فلسفه ذهن در اندیشه فارابی
| ||||||||
|
| ||||||||
|
| عقلهاي دهگانه . ده فرشتگان ، چه نزد اکثر حکما همگي ده فرشته اند، که اول حقتعالي يک فرشته پيدا کرد، و پس آن فرشته يک فرشته ديگر و يک آسمان پيدا کرد، و بعد فرشته دوم يک فرشته و يک آسمان پيدا کرد هم چنين ده فرشته و نه آسمان پيدا شدند، و فرشته دهم همه عالم را به حکم حقتعالي پيدا کرد. (غياث اللغات ) (آنندراج ). با توجه به اشکالات و ايراداتي که در مورد صدور متکثرات عالم وجود از ذات واجب واحد من جميع الجهات شده است و اصول مسلم فلسفي که توحيد و سنخيت ميان علت و معلول باشد، فلاسفه در صدد حل اين اشکالات برآمده اند و قائل به متوسطاتي در عالم وجود شده اندو به ترتيب متکثرات مادي را به ذات مجرد محض مربوط کرده اند، چنانکه افلاطون قائل به مثل و ارسطو قائل به صور شده است . فارابي در مقام بيان قاعدة الواحد گويد نخستين مبدع از ذات حقتعالي شي واحد بالعدد است وآن عقل اول است و از عقل اول عقل دوم و فلک اول بوجود آمده است و از عقل دوم عقل سوم و فلک دوم صادر شده است و همينطور تا عقل دهم و فلک نهم . و از عقل دهم عقول و نفوس بشري افاضه ميشود و از فلک نهم عناصر اربعه و از عناصر اربعه مواليد پديد مي آيند. سپس گويداين عقول مختلف الانواعند و هر يک نوع علي حده اند و عقل آخر (عقل دهم ) سبب نفوس ارضيه است از يک جهت ، و سبب وجود ارکان اربعه است به واسطه فلک نهم از جهت ديگر. و برخي اين عقول يا انوار را يا طوليه دانند و يا عرضيه ، انوار طوليه همان انوار مترتبه اند که منشاء صدور برازخ مستقله اند چنانکه از نور اقرب نور دوم و از او سوم و به همين ترتيب تا اندازه زيادي انوارمترتبه طوليه صادر شده است . و انوار عرضيه همان انوار قاهره صوريه اند. رجوع به فرهنگ علوم عقلي شود. | |
| سامانه: مشاهير ايران | |||||||
| |||||||
| |||
|
پس از انتخابات 22 خرداد و ماجراهاي پس از آن ناگهان توجه مطبوعات و رسانه هاي منتسب به جناح اصولگرا متوجه نهادي شد که شايد تا به آن موقع به درستي در آن دقيق نشده بودند؛ فرهنگستان هنر. رياست اين فرهنگستان که حدود 10 سال از عمر آن مي گذرد بر عهده مهندس ميرحسين موسوي نخست وزير دوران دفاع مقدس و کانديداي دهمين دوره رياست جمهوري است. پس چندان دور از ذهن نبود که کيسه منتقدان منتسب به جناح رقيب حالا به تن اين نهاد فرهنگي کشيده شود. نتيجه گيري |
![]() |
منابع مقاله:
مقدمه
فلسفه به معناي عام كلمه، مشتمل بر علوم گوناگون است. در اصطلاح قدما واژه فلسفه به مجموعه علوم حقيقي اطلاق مي شود كه خود به علوم نظري و علوم عملي قابل تقسيم است. منظور از علوم نظري آن دسته از دانش هايي است كه هدف از فرا گرفتن آن ها خود دانش است؛ يعني ياد مي گيريم تا بدانيم. اما علوم عملي آن دسته از دانش هايي است كه هدف از فراگيري آن ها عمل است؛ يعني ياد مي گيريم تا عمل كنيم. علوم نظري به طبيعيات، رياضيات و الهيات (ما بعدالطبيعيه = متافيزيك) تقسيم مي شوند و علوم عملي به اخلاق، تدبير منزل و علم سياست.
فارابي تقريبا اين تقسيم بندي را در تأليفاتش رعايت كرده است. براي مثال، دو كتاب تحصيل السعادة و التنبيه علي سبيل السعادة را در علم اخلاق نگاشته و دو كتاب السياسة المدنية و آراء اهل المدينة الفاضلة را در علم سياست. اما او در عين حال، معتقد است كه اين دو علم دو جزء يك علم واحد محسوب مي شوند. فارابي آن علم واحد را «علم انساني»(1) يا «علم مدني»(2) مي نامد؛(3) چرا كه هر يك از دو علم سياست و اخلاق يك هدف عمده را، كه همانا رسيدن انسان به سعادت است، دنبال مي كند.
آن چه در اين مقاله به آن مي پردازيم گزارشي اجمالي از علم انساني فارابي است. به تعبير ديگر، گزارشي است از علم اخلاق و علم سياست. مباحث علم اخلاق از دو كتاب "التنبيه علي سبيل السعادة" و "تحصيل السعادة" و مباحث علم سياست از دو كتاب "السياسة المدنية" و "آراء اهل المدينه الفاضلة" استخراج شده است.
در نزد فارابي رسيدن انسان ها به سعادت از اهميت فراواني برخوردار است. به نظر وي انسان به سعادت نمي رسد مگر اين كه اولاً، همه علوم منطقي، رياضي، طبيعي و الهي را فرا گرفته باشد و ثانيا، خود را به اخلاق فاضله متخلّق كرده باشد. انسان در صورتي متخلّق مي شود كه خود و قواي مختلف خود و غايتي را كه براي آن خلق شده است بشناسد و با اراده خود به سوي آن غايت حركت كند و به آن برسد. از نظر فارابي وصول به غايت انساني بدون اجتماع ممكن نيست و اجتماع بدون رئيس پا نمي گيرد. از اين رو، فارابي وقتي مي خواهد علم مدني را به نگارش درآورد نه تنها به مباحث اخلاقي و سياسي مي پردازد، بلكه شمه اي از مباحث علم الهي و طبيعي را، كه دانستن آن ها تأمين كننده بخشي از سعادت انسان است، مطرح مي كند.(4)
از نظر فارابي چهارچيز سعادت انسان را در دنيا و آخرت تأمين مي كند: فضايل نظري، فضايل فكري، فضايل خلقي و صناعات عملي.(5)
فضايل نظري علومي است كه هدف نهايي آن تعقّل موجودات توسط انسان به نحو يقيني است.(6) فارابي كسب علوم را براي رسيدن به سعادت درجه بندي مي كند. او با تقسيم علم به مبادي و نظري و ضرورت فراگيري منطق براي رسيدن به علوم نظري، مدارجي را براي فراگيري علوم نظري مختلف به ترتيب زير ذكر مي كند:(7)
ابتدا بهتر است با علم حساب، سپس هندسه (رياضي) و آنچه به اين دو مربوط مي شود شروع كند؛ چرا كه ذهن در اين علوم حيرت و اضطراب ندارد و راحت مي پذيرد.(8) پس از علوم رياضي، شروع به علوم طبيعي كند به ترتيب از جسم، جسم آسماني، زمين، آب و هوا، آتش و بخار، پس از اين به سنگ، معدن، نبات، حيوان غيرناطق و حيوان ناطق.(9) فارابي جايگاه علم النفس را از نظر فراگيري پس از طبيعيات و پيش از الهيات قرار مي دهد.(10) پس از الهيات، نوبت به انسان شناسي يا علم مدني موضوع مورد بحث در اين مقاله فرا مي رسد.(11) در علم انساني، از غرض آفرينش انسان، يعني همان كمالي كه انسان بايد بدان نايل آيد، بحث مي شود. سپس ازخيرات و فضايل و نيكي هايي كه در رسيدن به آن كمال نافع اند و در مقابل، شرور و نقايص و سيئاتي كه مانع رسيدن به كمال اند بحث مي شود و اين علم همان علم مدني است كه هر يك از شهروندان با اجتماع شهري شان به مقداري از كمال كه به طور فطري مستعد آنند [با اراده و اختيار] نايل مي شوند؛(12) چرا كه بدون اجتماع به كمال نمي رسند.فارابي به دو نوع قوانين اجتماعي اشاره مي كند: قوانيني كه تا حدود زيادي دوام دارند و قوانيني كه زود تغيير مي كنند. هر يك از اين دو نوع قانون ثمره قوه فكري است كه قادر بر استنباط امور نافع تر و خيرتر براي فرد يا امت يا مدينه مي باشد.(13)
از نظر فارابي فضايل فكري و فضايل اخلاقي اكتسابي و قايم به اراده انسان اند. اما اين دو برخاسته از مبادي اند كه به طور فطري در نهاد انسان قرار شده است. چرا كه از نظر او فضايل خلقي بعد از فضايل فكري و از آن ها استنباط مي شود، كما اين كه فضايل فكري بعد از فضايل نظري و از آن ها استنباط مي شود. بنابراين، بايد همراه فضايل نظري به طور طبيعي و فطري فضيلتي غيرفكري باشد تا با قوه فكري از آن فضيلت فكري استنباط شود و نيز بايد همراه فضيلت خلقي به طور طبيعي و فطري فضيلتي غيرخلقي باشد تا فضايل خلقي از آن انتزاع شود.
اين نوع فضايل غيرفكري و غير خلقي با آن كه فضايل ارادي از آن ها نشأت مي گيرند عين فضايل ارادي نيستند، بلكه شبيه ملكاتي اند كه در حيوانات موجود است؛ مانند شجاعت شير و مكر روباه. بنابراين، هر انساني مفطور است به فضيلتي از فضايل و ملكه اي از ملكات. از همين روست كه انجام كاري براي او آسان تر از انجام ضد آن است.(14)
اين ويژگي از نظر فارابي اختصاص به فضايل فكري و اخلاقي ندارد، بلكه به طور كلي در هر نوع فضيلتي كه انسان با اراده بايد بدان نايل آيد جاري و ساري است.فارابي از اين بيان نتيجه مي گيرد كه هر كار بزرگي از هر كسي ساخته نيست چرا كه زمينه آن را ندارد. از اين رو، مي گويد: فضايل خلقي جزيي، همراه با فضايل فكري جزيي است، كما اين كه فضايل خلقي بزرگ همراه با فضايل خلقي بزرگ است. بنابراين، بعضي از انسان ها به طور فطري براي فضيلتي كه بزرگ مي نمايد همراه با قوه فكري كه بالطبع در آن ها بزرگ است سرشته شده اند. ساير مراتب فضايل خلقي نيز به همين ترتيب است كه بعضي براي آن خلق شده اند. پس هر انساني داراي قوه بزرگ صناعت و فضيلت خلقي و فكري نيست؛ زيرا پادشاهان صرفا با اراده پادشاه نيستند، بلكه بالطبع قوّه فرمانروايي را دارند و با در اختيار گرفتن قدرت، آن قوه به فعليت مي رسد. و نيز خدمتكاران، بالطبع قوه خدمت به ديگران را دارند و با انجام كارها براي ديگران به صورت ارادي به فعليّت مي رسد.(15)
اگر انساني زمينه طبعي سابق الذكر را داشته باشد، بايد تحصيل فضايل جزيي كند تا با اراده داراي آن فضايل شود. و راه تحصيل فضايل جزيي تعليم و تأديب است؛ زيرا تعليم ايجاد فضايل نظري و تأديب ايجاد فضايل خلقي و صناعات در ملت است.
برانگيختن به انجام كار، گاهي قولي و گاهي به فعل است.(16) تعليم صرفا قولي است و تأديب به اين است كه ملت و شهروندان را به كارهايي كه از ملكات عملي ناشي مي شود عادت دهند تا عزم و اراده شان به عمل برانگيخته شود و ملكات و كارهاي صادر از آن ها بر نفوس سيطره يابد و چونان عاشق گردند. بنابراين، از نظر فارابي اراده و اختيار در كسب فضايل نقش اساسي دارد.
فارابي پس از اشاره به اين كه معلمان علوم نظري يا امامان اند يا پادشاهان و يا كسي كه راهش حفظ علوم نظري است، به اين امر مي پردازد كه فيلسوف كامل علي الاطلاق با رئيس اول يكي است. و بين اين دو عنوان فرقي نيست، هم چنان كه واضع قوانين بدون فلسفه نمي تواند وضع قانون كند؛ زيرا تا سعادت برتر را با قوه فكري خود نشناسد نمي تواند قانون درستي جعل كند. بنابراين، معناي امام، رئيس اول، فيلسوف و واضع نواميس يكي است.(17)
سعادت، كمال و غايت هر انسان است و انسان از آن روي كه كمال و غايت را خير خود مي داند، مشتاق آن است و آن را انتخاب مي كند و از آن جايي كه خيرها بسيارند، سعادت پرفايده ترين، بزرگ ترين و كامل ترين خيرات منتخب اوست. بعضي از خيرات، مانند نوشيدن دارو، براي رسيدن به غايتي ديگرند، اما برخي ديگر بالذّات برگزيده مي شوند. روشن است آن كه بالذّات برگزيده مي شود نسبت به آن كه براي غايتي ديگر برگزيده مي شود نافذتر و كامل تر است. و نيز آن كه بالذّات برگزيده مي شود گاهي به جهت غيرهم برگزيده مي شود؛ مانند كسب علم براي رسيدن به ثروت. ولي بعضي از خيرات بالذّات و براي هميشه برگزيده مي شوند و اين نوع خيرات نافذتر، كامل تر و برتر از آن خيري است كه گاهي براي غايتي ديگر برگزيده مي شود. از آن جايي كه ما وقتي به سعادت مي رسيم، براي رسيدن به غايتي ديگر، تلاش نمي كنيم، معلوم مي شود سعادت را بالذّات برگزيده ايم و سعادت غايت بالذّات است.(18)
انسان به وسيله حالاتي از خود كه متصف به مدح و ذم مي شوند، به سعادت مي رسد. و احوال انساني قابل اتصاف به مدح و ذمّ سه دسته اند:
1. كارهايي مانند قيام، قعود، رفتن، ديدن و شنيدن كه انسان بدان ها محتاج است.
2. عوارض نفس مثل شهوت، غضب، خوف و شوق، رحمت و غيرت و مانند آن .
3. تمييز دادن ذهني.
اگر از انسان افعال قبيح سرزند ملامت مي شود و اگر كار نيك انجام دهد مورد تحسين قرار مي گيرد و نيز اگر بر نفسْ حالاتي ناشايست دست دهد، مورد مذمت واقع مي شود و اگر حالاتي پسنديده عارض شود، مورد ستايش قرار مي گيرد. و نيز اگر امور را نيك تشخيص دهد، تحسين مي شود و اگر بد، مورد سرزنش قرار مي گيرد. تمييز و تشخيص نيكو آن است كه براي انسان اعتقاد حق حاصل شود يا بر تشخيص آن چه بر او عرضه مي شود قادر باشد. تشخيص بد آن است كه انسان نفهمد آنچه بر او عرضه مي شود حق است يا باطل.(19)
از نظر فارابي رسيدن به سعادت در گرو اراده و اختيار است:انسان در صورتي به سعادت مي رسد كه با طوع و اختيار همه افعال زيبا را در تمام عمرش انجام دهد. نيز لازم است با اراده و اختيار به حالات نفساني خوب برسد؛ چه اين كه تشخيص و خوش فهمي او هم بايد ارادي باشد، اما تشخيص خوب به طور اتفاقي مفيد به حال او نيست. شقاوت و بدبختي در صورتي دامن گير انسان مي شود كه افعال و حالات و تشخيص او ضد آن چه گفته آمد باشد.(20)
از نظر فارابي انسان فطرتا داراي قوه اي است كه هم مي تواند افعال زيبا انجام دهد و هم افعال زشت؛ هم مي تواند با انجام كارهايي داراي حالات و ملكات نفساني زيبا شود و هم داراي ملكات و حالات نفساني زشت. و نيز هم مي تواند امور را خوب تشخيص دهد و هم بد. اين همه براي او با داشتن آن قوه به طور مساوي است. بنابراين، با اين قوه به همان اندازه اي كه مي تواند كار خوب انجام دهد، مي تواند كار بد انجام دهد و نيز به همان اندازه اي كه مي تواند ملكات نيكو كسب كند، مي تواند ملكات سيئه كسب كند و نيز حالت تشخيص او هم دو سويه است.
گرچه از نظر فارابي، انسان در كسب فضايل و رذايل فكري و خلقي و در تشخيص امور به طور فطري دو سويه است، اما پس از مدتي از حالت تساوي خارج مي شود؛ بدين معنا كه براي بعضي از انسان ها امكان كار نيك بيش تر از امكان كار زشت است و براي بعضي ديگر به عكس. همچنين است كسب ملكات و حالات نفساني و قوه تشخيص امور به درستي يا نادرستي. گرچه آن قوه دو سويه، كه انسان به طور فطري داراست، غير اكتسابي است ،اما اين حالت دوم يك سويه امري اكتسابي است.(21) از اين رو، فارابي مي گويد: اما حالت اكتسابي به دو صنف تقسيم مي شود: يكي از آن ها چيزي است كه با آن ها تشخيص خوب رخ مي دهد كه از آن به قوت ذهن [تيز ذهني[ ياد مي كنند و يا تشخيص بد كه از آن به ضعف ذهن [كند ذهني] يا بلادت ياد مي كنند و صنف ديگر با آن افعال و عوارض نفس تحقق مي يابد كه از آن به خلق نام مي برند. اگر خلق جميل و قوت ذهن به صورت ملكه درآيد كه هميشه تشخيص هايش مصاب باشد، سعادت حاصل مي شود و انسان با اين دو، نبيل [نجيب و بزرگوار]، خيّر و فاضل مي گردد و سيره او در زندگي سيره فاضله مي گردد و
در نزد فارابي انسان به سعادت نمي رسد مگر اين كه اولاً، همه علوم منطقي، رياضي، طبيعي و الهي را فرا گرفته باشد و ثانيا، خود را به اخلاق فاضله متخلّق كرده باشد. انسان در صورتي متخلّق مي شود كه خود و قواي مختلف خود و غايتي را كه براي آن خلق شده است بشناسد و با اراده خود به سوي آن غايت حركت كند و به آن برسد.
همه تصرفاتش نيكو مي شود.(22)
ملكات انساني، چه خوب و چه بد، حالات نفساني اي هستند كه ممكن نيست به سهولت آن ها را از نفس جدا كرد. از اين رو، اين پرسش قابل طرح است كه چگونه در انسان اخلاق جميل ملكه مي گردد به گونه اي كه زوال آن ناممكن يا سخت باشد؟ فارابي به اين پرسش اين گونه پاسخ مي دهد:
انسان مي تواند با اراده خلق خود را، چه خوب باشد و چه بد، تغيير دهد و به ضد آن خلق برسد و اين كار از راه عادت انجام مي گيرد؛ يعني يك كار را در دفعات بسيار متعدد در زمان طولاني با فواصل زماني كم تكرار كند تا با اين كار، ملكه انجام كار در او پيدا شود. با تكرار كارهايي كه در رده افعال قبيح قرار دارد خلق قبيح حاصل مي شود و با تكرار كارهايي كه در رده كارهاي زيبا قرار دارد خلق نيكو حاصل مي شود، هم چنان كه مهارت در نويسندگي با تكرار [و تمرين] حاصل مي شود و قبل از تمرين صرفا قوه مهارت نوشتن به طور فطري در شخص وجود دارد.
دليل بر اين كه اخلاق از روي عادت حاصل مي شود نمونه هايي است كه در شهرها مي بينيم؛ زيرا سياست مدارانْ شهروندان را با عادت دادن به افعال خير، خيّر بار مي آورند.(23)
فارابي كمال انسان را در خلقيات، به كمال بدن انسان تشبيه مي كند. همان طور كه اگر كمال بدن انسان، كه صحت و سلامتي است، حاصل باشد، بايد حفظ گردد و اگر حاصل نباشد، بايد به دست آيد، هم چنين اگر كمال اخلاقي انسان حاصل باشد، بايد حفظ شود و اگر حاصل نباشد، شايسته است حاصل شود.
همان گونه كه صحت با حالت وسط حاصل مي شود و براي حصول به حالت وسط، هم بايد تناول خوراكي متوسط باشد تا صحت حاصل آيد و هم فعاليت بدني در حد متوسط باشد تا نيرو به دست آيد، افعالي هم كه موجب خلق نيكو مي شوند بايد متوسط باشند تا خلق نيكو حاصل شود و اگر انسان به كارهايي كه از مرز اعتدال بيرون است عادت كند، از خوي هاي نيكو محروم مي شود و سبب تحصيل خلق قبيح مي شود و يا خلق قبيح موجود باقي مي ماند.
همان طور كه حد وسط در فعاليت بدني و مصرف اغذيه متوسط كه سلامت بدن را به ارمغان مي آورد وابسته به كثرت و قلّت، شدت و ضعف و طولاني يا كوتاه بودن زمان آن هاست، در اخلاق نيز اعتدلال در افعال وابسته به كثرت و قلّت، شدت و ضعف و طولاني و كوتاه بودن زمان افعال است.(24)
فارابي مي گويد: معيار خلق متوسط آن است كه حالات نفساني بر افعال تطبيق شود و وقتي افعال با حالاتي كه بر آن ها منطبق است مقايسه شود علم به اعتدال [و عدم اعتدال] در افعال حاصل مي شود و براي آگاه شدن به ميزان اعتدال در افعال، بايد زماني و مكاني را كه فعل در آن واقع مي شود بشناسيم و نيز شخصي را كه فعل از او صادر مي شود. و آگاه شويم كه فعل براي چه كسي انجام مي گيرد و آنچه را كه فعل از آن صادر مي شود و آنچه را فعل به وسيله آن صادر مي شود و آنچه را فعل براي آن و به خاطر آن صادر مي شود بشناسيم و هرگاه فعل با توجه به همه اين موارد سنجش شده باشد، در حد اعتدال است و اگر نه، فعل زياده از حد اعتدال است يا كم تر از حد اعتدال. البته قلّت و كثرت اين امور دائما يك اندازه نيست.(25)فارابي به عنوان نمونه چند مورد از اخلاق نيكو را، كه در حد اعتدال قرار دارند، بررسي مي كند:
«شجاعت» خلق نيكو است و آن با ميانه روي در اقدام بر چيزهايي كه ترسناك است و باز ايستادن از آن ها حاصل مي شود. زياده روي در اقدام بر اشياي ترسناك موجب «تهوّر» و نقصان در اقدام موجب «جبن» مي شود كه خوي زشت و ناپسندي است.
«سخاوت» با ميانه روي در حفظ مال و انفاق در مال حاصل مي شود و زياده در حفظ مال و كم انفاق كردن موجب «تقتير» (تنگ گرفتن) مي شود كه قبيح است و زياده در انفاق و نقص در حفظ مال موجب «تبذير» مي شود.
«عفت» نيز با ميانه روي در لذت بردن در خوراكي و نكاح حاصل مي شود و زياده روي در آن موجب «شره» [شهوت راني] و نقصان در آن موجب عدم درك لذت مي شود كه مذموم است.(26)
براي اين كه معلوم شود انسان چه خلق هايي دارد، بايد فهرستي از تمام خلق هايي كه انسان ها دارا مي شوند تهيه كرد و سپس مشخص نمود كه كدام يك از آن ها در شخص موجود است و آيا آنچه دارد خلق نيكو است يا خير؟ انسان براي اين كه بداند چه خلقي را داراست، بايد ببيند آن فعلي كه از اين خلق صادر مي شود براي او لذت بخش است يا خير؟ اگر لذت بخش باشد، معلوم مي شود او داراي اين خلق هست. حال اگر اين خلق نيكو باشد، بايد حفظ گردد و اگر زشت است، بايد از نفس زدوده شود؛ زيرا خلق زشت نفساني مرض نفساني است و مانند طبيب كه مرض جسماني را به حالت سلامت برمي گرداند، ما هم بايد خلق زشت را بزداييم و نفس را به سلامت بازگردانيم.
نفسي كه در اعتدال نيست، بايد به اعتدال برسد. اگر نفس داراي ضعف در خلق نيكو است، بايد آن را براي مدتي به كارهايي كه اين خلق را ايجاد مي كند عادت دهيم و اگر زياده از حد اعتدال است، بايد آن را مدت زماني به كاري، كه ضد آن خلق را ايجاد مي كند، عادت دهيم تا به حد اعتدال برسد. اگر در اين فرايند به حد اعتدال نزديك شد، كار را ادامه دهيم و اگر از حد اعتدال به طرف ضدش حركت كرد، كاري را كه موجب خلق قبلي است مدتي تكرار كنيم تا نفس به حد ميانه برسد.
خلاصه هر گاه ديديم كه نفس به يك طرف ميل پيدا كرده، آن را به كارهاي طرف ديگر عادت دهيم. اين كار مرتب تكرار مي شود تا نفس حتي الامكان به حد وسط برسد.(27)
اما چگونه مي توان تشخيص داد كه نفس در خلقيات در حد اعتدال قرار دارد؟ فارابي مي گويد: بايد ببينيم كدام يك از دو كاري كه سبب نقصان خلق و يا سبب زياده از اعتدال مي شود براي نفس آسان يا مشقت بار است. اگر هر دو كار براي نفس آسان باشد و يا به يك اندازه مشقت بار، معلوم مي شود نفس در حد اعتدال است. ولي اگر يكي از دو كار براي نفس لذت بخش باشد و كار ديگر ناگوار، معلوم مي شود نفس به حد اعتدال نرسيده و يا اعتدال را از دست داده است.(28)
فارابي به دو عاملي، كه ممكن است سبب شوند انسان به حد اعتدال در اخلاق نرسد، اشاره مي كند و نسبت به آن دو هشدار مي دهد:
1. ممكن است يكي از دو طرف حد اعتدال خلقي شبيه حد اعتدال باشد و شخص گرفتار آن گردد و گمان كند كه در حد ميانه است؛ مثلاً، تهور و افراط در اقدام به كارهاي ترسناك شبيه به شجاعت است و شخص ممكن است گمان كند كه داراي شجاعت است و نيز تبذير شبيه سخاوت است و يا تملّق كه شبيه تودّد است و يا تذلّل كه شبيه تواضع است و نيز تصنّع كه شبيه صداقت نفساني است.
2. انسان در بعضي از خلق ها طبعا به يكي از دو طرف حد اعتدال متمايل است و اين سبب مي شود ناخواسته به همان سمت روي آورد و از اعتدال در آن خلق باز ماند؛ مانند نقصان از اقدام بر امري كه ترسناك است كه انسان به طور طبعي از اقدام در آن گريزان است يا تقتير و امساك از انفاق كه انسان نسبت به آن تمايل بيش تري دارد.
فارابي به اين نكته اشاره مي كند كه صرف دانستن اين كه مثلاً «شجاعت خوب است» كافي نيست كه انسان به سوي شجاعت روان شود: «بايد وسيله اي را بشناسيم كه با به كارگيري آن انجذاب از يك طرف به طرف ديگر يا به وسط بر ما آسان شود؛ زيرا تفكر به تنهايي بدون به اين وسيله چه بسا كافي نباشد.»(29) فارابي به نكات زير توجه مي كند:
1. ما گمان مي كنيم كه غايت در هر فعلي لذّت است و فعل قبيح لذّت آفرين است. از اين رو، انجام آن براي ما آسان است و از طرفي، فعل نيكو توليد ناخوشي مي كند. از اين رو، از آن گريزانيم.
2. بعضي از لذّات حسي اند؛ يعني پس از احساس حاصل مي شوند و بعضي معنوي اند؛ مانند لذتي كه از راه رياست، استيلاء و غلبه به دست مي آيد و درك اين دو در يك سطح نيست.
3. از آن جا كه گرايش به لذّت حسي در وجود ما از نظر زماني زودتر پيدا شده است، ما دايما خواهان لذّات حسي هستيم و گمان مي كنيم كه هدف زندگي و كمال آن در همين است. از سوي ديگر، چون برخي از اين لذّات حسي از امور ضروري اند، مانند لذت تغذيه و يا ميل جنسي براي بقاي نسل، از اين رو، گمان مي كنيم لذّات حسي هدف زندگي است و سعادت هم در همين است.
4. لذّت حسي نزد ما آشناترست و ما از آن درك شديدتري داريم و وصول به آن براي ما آسان تر است.
5. تنها با نظر و تفكر معلوم مي شود كه لذّت حسي جلوي بيش تر خيرات را مي گيرند و بازدارنده بزرگ ترين چيزي هستند كه سعادت بدان حاصل مي شود؛ زيرا هرگاه ببينيم كه لذّتي حسي سبب تفويت فعل نيكو است متمايل مي شويم فعل نيكو را منكوب كنيم. و هرگاه نيروي انسان بدان حد برسد كه اين لذّات را بكلي كنار گذارد يا به اندكي از آن اكتفا كند به خلق هاي پسنديده نزديك مي شود.
6. لذّت و خوشي، چه حسي و چه معنوي، و نيز رنج (ضد لذت)، يا عاجل (فوري) است يا فرجامين. و فعلي كه منجر به لذّت يا الم مي شود هميشه يكي از آن دو را به طور طبيعي در پي دارد؛ مانند لذت جنسي يا سوزش سوختگي و يا رنج و الم پس از انجام كاري به موجب قانون (شريعت) و نه به طور طبيعي تحقق مي يابد؛ مانند قتل قاتل يا مجازات زاني.
7. از طرفي، كارهاي زيبا كه درد و رنج فوري دارند، لذّت فرجامين به بار مي آورند؛ چه اين كه كارهاي زشت كه مستتبع لذت عاجل است، در نهايت رنجي را در پي دارد.
فارابي با اشاره به نكات مزبور، ايجاد انگيزه را براي ترك كار زشت و انجام كار خوب، انديشه كردن در فرجام كارها مي داند؛ مثلا، اگر شخصي به سوي كار قبيحي روان است، عواقب كار را بسنجد و مشكلات آن را در نظر آورد تا زمينه شود از آن كار دست بشويد. فارابي مي گويد: سزاوار است افعالي را كه لذّت يا رنج در پي دارند فهرست كنيم و آن هايي را كه لذّت فوري و رنج نهايي در پي دارند، جدا سازيم. اگر ما به كار ناشايستي، به گمان اين كه منجر به لذّت مي شود، ميل كرديم، اين لذّت را با رنجي كه در نهايت دامن گير ما مي شود مقابله بيندازيم. با اين سنجش، لذّتي كه ما را به فعل قبيح وا مي دارد، قلع و قمح خواهيم كرد و در نتيجه، ترك قبيح براي ما آسان خواهد شد.
اگر كار نيكو را به سبب رنج فوري اي كه در پي دارد، با لذّتي، كه در نهايت در پي دارد، مقابله بيندازيم، بدين وسيله رنجي را كه ما را از انجام آن باز مي دارد، از بين خواهيم برد و در نتيجه، كار نيكو براي ما آسان مي شود.(30)
فارابي انسان ها را به چهار گروه تقسيم مي كند و بيان مي دارد چه گروهي با چه زمينه اي داراي اخلاق نيكو خواهند شد:
1. انسان حر: كسي است كه هم خوش فكر است و هم بر آن چه فكر ايجاب مي كند عزم راسخ دارد.
2. انسان بهيمي: كسي است كه هيچ يك از آن دو ويژگي انسان آزاد در او نيست.
3. عبد بالطبع: كسي كه خوش فكر است اما عزم راسخ ندارد.
4. انساني كه عزم راسخ دارد ولي خوش فكر نيست. اين گروه خود دو دسته اند:
الف. كساني كه تابع و منقاد يك متفكرند و در بيش تر كارهايشان تابع او مي باشد. اين دسته به همين سبب از بردگي رها مي شوند و با گروه احرار مشاركت مي كنند.
ب. كساني كه منقاد نيستند. اين ها ملحق به انسان بهيمي اند.
فارابي لذّت و الم را، كه در اثر كار دامن گير انسان مي شود و توجه به آن در تصميم گيري بر انجام كار مؤثر است، به لذّت فوري و حسي و جز آن تقسيم مي كند و مي گويد: لذّاتي كه پس از فعل پديدار مي شود، بعضي از آن ها شناخته شده ترند و ما بدان ها درك بيش تري داريم و آن لذّت يا رنجش فوري و حسي مي باشد و بعضي مخفي تر، و آن چيزي است كه فوري و حسي نيست. و مخفي تر از آن چيزي است كه بالطبع نباشد و فرجامين و مبهم باشد.(31)
اما احرار هرگاه خواستند انجام كار نيك و ترك زشتي را به وسيله لذّت يا المي بر خود هموار كنند، برايشان فرق نمي كند لذّت يا الم مخفي باشد يا ظاهر؛ زيرا لذّتي كه آن ها را به زشت وا مي دارد با رنجشي، اگر چه مخفي باشد، ريشه كن مي شود؛ چون آن چه كه براي ديگران مخفي است بر ايشان به مثابه ظاهر است.اما ديگران لذّاتشان را با رنجش ظاهرتر ريشه كن خواهند كرد. گروهي از اين ها با قرار دادن مانعي لذيذ از قبيح صرف نظر مي كنند.(32)
اما كساني كه با موانع لذيذ از كار ناشايست باز داشته نمي شوند، بايد با رنجشي مانند ترس و اندوه و ضيق صدر مانع شان شد تا از كار زشت باز داشته شوند. اما اگر براي عده اي از حيوان صفتان اين مقدار بازدارندگي كافي نباشد، بايد بعد از ارتكاب تنبيه بدني شوند.(33)انسان به طور فطري براي رسيدن به برترين كمالش به چيزهاي زيادي نيازمند است كه به تنهايي قادر به برطرف ساختن آن ها نيست. او به گروه هايي نياز دارد كه هر كدام بخشي از مايحتاج زندگي وي را تأمين كنند. بنابراين، رسيدن به كمال بدون تعاون انسان ها و تشكيل جامعه ممكن نيست.(34) تشكيل جامعه به گونه هاي مختلفي امكان پذير است. اجتماعي كه در آن شخص بتواند به سعادت برسد، مدينه فاضله است و جز آن، غيرفاضله است كه از نظر فارابي انواعي دارد.
اجتماعاتي كه انسان ها تشكيل مي دهند از سه حال خارج نيست:
الف. اجتماعات انساني كامل كه به اجتماع بزرگ، متوسط و كوچك تقسيم مي شود. اجتماع بزرگ از همه گروه ها در كل مناطق مسكوني زمين تشكيل مي شود. اجتماع متوسط، اجتماع امتي در جزئي از مناطق مسكوني است و اجتماع كوچك از اهالي شهري در جزئي از مناطق مسكوني تشكيل مي شود.
ب. اجتماع انساني غيركامل به اجتماع اهالي يك قريه، اجتماع اهالي محله، اجتماع كوي (سكه) و پس از آن اجتماع منزل كه كوچك ترين آن هاست اطلاق مي شود. محله و قريه براي شهر هستند با اين تفاوت كه قريه خادم شهر و محله جزء شهر است و كوي جزء محله و منزل جزء كوي است و مدينه جزئي از محل زندگاني امت است و امت جزئي از كل اهالي مسكوني زمين.(35)
بهترين خير و كمال نهايي ابتدا به مدينه مي رسد نه به اجتماعي كه از مدينه ناقص ترند. از آن جايي كه شأن خير و شرّ آن است كه انسان ها با اختيار بدان برسند،[و اختيار دو سويه است] از اين رو، ممكن است مدينه با تعاون به غاياتي برسد كه شرّند. پس رسيدن به سعادت براي مدينه ممكن است. [نه ضروري]شهري مدينه فاضله است كه مقصود ازاجتماع در آن، تعاون بر اموري باشد كه موجب سعادت است. اجتماع افراد با اين هدف، اجتماع فاضل است. و امتي امت فاضله است كه شهرهاي آنان براموري تعاون كنند كه موجب حصول سعادت باشد. اگر همه امت ها همين گونه باشند، مناطق مسكوني كره زمين مناطق فاضله خواهند بود.(36)
فارابي مدينه را با بدن انسان، كه يك عضو اصلي دارد و تمام عضو از آن دستور مي گيرند، مقايسه مي كند. از نظر او مدينه هم رئيسي دارد كه عده اي از او دستور مي گيرند و براي به اجرا درآوردن دستور او به ديگران دستور مي دهند و آن ها به گروه پايين تر. اين سلسله مراتب با فرض شايسته سالاري تا به جايي رعايت مي شود كه به كساني برسيم كه فقط دستورات ديگران را اجرا مي كنند. تفاوت مدينه با بدن در اين است كه خود بدن و حالات و قواي آن جملگي طبيعي اند، اما اجزاي مدينه با وجود طبيعي بودن، به واسطه هيئات و ملكاتي كه اعضاي آن دارند و براساس آن سمت هاي اجتماعي آن ها مشخص مي شود، ارادي و غير طبيعي اند.(37)هركسي نمي تواند رئيس مدينه فاضله باشد؛ زيرا رياست قائم به دو چيز است: اولاً، او به طور فطري و طبعي براي اين كار مستعد باشد و ثانيا، داراي حالات و ملكات ارادي باشد. از اين رو، ممكن نيست هركس با داشتن صنعتي از صنايع رياست مدينه را به عهده بگيرد؛ زيرا بسياري از صنايع، صنايع خدمت اند كه در شهر خدمت مي كنند و اغلب فطرت هاي انساني فطرت هاي خدمت اند. بدين روي، چنين كساني نمي توانند عهده دار رياست شوند.(38)
فارابي با توجه به مراتب عقول از عقل هيولاني، عقل منفعل، عقل مستفاد و عقل فعال كه انسان مي تواند بدان برسد و هر يك نسبت به بعدي به مثابه ماده است، نتيجه مي گيرد كه كسي مي تواند رئيس مدينه فاضله باشد كه به مرحله عقل فعال رسيده باشد. هرگاه دو قوه ناطقه او، يعني قوه نظري و قوه عملي، با عقل فعال متحد شده باشد و نيز قوه متخيله او هم مستعد شود كه با واسطه با عقل فعال ارتباط يابد، او انساني است كه خدا بر او به توسط عقل فعّال وحي مي كند.آن چه خدا به عقل فعال افاضه مي كند، عقل فعال به عقل منفعل به واسطه عقل مستفاد افاضه مي كند، سپس به قوه متخيله مي رسد. بنابراين، اين انسان كامل ترين انسان است و به بالاترين درجه سعادت رسيده است.(39)
رئيس مدينه نه تنها بايد با عقل فعال ارتباط داشته باشد، بلكه بايد بتواند آنچه را خود عمل مي كند براي مردم بيان كند و به بهترين وجه آن ها را ارشاد كند و نيز بايد از سلامت بدني بهره مند باشد تا اعمال جزيي را خود انجام دهد.
كسي مي تواندرئيس اول شودكه ازدوازده خصلت برخوردار باشد:
1. اعضاي بدني او كامل باشد كه به راحتي كارها را انجام دهد.
2. خوش فهم باشد؛ به گونه اي كه به راحتي هر چيزي را به او گفته اند مطابق با نفس الامر دريافت كند.
3. خوش حافظه باشد كه هر چيزي را مي بيند يا مي شنود به حافظه بسپارد و فراموش نكند.
4. زيرك باشد؛ به گونه اي كه اگر چيزي را با كوچك ترين شاهدي ديد، در جريان امر قرار گيرد.
5. خوش بيان باشد.
6. دانش دوست باشد و در كسب دانش خسته نشود.
7. برخوردن و نوشيدن و نكاح حريص نباشد و از بازي گريزان باشد.
8. دوست دار راست گويي و راست گويان باشد و از دروغ و دروغ گويان روي گردان.
9. بزرگوار و دوست دار كرامت باشد و نفس خود را از امور پست دور دارد.
10. درهم و دينار و ساير متاع دنيا در نظرش پست باشد.
11. طبعا دوست دار عدالت و اهل آن بوده از ظلم و جور و ظالمان متنفر و در صدد برپايي عدالت باشد.
12. عزم راسخ بر بايسته ها دارد و بر انجام آن جسور و بي باك باشد.(40)
چند مدينه مضاد با مدينه فاضله است: مدينه جاهله، مدينه فاسقه، مدينه مبدّله و مدينه ضاله. اهالي مدينه غيرفاضله مضاد با اهالي مدينه فاضله اند.(41)
اهالي مدينه جاهله سعادت واقعي را نمي شناسند و آن چه سعادت مي پندارند سلامتي، رفاه، خوش گذراني و آزادي در خواسته ها است. از نظر اهالي اين مدينه، اگر همه اين امور در مدينه جمع شود، به سعادت بزرگ رسيده اند. از نظر آن ها اضداد اين امور موجب شقاوت است. مدينه جاهله به مدينه هاي ريزتري تقسيم مي شود:
1. مدينه ضروريه: قصد اهالي آن اقتصار بر امور ضروري است كه قوام بدن هايشان به آن هاست؛ مانند خوراك، پوشاك، مسكن و ازدواج، و تعاون براستفاده از اين امور.
2. مدينه بدّاله: هدف اصلي اهالي آن رسيدن به رفاه و ثروت است.
3. مدينه پستي و سقوط: هدف اهالي آن خوش گذراني است.
4. مدينه كرامت: هدف اهالي آن اشتهار يافتن در بين ملل ديگر است.
5. مدينه تغلّب: هدف اهل شان آن است كه قاهر و غالب بر ديگران باشند و هرگز مغلوب نشوند.
8
6. مدينه جماعيه: هدف اهل شان اين است كه آزاد باشند هرچه خواستند انجام دهند.(42)
مدينه فاسقه مدينه اي است كه اهالي آن عقايدي مانند عقايد مدينه فاضله دارند؛ يعني خدا و مراتب عقول و عقل فعال و هر چيزي را، كه اهالي مدينه فاضله بايد بشناسند، مي شناسند ولي كارهايشان مانند اهالي مدينه جاهله است.(43)
مدينه اي است كه اعتقادات و نيز كارهاي اهالي مدينه فاضله را رها كرده، به اعتقادات و كارهاي ديگر روي آورده اند.(44)
اهالي اين مدينه پس از آن كه به صورت ظّني سعادت را شناختند، آن ها را تغيير داده و درباره خداوند و عقول و عقل فعال به اعتقاداتي رسيده اند كه صحيح نيست. و رئيس اول آن گمان مي كند كه بر او وحي فرود مي آيد، در حالي كه چنين نيست.(45)
فارابي در السياسة المدنية گروهي را تحت عنوان نوابت نام مي برد كه مانند علف هرزه ها در مدينه فاضله مي رويند. پست تر از نوابت گروهي هستند كه بالطبع حيوان صفت اند كه بعضي از آن ها مانند حيوانات اهلي، بعضي مانند حيوانات وحشي و بعضي مانند درندگان زندگي مي كنند. بعضي از اينان در بيابان ها به طور پراكنده پناه مي گيرند و بعضي گروهي زندگي مي كنند و مانند حيوانات وحشي در خوردن به غذا حمله ور مي شوند. بعضي ديگر نزديك شهرها زندگي مي كنند. تعدادي از آن ها گوشت خام مي خورند و بعضي از علف صحرايي تغذيه مي كنند. اين دسته از آنان كه مضر نيستند و به حال مدينه مفيدند به بردگي گرفته مي شوند. و اما نسبت به آنان كه مضر به جامعه اند، بايد مانند حيوانات وحشي رفتار شود. و نيز شايسته است نسبت به اولاد كساني از اهالي مدينه فاضله حيوان صفت اند همين گونه برخورد شود.(46)
اگر بخواهيم انسان شناسي فارابي را با اين فرض كه انسان موجودي كمال پذير است، در كل و يك پارچه نگاه كنيم، فلسفه او را يك مجموعه اندام وار مي يابيم كه تمام اجزاي آن در جاي مخصوص به خود قرار گرفته اند و كل هستي، از بالاترين مرتبه تا داني ترين آن، محور اين فلسفه است. در رأس اين هستي خدا قرار دارد. اما از نگاه ديگر، محور هستي انسان است. البته اين نگاه نگاهي انسان شناسانه به كل هستي است، از آن روي كه شدنِ انسان و كمال يافتن او با همه هستي مرتبط است؛ چرا كه اين انسان است كه بايد به كمال و سعادت خود برسد و اين جز با دريافت كلي از كل هستي، از جمله انسان، حاصل نمي شود.
بنابراين، انسان بايد خود و كمال و سعادت خود را بشناسد. سعادت انسان در گرو كسب علوم نظري و عملي و كسب خلقيات يا ملكات حسنه است كه اين دو براي شخص حاصل نمي شود مگر با تعاون و همكاري انسان ها. و تعاون و همكاري براي رسيدن به سعادت جز در سايه اجتماع فاضل حاصل نمي شود و اجتماع فاضل بايد داراي رئيس باشد تا تمشيت امور كلي به دست او صورت بگيرد و رئيس بايد ازعلم كامل برخوردار باشد و اين حاصل نمي شود مگر با اتحاد با عقل فعال كه از اين رهگذر هم فيلسوف به معناي واقعي كلمه مي شود و هم مستعد دريافت وحي. فارابي با اين طرح كلي مي خواهد بين فلسفه و دين ارتباط برقرار كند. از نظر او فيلسوف واقعي همان پيامبر است.
1 فارابي، تحصيل السعاده، الاعمال الفلسفيه، تحقيق جعفر آل ياسين، بيروت، دارالمناهل، 1413، ص 119
2 احصاء العلوم، ص 124 و 127 / تحصيل السعادة، ص 120 / التنبيه علي سبيل السعادة «الفلسفة المدنية صنفان: احدهما يحصل به علم الافعال الجميلة والاخلاق التي تصدر عنها الافعال الجميلة و القدره علي اسبابها و به تصير الاشياء الجميلة قنية لنا و هذه تسمي الصناعة الخلقية و الثاني يشتمل علي معرفة الامور التي بها تحصل الاشياء الجميلة لاهل المدن و القدرة علي تحصيلها لهم و حفظها عليهم و هذه تسمي الفلسفة السياسية» ص 257
3 از نظر فارابي علم انساني يا اخلاق و علم مدني يا سياست دو روي يك واقعيت اند، اگر از اين بعد كه انسان بايد به كمال برسد، به آن نگاه كنيم، علم اخلاق است و اگر از اين بعد كه رسيدن به اين كمالات جز از راه اجتماع ممكن نيست نگاه كنيم، علم مدني و سياست است.
4 در هر دو كتاب آراء اهل المدينة الفاضلة... و السياسة المدنية فصولي را به علوم نظري اختصاص داده است؛ زيرا از نظر فارابي، انسان بدون دست يابي به علوم نظري به غايت نمي رسد.
5 الي17 تحصيل السعاده، الاعمال الفلسفيه، ص 119/ ص 119 / ص 119 122 / ص 128 130 / ص 134 / ص 137 / ص 141 / ص 143 / ص 144 155 / ص 160 163/ ص 136 124/164 165/187190
18الي 31 فارابي، كتاب التنبيه علي السعادة، الاعمال الفلسفية، ص 227 228 / ص 229 231 / ص 231232 / ص 232233 / ص 232235 / ص 235137 / ص 138239 /ص 240 / ص 241 242/ص243 245/ص246/ص247/ص248250/ص251
32 از نظر فارابي شايسته است بچه ها را اين گونه تربيت كنيم، يعني با قرار دادن لذيذي آن ها را از كارهاي ناشايست بازداريم.
33 همان، ص 250253
34الي 45 آراء اهل المدينة الفاضله و مضادتها، ص 112 / ص 112113 / ص 113 / ص 114115 / ص 118 / ص 118121 / ص 122 124 / ص 127 / ص 127128 / ص 129 / همان / ص 129130
46 كتاب السياسة المدنية، ص 99100
ابونصر فارابي (ارسطوي دوم)
زندگي نامه(1)کد مطلب: 706
ابونصر محمد فارابی از بزرگترین فیلسوفان ایرانی است که بیشتر آثار ارسطو را مطالعه و شرح کرد و بر مشکلات و نکات غامض آنها فائق آمد. از اینرو معلم ثانی لقب یافت. لیکن اهمیت او در کوششی است که برای آشتی دادن دو روش مشایی و اشراقی در حکمت و با دین اسلام، بویژه اصول مذهب شیعه، به خرج داده است.
فارابی مانند دیگر قدمای فلسفه، فلسفه را شامل بر تمام دانشهای بشر میدانست. آثار خود وی تقریباً همؤ مباحث آن روز معرفت را از منطق و روانشناسی و فلسفؤ اولی و علم مابعدالطبیعه گرفته تا اخلاق و سیاست شامل است.
فرشته آذرشب
ابونصر محمدبن طرخان بن اوزلغ، معروف به فارابی، درحدود سال ۲۵۷ه/ ۸۷۰م در شهر فاراب که همان انزار امروز باشد از بلاد ترکستان متولد شد. علیرغم اطلاعات مختصری که درباره خانواده و کودکی و جوانی او در دست است، گمان میرود که او دراصل ترک بوده و پدرش شغل سپهسالاری داشته و خود وی مدتی به عنوان قاضی کار میکرده است. آنچه بهتر معلوم است نهضت فرهنگی و فکری است که در آغاز قرن سوم و نهم و با ورود اسلام در فاراب رونق و گسترش یافته است و این که الجواهری؛ لغتشناس معروف و موءلف «الصحاح» یکی از معاصران برجسته او بوده است.
فارابی توانست از این نهضت به خوبی بهرهبرداری کند. تربیت اولیه او پایه دینی زبانشناسی داشت. به عبارت دیگر، فقه و حدیث و تفسیر قرآن را تحصیل کرد و زبان عربی و ترکی و فارسی را فراگرفت. فارابی از استفاضه از مطالعات عقلی مانند ریاضیات و فلسفه که در عصر وی رایج بود غافل نماند و هنگامی که به این مطالعات عقلی راغب شد به آنچه در موطن خود آموخته بود قناعت نکرد بلکه به سائقه کنجکاوی فکری، خانه و کاشانه خویش را ترک گفت و در جستوجوی دانش بیشتر، راه دیار غربت درپیش گرفت. نمیدانیم چه وقت این سفر را آغاز کرد، ولی گویا، سن او از چهل گذشته بود.
وی از ماوراءالنهر به قصد تحصیل علوم به بغداد رفت و بعد از تمهر در عربیت، در حلقه درس ابوبشر متی بن یونس حضور یافت و چندی بعد از بغداد به حران رفت و از یوحنابن حیلان، قسمتی از منطق را آموخت و باز به بغداد برگشت و علوم فلسفی را از آنجا فراگرفت و بر همه کتب ارسطو و منسوب به ارسطو دست یافت. او به استخراج معانی آنها و اغراض ارسطو موفق شد. گویند که نسخهای از کتاب «النفس» منسوب به ارسطو را یافتند که مکتوبی از فارابی در آن بود که نوشت این کتاب را صدبار خواندهام.
از میان شاگردان او، فیلسوف مشهور نصرانی یحیی بن عدی سرآمد همگنان شد. توقف فارابی در بغداد مدتی طول کشید و غالب کتب فلسفی خود را دراین شهر تألیف کرد و سپس از بغداد به دمشق و از آنجا به مصر رفت و آنگاه به خدمت سیفالدوله ابوالحسن علیبن عبدالله بن حمدان التغلبی (۳۳۳- ۳۵۶ه) درآمد و نزد او در حلب و دمشق بماند و به تألیف و تعلیم مشغول بود تا سال ۳۳۹
ه در گذشت. فارابی دراین باره قبل از هر چیز به عنوان عالم و محقق به سر برد و زندگانی پرزرق و برق و با شکوه جلال دربار، هیچگاه او را اغواء نکرد بلکه در کسوت درویشی، همّ خود را مصروف کار طاقتفرسای تحقیق و تعلیم کرد و کتب و رسالات خود را در میان زمزمه جویبارها و در زیر چتر برگهای لطیف درختان سایهافکن به رشته تحریر درآورد. مورخان اسلام متفقاند که فارابی زهدپیشه و عزلتگزین و اهل تامل بود. ابن خلکان میگوید: «در زندگی او، زندگی فلاسفه پیشین را به یاد میآورد». به روایت قفطی «مدتی درزی اهل تصوف با سیفالدوله آمد و شد داشت.» دردمشق از مردم گریزان بود و جز در کنار برکه آب، یا در انبوه درختان باغ دیده نمیشد. میگویند نگهبان یکی از باغهای دمشق بود و شبها بیدار میماند و در زیر نور چراغ پاسبانان به مطالعه و تألیف میپرداخت.
اعراض او از امور دنیوی به حدی رسید که با آن که سیفالدوله که شیفته علم او شده بود و به مقام ارجمندش پیبرده بود، برایش از بیتالمال حقوق بسیار تعیین کرده بود.
اما او به چهار درهم قناعت میورزید. فارابی در انواع علوم بیهمتا بود، چنان که درهر علمی از علوم زمان خویش استاد شد و کتابی نوشت. از کتابهای او که به ما رسیده، یا از میان رفته و فقط نامی از آنها در کتب تاریخ و فلسفه باقی مانده، معلوم میشود که در علوم مدنی و ریاضیات و کیمیا و هیات وعلوم نظامی و موسیقی و طبیعیات و الاهیات و علوم مدنی و فقه و منطق، دستی قوی داشته و شگفت نیست اگر ابنسبعین درباره او گفته باشد: «این مرد، مهمترین فلاسفه اسلام و آگاهترین ایشان در علوم قدیمیه است و تنها فیلسوف اوست» و ماسینیون درحق او بگوید: «اولین متفکر مسلمان و فیلسوف به تمام معنی است».
درست است که کندی؛ نخستین فیلسوف عرب است که راه را گشوده، ولی او نتوانست مکتبی فلسفی تأسیس کند و میان مسایلی که مورد بحث قرار داد وحدتی ایجاد کند. اما فارابی، که به قول ابنخلکان «بزرگترین فلاسفه اسلام است علیالاطلاق» توانست مکتبی کامل تأسیس کند. او در عالم اسلام همان نقشی را داشت که فلوطین در فلسفه غرب. ابنسینا او را استاد خود شمرد و ابنرشد و دیگر حکمای اسلام وعرب شاگرد او بودند و به حق او را بعد از ارسطو، که ملقب به «معلم اول» بود، «معلم ثانی» لقب دادند. وفات فارابی به اصح اقول در سال ۳۳۹هجری بوده است.
آثار فارابی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: یک دسته از آنها به منطق و دسته دوم به مطالعات دیگر مربوط میشود. آثار منطقی وی به بخشهای مختلف ارغنون ارسطو به صورت تفسیر یا تأویل مرتبط است. بسیاری از نوشتههای وی هنوز به صورت دستنویس است و به طبیعیات، ریاضیات، مابعدالطبیعه، علماخلاق و سیاست مربوط میشود. قسمتی از این مصنفات در دسترس است و تصویر روشنی از جنبههای مختلف فلسفه فارابی را به دست میدهد. لکن بعضی از آنها مانند «فصوصالحکمه» و «المفارفات» مورد تردید است و درباره موءلف آن، اتفاق نظر وجود ندارد. در دسته دوم از آثار فارابی، هیچ مطالعه واقعاً علمی به عمل نیامده و از طب حتی نام برده نشده است. بحث وی درباره کیمیا نیز بیشتر جنبه دفاع دارد و نه صورت تفحص و تجزیه و تحلیل.
نظر ابنخلکان مبنی بر این که فارابی اغلب آثار خود را در بغداد و دمشق تألیف کرده است احتمالا نظر صائبی است. هیچ دلیل روشنی براین که فارابی کتب خود را پیش از پنجاه سالگی نوشته باشد در دست نیست و اگر هم دراین دوره کتابی نوشته باشد مسلم نیست که جنبه الهی یا فلسفی داشته باشد، دراین زمینه در روایات شرح حالنویسان نیز، تناقضی دیده نمیشود.
ویژگی سبک نگارش فارابی ایجاز و صراحت آمیخته به دقت آن است. وی همانگونه که درباره تصورات و افکار خود ژرف میاندیشد، با بصیرت تمام، کلمات و تعابیر را نیز برمیگزیند. بیانات موجز او، حاوی معانی عمیقی است. به همین دلیل است که مارکس هورتن برای تبیین رساله کوچک «فصوص الحکمه» شرح و تفسیر مفصلی به دست آورده است. باری، فارابی دارای سبک خاصی است و کسی که با آن آشنا باشد قادر است آن را از سبکهای دیگر باز شناسد. او از تکرار و به کار بردن حشو و زوائد اجتناب میورزد و اختصار و ایجاز را ترجیح میدهد. ظاهرا فارابی طرفدار تعلیم خفی esoteric(تعلیم به خواص) بود و عقیده داشت که نباید حکمت را در اختیار ناآشنا یا عوامالناس گذاشت و فلاسفه باید افکار خود را در لفافی از تاریکی و رمز و ابهام بیان کنند. امروز نیز فهم معنای بعضی از کلمات حکمی فارابی کارآسانی نیست.
روش او نیز تقریباً عین سبک اوست. او تصورات خود را جمع کرده تعمیم میدهد، مرتب کرده هماهنگ میسازد، تجزیه میکند تا ترکیب کند. امور را تقسیم و بخشهای به دست آمده را باز به بخشهای کوچکتری تقسیم میکند تا آنها را متمرکز ساخته و طبقهبندی کند. در بعضی از رسالات، گویی تنها هدفش تقسیم و طبقهبندی کردن ا ست. رساله او به نام «فیما ینبغی ان یقدم قبل تعلم الفلسفه» (آنچه باید پیش از تعلم فلسفه آموخته شود) به صورت فهرستی از مکاتب یونانی فلسفه و معانی عناوین و اسامی بنیادگذاران آنهاست. وی همّ خود را عمدتاً در راه مطالعه غایات و سبک آثار ارسطو صرف کرد. طبقهبندی علوم وی در تاریخ اندیشه اسلامی نخستین کوششی است که دراین زمینه به عمل آمده است.
فارابی شیفته امور متقابل است. در واقع، تقریباً هر کلمهای را که به کار میبرد کلمه مقابل آنرا نیز به دست میدهد. مثلا به نظر او، نفس، متضمن اثبات و وجود متضمن لاوجود است. هر رسالهای که فارابی نوشته است در جواب به سوءالاتی است که از وی شده است وی در رساله خود، قضیهای را که با آن برخورد میکند به دست میدهد و آنرا در برابر امر مقابل آن قرار میدهد تا راهحل مناسب را به دست آورد و این کار او، ما را به یاد پارمیندس افلاطون میاندازد.
علاقه اصلی او معطوف به این است که پایه نظریه و اساس هر فلسفه را توضیح دهد تاریکیها را روشن سازد و درباره مسایل مورد اختلاف بحث کند تا به نتایج درست دست یابد با این همه به موضوعات متداول عنایت چندانی ندارد و آنچه را که خود بدیهی میپندارد نادیده میگیرد و از کنار آن میگذرد، بیآن که کوچکترین تلاشی در راه تبیین آن به کار برد. نمونه خوبی از این گرایش، رساله او
تحت عنوان مقاله فیاغراض ارسطاطالیس فی کل مقاله من کتاب المرسوم بالحروف «مقاله درباب اغراض ارسطو درهریک از فصول کتاب او مرسوم به حروف» این مطالعه تقریبا شبیه به مقدمه برکتابی جدید یا نقد آن است و به خوبی میتوان آن را با تحقیق مشابه فیلسوفان معاصر مقایسه کرد. جای شگفتی نیست که ابنسینا، رساله مزبور را «مفتاح ما بعدالطبیعه» ارسطو دانسته است.
آثار فارابی در قرن چهارم و پنجم قرن دهم و یازدهم در شرق به طور وسیعی نشر یافت و احتمالا به غرب رسید و برخی از علمای اندلسی پیرو او شدند. برخی از نوشتههای وی نیز به زبان عبری ولاتینی ترجمه شد و در فلسفه اهل مدرسه (اسکولاستیک) یهودی و مسیحی تأثیر گذاشت. آثار مزبور در دهههای آخر قرن سیزدهم، نوزدهم منتشر و نوزدهم منتشر و به زبانهای زنده اروپایی ترجمه شد.
مشهورترین کتابهای فارابی عبارتند از:
۱-مقالة فی اغراض مابعداطبیعه.
۲-رسالة فی اثبات المفارقات.
۳- شرح رسالة زینون الکبیر الیونانی.
۴- رسالة بی مسائل متفرقه.
۵- التعلیقات.
۶- کتاب الجمع بین رأیی الحکیمین: افلاطون و ارسطو.
۷-رسالة فیما یجب معرفته قبل تعلم الفلسفه.
۸-کتاب تحصیل السعادة.
۹-کتاب آراء اهل المدینة الفاضلة.
۱۰-کتاب السیاسات المدینة.
۱۱- کتاب الموسیقی الکبیر.
۱۲-احصاءالعلوم.
۱۳- رسالة فی العقل
۱۴- تحقیق غرض ارسططالیس فی کتاب ما بعدالطبیعه.
۱۵- رسالة فیما ینبغی ان یقدم قبل تعلم الفلسفه.
۱۶- کیون المسائل.
۱۷-رسالة فی جواب مسائل شل عنها.
۱۸- مایصح و مالا یصح من احکام النجوم.
در جزییات طبقهبندیهای مربوط به علوم در جهان اسلامی، آثار فیلسوفان قدیم یونان، بویژه ارسطو تاثیر زیادی داشته است. در واقع، الکندی؛ فیلسوف عرب که در سوره سوم هجری گامهای نخستین را دراین راه برداشت از طبقهبندی ارسطو الهام بسیار گرفته بود. البته باید افزود که طبقهبندی ارسطو تنها یک مبنای اولیه به شمار میرفت. گروهبندیهایی که بعدها در نوشتههای دانشمندان دوران اسلامی صورت پذیرفتند. بسی جامعتر و کاملتر از طبقهبندیای بودند که فیلسوف یونانی در کتاب متافیزیک خویش انجام داده بود. ارسطو، علوم را به دو دسته نظری و عملی تقسیم میکرد و علم الهی یا علم مابعدالطبیعه، ریاضیات، طبیعیات (شامل علم آثار علویه، علم کون و فساد علم نبات و حیوان، علم نفس، علم طب و علم کیمیا) جزء علوم نظری بودند درحالی که اخلاق، تدبیر منزل، سیاست، علوم شعری (شامل شعر، خطابه و جدل) در زمره دانشهاس عملی به شمار میآمدند. طبقهبندیها در نزد دانشمندان اسلامی، چنان که خواهیم دید، تغییراتی یافتند و از بسیاری جهات جامعتر و کاملتر شدند و این جامعیت و کمال بتدریج نیز با گذشت سدهها افزایش بیشتری یافت.
در نیمه اول سده چهارم هجری قمری و پیش از سال ۳۳۹ هجری، ابونصر فارابی فیلسوف و دانشمند بزرگ ایرانی کتاب گرانقدر «احصاء العلوم» را تألیف کرد. هدف فارابی از تألیف این کتاب، آن بود که علوم متداول تا آن زمان را به گونهای نظام یافته برشمارد و هریک را به اجمال توصیف نماید. باید گفت که فارابی دراین مهم توفیق کامل یافت و دانشنامهای کوتاه اما پر ارزش را به وجود آورد که بعدها در اندیشهها و کارهای، بسیاری دیگر از دانشمندان شرق و غرب تأثیر فراوان به جا نهاد.
در شرق اسلامی، دانشمندانی چونان: اخوان الصفا، ابنسینا، کاتب خوارزمی و محمد تهانوی
در پیروی از سنت طبقهبندی علوم فارابی، به طبقهبندی دانشها روی آوردند. در باختر، کسانی چون راجربیکن انگلیسی که درحدود (۱۲۱۴-۱۲۸۰م.) میزیسته و ریمون اول که میان سالهای (۱۲۳۵- ۱۳۱۵ م.) میزیسته از کارهای فارابی دراین زمینه آگاهی یافتند و از نوشتههای او بهره گرفتند. ابونصر فارابی کتاب «احصاء العلوم» را به پنج فصل تقسیم کرده که شامل هشت علم است، به این ترتیب ۱-علم زبان، ۲-منطق، ۳- علم تعالیم (ریاضیات)، ۴- علم طبیعی، ۵- علم الهی، ۶- علم مدنی، ۷-علم فقه، ۸- علم کلام. از دیدگاه دیگر، فارابی علوم را به دو بخش، یکی علوم نظری و دیگری علوم عملی تقسیم نموده است.
علوم نظری دراین تقسیمبندی شامل: ریاضیات، علم طبیعی، علم الهی یا (مابعدالطبیعه) است. علوم عملی در تقسیمبندی فارابی، به دو بخش علم اخلاق و علم سیاست تقسیم شده است.
فارابی مانند بسیاری از فلاسفه اسکندریه و داستانهای خاور نزدیک که میکوشیدند بین عقاید افلاطون و ارسوط التیام دهند در کتبی که به اتفاق آراء افلاطون و ارسطو اختصاص داده، سعی بلیغ دراین راه به کار برده است. علت این امر آن بود که این فلاسفه معتقد به صحت عقاید و استحکام دلایل این دو فیلسوف بودند و حقایق فلسفه را منحصر به سخنان آن دو حکیم میشمردند و چون اختلاف عقاید این دو متفکر را مایه اخلال در صحنه مبانی فلسفه مییافتند در تطبیق عقاید آن دو کوشش میکردند. کتاب «الجمع بین رأیی الحکیمین » افلاطون الهی و ارسطو طالیس از کتبی است که فارابی در آن کوشیده است عقاید این دو فیلسوف را به هم نزدیک کند. در آغاز این کتاب گوید: «اکثر اهل زمان را دیدم در موضوع حدوث و قدم عالم به مناقضه و نزاع برخاسته و مدعی شدهاند که میان دو حکیم مقدم مبرز در اثبات مبدع اول و در وجود اسبابی از او در امر نفس و عقل و پاداش کارهای نیک و بد و در بسیاری از امور مدنی و اخلاقی و منطقی اختلاف است و من دراین مقاله بر آن شدهام که شروع به جمع بین رأی آن دو و آشکار کردن محتوای گفتارهایی که دلالت بر این امر نماید، کنم تا اتفاق بین معتقدات آن دو ظاهر شود و شک و تردید از قلوب مطالعه کنندگان کتب آنان برخیزد».
نظر عمده فارابی در رفع اختلاف بین افلاطون و ارسطو بر آن است که این دو فیلسوف مبرز و استادند و ممکن نیست بین دو حکیم بزرگ اختلاف باشد و وجود هر اختلافی میان آنان، نتیجه قصور فهم مردم در موارد اتحاد آن دو است، یا در نتیجه ضعف زبانی که کتب آنان برای نقل شده است و نیز از آن جهت که، افلاطون مطالب خویش را به طریق رمز مینوشت.
امونیوس از موءسسین مذهب افلاطونی جدید به عنوان شرح مذهب ارسطاطالیس فیالصانع اعتماد کرد و همچنین است اعتقاد او بر کتاب اثولوجیا (الربوبیة) منسوب به ارسطو که در واقع از ارسطو نبوده و قطعاتی از کتاب «تاسوعات» فلوطینس و خاصه فصلهای چهارم و پنجم و ششم آن بوده است و فارابی بیآنکه به اختلاف مضامین آن با عقاید ارسطو توجه کند آنرا اساس کار خویش در کتاب «الجمع بین الرأیین» قرار داد.
در رساله معتبر «فصوص الحکم» فارابی برای اثبات توحید بیشتر به اصول عقاید نو افلاطونیان و عرفا نزدیک شده و در رساله «آراء اهل المدینه الفاضله» تحت تأثیر افلاطونیان قرار گرفته و سعادت بشر را در ایجاد اجتماع کاملی دانسته است، که همانا اجتماع روحانی باشد. در این کتاب، فارابی به عنوان مقدمه در کلیات، مسایل فلسفی مانند: توحید و عقول و نفوس و افلاک و اجرام و ماده و صورت، و کیفیت تدبیر واجب الوجود در بقاء انواع و اشخاص هر نوع، و قوای انسان و اقسام معقولات و ماهیت عقل (بالقوه بالفعل، هیولانی منفعل- فعال) و بعضی از مباحث علمالنفس بحث کرده و آنگاه به بحث درباره اجتماع و اقسام جوامع و تحقیق در اجتماعات فاضله و شرایط آن و رییس فاضل و شرایط او و کیفیت و تربیت روءسای فاضل پرداخته است. بنابر این، ملاحظه میکنیم کتاب «آراء اهل المدنیة الفاضلة» اگر از باب اصول اخلاق و فلسفه عملی، عملاً مورد استفاده نیست اما از باب مباحث فلسفی، ارزش و اعتبار بسیار دارد.
فارابی بحث مخصوص مستقلی، که در آن میان حکمت و شریعت وفق دهد، انجام نداده است، با این همه، بیشتر قضایایی که در فلسفه او مورد بحث قرار گرفته تمایل آشکار و بارزی است به این فکر. فارابی بیشتر این تحقیقها را در مباحثی نظیر «فیض» و «نظام عقول» و «نظریه نفس» به عهده گرفته است. او به ویژه در کتاب «آراء اهل المدینه الفاضلة که میگوید: «رییس مدینه باید هم فیلسوف و هم نبی باشد.» و از همین موازنه که میان فیلسوف و نبی اقامه میکند، بر میآید که نزدیک کردن دوتن در مصدر معرفت به همدیگر، در واقع، نزدیک کردن و آشتی دادن فلسفه و شریعت است.
فارابی زمانی که میخواهد میان فلسفه و دین یا حکمت و شریعت وفق دهد رأی خود را بر دو پایه میگذارد.
نخست آن که میگوید: «شریعت و حکمت به اصل واحدی بر میگردد، چه بازگشت شریعت به وحی است و وحی از جانب خداست و بازگشت فلسفه به طبیعت است و طبیعت نیز صنع خدا و آفریده اوست.»
دوم آن که:
پیامبر و فیلسوف هر دو معرفت را از سرچشمه علم الهی میگیرند، پیامبر به واسطه جبرییل که حامل وحی برای اوست، و فیلسوف پس از آن که عقل او، مستفاد شد، معرفت را به توسط آن از عقل فعال میگیرد. تفاوت ظاهری هم که وجود دارد، از میان میرود. هرگاه بدانیم که اعتقاد فارابی بر این است که: عقول، همان فرشتگانند، و عقل دهم، واسطه میان عالم بالا و عالم ماست. فرق ظاهری میان «حکمت دان» و «پیامبر» از آنجاست که پیامبر حقایق را به طور جلی و آشکار و به اشکال مختلف آن ر ا از عالم بالا میگیرد ولیکن فیلسوف برخلاف او، حقایق را از قرائن و به وسیله استنتاج و استدلال به دست میآورد و میکوشد تا آنها را مجرد و عاری از متعلقات ماده در نظر گیرد. به نظر فارابی، شریعت بدان سبب با اسلوب تمثیلی و تشبیهی بیان شده که مخاطب آن طبقات مختلف مردم - از عامه و خاصه- است. ولیکن فلسفه منحصر به گروه ویژه و کمی است که مشتغلان به آن، تنها به بحث عقلی مجرد اقتصار میورزند. فارابی از این هم بالاتر میرود و میگوید: نبوت با لذات بابی از ابواب معرفت است، چه نبی دارای مخیلهای نیرومند و تیزیاب است که میتواند تا عالم معقولات نیز
پرتوافکنی کند و از آنجا نور حق و وحی الهی را دریابد، و حال آن که فیلسوف این «حقایق ثابته» را از راه تأمل و به کمک عقل تحلیلگر خود و بیاری قوه فکر درمییابد. حاصل، آن که اگر، راه هم مختلف و متفرق باشد، عاقبت نبی و فیلسوف هر دو خود را به «عقل فعال» مربوط میسازند و به وحدت میرسند، و بدینسان فکر توفیق میان افلاطون و ارسطو در رأی فارابی به توفیق حکمت و شریعت میانجامد.
او همان گونه که با علم منطق قوانین شناخت را وضع میکند، به اخلاق نیز که قوانین، عمدهای را که شایسته است انسان در رفتار خویش به آنها عمل کند، توجه میکند، جز این که مقام عمل و تجربه یعنی اخلاق برتر از آن استکه برخی پنداشتهاند. فارابی در مباحث اخلاقی خویش، گاهی موافق افلاطون سخن میگوید و زمانی چون ارسطو و برخی اوقات افکار او را از حوزه فلسفه این دو فیلسوف بیرون میرود و به روش صوفیان و زاهدان نزدیک میگردد.
فارابی تأکید میکند که عقل قادر است که درباره اعمال انسان حکم کند و یکی را خیر و دیگری را شر بداند. او در این مورد مخالف رأی متکلمان است؛ چه متکلمان اگرچه به مفارقی اعتقاد دارند که مأخذ آن عقل است، لیکن از شأن عقل نمیدانند که قواعدی برای سلوک و رفتار انسان وضع کند ولیکن چون عقل فیضی است از عالم بالا و معرفت و دانش سر دسته همه فضایل است، از این روی چراعقل قواعد اخلاقی را وضع نکند، به نظر او کسی که تمام موءلفات ارسطو را میداند و بد آنها عمل نمیکند، از کسی به مقتضای آنها عمل میکند ولیکن به آنها جاهل است، برتر است؛ پس معرفت نزد فارابی از عمل اخلاقی برتر است والا نمیتوانیم درباره اعمال اخلاقی حکم کنیم!
نفس به طبیعت خویش اراده و شوقی دارد، و از آن جهت که حس میکند و تخیل، پس مانند دیگر جانوران ارادهای دارد جز این که اختیار فقط مخصوص انسان است، زیرا اختیار قایم بر تفکر عقلی است و جولانگاه او، میدان تعقل خالص است؛ پس اختیار متوقف بر اسبابی از جمله فکر است، و تو گویی اختیار و اضطرار با هم است. زیرا این امر نیز برحسب اصل اولیه آن مقدر در علم خداست؛ و از این روی برخی محققان فارابی را از جمله قائلان به جبر میشمارند. اختیار انسانی، نمیتواند شهوت را جز به نحو ناقصی سرکوب نماید، زیرا ماده در سر راه او قرار گرفته است. بنابر این، حریت و آزادی نفس ناطقه کامل نخواهد بود مگر زمانی که از قیوعد و زنجیرهای ماده و گمراهی آن رها شود؛ به عبارت دیگر نفس، تبدیل به عقل گردد و این است همان سعادت بزرگ که خردمندان باید آن را طلب کنند، زیرا همین خیر مطلق است، و همان است که نفس انسانی طالب آن میشود وقتی که میخواهد که به سوی عقل رود و با او یکی گردد، و همین کار را نفوس افلاک نیز انجام میدهند وقتی که میخواهند به سوی خدا تقرب جویند.
چنانکه دیدیم، فارابی به اموری که در اطراف او واقع میشده، و امروز بیشتر از آنها به نام قواعد سلوک و رفتار یاد میشود، چندان توجهی نداشت. افسوس که در سیاست بیشتر از حیات واقعی دور میشود. فارابی شرقی بود، از این روی گمان برد که باید معانی جمهوریت افلاطون در وجود شخص سلطان فیلسوف خلاصه شود. در حالی که نمیدانست یا توجه نداشت که سخنان افلاطون نه ضروری بود و نه عملی؛ و از اینجا خود او نیز شکست خورد و کاری از پیش نبرد.
فارابی میگوید: «ضرورت طبیعی مردم را به زندگانی اجتماعی وامیدارد؛ از این روی بود که در برابر اراده رییس که «مدنیت» با خوبیها و زشتیهای آن، در وجود او تمثیل یافته خاضع میشوند. وقتی رییس اجتماع یا «مدینه» جاهل به قواعد خیر باشد یا بدکار و گمراه باشد، آن مدینه هم فاسد میگردد؛ «مدینه فاضله» یک نوع بیشتر نیست و ریاست آن با «فیلسوف» است. فارابی، رییس یا امیر مدینه خود را به همه فضایل انسانی، و کمالات فلسفی توصیف میکند؛ توگویی افلاطون است که به لباس محمد نبی(ص) درآمده است. برخی از صفات «رییس مدینه» را فارابی به دقت و تفصیل ذکر کرده، که چون پیش از این هم ذکر شد، از تکرار آن چشم میپوشیم.
فارابی، چنان که برخی از دانشمندان جامعهشناسی امروزی نیز بدان رفتهاند، جامعه مورد نظر خود را به «جسمی زنده» تشبیه میکند و اعضاء این کالبد زنده را از افراد مدینه ذکر میکند؛ که «رییس فیلسوف» یا «نبی حکیم» به منزله قلب آن است.
به نظر فارابی ممکن است که در مدینه، بیش از یک رییس به وجود آید، و رییس یا شاه باید با وزیر در حکم و حکمت شریک باشند، و زمانی که از رییس مثالی صحبت میکند در واقع نظریه سیاسی مسلمانان را در آن زمان در فکر خود دخالت میدهد، جز این که کلام فارابی در این مورد نیز روشن نیست؛ نه از نسب پادشاه و نه از وظایف او در جهاد و حرب و مملکتداری و دیگر امور سخن میگوید. شاید بدان سبب که در جامعه خیالی فارابی، جنگ و نزاع نیست و همه شهروندان فیلسوف و دانا و نیکوکارند و از تکالیف و وظایف خود آگاهند.
در اینجا صرفا میتوان به بعضی از نکات اساسی فلسفه فارابی اشاره کرد. او مانند بسیاری از متفکران متأخر یونانی قائل بود که فلسفه افلاطون و ارسطو در مآل امر یکی است؛» او خود بیشتر به صورتی از فلسفه ارسطو متکی بود، که شارحان متأخر یونانی ارسطو بیان کرده بودند. فارابی در علم منطق علم طبیعت، علمالنفس، مابعدالطبیعه و علم اخلاق، تابع ارسطو بود؛ هر چند که مابعدالطبیعه منسوب به ارسطو که پیرو او بود، با نظر معتدل افلاطونی شرح و بسط یافته بود. فارابی، در علم مدنی، بیشتر از رأی و نظر فلاسفه افلاطونی دوره وسطی که جمهوری و نوامیس را شرح کرده بودند، متابعت میکرد و با این که معتقد بود که فلسفه ارسطو و نو افلاطونیان جای فلسفه نظری افلاطون را گرفته است، تحلیل و بیان افلاطون در مورد مدینههای مضاده و نظر او را در حل مسایل سیاسی، علیرغم نظورات و تحولاتی که در اوضاع مدنی، صورت گرفته بود، معتبر میدانست. اسلاف یونانی این حوزه افلاطونی متأخر را، که ابن رشد هم به شدت تحت تأثیر آنها قرار گرفته است، نمیشناسیم و احیاء فلسفه آنان جز با رجوع به فارابی و امثال او میسر نیست.
به نظر فارابی، علت اولی که همان احد افلوطین
و عقل الهی ارسطوست، خالق قدیم عالم قدیم است. و شاید این قول، نتیجه تفکر افلاطونیان دوره وسطی باشد. عقل فعال ارسطو به نظر فارابی، عین علت اولی نیست و حال در نفس ناطقه آدمی هم نیست؛ بلکه موجود مفارقی تلقی شده است که واسطه میان عالم عقول و مجردات و عالم تحت قمر و نفس ناطقه است که این هم محتمل است تفسیر یونانی متأخر دیگری از فقره پنجم فصل سوم کتاب «نفس» ارسطو باشد، که بسیار مجمل و مشکل است.
و در فلسفه فارابی آنچه شایان توجه بسیار است، مبحث خیال و فلسفه نبوت است که این هم شاید از بعضی مأخذ یونانی که به دست ما نرسیده است، مقتبس باشد. اگرچه نبوت لازمه کمال بشر است اما از آنجا که داخل در قوه دانی تمثیل است میتواند به عقل بشر مدد برساند. فارابی در شرح و بیان نبوت، نه آن را حالی ناشی از تسخیر انسان به وسیله قوای عالم غیب و مجردات دانسته و نه آن را از احوال صوفیانه شمرده است (وحی الهی به بشر کاملی نازل میشود که با اعلی مراتب فلسفه که عین مرتبه اعلی نبوت است، رسیده باشد.
صورت عربی و مسیحی تعلیمات ارسطو که در قرن چهارم هجری «دهم میلادی» در بغداد موجود بود، تار و پود اصلی و بیواسطه تفکر فارابی است و نزدیکترین منابع قدیم آن را در میان آثار حوزههای فلسفی اسکندریه در قرن ششم میتوان یافت. فارابی، فلسفهای را که در طی قرون بعد از تمدن بیزانس متروک مانده بود، تجدید کرد و امروز وجهه اصیل آن را جز با توسل به ترجمهها و محاکاتهای موءلفان اسلامی نمیتوان احیاء کرد. فارابی، مابعدالطبیعه نو افلاطونی را به نحو خاص مورد تفسیر قرار داد و همین نحوه تفسیر و همچنین بستگی تام و تمام او به وجهههای مدنی تفکر افلاطون، وجه امتیاز فارابی از پرو کلوس و اتباع اوست. شاید از آراء فرفوریوس هم خیلی بیش از آنچه اکنون میشناسیم، در آثار فارابی آمده باشد. اما ظاهرا مآخذ اخیر او، تفسیر افلاطونی قبل از فلسفه نو افلاطونی است.
فارابی درنظر فلاسفه اسلامی بعد از خود، اهمیت بسیار دارد که بیان آن محتاج تفصیل است.
در عصر فارابی با توجه به نظر محدود به موسیقی، که نتیجه آن سیر نزولی کمی است، فارابی را میبینیم که نه تنها در زمانی چنین دشوار توانست سنت موسیقی علمی را زنده کند، بلکه موفق شد تا گامهای فراتری در جهت پیشبرد شناخت موسیقی بردارد. موسیقی فارابی، آمیزهای از معارف ایران باستان و به ویژه ایران عهد ساسانی در موسیقی از یکسو و دانستنیهای موسیقی یونانی بود. در ذهن توانای فارابی این جریانها درهم آمیختند و از ترکیب آنها معرفتی نوین در موسیقی پدید آمد که آن را «موسیقی فارابی» توان نامید.
تألیفات فارابی در زمینه موسیقی عبارتند از: «موسیقی کبیر»، «کتاب در احصاء ایقاع» و «کتاب در نفره اضافه شده بر ایقاع» و «کلام در موسیقی».
کتاب موسیقی کبیر فارابی دارای دو قسمت اصلی است: قسمت اول، دخول در موسیقی را شامل میشود و خود از دو مقاله تشکیل میگردد. در مقاله اول، آهنگ و تعریف آن، نهادهای هنر موسیقی، آلات موسیقی، نتها و مقامشان در آهنگ و اجناس و ابعاد و ملایمات موسیقی را دربرمیگیرد. قسمت دوم از کتاب موسیقی کبیر فارابی در هنر موسیقی است و شامل سه بخش هر یک در دو مقاله بدین قرار است:
بخش اول در اصول هنر موسیقی است، در مقاله اول از بخش اول فارابی راجع به مشخصات صوت و فاصلههای موسیقی و مقادیر فاصلهها و اقسام اجناس گفتوگو میکند. مقاله دوم از بخش اول، انواع نغمهها و اختلاط نتهای موسیقی و امتزاج ابعاد و گوشههای ایقاع را دربرمیگیرد، بخش دوم از کتاب موسیقی کبیر فارابی، شامل آلات موسیقی مشهور و نتهای محسوس در آنهاست. در مقاله اول از این بخش، عود و پردههای عود کوکهای ساده تار عود مورد بحث قرار گرفته است.
در مقاله دوم از بخش دوم از تنبور و تنبور خراسانی و کوکهای آن، ینها (مزامیرها، سرنای، انواع قانون و سنتور (معارف) و کوکهای آنها گفتوگو شده است.
بخش سوم از کتاب موسیقی کبیر فارابی به آهنگهای جزیی مربوط است. در مقاله اول از این بخش، اقسام دوگانه آهنگها، جداول اعداد نتها و انواع نتهای ملایم و متنافر (ناخوشایند) و مبادی انتقالات و آهنگهای و ایقاعات مفصل مشهور مورد بحث قرار گرفته است. در مقاله دوم از بخش سوم کتاب موسیقی کبیر فارابی از قسم دوم از اقسام دوگانه آهنگها گفتوگو سخن به میان آمده است.
ابونصر فارابی در زمینه تعریف و تنظیم گام و فواصل موسیقی، صاحب نوآوریهای پرارزشی است، وی نتهای موسیقی و صداهای خوشی آیند (متفق با ملایم) و ناخوش آیند إمتنافر) و اقترانهای کامل نتها را به گونهای بس دقیق و با رویهای علمی تعریف و تبیین کرده است.
- آراء اهل المدینة الفاضلة، ابو نصر فارابی، مصر (مطبعه النیل)، طبع اول (به اهتمام شیخ فرجالله زکی الکردی و شیخ مصطفی القبانی)، بیتاریخ.
- احصاء العلوم، ابونصر فارابی، قاهره (دارالفکر العربی)، ۱۹۴۸ م. طبع دوم (به اهتمام دکتر عثمان امین).
- تاریخ الحکما (= اخبار الحکماء) ابن القفطی (جمالالدین…) چاپ مصر، ۱۳۲۶ ه. ق.
- تاریخ حکماء الاسلام (= تتمه صوان الحکمه) ابوالحسن علی بن زید بیهقی دمشق، ۱۹۴۶ م.
- تاریخ الفلسفه فیالاسلام، دبور، ترجمه عربی دکتر محمد هادی ابوریده، مصر، ۱۹۵۲م.
- الجمع بین رأیی الحکیمین، ابونصر فارابی، چاپ مصر، ۱۹۴۹، چاپ لایدن ۱۹۱۱ م.
- طبقات الاصباء (عیون الانباء فی) ابن ابی اصبیعه، بیروت ۱۹۶۵ م.
- خصوص الحکم، ابونصر فارابی، لایدن ۱۸۹۰، قاهره ۱۹۳۱/
- وفیات الاعیان و انباء ابناء الزمان، ابن خلکان (قاضی شمسالدین احمد برمکی)، دو جزء تهران، ۱۲۸۴ ه. ق؛ بولاق دو جزء؛ ۱۲۷۵ ه. ق.
ء بصاری، طلعت، فارابی موسیقیدان، یادنامه فارابی، (اهواز ۱۳۵۵).
ء خدیوجم، حسین، «فارابی و علم کلام» یادگارنامه یغمایی (تهران ۱۳۵۶).
ء نصر، حسین، «چرا فارابی را معلم ثانی خواندهاند) مجله دانشکده ادبیات تهران (۱۳۵۴) ش ۲/
ء سجادی، جعفر، نظری به سیاسات مدینه فاضله، وحید، س ۱ (۱۳۴۱).
ء مینوی، مجتبی، در مدینه فاضله فارابی، نشریه دانشکده ادبیات تبریز، س ۲۷ (۱۳۵۴).
ء متینی، جلال، بزرگداشت ابونصر فارابی مجله دانشکده ادبیات مشهد، س ۱۰، ۱۳۵۳، ش
زندگينامه و مكتب فارابی
ابو نصر محمد بن طرخان بن اوزلغ فارابی، در وسیج نزدیک فاراب در ماوراءالنهر، به سال 259ق/872م ، بنابراين، حدود يك سال پیش از مرگ کندی در بغداد، به دنیا آمد. فارابی، از
خانوادهای سرشناس بود و پدر او، دربار سامانیان، از فرماندهان لشکر بوده است، اما همچون سلف خود، کندی ـ که فارابی را از سرمشق او تبعیت کرده بود ـ شرح حال او چندان معلوم نیست. فارابی، در جوانی به بغداد رفت و نخستین معلم او، در این شهر، یوحنابن حیلان بود. آنگاه، او منطق، نحو، فلسفه، موسیقی، ریاضیات و علوم را فرا گرفت. از آثار او چنان بر میآید که زبانهای ترکی و فارسی را میفهمیده است( برابر افسانهها، او، افزون بر عربی، با هفتاد زبان دیگر نیز آشنا بوده است). با گذشت زمان، فارابی، چنان استادی به دست آورد که (پس از ارسطو، معلم اول) معلم ثانی خوانده شد و نخستین فیلسوف بزرگ مسلمانان به شمار آمد. از شواهد چنان بر میآید که برابر نظریه رایج در ایران، این فیلسوف بزرگ شیعه بوده است. در واقع فارابی، در سال330ق/941م، بغداد را بسوی حلب ترک گفته و در کنف حمایت سلسله شیعی حمدانیان قرار گرفت و سیف الدوله حمدانی به او ارج بسیار نهاد. این حمایت شیعی ویژه را نباید تصادفی دانست. این حمایت، زمانی معنا پیدا میکند که در حکمت نبوی مبتنی بر تعلیمات امامان شیعی مشترک است. او پس از اقامت در حلب، مسافرتهایی کرد و تا قاهره رفت و آنگاه، در دمشق، به سال 339ق/ 950م در هشتاد سالگی روی در نقاب خاک کشید.
این فیلسوف بزرگ، اندیشمندی عمیقا دینی و اهل عرفان بود، او، در نهایت سادگی زندگی میکرد و لباس صوفیان بر تن داشت. فارابی که طبیعتی اساسا متامل داشت، از امور دنیوی اعراض میکرد، اما در عوض، سماع موسیقی را بسیار دوست میداشت و خود، نوازندهاي چیره دست بود. از او، کتاب الموسیقی الکبیر باقی مانده که شاهدی بر تضلع وی در ریاضیات است و نیز، بدون تردید، مهمترين شرح نظریه موسیقی، در سدههای میانه به شمار میرود. این فیلسوفان موسیقیدان، به سبب خوشبینی سطحی، به جمع میان افلاطون و ارسطو (ی اثولوجیا) نمیپرداخت، همچنانکه او، به جمع میان فلسفه و دیانت نبوی نیز اعتقاد داشت. به نظر میرسد که احساس ژرف معلم ثانی از این اندیشه ناشی بود که حکمت نزد کلدانیان در بینالنهرین ظاهر شد و از آنجا به مصر و آنگاه به یونان انتقال یافت و در یونان مکتوب شد و وظیفه او این است که این حکمت را به کانون اصلی خود بازگرداند.
آثار پر شمار او که شرحهایی بر اثر ارسطو ـ مانند منطبق، طبیعیات، آثار العلویة، مابعد الطبیعه و اخلاق نیکو ماخسی ـ را شامل میشده، اینک از میان رفته است. اینجا، میتوان به ذکر برخی از آثار عمده او بسنده کرد (ر.ک. کتابشناسی): رساله الجمع بین رأیی الحکیمین، کتاب فی اغراض ارسطو طالیس، تلحیض برخی محاورات افلاطون، رساله فیما ینبغی ان یقدم قبل تعلم الفلسفة، مقدمهای بر فلسفه ارسطو، احصاء العلوم که تاثیری ژرف بر نظریه طبقهبندي علوم در فلسفه مدرسی در مغرب زمین داشته است. رساله فیالعقل و المعقول که ذکر آن خواهد آمد و فصوص الحکم که در مشرق زمین، به تفصیل، مورد مطالعه قرار گرفته است. بالاخره، مجموعه رسالههایی که به رسالههای مربوط به «فلسفه سیاسی» فارابی مشهورند مانند آراء اهل المدنیة الفاضلة، السیاسة المدنیة، تحصیل السعادة و تلخیص نوامیس افلاطون.
هیچ دلیل قانع کنندهای برای تردید در صحت انتساب رساله فصوص الحکم وجود ندارد. اشتباه مجموعهای که سابق براین در قاهره چاپ شد و بخشی از این رساله را به عنوانی دیگر به نام ابن سینا منتشر کرد، مبتنی بر چاپی انتقادی نیست. پل کراوس، براین بود که فارابی،در واقع، موضعي ضد عرفانی داشت، سبک و مضمون فصوص با ديگر آثار هماهنگ نبود و نظریه نبوت او صرفا «سیاسی» بود. باری، میتوان ملاحظه کرد که مجموعه اصطلاحات تصوف، به تقریب، در همهجای آثار فارابی پراکنده است، که در نوشتهای غیر از فصوص، فقرهای وجود دارد که پژواکی از گزارش معروف خلسه افلوطین در کتاب اثلوجیا (اغلب به خود میآیم ....) در آن دیده میشود، که نظریه اشراقی فارابی، عنصر عرفانی مسلمی را شامل میشود، البته به شرطی که بپذیریم که عرفان، به ضرورت، مستلزم اتحاد عقل انسانی با عقل فعال نیست، زیرا اتصال نیز تجربهای عرفانی است. ابنسینا و سهروردی، با فارابی، در رد اتحاد توافق دارند، زیرا اتحاد، نتایجی پر تضاد به دنبال دارد. همین طور، میتوان ملاحظه کرد که درک پیوند میان «عرفان» فارابی و مجموعه نظریات وی مشکل نیست: میان آن دو، نه ناهمخوانی وجود دارد و نه فاصله. اگر در فصوص اصطلاحاتی نشات گرفته از مکتب اسماعیلی به چشم میخورد (اصطلاحاتی که مشترک میان همه عرفانهاست)، این مطلب، بیآنکه تردیدی در صحت انتساب آن ایجاد کند، مبین یکی سرچشمههای الهام اوست، سرچشمهای که میان حکمت او، درباره نبوت و پیامبرشناسی شیعی هماهنگی ایجاد میکند. بالاخره، اغراق آمیز خواهد بود که نظریه مدینه فاضله او را به معنای جدید کلمه، «سیاسی» بدانیم. این نظریه، با آنچه ما «برنامه سیاسی» مینامیم نسبتی ندارد. در این باره، با مجموعه شرح حالی که آقای ابراهیم مدکور، سابقا از نظریه فلسفی فارابی به دست داده است، موافقت داریم.
اینجا، تنها میتوان سه نکته از این نظریه فلسفی را برجسته کرد. نخست اینکه نظریه، تمایز منطقی و فلسفی میان ماهیت و وجود را در موجودات مخلوق به او مدیون هستیم. وجود، قوام دهنده ماهیت نیست. بلکه محمول و عارض بر آن است. گفتهاند این نظر در تاریخ فلسفه، آغاز دوره جدیدی بوده است. ابنسینا، سهروردی و فیلسوفان دیگری، قائل به اصالت ماهیت بودهاند. با ملاصدرا شیرازی، در سده یازدهم ق/هفدهم م وضعیت به طور کلی دگرگون شد. ملاصدرا به اصالت وجود قائل شد و از حکمت اشراق، روایتی اصالت وجودی عرضه کرد. این موضع گیری، درباره وجود، از تمایز میان وجود واجب و وجود ممکن ناشی میشود که قائم به ذات نیست، زیرا وجود و عدم آن، مساوی نیست، بلکه به این دلیل، وجود آن، وجوب پیدا میکند که به توسط غیر، یعنی وجود واجب وضع شده است. این نظریه که نزد ابنسینا اهمیتی ویژه پیدا خواهد کرد، ابتدا، به صورتی مجمل توسط فارابی بیان شد.
4. اهمیت ملاحظه را درباره نظریه ویژه دیگری که نظریه عقل و صدور عقل است، میتوان تکرار کرد، نظریهای که نزد فارابی، قاعده الواحد لا یصدر عنه الا الواحد بر آن ناظر است ( خواجه نصیر الدین طوسی، درباره این قاعده، با الهام از فیضان انوار سهروردی، بیآنکه اشارهای به آن کرده باشد، تردید خواهد کرد). صدور عقل اول، از سبب اول و تامل سه گانه آن عقل که در هر یک از مراتب عقول تکرار میشود، هر بار، عقل، نفس و فلک جدیدی را تا عقل دهم را ایجاد میکند. این تطور کیهانی را بعدها ابنسینا، توضیح و بسط خواهد داد. نخستین ماهیات الهی یا افلاک الهی نزد ارسطو، در اندیشه فارابی به «عقول مفارق» تبدیل میشوند. آیا ابنسینا بود که نخستین بار، آنها را «فرشته» نامگذاری کرد و بدگمانی غزالی را بر انگیخت، زیرا تصور قرآنی فرشته را در آن نمیدید؟ آیا این صور ملکی خلاق، با توحید تعارض دارند. تردیدی نیست که اینجا، منظور، ظاهر توحید است که بر احکام شرعی مبتنی است. برعکس، اندیشمندان باطنی و عرفانی، به طور خستگی ناپذیری، نشان دادهاند که توحید در صورت ظاهری آن، در بت پرستی فلسفی سقوط میکند که ادعای فرار از آن را دارد. فارابی، معاصر نخستین اندیشمندان اسماعیلی بود. نظریه عقول دهگانه او، اگر با نظریه باطنی اسماعیلی مقایسه شود، وجهی نو در آن مشاهده خواهد شد. با تحلیل اجمالی مراتب عالم [عقول] دهگانه، در سنت اسماعیلیان فاطمی، گفتیم که آن، از طرح فیلسوفان قائل به صدور از این حیث که مبدع را همچون فوق وجود، ورای وجود و لاوجود، وضع میکند و صدور با عقل اول آغاز میشود، تفاوت دارد. افزون بر این، تکوین عالم، در اندیشه اسماعیلی، دارای عنصری دراماتیکی است که در طرح فارابی و ابن سینا وجود ندارد.
با این همه، صورت دهمین فرشته (آدم سماوی) در اندیشه اسماعیلی، به طور کامل، با عقل دهم که اینجا، نزد فیلسوفان ما، عقل فعال نامیده میشود، مطابقت دارد. اين مطابقت، سر انجام، نقش عقل و فعال را در پیامبریشناسی فارابی، به ما بهتر میفهماند، زیرا فارابی، در نظریه عقل و حکیم ـ پیامبر خود، از حد «فیلسوفان یونانی مآب» فراتر میرود. مقایسهای را که در فارابی طرح کرده بود، بسیار مورد توجه قرار گرفت و همگان آن را بازگو کردند: «نسبت عقل فعال به عقل بالقوه، مانند نسبت خورشید به چشم است که در آن بینایی تا زمانی که در ظلمت قرار دارد، بالقوه وجود دارد، اما آنگاه که نور به چشم برسد، بینایی بالفعل میگردد». این عقل که در سلسله مراتب وجودات، نزدیکترین وجود معنوی ورای انسان و عالم انسانی است، همیشه، بالفعل است. این عقل، واهب الصور نامیده شده است، زیرا صور، مواد را به آنها و معرفت این صور را به عقل انسانی بالقوه اضافه میکند.
این عقل انسانی، به عقل علمی و نظری تقسیم میشود. عقل نظری، دارای سه مرتبه است: عقل بالقوه، عقل بالفعل و عقل مستفاد. اینجا نیز امری نو، در معرفت شناسی فارابی ظاهر میشود. عقل مستفاد را به رغم عنوان آن را نمیتوان با Nous epiktetos اسکندر افرودیسی خلط کرد، زیرا نزد اسکندر افرودیسی، حالتی میان عقل بالقوه و بالفعل است. در نظر فارابی، عقل مستفاد، عالیترین حالت عقل انسانی است، حالتی که در آن، عقل انسانی میتواند بدون وساطت حواس، صوری را که عقل فعال به آن اضافه میکند، به شهود و اشراق دریابد. باری، مفهوم عقل فعال و عقل مستفاد، نزد فارابی، مبین نظری متفاوت با نظر ارسطویی صرف است، یعنی تأثیر کتاب اثولوجیا که از طریق آن عناصر نوافلاطونی رسوخ کرد.
در مورد نکته سومی نیز این فیلسوف یونانی مآب، از مکتب ارسطویی صرف متفاوت به نظر میرسد: نظریه نبوت او که عالیترین بحث آثار اوست. نظریه مدینه فاضله فارابی، نظر به منشا افلاطونی آن، تاثیری یونانی در خود دارد، اما پاسخگوی الهامات فلسفی و عرفانی یک فیلسوف اسلامی است. از این نظریه، اغلب، به عنوان «سیاست» فارابی سخن گفته میشود. در واقع، فارابی به هیچ وجه فردی نبود که امروز ما «اهل عمل» مینامیم. او هرگز با مسائل سیاسی از نزدیک آشنایی نداشت. «سیاست» او، بر مجموعه روان شناسی و جهانشناسی او مبتنی است و از آن، قابل تفکیک نیست. به همین دلیل، مفهوم «مدینه فاضله» او، همه ارض مسکون را شامل میشود. مدینه فاضله، برنامه سیاسی «امروزی» نیست. فلسفه سیاسی او را نمیتوان به عبارتی بهتر، فلسفه نبوت نامید.
اگر شخصیت اساسی فلسفه نبوت، یعنی رئیس مدینه فاضله، پیامبر یا امام و نیز سرانجام نظریه در عالم دیگر، مبین الهام عرفانی فارابی است، میتوان گامی فراتر گذاشت. نظریه نبوت فارابی، مبین برخی رگههای اساسی مشترک با فلسفه نبوت بدر تشیع است متاسفانه، نمیتوان این بحث و نتایج آن را اینجا بسط داد. دلایلی که او، در اثبات ضرورت وجود پیامبران میآورد، خطوطی که با آن وجود درونی پیامبر، [یعنی] امام را تعریف میکند، با دلایل و خطوطی مطابقت دارد که چنانچه دیدیم، پیامبرشناسی شیعی بر مبنای تعلیمات امامان معصوم بنا کرده است. پیامبر واضع شریعت، در زمان حیات خود، امام نیز هست. پس از پیامبر، دایره امامت (یا دایره ولایت، یعنی، در دوره اسلامی، نام نبوتی که شریعتی نمیآورد) آغاز میشود. باری اگر حکیم – نبی در اندیشه فارابی نوامیسي را برقرار میکند، این، به معنای شریعت، در اصطلاح کلامی دقیق آن نیست. در این صورت، پیوند این دو پیامبرشناسی، این فکر را که حكيم افلاطونی، حکیم حاکم مدینة فاضله را به امام تبدیل میکند، به صورتی نو ظاهر میسازد.
از سوی دیگر، دیدم که پیامبرشناسی شیعی، در نوعی معرفتشناسی، به اوج خود رسيد که میان علم پیامبر و امام قائل به تمیز بود. به همانسان، نزد فارابی، امام ـ پیامبر، رئیس مدینه فاضله، باید به مرتبه والایی از سعادت انسانی رسیده باشد که همان اتصال با عقل فعال است. در واقع، هرگونه الهام و وحی نبوی، از این اتصال ناشی میشود. چنانکه اشاره شد، منظور از وحدت با عقل فعال، اتحاد نیست، بلکه اتصال است. اینک، باید خاطرنشان کرد که بر خلاف حکیم افلاطونی که باید از نظاره معقولات، برای تدبیر امور سیاسی، به عالم محسوسات بازگردد، حکیم فارابی باید به وجودات معنوی دیگر بپیوندد و وظیفه اصلی او این است که اهل مدینه را بسوی این غایت هدایت کند، زیرا سعادت مطلق، از این پیوند ناشی میشود. مدینه فاضله فارابی، همان
«مدینه ابرار در آخر الزمان» است. این مدینه، در معادشناسی شیعی، با وضعیتی مطابقت دارد که در زمان ظهور امام غایب تحقق پیدا خواهد کرد که مقدمه رستاخیز خواهد بود. آیا در این صورت، به «سیاست» فارابی، همان معنایی را میتوان داد که امروزه به این کلمه میدهیم؟
در عوض، درست خواهد بود که بگوییم «شهریاری» که فارابی، همه فضایل انسانی و فلسفي را به او اعطا کرده، همان «افلاطونی که قبای محمد پیامبر را برتن کرده است». یا درستتر خواهد بود که به فارابی بگوییم اتصال به عقل فعال میتواند با عقل امکان پذیر باشد، این، همان مورد فیلسوف است، زیرا این اتصال، منشا همه معرفتهای فلسفی است.اين اتصال، با خیال خلاق نیز امکانپذیر است و در این صورت، اتصال منشا همه این وحیها، الهامات و رویاهای نبوی خواهد بود. بالاتر اشاره کردیم که چگونه حکمت نبوی شیعی با اعتبار بخشیدن به معرفت خیالی و عالمی که بوسیله خیال درک میشود، نظریه کاملی، در باب خیال ایجاد کرد. جالب توجه است که نظریه خیال، نزد فارابی نیز دارای اهمیت است. اگر به آثار ملاصدرا شیرازی برگردیم که تعلیمات امامان را توضیح میدهد، دیگر نمیتوان گفت که نظریه نبوت فارابی، تنها در فلسفه مدرسی یهودی (ابن میمون) به جد گرفته شد، زیرا این نظریه، بهطور مبسوطی، در حکمت نبوی شیعی بارور شد.
معرفت شناسی ناشی ارز حکمت نبوی شیعی با توجه به مراتب مشاهده، یا استماع ملک در خواب، بیداری یا در حالتی میان این دو تاسیس شده است. در نظر فارابی، حکیم از طریق تامل نظری، به عقل فعال اتصال پیدا میکند و نبی از طریق خیال و همین خیال، منشأ نبوت و وحي نبوي است.اين دريافت ممكن نيست، مگر اينكه جبرائیل، فرشته محمدی یا روح القدس، با عقل فعال یکی شمرده شود. چنانکه پیش از این اشاره شد، این وحدت، به هیچ وجه، به معنای عقلانی کردن روح القدس نیست، بلکه عکس آن درست است. وحدت فرشته معرفت و ملک وحی از الزامات حکمت نبوی است و نظریه فارابی در این راستا قرار دارد. به همین دلیل، بیان اینکه فارابی، برای وحی شالودهای فلسفی ایجاد کرده، رضایت بخش نخواهد بود، همچنانکه درست نخواهد بود که بگوییم او، فیلسوف را برتر از پیامبر میدانسته است. این شیوه بیان، حاکی از بیتوجهی به واقعیت حکمت نبوی است. فیلسوف و پیامبر، با عقل فعال ـ روح القدس اتصال پیدا میکنند. مورد فارابی، به بهترین وجهی، مبین وضعیتی است که اینجا به آن اشاره شد. شاید میان اسلام تشریعی و فلسفه، تضادی غیر قابل حل وجود دارد. رابطه بنیادین، رابطه میان اسلام باطنی (به معنای وسیع واژه یونانی ta eso ) و اسلام ظاهری و قشری است. با توجه به قبول یا رد اسلام باطنی است که تقدیر و نقش فلسفه، در اسلام رقم زده میشود.
از اینجاست که میتوان گفت، مدینه فاضله، هر اندازه به کمال نزدیک باشد، در نظر فارابی، آن مدینه غایت خود نیست، بلکه وسیلهای است که انسانها را به سوی سعادت اخروی هدایت میکند. جماعت زندگان، وقتی از دروازههای مرگ گذشتند، به جماعتی خواهند پیوست که پیش از آنان، به جهان باقی شتافتهاند، «و آنان، بهطوری عقلانی، با یکدیگر وحدت پیدا خواهند کرد و هر کس، به موجود شبیه خود میپیوندد». با این وحدت روح با روح، لطف و صفای کسانی که پیشتر، به دیار دیگر شتافته بودند، پیوسته بیشتر خواهد شد. این نظریه، نیز به آنچه در معادشناسی اسماعیلی گفته خواهد شد ـ آنگاه که از اتحاد صور نورانی سخن گفته میشود که هیکل نورانی امامت را ایجاد میکند ـ نزدیک است.
شمار اندکی از شاگردان فارابی را میشناسیم. به طور عمده، از ابو زکریا یحیی بنعدی (در گذشته 374ق/974م)فیلسوف مسیحی یعقوبی نام میبریم که از او، در زمره مترجمان آثار ارسطو ذکری به میان آمد. مکاتبات جالب توجهی میان یحییبنعدی و یک فیلسوف یهودی از اهالی موصل، به نام ابنابیسعید موصلی باقی مانده است. یکی از شاگردان یحیی بن عدی، ابو سلیمان محمد سبحستانی (در گذشته 371ق/981م) که نباید با ابویعقوب سبحستانی اسماعیلی اشتباه شود) در نیمه دوم سده دهم م در بغداد، حلقهای از اهل علم ترتیب داد که جلسات «فرهنگی» جالبی میان آنان برگزار میشد. مطالب اساسی این جلسات، در یکی از آن کتابها ابوحیان توحیدی (در گذشته 399ق/ 1009م) شاگرد ابو سلیمان، با عنوان مقابسات که کتابی منحصر به فرد و سرشار از اطلاعات جالب توجه است، آمده است. با این همه، این جلسات، یک حلقه فلسفی، به معنای دقیق کلمه نبود. به نظر میآید که مباحثات منطقی فارابی، به نوعی فلسفه که صرفا به لفاظی مبتنی بود، تبدیل شد. در این جلسات، سخنانی گفته میشود که نباید زیاد جدی گرفته شود (به عنوان مثال، سخنان ابو سلیمان را دیدیم که به شناختن نویسنده واقعی آثار منسوب به جابر بن حیان افتخار میکرد). در حقیقت، فارابی، تاثیر معنوی حقیقی خود را در ابنسینا گذاشت که او را استاد خود میدانست. فارابی، در اندلس و نیز بر سهروردی تاثیر گذاشته است. این تاثیر، چنانکه اشاره شد، بر ملاصدرای شیرازی نیز محسوس است
13- رسالهي الجمع بين رأيي الحكيمين، كتاب في اعراض ارسطو طاليس، تلخيص برخي محاورات افلاطون، رسالهي فيماينبغي انيقدم قبل تعلم الفلسفة، مقدمهاي بر فلسفهي ارسطو، احصأ العلوم كه تأثيري ژرف بر نظريهي طبقهبندي علوم در فلسفهي مدرسي در مغرب زمين داشته است. رسالهي في العقل والمعقول كه ذكر آن خواهد آمد و فصوص الحكم كه در مشرق زمين، به تفصيل، مورد مطالعه قرار گرفته است. بالاخره، مجموعهي رسالههايي كه به رسالههاي مربوط به «فلسفهي سياسي» فارابي مشهورند مانند آرأ اهل المدينةالفاضلة، السياسةالمدنية، تحصيل السعادة و تلخيص نواميس افلاطون.
1 از فصوص الحكم ذكري به ميان آمد. هيچ دليل قانع كنندهاي براي ترديد در صحت انتساب اين رساله وجود ندارد. اشتباه مجموعهاي كه سابق بر اين در قاهره چاپ شد و بخشي از اين رساله را با عنواني ديگر به نام ابنسينا منتشر كرد، مبتني بر چاپي انتقادي نيست. پل كراوس، بر اين بود كه فارابي، در واقع، موضعي ضد عرفاني داشت، سبك و مضمون فصوص با ديگر آثار هماهنگ نبود و و نظريهي نبوت او صرفاً «سياسي» بود.
باري، ميتوان ملاحظه كرد كه مجموعهي اصطلاحات تصوف، به تقريب، در همه جاي آثار فارابي پراكنده است، كه در نوشتهاي غير از فصوص، فقرهاي وجود دارد كه پژواكي از گزارش معروف خلسهي افلوطين در كتاب اثولوجيا «(اغلب به خود ميآيم...») در آن ديده ميشود، كه نظريهي اشراقي فارابي، عنصر عرفاني مسلمي را شامل ميشود، البته به شرطي كه بپذيريم كه عرفان، به ضرورت، مستلزم اتحاد عقل انساني با عقل فعال نيست، زيرا اتصال نيز تجربهاي عرفاني است. ابنسينا و سهروردي، با فارابي در رد اتحاد توافق دارند، زيرا اتحاد، نتايجي پر تضاد به دنبال دارد. همين طور، ميتوان ملاحظه كرد كه درك پيوند ميان «عرفان» فارابي و مجموعهي نظريات وي مشكل نيست: ميان آن دو، نه ناهمخواني وجود دارد و نه فاصله. اگر در فصوص اصطلاحاتي نشأت گرفته از مكتب اسماعيلي به چشم ميخورد (اصطلاحاتي كه مشترك ميان همه عرفانهاست) اين مطلب، بيآنكه ترديدي در صحت انتساب آن ايجاد كند، مبين يكي از سرچشمههاي الهام اوست، سرچشمهاي كه ميان حكمت او، دربارهي نبوت و پيامبرشناسي شيعي هماهنگي ايجاد ميكند. بالاخره، اغراقآميز خواهد بود كه نظريهي مدينهي فاضلهي او را به معناي جديد كلمه، «سياسي»(1) بدانيم. اين نظريه، با آنچه ما «برنامه سياسي»(2) ميناميم نسبتي ندارد. در اين باره، با مجموعهي شرح حالي كه آقاي ابراهيم مذكور، سابقاً از نظريهي فارابي به دست داده است، موافقت داريم.
2- اينجا، تنها ميتوان سه نكته از اين نظريهي فلسفي را برجسته كرد. نخست اينكه نظريه، تمايز منطقي و فلسفي ميان ماهيت و وجود را در موجودات مخلوق به او مديون هستيم. وجود، قوام دهندهي ماهيت نيست. بلكه محمول و عارض بر آن است. گفتهاند كه اين نظر در تاريخ فلسفه، آغاز دورهي جديدي بوده است. ابنسينا، سهروردي و فيلسوفان ديگري، قائل به اصالت ماهيت بودهاند. با ملاصدرا شيرازي، در سدهي يازدهم ق/هقدهم م. وضعيت به طور كلي دگرگون شد. ملاصدرا به اصالت وجود قائل شد و از حكمت اشراق، روايتي اصالت وجودي عرضه كرد. اين موضعگيري، دربارهي وجود، از تمايز ميان وجود واجب و وجود ممكن ناشي ميشود كه قائم به ذات نيست، زيرا وجود و عدم آن، مساوي نيست، بلكه به اين دليل، وجود آن، وجوب پيدا ميكند كه به توسط غير، يعني وجود واجب وضع شده است. اين نظريه كه نزد ابنسينا اهميتي ويژه پيدا خواهد كرد، ابتدا، به صورتي مجمل توسط فارابي بيان شد.
3- همين ملاحظه را دربارهي نظريهي ويژهي ديگري كه نظريهي عقل و صدور عقول است، ميتوان تكرار كرد، نظريهاي كه نزد فارابي، قاعدهي الواحد لايصدر عنه الا الواحد بر آن ناظر است (خواجه نصيرالدين طوسي، دربارهي اين قاعده، با الهام از فيضان انوار سهروردي، بيآنكه اشارهاي به آن كرده باشد، ترديد خواهد كرد). صدور عقل اول، از سبب اول و تأمل سه گانهي آن عقل كه در هر يك از مراتب عقول تكرار ميشود، هر بار، عقل، نقس و فلك جديدي را تا عقل دهم ايجاد ميكند. اين تطور كيهاني را بعدها ابنسينا، توضيح و بسط خواهد داد. نخستين ماهيات الهي يا افلاك الهي نزد ارسطو، در انديشهي فارابي به «عقول مفارق» تبديل ميشوند. آيا ابنسينا بود كه نخستين بار، آنها را «فرشته» نام گذاري كرد و بدگماني غزالي را برانگيخت، زيرا تصوير قرآني فرشته را در آن نميديد؟ آيا اين صور مَلَكي خلاق، با توحيد تعارض دارند. ترديدي نيست كه اينجا، منظور، ظاهر توحيد است كه بر احكام شرعي مبتني است. برعكس، انديشمندان باطني و عرفاني، به طور خستگي ناپذيري، نشان دادهاند كه توحيد در صورت ظاهري آن، در بت پرستي فلسفي سقوط ميكند كه ادعاي فرار از آن را دارد. فارابي، معاصر نخستين انديشمندان اسماعيلي بود. نظريهي عقول دهگانهي او، اگر با نظريهي باطني اسماعيلي مقايسه شود، وجهي نو در آن مشاهده خواهد شد. با تحليل اجمالي (فصل دوم، ب، بخش 1 و 2) مراتب عالم (عقول) دهگانه، در سنت اسماعيليان فاطمي، گفتيم كه آن، از طرح فيلسوفان قائل به صدور از اين حيث كه مُبدِع را همچون فوق وجود دارد، وراي وجود و لاوجود، وضع ميكند و صدور با عقل اول آغاز ميشود، تفاوت دارد. افزون بر اين، تكوين عالم، در انديشهي اسماعيلي، داراي عنصري دراماتيكي است كه در طرح فارابي و ابنسينا وجود ندارد.
با اين همه، صورت دهمين فرشته (آدم سماوي) در انديشهي اسماعيلي، به طور كامل، با عقل دهم كه اينجا، نزد فيلسوفان ما، عقل فعال ناميده ميشود، مطابقت دارد. اين مطابقت، سرانجام، نقش عقل فعال را در پيامبرشناسي فارابي، به ما بهتر ميفهماند، زيرا فارابي، در نظريهي عقل و حكيم - پيامبر خود، از حد «فيلسوف يوناني مآب» فراتر ميرود. مقايسهاي را كه فارابي طرح كرده بود، بسيار مورد توجه قرار گرفت و همگان آن را بازگو كردند: «نسبت عقل فعال به عقل بالقوه، مانند نسبت خورشيد به چشم است كه در آن، بينايي تا زماني كه در ظلمت قرار دارد، بالقوه وجود دارد، اما آن گاه كه نور به چشم برسد، بينايي بالفعل ميگردد». اين عقل، عقلي كه در سلسله مراتب وجودات، نزديكترين وجود معنوي وراي انسان و عالم انساني است، هميشه، بالفعل است. اين عقل، واهب الصور ناميده شده است، زيرا صور، مواد را به آنها و معرفت اين صور را به عقل انساني بالقوه افاضه ميكند.
اين عقل انساني، به عقل عملي و نظري تقسيم ميشود. عقل نظري، داراي سه مرتبه است: عقل بالقوه، عقل بالفعل و عقل مستفاد. اينجا نيز امري نو، در معرفتشناسي فارابي ظاهر ميشود. عقل مستفاد را به رغم عنوان آن نميتوان باNous epiktos اسكندر افروديسي خلط كرد، زيرا نزد اسكندر افروديسي، حالتي ميان عقل بالقوه و بالفعل است. در نظر فارابي، عقل مستفاد، عاليترين حالت عقل انساني است، حالتي كه در آن، عقل انساني ميتواند بدون وساطت حواس، صوري را كه عقل فعال به آن افاضه ميكند، به شهود و اشراق در يابد. باري، مفهوم عقل فعال و عقل مستفاد، نزد فارابي، مبين نظري متفاوت با نظر ارسطويي صرف است، يعني تأثير كتاب اثولوجيا كه از طريق آن، عناصر نوافلاطوني رسوخ كرد.
4- در مورد نكتهي سومي نيز اين فيلسوف يوناني مآب، از مكتب ارسطويي صرف متفاوت به نظر ميرسد: نظريهي نبوت او كه عاليترين بحث آثار اوست. نظريهي مدينهي فاضلهي فارابي، نظر به منشأ افلاطوني آن، تأثيري يوناني در خود دارد، اما پاسخگوي الهامات فلسفي و عرفاني يك فيلسوف اسلامي است. از اين نظريه، اغلب، به عنوان «سياست»(3) فارابي سخن گفته ميشود. در واقع، فارابي به هيچ وجه فردي نبود كه امروزه ما «اهل عمل»(4) ميناميم. او هرگز با مسائل سياسي از نزديك آشنايي نداشت. «سياست» او، بر مجموعهي روانشناسي و جهانشناسي او مبتني است و از آن، قابل تفكيك نيست. به همين دليل، مفهوم «مدينهي فاضلهي»(5) او، همهي ارض مسكون(6) را شامل ميشود. مدينهي فاضله، برنامه سياسي «امروزي» نيست. فلسفهي سياسي او را ميتوان به عبارتي بهتر، فلسفهي نبوت ناميد.
اگر شخصيت اساسي فلسفهي نبوت، يعني رئيس مدينهي فاضله، پيامبر يا امام و نيز سرانجام نظريه در عالم ديگر، مبين الهام عرفاني فارابي است، ميتوان گامي فراتر گذاشت. نظريهي نبوت فارابي، مبين برخي رگههاي اساسي مشترك با فلسفه نبوت در تشيع است متأسفانه، نميتوان اين بحث و نتايج آن را اينجا بسط داد. دلايلي كه او، در اثبات ضرورت وجود پيامبران ميآورد، خطوطي كه با آن وجو دروني پيامبر، (يعني) امام را تعريف ميكند، با دلايل و خطوطي مطابقت دارد كه چنان كه ديديم، پيامبرشناسي شيعي بر مبناي تعليمات امامان معصوم بنا كرده است. پيامبر واضع شريعت، در زمان حيات خود، امام نيز هست. پس از پيامبر، دايرهي امامت (يا دايره وَلايت، يعني، در دورهي اسلامي، نام نبوتي كه شريعتي نميآورد) آغاز ميشود. باري، اگر حكيم - نبي در انديشهي فارابي نواميسي را برقرار ميكند، اين، به معناي شريعت، در اصطلاح كلامي دقيق آن نيست. در اين صورت، پيوند اين دو پيامبرشناسي، اين فكر را حكيم افلاطوني، حكيم حاكم مدينهي فاضله را به امام تبديل ميكند، به صورتي نو ظاهر ميسازد.
5- از سوي ديگر، پيامبرشناسي شيعي، در نوعي معرفتشناسي، به اوج خود ميرسد كه ميان علم پيامبر و امام قائل به تميز بود. به همان سان، نزد فارابي، - پيامبر، رئيس مدينهي فاضله، بايد به مرتبهي والايي از سعادت انساني رسيده باشد كه همان اتصال به عقل فعال است. در واقع، هر گونه الهام و وحي نبوي، از اين اتصال ناشي ميشود. چنان كه اشاره شد، منظور از وحدت با عقل فعال، اتحاد نيست، بلكه اتصال است. اينك، بايد خاطرنشان كرد كه بر خلاف حكيم افلاطوني كه بايد از نظارهي معقولات، براي تدبير امور سياسي، به عالم محسوسات بازگردد، حكيم فارابي بايد به وجودات معنوي ديگر بپيوندد و وظيفه اصلي او اين است كه اهل مدينه رابه سوي اين غايت هدايت كند، زيرا سعادت مطلق، از اين پيوند ناشي ميشود. مدينهي فاضلهي فارابي، همان «مدينهي ابرار در آخرالزمان» است. اين مدينه، در معادشناسي شيعي، با وضعيتي مطابقت دارد كه در زمان ظهور امام غايب تحقق پيدا خواهد كرد كه مقدمهي رستاخيز خواهد بود. آيا در اين صورت، به «سياست» فارابي، همان معنايي را ميتوان داد كه امروزه به اين كلمه ميدهيم؟
در عوض، درست خواهد بود كه بگوييم «شهرياري» كه فارابي، همهي فضايل انساني و فلسفي را به او اعطا كرده، همان «افلاطوني است كه قباي محمد پيامبر را بر تن كرده است». يا درستتر خواهد بود كه با فارابي بگوييم اتصال به عقل فعال ميتواند با عقل امكانپذير باشد؛ اين، همان مورد فيلسوف است، زيرا اين اتصال، منشأ همهي معرفتهاي فلسفي است. اين اتصال، با خيال خلاق نيز امكانپذير است و در اين صورت، اتصال منشأ همهي وحيها، الهامات و رؤياهاي نبوي شيعي با اعتبار بخشيدن به معرفت خيالي و عالمي كه به وسيله خيال درك ميشود، نظريهي تكاملي، در باب خيال ايجاد كرد. جالب توجه است كه نظريهي خيال، نزد فارابي نيز داراي اهميت است. اگر به آثار ملاصدرا شيرازي برگرديم كه تعليمات امامان را توضيح ميدهد، ديگر نميتوان گفت كه نظريهي نبوت فارابي، تنها در فلسفهي مدرسي يهودي (ابن ميمون) به جد گرفته شد، زيرا اين نظريه، به طور مبسوطي، در حكمت نبوي شيعي بارور شد.
6- معرفتشناسي ناشي از حكمت نبوي شيعي (فصل دوم، الف، 5) با توجه به مراتب مشاهده، يا استماع مَلَك در خواب، بيداري يا در حالتي ميان اين دو تأسيس شده است. در نظر فارابي، حكيم از طريق تأمل نظري، به عقل فعال اتصال پيدا ميكند و نبي از طريق خيال و همين خيال، منشأ نبوت و وحي نبوت است.اين دريافت ممكن نيست، مگر اين كه جبرائيل، فرشتهي محمدي يا روح القدس، با عقل فعال يكي شمرده شود. چنان كه پيش از اين اشاره شد،اين وحدت، به هيچ وجه، به معناي عقلاني كردن(7) روح القدس نيست، بلكه عكس آن درست است. وحدت فرشتهي معرفت و ملك وحي از الزامات حكمت نبوي است و نظريهي فارابي در اين راستا قرار دارد. به همين دليل، بيان اينكه فارابي، براي وحي شالودهاي فلسفي ايجاد كرده، رضايت بخش نخواهد بود، همچنان كه درست نخواهد بود كه بگوييم او، فيلسوف را برتر از پيامبر ميدانسته است. اين شيوهي بيان، حاكي از بيتوجهي به واقعيت حكمت نبوي است. فيلسوف و پيامبر، با عقل فعال - روح القدس اتصال پيدا ميكنند. مورد فارابي، به بهترين وجهي، مبين وضعيتي است كه اينجا به آن اشاره شد. شايد ميان اسلام تشريعي و فلسفه، تضادي غيرقابل حل وجود دارد. رابطهي بنيادين، رابطهي ميان اسلام باطني و (به معناي وسيع واژه يونانيta eso و اسلام ظاهري و قشري است. با توجه به قبول يا رد اسلام باطني است كه تقدير و تقش فلسفه، در اسلام رقم زده ميشود.
از اينجاست كه ميتوان گفت، مدينهي فاضله، هر اندازه به كمال نزديك باشد، در نظر فارابي، آن مدينه غايت خود نيست، بلكه وسيلهاي است كه انسانها را به سوي سعادت اخروي هدايت ميكند. جماعت زندگان، وقتي از دروازههاي مرگ گذشتند، به جماعتي خواهند پيوست كه پيش از آنان، به جهان باقي شتافتهاند، «و آنان، به طور عقلاني، با يكديگر وحدت پيدا خواهند كرد و هركس، به موجود شبيه خود ميپيوندد». با اين وحدت روح با روح، لطف و صفاي كساني كه پيشتر، به ديار ديگر شتافته بودند، پيوسته بيشتر خواهد شد. اين نظريه، نيز به آنچه در معادشناسي اسماعيلي گفته خواهد شد - آنگاه كه از اتحاد صور نوراني(8) سخن گفته ميشود كه هيكل نوراني(9) امامت را ايجاد ميكند - نزديك است.
7- شمار اندكي از شاگردان فارابي را ميشناسيم. به طور عمده، از ابوزكريا يحيي بن عَدي (در گذشتهي 374 ق/974م) فيلسوف مسيحي يعقوبي نام ميبريم كه از او، در زمره مترجمان آثار ارسطو ذكري به ميان آمد. مكاتبات جالب توجهي ميان يحيي بن عدي و يك فيلسوف يهودي از اهالي موصل، به نام ابن ابي سعيد موصلي باقي مانده است. يكي از شاگردان يحيي بن عدي، ابوسليمان محمد سبحستاني (در گذشتهي 371 ق/ 981م) كه نبايد با ابو يعقوب سبحستاني اسماعيلي اشتباه شود) در نيمهي دوم سده دهم م در بغداد، حلقهاي از اهل علم ترتيب داد كه جلسات «فرهنگي» جالبي ميان آنان برگزار ميشد. مطالب اساسي اين جلسات، در يكي از آن كتابهاي ابو حيان توحيدي (در گذشتهي 399ق/1009م) شاگرد ابوسليمان، با عنوان مقابسات كه كتابي منحصر به فرد و سرشار از اطلاعات جالب توجه است، آمده است. با اين همه، اين جلسات، يك حلقهي فلسفي، به معناي دقيق كلمه نبود. به نظر ميآيد كه مباحثات منطقي فارابي، به نوعي فلسفه كه صرفاً به لفاظي مبتني بود، تبديل شد. در اين جلسات، سخناني گفته ميشد كه نبايد زياد جدي گرفته شود (به عنوان مثال، سخنان ابوسليمان را ديديم كه به شناختن نويسندهي واقعي آثار منسوب به جابر بن حيان افتخار ميكرد). در حقيقت، فارابي، تأثير معنوي حقيقي خود را در ابنسينا گذاشت كه او را استاد خود ميدانست. فارابي، در اندلس و نيز بر سهروردي تأثير گذاشته است. اين تأثير، چنانكه اشاره شد، بر ملاصدراي شيرازي نيز محسوس است
| |||
|
طريقه فيض يا كيفيت و ترتيب صدور موجودات از مبدأ مبدأ نخستين «واجبالوجود» واحد و بسيط، عقل محض و دائم التأمل لذاته است كه چون ذات خويش را تعقل كند (طبق مبدأ دوم) از او موجود واحد صادر شود (طبق مبدأ سوم) كه عقل اول است و مفارق و مجرد از ماده و بسيط و واحد است. عقل اول به رغم آنكه واحد بالعدد است خالي از تركيب نيست، بلكه در طبيعت و ادراكش متعدد است؛ از يك سو مبدأ را كه واجبالوجود است ادراك ميكند و از سوي ديگر ذات خودش را كه ممكن بذاته است و از اين تعدد در اعتبار، كثرت در كون نشأت ميگيرد. بنابراين ادراك و انديشه هر يك از عقول مجرده، متضمن فيض جديد و پيدايش امري تازه و نو خواهد بود. البته كثرت و تعدد در عقل صادر از خدا نيست، بلكه لازمه وجود عقل است؛ به دليل امكان ذاتي و وجوب غيري او از ناحيه مبدأ اول (ابن سينا، 1364، ص 459). و بدينگونه امكان از واجب و كثرت از واحد افاضه ميشود.
مراتب موجودات ثواني اولين افاضه از «موجود اول» موجود دوم يا عقل اول است كه جوهري است نه متجسم و نه در ماده، بلكه جوهري غيرجسماني و غيرمادي است كه هم ذات مبدأ را تعقل ميكند و هم ذات خويش را و با تعقل او از ذات واجب وجود عقل دوم لازم ميآيد و از جهت تعقل جوهر ذات خويش، منشأ صدور آسمان (فلك) اول (فلك كواكب ثابته) ميگردد بدین ترتیب فیض ادامه می یابد. با تعقل و اندیشه هر یک از عقول به مبدأ اول، عقلی دیگری فائض می گردد و از انديشه هر عقلي به ذات خويش فلكي كه مشتمل بر نفس و جسم است صادر ميشود. (4) از صادر اول عقل دوم و كره آسمان صادر ميشود و از عقل دوم، عقل سوم و كره ثوابت؛ از عقل سوم، عقل چهارم و كره زحل؛ از عقل چهارم،عقل پنجم و كره مشتري؛ از عقل پنجم، عقل ششم و كره مريخ؛ از عقل ششم، عقل هفتم و كره شمس؛ از عقل هفتم، عقل هشتم و كره زهره؛ از عقل هشتم عقل نهم و كره عطارد و از عقل نهم، عقل دهم (عقل فعال) و كره قمر افاضه ميگردد. در اينجا اجسام سماويه متوقف ميشود و عقل فعال تمام همت و تلاشش را در ابداع عالم ارض كه جهان ما تحتالقمر يا عالم كون و فساد است محصور مينمايد. طبق نظر فارابي خدا نيز عقل است، و سلسله عقول به يازده ميرسند (بجاي عقول دهگانه) و لذا آسمان اول از بركت و فيض وجود عقل دوم خواهد بود. البته اين مطلب با مطالب قبل ناسازگار نيست؛ چرا كه فلك اول از نخستين عقلي كه از مبدأ صادر ميشود پديد مي آيد. چه مبدأ خود عقل اول باشد و نخستين صادر از او عقل دوم، و يا عليرغم آنكه مبدأ خود هم عقل است و هم عاقل و هم معقول، شمار عقول را از صادر اول آغاز كنيم و عقل صادر از او را عقل اول بناميم، در هرحال مصادر همه عقلاند و آسمان از عقل ايجاد ميشود (1379، صص 90ـ92). در انديشه فارابي، خلق ابداعي است و مبدأ نخستين فاعل مبدع است و اول مبدعات (عقل اول) واحد بالعدد. اما از آنجا كه ممكن الوجود بذاته و واجبالوجود بالاول است و هم ذات مبدأ را تعقل ميكند و هم ذات خويش را، كثرت بالعرض در او حاصل ميشود و بنابراين عقل اول داراي دو جهت خواهد بود: از جهت آنكه واجبالوجود بالاول و عالم به مبدأ است، عقل دوم از او صادر ميشود (كه در عقل ثاني نيز كثرت عرضي عقل اول حاصل است) و از جهت آنكه ممكن الوجود بذاته است و علم به ذات دارد ماده و صورت (نفس) فلك اعلي از او صادر ميگردد. باتوجه به نحوه كثرت عرضي در مبدع اول، فيض در انديشه فارابي ثنايي خواهد بود. ابن سينا نظريه فيض را از فارابي اخذ نموده و مبادي و طريقه و عدد عقول و افلاك و خصوصيات آنها را پذيرفته ولي فيوضات ناشي از هر يك از عقول را ثلاثي ميداند و ميگويد كه سه فيض با هر يك از عقول افاضه ميشود: 1ـ از ادراك عقل واجبالوجود را، عقل ديگر افاضه ميشود 2ـ از ادراكش به اينكه واجبالوجود بغيره است نفس كليه و 3ـ از ادراكش به اينكه ممكن الوجود بذاته است جسم فلكي افاضه ميگردد (ابن سينا، 1993، نمط 7؛ 1364، ص 217؛ 1353، ص 156). اما سلسله عقول بينهايت ادامه نمييابد و به عقل فعال منتهي خواهد شد كه در اين مرحله عدد افلاك نيز پايان ميپذيرد و عقل اخير به وجهي سبب وجود نفوس ارضيه ميگردد و به وجهي ديگر ـ به وساطت افلاك ـ و با افاضه صورت و هيولا سبب وجود اركان يعني عناصر اربعه ميشود (فارابي، 1349 الف، ص 7ـ8). فارابي شايد نخستين متفكر و صاحب نظري باشد كه در فلسفه به صراحت نظريه افلاك بطلميوس و قول به نفوس فلكي را با نظريه صدور كثير از واحد افلوطين (صدور عقل از احد) درآميخت و كثرت طولي عقول را با تعداد خاص عقول، استنتاج نمود.
تكون كائنات تحت عالم اجرام سماوي، عالم ارضي قرار دارد كه سير كمال در آن بالعكس عالم سماوي است. يعني اول هيولاي اولي قرار دارد و به دنبال آن عناصر اربعه، معدنيات و نباتات و حيوانات و بالاخره انسان كه در اين جريان مارپيچي و متصاعد مخلوقات در عالم ارضي قرار گرفته است. بنابراين، فيض در عالم سفلي از حيث رتبه است.
مبادي موجودات در انديشه فارابي مبادي موجودات كه مقوم اجسام و اعراضاند. در شش مرتبه اصلي خلاصه ميشوند. در مرتبه اول، سبب اول است كه همان ذات خداوند است. مرتبه دوم، سبب دوم است كه فلاسفه و نيز فارابي آن را عقول و مجردات عقلي و نفسي ميدانند. عقل فعال در مرتبه سوم قرار دارد و آخرين مرتبه موجودات ثواني و حاكم بر طبيعت است. نفس در مرتبه چهارم و صورت در مرتبه پنجم و ماده در مرتبه ششم هستند. سبب اول يا موجود در مرتبه اول را فارابي خداي جهان ميداند كه سبب نخستين براي وجود موجودات ثواني و عقل فعال و مدارج عكس عالم افلاك است، لذا عالم سماوات از مرتبه اعلي تا مرتبه ادني افاضه ميشود، به نحوي كه از واجبالوجود آغاز شده و به عقل فعال كه آخرين عقول مفارقه و نزديكترين آنها به ماده است منتهي ميگردد. درحاليكه عالم طبيعت به نحو صعودي از اخس به اعلي ميرود؛ از عناصر اربعه آغاز شده و سپس به معادن و جماد و نبات و حيوان و در نهايت به انسان منتهي ميشود. كاملترين جسم طبيعي، جسم انساني است و اشرف صوري كه از ناحيه عقل فعال افاضه ميگردد، نفس انساني ميباشد. تعداد اسباب ثواني به اندازه تعداد اجسام آسمانی است و اسباب ثواني در آفرينش در وضعي قرار دارند كه شايسته است به نام روحانيات و فرشتگان ناميده شوند. عقل فعال كه آخرين مرتبه عقول است، به عنايت كردن به حيوان ناطق ميپردازد و در پي آن او را به بالاترين مراتب كمال لايقش ميرساند كه همان سعادت نهايي است و اين سعادت نهايي براي انسان به واسطه رسيدن به مرتبه عقل فعال حاصل خواهد شد. فارابي به عقل فعال روحالامين و روحالقدس اطلاق ميكند و رتبه او را رتبه ملكوت ميداند. سه مرتبه اول از مراتب ششگانه، نه جسماند و نه واقع در جسم و سه مرتبه ديگر، جسم نيستند ليكن واقع در اجساماند. اجسام نيز بر شش قسمند: اجسام آسماني، حيوان ناطق، حيوان غيرناطق، نبات، جسم معدني و عناصر چهارگانه. مجموعه اين اقسام و اجناس ششگانه را عالم اجسام مينامند (فارابي، 1371، صص 133ـ35؛ 1992، ص 11).
مراتب موجودات و حلقههاي اتصال آنها فارابي در يك تقسيمبندي كلي، موجودات را بعد از مبدأ نخستين به چهار مرتبه تقسيم ميكند: عقول مفارقه در مرتبه اول، سپس نفوس سماوي و بعد از آن افلاك و آخرين مرحله، عالم ما تحتالقمر است. سپس در شرح اين مراتب ميگويد: موجودات كثيرند و با وجود كثرت داراي ترتيب تفاضلياند. جوهر ذات خداوند تعالي جوهري است كه از او كل موجودات اعم از كامل و ناقص به ترتيب مراتبشان فيضان مييابد. از جانب او براي هر موجود، آن سهم و مرتبه وجودي كه خاص اوست، افاضه ميشود؛ از اكمل مراتب وجودي آغاز و به دنبال آن انقص فالانقص به طور پيوسته صادر ميشوند. افضل مراتب كائن از جانب اول تعالي، چيزي است كه نه جسم است و نه جسماني. و بعد از آن موجودات آسمانياند كه افضل اين موجودات از حيث مفارق بودن صادر دوم است و سپس سايرين، تا منتهي شود به رتبه يازده كه كره قمر است. اين سير در موجودات علويه پايان مييابد. اما در كائنات سفلي به طريقه تصادعي از ادني به اعلي،آغاز ميشود كه اخس آنها ماده اولي مشترك است و افضل از او اسطقسات، سپس معدنيات و پس از آن حيوان غير ناطق و سپس حيوان ناطق كه افضل موجودات در كائنات است. ملاك تعيين مرتبه اين موجودات، قرب و بُعد آنها از كمال صورت و عقل فعال است، پس هرچه صورت اتم باشد در مرتبه اشرف و اعلي قرار ميگيرد. لذا هيولا كه فاقد هر نوع صورتي است در ادني مرتبه بوده و انسان كه بهترين و كاملترين صورتي است كه واهبالصور افاضه فرموده است، در بالاترين مرتبه جاي دارد (فارابي، 1379، ص 96ـ97). بنابراين نظام طبقهبندي موجودات در عالم طبيعت، نظام متصاعد است و نظام موجودات ماوراي طبيعت نظام متنازل. موجودات طبيعي عالم شهادت درآخرين مرتبه سير صعودي متصل ميشوند به آخرين مرتبه نظام متنازل موجودات ماوراء طبيعت در حدي كه بايد آن را حد مشترك ناميد. در نظام متنازل ماوراء طبيعت، برزخ و حد فاصل بين عالم طبيعت و عالم عقول، عقل فعال است و در نظام متصاعد طبيعت، حد فاصل آخرين و كاملترين مرتبه قوه ناطقه، يعني عقل مستفاد ميباشد كه به عقل فعال اتصال مييابد. بنابراين حلقه اتصال بين اين دو نظام و دو مرتبه از عالم (عالم ماوراء و عالم طبيعت) عقل فعال است از جهت افاضه معقولات و عقل مستفاد است از جهت استفاضه معقولات (صص 17 و 19 ـ 21). فارابي همانگونه كه موجودات عالم (اعم از عالم طبيعت و يا ماوراي طبيعت) را در نظامات متصاعد و يا متنازل در طبقاتي خاص قرار ميدهد. موجودات اين عالم را نيز طبقهبندي مينمايد چرا كه همه نظامهاي عالم را متطابق دانسته و اين نظم و هماهنگي را حتي در درون موجودات اين عالم (عالم طبيعت) نيز، جاري و ساري ميداند (1371، ص 158).
نتيجه تلقي يونانيان در تعيين موجود نخستين و ارتباط آن با جهان و انسان با تلقي فلاسفه قرون وسطي اعم از مسيحي و مسلمان متفاوت است، مدار فلسفه يوناني «عالم» است اما در فلسفه اسلامي «خدا» محور و دائر مدار كائنات، و اين مطلبي است كه يونانيان هرگز به آن نرسيدهاند و فلاسفه بزرگ يونان مانند افلاطون و ارسطو هرگز مطرح نكردهاند. صانع افلاطون، اشياء را بر طبق الگو و نمونههاي موجود در جهان ايده ها ميسازد. وي مبدع نبوده و موجودات را از عدم خلق نميكند. افلاطون از كيفيت صدور اشياء از عالم مثال سخن نميگويد؛ هرچند اشياء سايههاي مثلاند ولي نحوه تأثير مثل بر آنها نامعلوم است. مُثل قائم به ذات افلاطوني را فارابي امور قائم به عقل الهي ميداند كه با افاضه وجود از ناحيه او به حقايق بالفعل تبديل ميگردند. خداي ارسطو نيز صرفاً علت غايي است كه جز از اين راه نميتواند علت فاعلي باشد چرا كه خلقت در نظام فكري و فلسفي ارسطو نيز مطرح نيست. ارسطو خدا وجهان را دو امر جدا و متمايز ميداند بنحوي كه خدا هيچ ارتباط فاعلي با اين جهان و موجودات آن نميتواند داشته باشد. شبهه معلم اول در اتصال بين مبدأ و جهان، در انديشه معلم ثاني به اتصال حقيقي بين خدا و جهان مبدل ميشود. نظريه فيض فلوطيني نيز در تفكر فارابي قرائت و تدويني نو و متناسب با نظام فلسفي وجودي او مييابد. در انئاد و اثولوجيا صدور كائنات از واحد احد صرفاً با يكسري استعارات و تشبيهات بيان شده است؛ بدون آنكه تببين و تحليلي متقن و فلسفي از حقيقت فيض ارائه شود. فارابي با ارائه تفسير و تحليلي فلسفي از نظريه فيض متناسب با نظام فلسفه وجودي خويش كيفيت صدور ثنائي را مطرح و تعداد عقول را به عنوان واسطههاي خلقت ده عدد مشخص نمود. درحاليكه ارسطو تعداد آنها را بين 45 و 54 ميداند و فلوطين نيز هيچگاه عدد عقول و صدور ثنائي را مطرح نكرده است. خداي ارسطو فاقد علم به غير ذات است و نيازي به تعقل غير ندارد، احد افلوطين نيز فوق علم و عقل است درحاليكه فاعل وجودي فارابي عالم به ذات و به غير است و صدور و خلقت جهان ازناحيه علم ذاتي اوست. نهايت اينكه تمايز متافيزيكي وجود و ماهيت كه مقوم نظريه فيض فارابي است جايي در نظام فلسفي ارسطوئي و نوافلوطيني ندارد. لذا فارابي فلسفه افلاطون و ارسطو و افلوطين را درنورديده و با ارائه تبيين و تقرير جديد و دقيق و تكميل نظريه آنها نظام فلسفي نو ارائه داده است. در فلسفه اسلامي خدا علت كائنات است و به طريقه ابداع، موجودات در يك سلسله نظام طولي و با يك نظم عقلاني از او صادر ميشوند و چون موجودات فيضان وجود اويند، هيچگاه از او منفك نبوده، عميقترين و وثيقترين ارتباط بين مبدأ عالم، و جهان و موجودات برقرار است.
پی نوشتها 1. تقریباً همان اختلاف نظرها و تشتت آراء پیرامون موضوع فلسفه اولی، در اینجا نیز به نوعی مطرح می شود. 2. در این مورد به کتاب مفهوم هستی شناسی ارسطو اثر Walter Leszl مراجعه شود. 3. واجب الوجود، همچنانکه به جوهر خود عقل بالفعل است، به نفس خود، ذات خود را تعقل می کند و بواسطه تعقلی که از ذات خود می کند هم عاقل است و هم معقول بالفعل. در عالم بودنش نیز نیازی به ذات دیگری خارج از ذات خویش ندارد تا به واسطه علمش فضیلتی خارج از ذات خودش حاصل کند و نیز در معلوم بودن این چنین است. خود ذات هم در عالم بودن و هم معلوم بودنش مکتفی به خود باشد و علم به ذاتش سوای جوهر خود چیز دیگری نیست (فارابی، 1379، صص 95-97). و علم او به اشیاء به نحوی است که تغییری در علم او حاصل نشود، زیرا علم او به اشیاء تعلق می گیرد به وسیله اسباب عقلیه و ترتیب وجودی آنها. بنابراین علم او به اشیاء از طریق علم به اسباب است و نه حواس. و علم عقلی متغیر نیست (1349 د، صص 5-6). 4. هر یک از کواکب واجد فلکی اند که حول آن حرکت می کنند و واجد نفس کلیه ای هستند که جسم فلکی آنها را حرکت می دهد و علت حرکت جسم فلکی آنهاست.
منابع آل یس، جعفر (1992) الاعمال الفلسفیه. بیروت: دارالمناس. ابن سینا، حسین بن عبدالله. (1353) دانشنامه علایی. تهران: دهخدا. -------. (1364) النجات. تهران: مرتضوی. -------. (1993) الاشارات والتنبیهات. سلیمان دنیا، بیروت: مؤسسه النعمان. ابن ندیم. (1343) الفهرست. ترجمه تجدد. تهران: کتابخانه ابن سینا. ارسطو. (1358) طبیعیات. ترجمه علی اکبر فرورقی. تهران: دانشگاه ملی ایران. -------. (1378) متافیزیک. ترجمه محمدحسن لطفی. تهران: طرح نو. -------. (1379) در آسمان. ترجمه اسماعیل سعادت. تهران: هرمس. افلوطین. (1362) مجموعه آثار، ج 2. ترجمه محمدحسن لطفی. تهران: خوارزمی 1362. -------. (1966) «اثولوجیا» در افلوطین عندالعرب. قدم له عبدالرحمن بدوی. قاهره: دارالنهضه العربیه. خراسانی، شرف الدین. (1375) «ارسطو». دایره المعارف بزرگ اسلامی، ج 7. خرمشاهی، بهاءالدین. (1372) خدا در فلسفه. تهران: دفتر پژوهش های علمی فرهنگی. ژیلسون، اتین. (1374) خدا در فلسفه. ترجمه شهرام پازوکی. تهران: انتشارات حقیقت. -------. (1379) روح فلسفه قرون وسطی. ترجمه داوودی. تهران: علمی و فرهنگی. فارابی، ابونصر. (1349) «دعاوی قلبیه»، در مجموعه رسائل فارابی، حیدرآباد دکن: دائره المعارف عثمانیه. -------. (1349 الف) «عیون المسائل» در مجموعه رسائل فارابی. -------. (1349 ب) «اثبات مفارقات» در مجموعه رسائل فارابی. -------. (1349 د) «شرح رساله زینون کبیر» در مجموعه رسائل فارابی. -------. (1379) آراء اهل مدینه فاضله. ترجمه سید جعفر سجادی. تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. -------. (1371) سیاست مدنیه. ترجمه سید جعفر سجادی. تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. -------. (1992 الف) تحصیل السعاده. در آل یس (1992). -------. (1992 ب) تعلیقات. در آل یس (1992). قمی، قاضی سعید. (1360) شرح اثولوجیا. تصحیح آشتیانی. تهران: انجمن حکمت و فلسفه. کندی، یعقوب ابن اسحاق. (1348) رسایل فلسفیه. تهران. Ackrill, J. L. (1981). Aristotle the Philosopher: Oxford: Oxford Unirersity Press. Leszl, walter. (1974). Aristotle Conception of Ontology. Padova. Ross, David. (1995) Aristotle, with a new introduction by John L. Ackrill. London and New York: Routledge.
* طاهره كمالي زاده: استادیار گروه فلسفه و حکمت اسلامی دانشگاه زنجان Tkamali85@yahoo.com
|
ابو نصر محمد بن طرخان بن اوزلغ فارابی، در وسیج نزدیک فاراب در ماوراءالنهر، به سال 259ق/872م ، بنابراین، حدود یک سال پیش از مرگ کندی در بغداد، به دنیا آمد. فارابی، از خانوادهای سرشناس بود و پدر او، دربار سامانیان، از فرماندهان لشکر بوده است، اما همچون سلف خود، کندی ـ که فارابی را از سرمشق او تبعیت کرده بود ـ شرح حال او چندان معلوم نیست. فارابی، در جوانی به بغداد رفت و نخستین معلم او، در این شهر، یوحنابن حیلان بود. آنگاه، او منطق، نحو، فلسفه، موسیقی، ریاضیات و علوم را فرا گرفت. از آثار او چنان بر میآید که زبانهای ترکی و فارسی را میفهمیده است( برابر افسانهها، او، افزون بر عربی، با هفتاد زبان دیگر نیز آشنا بوده است). با گذشت زمان، فارابی، چنان استادی به دست آورد که (پس از ارسطو، معلم اول) معلم ثانی خوانده شد و نخستین فیلسوف بزرگ مسلمانان به شمار آمد. از شواهد چنان بر میآید که برابر نظریه رایج در ایران، این فیلسوف بزرگ شیعه بوده است. در واقع فارابی، در سال330ق/941م، بغداد را بسوی حلب ترک گفته و در کنف حمایت سلسله شیعی حمدانیان قرار گرفت و سیف الدوله حمدانی به او ارج بسیار نهاد. این حمایت شیعی ویژه را نباید تصادفی دانست. این حمایت، زمانی معنا پیدا میکند که در حکمت نبوی مبتنی بر تعلیمات امامان شیعی مشترک است. او پس از اقامت در حلب، مسافرتهایی کرد و تا قاهره رفت و آنگاه، در دمشق، به سال 339ق/ 950م در هشتاد سالگی روی در نقاب خاک کشید.
این فیلسوف بزرگ، اندیشمندی عمیقا دینی و اهل عرفان بود، او، در نهایت سادگی زندگی میکرد و لباس صوفیان بر تن داشت. فارابی که طبیعتی اساسا متامل داشت، از امور دنیوی اعراض میکرد، اما در عوض، سماع موسیقی را بسیار دوست میداشت و خود، نوازندهای چیره دست بود. از او، کتاب الموسیقی الکبیر باقی مانده که شاهدی بر تضلع وی در ریاضیات است و نیز، بدون تردید، مهمترین شرح نظریه موسیقی، در سدههای میانه به شمار میرود. این فیلسوفان موسیقیدان، به سبب خوشبینی سطحی، به جمع میان افلاطون و ارسطو (ی اثولوجیا) نمیپرداخت، همچنانکه او، به جمع میان فلسفه و دیانت نبوی نیز اعتقاد داشت. به نظر میرسد که احساس ژرف معلم ثانی از این اندیشه ناشی بود که حکمت نزد کلدانیان در بینالنهرین ظاهر شد و از آنجا به مصر و آنگاه به یونان انتقال یافت و در یونان مکتوب شد و وظیفه او این است که این حکمت را به کانون اصلی خود بازگرداند.
آثار پر شمار او که شرحهایی بر اثر ارسطو ـ مانند منطبق، طبیعیات، آثار العلویة، مابعد الطبیعه و اخلاق نیکو ماخسی ـ را شامل میشده، اینک از میان رفته است. اینجا، میتوان به ذکر برخی از آثار عمده او بسنده کرد . رساله الجمع بین رأیی الحکیمین، کتاب فی اغراض ارسطو طالیس، تلحیض برخی محاورات افلاطون، رساله فیما ینبغی ان یقدم قبل تعلم الفلسفة، مقدمهای بر فلسفه ارسطو، احصاء العلوم که تاثیری ژرف بر نظریه طبقهبندی علوم در فلسفه مدرسی در مغرب زمین داشته است. رساله فیالعقل و المعقول که ذکر آن خواهد آمد و فصوص الحکم که در مشرق زمین، به تفصیل، مورد مطالعه قرار گرفته است. بالاخره، مجموعه رسالههایی که به رسالههای مربوط به «فلسفه سیاسی» فارابی مشهورند مانند آراء اهل المدنیة الفاضلة، السیاسة المدنیة، تحصیل السعادة و تلخیص نوامیس افلاطون.
هیچ دلیل قانع کنندهای برای تردید در صحت انتساب رساله فصوص الحکم وجود ندارد. اشتباه مجموعهای که سابق براین در قاهره چاپ شد و بخشی از این رساله را به عنوانی دیگر به نام ابن سینا منتشر کرد، مبتنی بر چاپی انتقادی نیست. پل کراوس، براین بود که فارابی،در واقع، موضعی ضد عرفانی داشت، سبک و مضمون فصوص با دیگر آثار هماهنگ نبود و نظریه نبوت او صرفا «سیاسی» بود. باری، میتوان ملاحظه کرد که مجموعه اصطلاحات تصوف، به تقریب، در همهجای آثار فارابی پراکنده است، که در نوشتهای غیر از فصوص، فقرهای وجود دارد که پژواکی از گزارش معروف خلسه افلوطین در کتاب اثلوجیا (اغلب به خود میآیم ....) در آن دیده میشود، که نظریه اشراقی فارابی، عنصر عرفانی مسلمی را شامل میشود، البته به شرطی که بپذیریم که عرفان، به ضرورت، مستلزم اتحاد عقل انسانی با عقل فعال نیست، زیرا اتصال نیز تجربهای عرفانی است. ابنسینا و سهروردی، با فارابی، در رد اتحاد توافق دارند، زیرا اتحاد، نتایجی پر تضاد به دنبال دارد. همین طور، میتوان ملاحظه کرد که درک پیوند میان «عرفان» فارابی و مجموعه نظریات وی مشکل نیست: میان آن دو، نه ناهمخوانی وجود دارد و نه فاصله. اگر در فصوص اصطلاحاتی نشات گرفته از مکتب اسماعیلی به چشم میخورد (اصطلاحاتی که مشترک میان همه عرفانهاست)، این مطلب، بیآنکه تردیدی در صحت انتساب آن ایجاد کند، مبین یکی سرچشمههای الهام اوست، سرچشمهای که میان حکمت او، درباره نبوت و پیامبرشناسی شیعی هماهنگی ایجاد میکند. بالاخره، اغراق آمیز خواهد بود که نظریه مدینه فاضله او را به معنای جدید کلمه، «سیاسی» بدانیم. این نظریه، با آنچه ما «برنامه سیاسی» مینامیم نسبتی ندارد. در این باره، با مجموعه شرح حالی که آقای ابراهیم مدکور، سابقا از نظریه فلسفی فارابی به دست داده است، موافقت داریم.
اینجا، تنها میتوان سه نکته از این نظریه فلسفی را برجسته کرد. نخست اینکه نظریه، تمایز منطقی و فلسفی میان ماهیت و وجود را در موجودات مخلوق به او مدیون هستیم. وجود، قوام دهنده ماهیت نیست. بلکه محمول و عارض بر آن است. گفتهاند این نظر در تاریخ فلسفه، آغاز دوره جدیدی بوده است. ابنسینا، سهروردی و فیلسوفان دیگری، قائل به اصالت ماهیت بودهاند. با ملاصدرا شیرازی، در سده یازدهم ق/هفدهم م وضعیت به طور کلی دگرگون شد. ملاصدرا به اصالت وجود قائل شد و از حکمت اشراق، روایتی اصالت وجودی عرضه کرد. این موضع گیری، درباره وجود، از تمایز میان وجود واجب و وجود ممکن ناشی میشود که قائم به ذات نیست، زیرا وجود و عدم آن، مساوی نیست، بلکه به این دلیل، وجود آن، وجوب پیدا میکند که به توسط غیر، یعنی وجود واجب وضع شده است. این نظریه که نزد ابنسینا اهمیتی ویژه پیدا خواهد کرد، ابتدا، به صورتی مجمل توسط فارابی بیان شد.
4. اهمیت ملاحظه را درباره نظریه ویژه دیگری که نظریه عقل و صدور عقل است، میتوان تکرار کرد، نظریهای که نزد فارابی، قاعده الواحد لا یصدر عنه الا الواحد بر آن ناظر است ( خواجه نصیر الدین طوسی، درباره این قاعده، با الهام از فیضان انوار سهروردی، بیآنکه اشارهای به آن کرده باشد، تردید خواهد کرد). صدور عقل اول، از سبب اول و تامل سه گانه آن عقل که در هر یک از مراتب عقول تکرار میشود، هر بار، عقل، نفس و فلک جدیدی را تا عقل دهم را ایجاد میکند. این تطور کیهانی را بعدها ابنسینا، توضیح و بسط خواهد داد. نخستین ماهیات الهی یا افلاک الهی نزد ارسطو، در اندیشه فارابی به «عقول مفارق» تبدیل میشوند. آیا ابنسینا بود که نخستین بار، آنها را «فرشته» نامگذاری کرد و بدگمانی غزالی را بر انگیخت، زیرا تصور قرآنی فرشته را در آن نمیدید؟ آیا این صور ملکی خلاق، با توحید تعارض دارند. تردیدی نیست که اینجا، منظور، ظاهر توحید است که بر احکام شرعی مبتنی است. برعکس، اندیشمندان باطنی و عرفانی، به طور خستگی ناپذیری، نشان دادهاند که توحید در صورت ظاهری آن، در بت پرستی فلسفی سقوط میکند که ادعای فرار از آن را دارد. فارابی، معاصر نخستین اندیشمندان اسماعیلی بود. نظریه عقول دهگانه او، اگر با نظریه باطنی اسماعیلی مقایسه شود، وجهی نو در آن مشاهده خواهد شد. با تحلیل اجمالی مراتب عالم [عقول] دهگانه، در سنت اسماعیلیان فاطمی، گفتیم که آن، از طرح فیلسوفان قائل به صدور از این حیث که مبدع را همچون فوق وجود، ورای وجود و لاوجود، وضع میکند و صدور با عقل اول آغاز میشود، تفاوت دارد. افزون بر این، تکوین عالم، در اندیشه اسماعیلی، دارای عنصری دراماتیکی است که در طرح فارابی و ابن سینا وجود ندارد.
با این همه، صورت دهمین فرشته (آدم سماوی) در اندیشه اسماعیلی، به طور کامل، با عقل دهم که اینجا، نزد فیلسوفان ما، عقل فعال نامیده میشود، مطابقت دارد. این مطابقت، سر انجام، نقش عقل و فعال را در پیامبریشناسی فارابی، به ما بهتر میفهماند، زیرا فارابی، در نظریه عقل و حکیم ـ پیامبر خود، از حد «فیلسوفان یونانی مآب» فراتر میرود. مقایسهای را که در فارابی طرح کرده بود، بسیار مورد توجه قرار گرفت و همگان آن را بازگو کردند: «نسبت عقل فعال به عقل بالقوه، مانند نسبت خورشید به چشم است که در آن بینایی تا زمانی که در ظلمت قرار دارد، بالقوه وجود دارد، اما آنگاه که نور به چشم برسد، بینایی بالفعل میگردد». این عقل که در سلسله مراتب وجودات، نزدیکترین وجود معنوی ورای انسان و عالم انسانی است، همیشه، بالفعل است. این عقل، واهب الصور نامیده شده است، زیرا صور، مواد را به آنها و معرفت این صور را به عقل انسانی بالقوه اضافه میکند.
این عقل انسانی، به عقل علمی و نظری تقسیم میشود. عقل نظری، دارای سه مرتبه است: عقل بالقوه، عقل بالفعل و عقل مستفاد. اینجا نیز امری نو، در معرفت شناسی فارابی ظاهر میشود. عقل مستفاد را به رغم عنوان آن را نمیتوان با Nous epiktetos اسکندر افرودیسی خلط کرد، زیرا نزد اسکندر افرودیسی، حالتی میان عقل بالقوه و بالفعل است. در نظر فارابی، عقل مستفاد، عالیترین حالت عقل انسانی است، حالتی که در آن، عقل انسانی میتواند بدون وساطت حواس، صوری را که عقل فعال به آن اضافه میکند، به شهود و اشراق دریابد. باری، مفهوم عقل فعال و عقل مستفاد، نزد فارابی، مبین نظری متفاوت با نظر ارسطویی صرف است، یعنی تأثیر کتاب اثولوجیا که از طریق آن عناصر نوافلاطونی رسوخ کرد.
در مورد نکته سومی نیز این فیلسوف یونانی مآب، از مکتب ارسطویی صرف متفاوت به نظر میرسد: نظریه نبوت او که عالیترین بحث آثار اوست. نظریه مدینه فاضله فارابی، نظر به منشا افلاطونی آن، تاثیری یونانی در خود دارد، اما پاسخگوی الهامات فلسفی و عرفانی یک فیلسوف اسلامی است. از این نظریه، اغلب، به عنوان «سیاست» فارابی سخن گفته میشود. در واقع، فارابی به هیچ وجه فردی نبود که امروز ما «اهل عمل» مینامیم. او هرگز با مسائل سیاسی از نزدیک آشنایی نداشت. «سیاست» او، بر مجموعه روان شناسی و جهانشناسی او مبتنی است و از آن، قابل تفکیک نیست. به همین دلیل، مفهوم «مدینه فاضله» او، همه ارض مسکون را شامل میشود. مدینه فاضله، برنامه سیاسی «امروزی» نیست. فلسفه سیاسی او را نمیتوان به عبارتی بهتر، فلسفه نبوت نامید.
اگر شخصیت اساسی فلسفه نبوت، یعنی رئیس مدینه فاضله، پیامبر یا امام و نیز سرانجام نظریه در عالم دیگر، مبین الهام عرفانی فارابی است، میتوان گامی فراتر گذاشت. نظریه نبوت فارابی، مبین برخی رگههای اساسی مشترک با فلسفه نبوت بدر تشیع است متاسفانه، نمیتوان این بحث و نتایج آن را اینجا بسط داد. دلایلی که او، در اثبات ضرورت وجود پیامبران میآورد، خطوطی که با آن وجود درونی پیامبر، [یعنی] امام را تعریف میکند، با دلایل و خطوطی مطابقت دارد که چنانچه دیدیم، پیامبرشناسی شیعی بر مبنای تعلیمات امامان معصوم بنا کرده است. پیامبر واضع شریعت، در زمان حیات خود، امام نیز هست. پس از پیامبر، دایره امامت (یا دایره ولایت، یعنی، در دوره اسلامی، نام نبوتی که شریعتی نمیآورد) آغاز میشود. باری اگر حکیم – نبی در اندیشه فارابی نوامیسی را برقرار میکند، این، به معنای شریعت، در اصطلاح کلامی دقیق آن نیست. در این صورت، پیوند این دو پیامبرشناسی، این فکر را که حکیم افلاطونی، حکیم حاکم مدینة فاضله را به امام تبدیل میکند، به صورتی نو ظاهر میسازد.
از سوی دیگر، دیدم که پیامبرشناسی شیعی، در نوعی معرفتشناسی، به اوج خود رسید که میان علم پیامبر و امام قائل به تمیز بود. به همانسان، نزد فارابی، امام ـ پیامبر، رئیس مدینه فاضله، باید به مرتبه والایی از سعادت انسانی رسیده باشد که همان اتصال با عقل فعال است. در واقع، هرگونه الهام و وحی نبوی، از این اتصال ناشی میشود. چنانکه اشاره شد، منظور از وحدت با عقل فعال، اتحاد نیست، بلکه اتصال است. اینک، باید خاطرنشان کرد که بر خلاف حکیم افلاطونی که باید از نظاره معقولات، برای تدبیر امور سیاسی، به عالم محسوسات بازگردد، حکیم فارابی باید به وجودات معنوی دیگر بپیوندد و وظیفه اصلی او این است که اهل مدینه را بسوی این غایت هدایت کند، زیرا سعادت مطلق، از این پیوند ناشی میشود. مدینه فاضله فارابی، همان
«مدینه ابرار در آخر الزمان» است. این مدینه، در معادشناسی شیعی، با وضعیتی مطابقت دارد که در زمان ظهور امام غایب تحقق پیدا خواهد کرد که مقدمه رستاخیز خواهد بود. آیا در این صورت، به «سیاست» فارابی، همان معنایی را میتوان داد که امروزه به این کلمه میدهیم؟
در عوض، درست خواهد بود که بگوییم «شهریاری» که فارابی، همه فضایل انسانی و فلسفی را به او اعطا کرده، همان «افلاطونی که قبای محمد پیامبر را برتن کرده است». یا درستتر خواهد بود که به فارابی بگوییم اتصال به عقل فعال میتواند با عقل امکان پذیر باشد، این، همان مورد فیلسوف است، زیرا این اتصال، منشا همه معرفتهای فلسفی است.این اتصال، با خیال خلاق نیز امکانپذیر است و در این صورت، اتصال منشا همه این وحیها، الهامات و رویاهای نبوی خواهد بود. بالاتر اشاره کردیم که چگونه حکمت نبوی شیعی با اعتبار بخشیدن به معرفت خیالی و عالمی که بوسیله خیال درک میشود، نظریه کاملی، در باب خیال ایجاد کرد. جالب توجه است که نظریه خیال، نزد فارابی نیز دارای اهمیت است. اگر به آثار ملاصدرا شیرازی برگردیم که تعلیمات امامان را توضیح میدهد، دیگر نمیتوان گفت که نظریه نبوت فارابی، تنها در فلسفه مدرسی یهودی (ابن میمون) به جد گرفته شد، زیرا این نظریه، بهطور مبسوطی، در حکمت نبوی شیعی بارور شد.
معرفت شناسی ناشی ارز حکمت نبوی شیعی با توجه به مراتب مشاهده، یا استماع ملک در خواب، بیداری یا در حالتی میان این دو تاسیس شده است. در نظر فارابی، حکیم از طریق تامل نظری، به عقل فعال اتصال پیدا میکند و نبی از طریق خیال و همین خیال، منشأ نبوت و وحی نبوی است.این دریافت ممکن نیست، مگر اینکه جبرائیل، فرشته محمدی یا روح القدس، با عقل فعال یکی شمرده شود. چنانکه پیش از این اشاره شد، این وحدت، به هیچ وجه، به معنای عقلانی کردن روح القدس نیست، بلکه عکس آن درست است. وحدت فرشته معرفت و ملک وحی از الزامات حکمت نبوی است و نظریه فارابی در این راستا قرار دارد. به همین دلیل، بیان اینکه فارابی، برای وحی شالودهای فلسفی ایجاد کرده، رضایت بخش نخواهد بود، همچنانکه درست نخواهد بود که بگوییم او، فیلسوف را برتر از پیامبر میدانسته است. این شیوه بیان، حاکی از بیتوجهی به واقعیت حکمت نبوی است. فیلسوف و پیامبر، با عقل فعال ـ روح القدس اتصال پیدا میکنند. مورد فارابی، به بهترین وجهی، مبین وضعیتی است که اینجا به آن اشاره شد. شاید میان اسلام تشریعی و فلسفه، تضادی غیر قابل حل وجود دارد. رابطه بنیادین، رابطه میان اسلام باطنی (به معنای وسیع واژه یونانی ta eso ) و اسلام ظاهری و قشری است. با توجه به قبول یا رد اسلام باطنی است که تقدیر و نقش فلسفه، در اسلام رقم زده میشود.
از اینجاست که میتوان گفت، مدینه فاضله، هر اندازه به کمال نزدیک باشد، در نظر فارابی، آن مدینه غایت خود نیست، بلکه وسیلهای است که انسانها را به سوی سعادت اخروی هدایت میکند. جماعت زندگان، وقتی از دروازههای مرگ گذشتند، به جماعتی خواهند پیوست که پیش از آنان، به جهان باقی شتافتهاند، «و آنان، بهطوری عقلانی، با یکدیگر وحدت پیدا خواهند کرد و هر کس، به موجود شبیه خود میپیوندد». با این وحدت روح با روح، لطف و صفای کسانی که پیشتر، به دیار دیگر شتافته بودند، پیوسته بیشتر خواهد شد. این نظریه، نیز به آنچه در معادشناسی اسماعیلی گفته خواهد شد ـ آنگاه که از اتحاد صور نورانی سخن گفته میشود که هیکل نورانی امامت را ایجاد میکند ـ نزدیک است.
شمار اندکی از شاگردان فارابی را میشناسیم. به طور عمده، از ابو زکریا یحیی بنعدی (در گذشته 374ق/974م)فیلسوف مسیحی یعقوبی نام میبریم که از او، در زمره مترجمان آثار ارسطو ذکری به میان آمد. مکاتبات جالب توجهی میان یحییبنعدی و یک فیلسوف یهودی از اهالی موصل، به نام ابنابیسعید موصلی باقی مانده است. یکی از شاگردان یحیی بن عدی، ابو سلیمان محمد سبحستانی (در گذشته 371ق/981م) که نباید با ابویعقوب سبحستانی اسماعیلی اشتباه شود) در نیمه دوم سده دهم م در بغداد، حلقهای از اهل علم ترتیب داد که جلسات «فرهنگی» جالبی میان آنان برگزار میشد. مطالب اساسی این جلسات، در یکی از آن کتابها ابوحیان توحیدی (در گذشته 399ق/ 1009م) شاگرد ابو سلیمان، با عنوان مقابسات که کتابی منحصر به فرد و سرشار از اطلاعات جالب توجه است، آمده است. با این همه، این جلسات، یک حلقه فلسفی، به معنای دقیق کلمه نبود. به نظر میآید که مباحثات منطقی فارابی، به نوعی فلسفه که صرفا به لفاظی مبتنی بود، تبدیل شد. در این جلسات، سخنانی گفته میشود که نباید زیاد جدی گرفته شود (به عنوان مثال، سخنان ابو سلیمان را دیدیم که به شناختن نویسنده واقعی آثار منسوب به جابر بن حیان افتخار میکرد). در حقیقت، فارابی، تاثیر معنوی حقیقی خود را در ابنسینا گذاشت که او را استاد خود میدانست. فارابی، در اندلس و نیز بر سهروردی تاثیر گذاشته است. این تاثیر، چنانکه اشاره شد، بر ملاصدرای شیرازی نیز محسوس است.
ماخذ:تاریخ فلسفه اسلامی