمي دهد.

2) ارسطو فيزيك را به اجسام متحرك و جدا نشدني از ماده نسبت مي داد. اين نظريه اشكال دارد، چرا كه دانش فيزيك تنها محدود به شناخت اجسام متحرك نيست و اجسام غير متحرك نظير جامدات را نيز شامل مي شود. اين كه ارسطو جامدات را متحرك بداند غير ممكن است چرا كه در زمان او تنها نظريه اتمي دموكريت رايج بود كه اتمها را از اجزاء تشكيل دهنده ماده مي دانستند اما الكترونها را به عنوان جزء تشكيل دهنده اتم نمي شناختند در حالي كه امروزه مي دانيم الكترونها در جامدات حركت دارند و جامدات در ذات خود متحركند اما در زمان ارسطو، ‌جامدات را غير متحرك مي دانستند و محدود كردن دانش فيزيك به اجسام متحرك در نظريه ارسطو به معناي حذف جامدات از مقوله فيزيك است مگر آنكه جامدات را نه در حال سكون بلكه در حال حركت توسط عامل حركت دهنده اي در نظر بگيريم.

3) هستي تصادفي، ‌مقوله ها، توانايي و هستي واقعي كه ارسطو از آنها به معاني هستي تعبير مي كند، در واقع جدا از هم نيستند بلكه با همند و يكي بدون ديگري معني نمي دهد.

4) ارسطو به حركت دهنده اوليه به عنوان علت هستي اشاره كرده اما آن را توضيح نداده و فقط به اين مورد يرداخته كه حركت دهنده اوليه عمل مي كند و عمل او فكر است. اين نظر بسيار ابتدايي ست و مفهوم اين حركت دهنده اوليه به صورت عميق تر در متافيزيك ارسطو نيامده است.

منابع:

Métaphysique, Aristote, Edition Folio, Paris, 1998

 

دروغی به نام تکامل

دروغي به نام تكامل !

دكتر پل راجرز

در سميناري كه در دانشگاه شيكاگو در زمينه مورفولوژي تكاملي برگزار شد، دانشمند برجسته‌، دكتر پاترسون‌، سؤال ساده‌اي مطرح كرد: آيا در اينجا كسي هست كه بتواند در مورد تكامل‌، نكته‌اي قطعي و ثابت‌شده را عنوان كند؟? سكوتي طولاني بر فضاي تالار حكمفرما شد. سرانجام شخصي از گوشه‌اي گفت‌: ?من يك چيز را با قطع و يقين مي‌دانم‌: اينكه تكامل را نبايد در مدارس تدريس كرد !?

با اينكه بسياري از مردم عادي بر اين باورند كه تكامل پديده‌اي علمي و اثبات‌شده مي‌باشد، واقعيت اين است كه بعد از گذشت 150 سال‌، تكامل فرضيه‌اي است اثبات‌نشده و بدون سنديت‌. در واقع بايد گفت كه قرائن و شواهد بسياري‌ تكامل را رد مي‌كنند.

فرضيه تكامل كه نخستين بار توسط چارلز داروين در كتابش به‌نام "اصل انواع‌" مطرح شد، اين نظر را پيش مي‌نهد كه موجودات زنده از اَشكال ساده نظير باكتري‌، به اَشكال پيچيده‌تر نظير انسان تكامل يافته‌اند. اين تحول و تكامل زاييده تصادف بوده است‌؛ نخستين مولكول نيز در اثر تصادم اتم‌ها در يك ملغمه ابتدايي به‌وجود آمده است‌. نتيجه اين امر پيدايي موجودات زنده بوده است‌.

نابسندگي شواهد و دلايل‌

تأثير و نفود فرضيه تكامل را نمي‌توان دست‌كم گرفت‌؛ اين فرضيه طرز تفكر انسان‌ها را درباره جهان و وجود خودشان دگرگون كرده است‌. اما اكنون بعد از گذشت 150 سال‌، تكامل هنوز در سطح يك فرضيه باقي مانده است‌، و هنگامي‌كه شواهد و دلايل مطرح‌شده را موشكافانه بررسي مي‌كنيد، پي مي‌بريد كه چقدر نابسنده و غيرقطعي هستند.

فسيل‌ها تكامل را اثبات نمي‌كنند

?فسيل‌ها گواه بر تكامل مي‌باشند!? اين ادعايي بوده كه دانشمندان با صدايي بلند عنوان مي‌كردند. اما مشكلي كه در مورد فسيل‌ها وجود دارد، اين است كه ميان حيواناتي كه فسيل‌ها گواه بر وجود آنها هستند، و حيوانات همنوعشان در عصر ما، هيچ فسيلِ مياني وجود ندارد، گويي حيوانات اوليه ناگهان به‌صورت حيوانات امروزي تحول و تكامل يافته‌اند. داروين نيز خود متوجه اين نقصان در فرضيه خود بود، اما بر اين باور بود كه يك روز فسيل‌هاي مياني يافت خواهند شد. هنوز بعد از گذشت 150 سال‌، فسيلي دال بر وجود حيوانات مياني و در حال تكامل يافت نشده است‌.

دانشمندان معتقد به تكامل براي رفع اين نقيصه‌، اين نظر را مطرح كردند كه تحول با چنان سرعتي رخ داد كه فسيلي از آنها باقي نمانده است‌. طبعاً دليل و مدركي علمي در اين زمينه وجود ندارد.

"هومولوژي‌" تكامل را اثبات نمي‌كند

هومولوژي نظريه‌اي است كه معتقد است‌ ارگانيزم‌هاي زنده‌اي كه از ساختاري همسان برخوردارند، از يك اصل واحد ناشي شده‌اند و به اين ترتيب اين نظريه‌، تكامل را اثبات مي‌كند.

مشكل در اينجاست كه نمونه‌هاي فراواني با اين نظريه تناقض دارند. به‌عنوان مثال‌، بافت كليوي جانداران را در نظر بگيريد. كليه‌هاي ماهي داراي شكل جنيني كاملاً متفاوتي با خزندگان و پستان‌داران مي‌باشند. ممكن نيست كه آنها از يك ساختار ناشي شده باشند.

يا به دستگاه گوارش توجه كنيم‌. اگر همه جانداران از يك اصل ناشي شده‌اند، تكامل و تحول اين دستگاه در جانداران مختلف نيز مي‌بايست يكسان باشد. اما عكس اين صادق است‌. كوسه‌، قورباغه‌، خزندگان‌، و پرندگان‌، داراي دستگاه گوارشي‌اي هستند كه به‌گونه‌اي متفاوت تحول يافته‌اند. نمونه‌هاي بسيار ديگري مي‌توان براي اين امر آورد.

زائده‌ها تكامل را اثبات نمي‌كنند

تكامل‌گرايان بر اين نظر پا مي‌فشردند كه بدن جانداران داراي اندام‌هايي است كه امروز ديگر كاربردي ندارند. اندام‌هايي مثل آپانديس و لايه‌هاي نيمه‌كروي در چشم زائده ناميد شده‌اند زيرا در زمان داروين تصور مي‌شد كه اينها بلامصرف مي‌باشند. طبق اين نظريه‌، اين اندام‌ها در دوره‌هاي اوليه هستي كاربردي داشته‌اند، اما به‌تدريج كه انسان خود را با محيط سازگار ساخت‌، كاربرد خود را از دست دادند. به‌عقيده اين دسته از دانشمندان‌، آنها اكنون شاهدي هستند بر آنچه قبلاً بوديم‌.

باز در اين مورد هم شواهد، عليه اين نظريه هستند. تمام آنچه كه زائده ناميده شده‌، امروز نيز كاربردي مفيد دارند. آپانديس در واقع غده‌اي است لنفاوي‌، و لايه نيمه‌كروي نيز همچون يك قاشقك‌، اشياء خارجي را از داخل چشم جمع‌آوري مي‌كند. بسياري از ما شنيده‌ايم كه انسان قبلاً دُم داشته است‌. اين حرف خنده‌دار است‌. ستون فقرات انسان داراي 33 مهره است‌. هيچ شاهدي بر اين مدعا وجود ندارد كه او قبلاً 34 مهره داشته است‌. فردي به‌اسم هِكل بود كه نظريه دم انسان را پيش نهاد؛ او بعدها توسط دانشگاه خودش محكوم به تقلب شد!

زيست‌شناسي مولكولي بيش از ساير عوامل‌، تكامل را رد مي‌كند!

چيزي به‌نام شكل ساده حيات وجود ندارد

در روزگار داروين اين عقيده رواج داشت كه حيات از اَشكال ساده‌تر به‌سوي اشكال پيچيده‌تر حركت مي‌كند. علم امروزه ثابت كرده است كه چيزي به‌نام ? شكل ساده حيات‌ ? وجود ندارد. حتي ساده‌ترين سلول باكتري به‌گونه‌اي باورنكردني پيچيده است‌. آنچه كه سلول‌هاي ساده ناميده مي‌شود، شامل DNA و RNA و پروتئين مي‌باشد كه به يكديگر وابسته و مرتبط هستند. در واقع‌، تمام سيستم‌هاي بيوشيميايي و فيزيولوژيكي به يكديگر وابسته مي‌باشند. لذا اين تصور تكامل‌گرايان كه اندام‌ها به‌گونه‌اي مستقل تحول مي‌يابند، پذيرفتني نيست‌.

اَشكال مياني وجود ندارد

نه فقط فسيل‌هاي مياني يافت نشده‌، بلكه زيست‌شناسي مولكولي نيز با قطعيت ثابت كرده كه در سطح بيوشيمي نيز شكل مياني وجود ندارد.

به‌اين ترتيب‌، مثلاً پروتئين‌ها هيچگاه از يك مرحله تا مرحله ديگر تحول نمي‌يابند، بلكه هميشه از نوع تا نوع ديگر تحول پيدا مي‌كنند. پروتئين‌ها از اسيد آمينه درست شده‌اند. اگر آنها مانند مهره‌هاي رنگي در يك گردنبند تصور كنيم، طبق نظر تكامل‌گرايان‌، پروتئين وقتي به انواع پيشرفته‌تر تبديل شود، بايد مهره‌اي به اين "گردنبند" پروتئين اضافه شود. بنابراين‌، بايد طبعاً انتظار داشت كه در جانداران پيشرفته‌تر، مهره‌هاي بيشتري بر گردنبند پروتئيني وجود داشته باشد. اما در عمل اينطور نيست‌. مثلاً بياييد انسان را با دو نوع ماهي مقايسه كنيم (با توجه به اينكه ماهي در طرح تكاملي‌، پيش از انسان به‌وجود آمده است‌): ماهي بدون آرواره (كه در سير تكامل بسيار قديمي‌تر است‌) و ماهي آرواره‌دار كه جديدتر است‌. با كمال تعجب مي‌بينيم كه پروتئين موجود در هموگلوبين انسان به پروتئين ماهي بدون آرواره بيشتر شبيه است تا به ماهي آرواره‌دار، در حاليكه طبق نظر تكامل‌گرايان مي‌بايست عكس اين باشد.

سه ميخ واپسين بر تابوت تكامل‌

1 - عدم قطعيت در اثبات شواهد

همه شواهدي كه مخالفين تكامل در دست دارند، تكامل را رد مي‌كند. اما هيچيك از شواهدي كه طرف‌داران تكامل مي‌كوشند ارائه دهند، قطعيت ندارد زيرا هيچگاه نمي‌توان آنها را در سير طولاني تكامل اثبات كرد. مثلاً نمي‌توان يك باكتري و يك ماهي را گرفت و گفت كه آنها به مراحل مختلف تكامل تعلق دارند، زيرا طبق نظر تكامل‌گرايان‌، حيات از 300 ميليون سال پيش آغاز شده‌، و در اين مدت هم باكتري تحول يافته و هم ماهي‌. هيچكس نمي‌تواند بگويد كه باكتري ساده قبلاً چطور بوده‌، چون باكتري هم مانند ماهي تحول يافته است‌. اين فرض كه باكتري موجود ساده‌تري است‌، بي‌اساس است‌.

2 - نظم هرگز از بي‌نظمي ناشي نشده‌

طبق نظر تكامل‌گرايان‌، نظم از بي‌نظمي اوليه به‌وجود آمده است‌. اين ادعا كاملاً برخلاف قانون دوم ترموديناميك است كه مي‌گويد هر سيستمي به‌سوي بي‌نظمي و اضمحلال فزاينده پيش مي‌رود. اين اصطلاحات بسيار علمي مي‌باشند، اما ما خودمان در زندگي روزمره شاهد آن هستيم‌. هيچ استثناي شناخته‌شده‌اي در مورد اين قانون وجود ندارد. اما تكامل‌گرايان مي‌كوشند تمام نظريه خود را بر يك استثناء استوار سازند.

3 - تصادفي استهزاءآميز

فرضيه تكامل، پيدايي حيات را يك تصادف مي‌داند. از نظر آماري پيدايي حيات در اثر تصادف امري محال است‌. مثلاً در مورد پروتئيني كه در هموگلوبين وجود دارد، اين احتمال كه اسيدهاي آمينه به‌طرزي درست تركيب شوند، 1 در 10 به توان 167 مي‌باشد، چيزي كه از نظر رياضي غيرممكن است‌. تازه اين فقط در مورد پروتئين موجود در هموگلوبين است‌.

كاهن اعظمِ تكامل‌، ريچارد داوكينز، خودش پذيرفته كه ?هر سلول شامل اطلاعات كدبندي‌شده ديجيتالي است كه اطلاعات موجود در آن‌، بيشتر از مجموعه سي جلدي دائره‌المعارف بريتانيكا است‌.? او اين را مي‌پذيرد، با اين‌حال معتقد است كه بايد انتظار داشت كه افراد هوشمند باور كنند كه كتاب پرحجمي چون دائره‌المعارف بريتانيكا در اثر يك تصادف به‌وجود آمده باشد!

فرضيه تكامل در دادگاه دانش محكوم است‌. ما مسيحيان مي‌توانيم مطمئن باشيم كه تعليم كلام خدا در مورد خلقت بسي متقاعدكننده‌تر از فرضيه تكامل است‌. معتقدين به خلقت الهي نبايد منتظر كشف فسيل‌هاي مياني باشند زيرا مخلوقات هر يك در نوع و جنس خود آفريده شده‌اند (پيدايش 1:‌21 و 24 و 25). معتقدين به خلقت الهي انتظار دارند كه براي هر نوع و هر جنس از جانداران‌، ژن خاص خود آنها يافت شود. ايشان به بعضي از اندام‌هاي انسان به‌عنوان زائده نگاه نمي‌كنند. ايشان از پيچيدگي سلول‌ها آشفته‌خاطر نمي‌شوند بلكه از مهارت و عظمت خالقي كه آنها را ساخته است در حيرت مي‌افتند‌. و سرانجام‌، معتقدين به خلقت نيازي ندارند كه منتظر تصادف و شانس شوند، زيرا مي‌دانند كه ? در ابتدا خدا آسمان‌ها و زمين را آفريد . ?.

 

شانس نوعی انرژی

شانس نوعي انرژي

ميثم سامان پور

ابتدا بايد در مورد انرژي و ماهيت آن صحبت كنيم . خيلي از آدمها حتي نمي دانند كه اين دنيايي كه در آن زندگي مي كنيم از چه چيزي ساخته شده است پس ابتدا باهم طبق نظريه هاي علمي راه خود را پيش مي بريم و به اين مي پردازيم كه دنيا از چه چيز ساخته شده است :

دنياي اطراف از ماده و انرژي ساخته شده است : ماهيت انرژي هنوز به طور كامل كشف نشده است اما مي دانيم كه انرژي با فركانس نيز سنجيده مي شود . هرچه فركانس يك انرژي بالاتر باشد قوي تر است .

ماده از چه ساخته شده است ؟ از ملكول

ملكول از چه ساخته شده است ؟ از اتم

اتم از چه ؟ از پروتون و الكترون و نوترون . الكترون كه جرم ندارد و در حقيقت فقط انرژي است . پروتون تمام جرم اتم را در بر دارد . و اما پروتون از چه ساخته شده است ؟ در كتاب استفان هاوكينگ آمده است : " تقريبا بيست سال پيش چنين فكر مي شد كه پروتونها و نوترونها ذراتي بنيادين هستند ولي آزمايشهاي كه در آنها پروتونها با سرعتهاي زيادي به پروتونها يا الكترونهاي ديگر برخورد مي كردند نشان دادند كه آنها در واقع از ذرات كوچكتري تشكيل يافته اند و آنها كوارك هستند . "

و اما آخرين سوال كوارك ها از چه ساخته شده اند ؟ جواب سوال را خود استفان هاوكينگ به ما داده است مي دانيم كه استفان هاوكينگ بزرگترين دانشمند زنده قرن است . او مي گويد كوارك ها از انرژي ساخته شده اند . پس مي توانيم بگوييم همه چيز در اين دنيا از انرژي ساخته شده است . چون طبق نظريه نيوتون جهان از ماده + انرژي ساخته شده است كه ديديم كه اخيرا كشف شده است كه ماده نيز از انرژي ساخته شده است . تنوع نوع ماده در دنيا به فركانس و طول موج انرژي مربوط مي شود اگر همه چيز در دنيا داراي يك فركانس و ارتعاش بود همه چيز يكي مي شد .

هرچه فركانس بالاتر باشد پس جنس لطيف تر مي شود . لطيف ترين جنسي كه قابل ديدن و لمس كردن است آتش است . و سخت ترين سنگ و فلز هستند كه ارتعاش پاييني دارند . و اما ما مي خواهيم بپردازيم به جنسهاي لطيف و در آنها كنكاش كنيم .

افكار ما و خاطرات و ذهن ما ماده اي هستند با انرژي و فركانس بسيار بالا بخاطر همين غير قابل ديدن هستند . اما مي بينيم كه قابل درك هستند . براي همين است كه وقتي فكر مي كنيم يا درس مي خوانيم گرسنه مي شويم چون از توان موجود در خود براي توليد انرژي فكر استفاده كرده ايم و حال بايد انرژي از دست رفته را بر گردانيم . طي آزمايش بسيار دقيقي كه در يكي از دانشگاههاي آمريكا در سال 1965 انجام گرفت دانشجويي را بر روي ترازويي با حساسيت بسيار بالا قرار دادند و از او خواستند كه كه يك ضرب 5 رقمي را در 5 رقمي انجام دهد و هنگام محاسبه مشخص شد كه وزن دانشجو در حد بسيار كم افزايش يافته است . بنابر اين انرژي نيز وزن هم دارد . پس افكار منفي و مثبت هر كدام داراي وزن و ارتعاش خاص خود هستند . و حتي مي توانند بر روي محيط اطراف و انسانهاي ديگر تاثير بگذارند . به خاطر همين است كه وقتي موسيقي ملايم گوش مي دهيم آرام مي شويم اما وقتي به موسيقي تند و خشن گوش مي كنيم مشوش مي شويم اين تنها به خاطر تفاوت فركانسهاي دو موسيقي مي باشد .

رمز و راز دنيايي كه در آن زندگي مي كنيم در انرژي و ماهيت آن نهفته است . به خاطر همين است كه انيشتين بزرگترين دانشمند مهمترين فرمول را E = MC^2 مي داند و حاصل سالها تفكر و تحقيق در همين فرمول گنجانده شده است . فرمولي كه به برسي وضعيت و رابطه ميان ماده و انرژي مي پردازد . البته توضيح اين فرمول از حوصله اين بحث خارج است .

وقتي با ديد انرژي به هستي نگاه كنيم مي توانيم خيلي از ناشناخته ها را كشف و براي تمام عجايب دليل بياوريم . البته اين نكته بسيار ضروري است كه بدانيم : ما هيچگاه نمي توانيم بگوييم طرز فكر خاصي عين واقعيت است و طبيعت دقيقا از همين قانون پيروي مي كند زيرا انيشتين مي گويد : " جهان هستي مانند ساعتي است كه بر روي ديوار نصب شده است ما هيچگاه نمي توانيم به درون ساعت نگاه كنيم ما از شواهد و قرائني كه وجود دارد ( مثل عقربه ها و اعداد روي صفحه ) و از رفتاري كه جهان دارد مثل حركت عقربه ها قانون دروني آنرا حدس ميزنيم اما هيچ گاه نمي توانيم بگوييم كه دقيقا داخل ساعت همانطور كه ما حدس زده ايم كار مي كند . ما فقط بايد دستگاهي را بوجود آوريم كه جهان هستي آن را تاييد كند . اين دستگاه يكتا نيست ، بلكه مي توان بيشمار دستگاه ايجاد كرد كه طبيعت هم با همه آنها سازگار باشد و ما تنها مي توانيم نسبت به دستگاه خاصي بگوييم كه فلان چيز صحيح و فلان چيز غلط است . " و اين همان نظريه نسبيت انيشتين است كه در بسيار ساده شده است . بنابر اين ما هميشه بدنبال آن هستيم كه دستگاهي را بوجود آوريم كه جواب خيلي از سوالهاي ما را داشته باشد و تا به امروز انرژي اكثر آنچه كه در سالهاي پيش عجايب خوانده شده است را پاسخ داده است مثل كارهاي عجيبي كه مرتاض هاي هندي انجام مي دهند . تنها كاري كه مرتاض ها انجام مي دهند بالا بردن ارتعاشات بدن و ذهن است . به خاطر همين مي توانند حتي از ديوار رد شوند اجسام مختلفي را بدون درد و خونريزي وارد بدن كنند زيرا ارتعاشات خود را بالا برده اند و بدن تبديل به يك ماده با انرژي بسيار بالا شده است و بنابراين عكس العمل ها و رفتار متفاوتي را از خود نشان مي دهد . اما چطور مي شود ارتعاش را بالا برد . اين مسئله بحث بسياري دارد كه در اين جا در يك يا دو صفحه نمي توان گفت فقط مي توان به اين نكته اشاره كرد كه يكي از راهها تمركز كردن است .

حال مي پردازيم به تيتر مطلب . خيلي وقتها وقتي به چيزي كه معتقد هستيم به سرمان مي آيد مثلا معتقديم كه بعد از هر خنده گريه هست . اين باعث مي شود كه ناخودآگاه ما انرژي هايي از خود ساتع كند كه در جهان هستي تاثير گذار باشد . ناخودآگاه دوست دارد ما را به سمتي ببرد كه ما معتقد به ان هستيم بنابر اين ما را به سمت گريه كردن مي كشاند . و ما در تمام لحظات بدون اينكه خودمان بدانيم به سمت گريه كردن سوق پيدا مي كنيم كه در نهايت علت آنرا پيدا مي كنيم (نا خودآگاه آنرا پيدا مي كند ) و گريه مي كنيم . انرژي افكار ما در محيط پخش مي شود و روي همه چيز تاثير مي گذارد . احتمالا حتما براي شما پيش آمده كه از محل و يا مكاني متنفر باشيد و دوست نداشته باشيد كه به آنجا برويد اين مسئله دقيقا به خاطر وجود انرژي هاي منفي موجود در آنجا است كه روي شما تاثير گذاشته و شما به صورت ناخودآگاه از آنجا فراري مي شويد . و هزاران پديده ديگر كه علت همه آنها انرژي است . در مورد شانس هم همينطور است :

وقتي ما احساس كنيم خوش شانس هستيم بر روي محيط و جهان هستي تاثير مي گذاريم . فكر ما احساس ما و باور هاي ما باعث مي شود انرژي هايي در دنيا پخش شود كه ما را به سمت خوش شانسي هدايت كند . و همين طور هم بدشانسي هر انساني كه معتقد است بسيار بد شانس است هميشه بدشانسي مي آورد . بين افرادي كه مي شناسيم خيلي ها را مي بينيم كه به بدشانسي خود معتقد هستند و همچنان بد شانسي مي آورند . بهتر است از اين به بعد فكر كنيم خوش شانسيم . بهر حال اگر هم هيچ تاثيري نداشته باشد اين فايده را دارد كه روحيه بهتري براي زندگي داريم و در خلي از موقعيتها از اعتماد به نفس بهتري برخوردار خواهيم بود . در مطلبي كه در شماره بعد مي نويسم مي خواهم در مورد جمله زير بنويسم . سعي كنيد روي آن فكر كنيد :

"ما انسانها هماني هستيم كه در كودكي آينده خود را تصور مي كرديم "

شما در كودكي چه طور خود بزرگي خود را تصور مي كرديد آيا هم اكنون همان نيستيد ؟