هفت راز فيزيك جديد

هفت راز فيزيك جديد

عليرغم پيشرفت‌هاي بسيار چشمگيري كه در فهم جهان فيزيكي نصيب علم جديد شده است ، شمار رازهاي ناشناخته‌اي كه دانشمندان براي كشف آنها در تلاشند از حد و اندازه افزون است . در اين مقاله به بررسي هفت راز بزرگ از ميان مجموعه پرشمار اسرار كشف ناشده مي‌پردازيم .

راز اول .:

چه عاملي كيهان را به تكاپو وا مي‌دارد؟

علم جديد تا براي اين پرسش ، پاسخ خرسند كننده‌اي بدست نياورد نمي‌تواند به كشف راز بسياري ديگر از پديده‌هاي جالب توجه اهتمام ورزد. براي درك اموري نظير منشأ كيهان ، سرنوشت نهايي سياهچاله‌ها ، امكان سفر در زمان ، مي‌بايد نخست براي اين پرسش كه كيهان چگونه عمل مي‌كند ، پاسخ درخوري يافت شود. فيزيك قرن بيستم بر مبناي دو نظريه بنيادين يعني نظريه نسبيت انيشتين و نظريه مكانيك كوانتومي بنياد شد. در قرن بيست و يكم دانشمندان با بهره‌گيري از اين دو نظريه توفيق يافته‌اندكه شناخت خوبي از بسياري از ذرات بنيادي به دست آورند اما اين دو نظريه ظاهراً در بن و اساس با يكديگر ناسازگارند و تصويرهاي متعارضي از واقعيت نهايي ارائه مي‌دهند. حال آنكه علي الفرض واقعيت مي‌بايد واحد باشد . تلاش براي وحدت بخشيدن به اين دو نظريه ظاهراً متعارض، بسياري از برجسته‌ترين دانشمندان را به خود مشغول داشته است. مشكل اساسي در اين است كه نيروي جاذبه كه نظريه نسبيت درباره آن سخن مي‌گويد ، كل ساختار زمان ‌ـ‌‌‌‌‌‌‌ مكان و بنابراين تمامي كيهان را در بر گرفته ، در حالي كه نظريه مكانيك كوانتومي درباره سه نيروي بنيادي ديگري سخن مي‌گويد كه درون اين ساختار جاي دارد. به اين ترتيب كاربرد نظريه كوانتومي درمورد نيروي جاذبه نظير استفاده از جزء براي فهم كل‌، با مشكلاتي جدي همراه است.

راز دوم :

كيهان از چه چيز ساخته شده است؟

رصدهايي كه به وسيله اخترشناسان صورت مي‌گيرد اين نكته را مشخص ساخته كه به ازاي هر يك گرم از ماده‌اي كه سيارات و ستارگان و كهكشان‌ها را بوجود آورده، چند گرم از ماده‌اي وجود دارد كه ماهيت آن ناشناخته است وجود اين ماده بر اساس نوع رفتاري كه اجرام كيهاني از خود آشكار مي‌سازند حدس زده مي‌شود .

براساس قوانين فيزيك اگر آتشگرداني را با سرعت به چرخش درآوريم با سرعت در هوا به پرواز درخواهد‌آمد. در مورد ستارگاني كه در حاشيه كهكشانها به دور مركز در گردشند نيز دقيقاً همين وضع برقرار است . نخ يا رشته‌‌‌‌اي كه اين ستارگان را پايبند نگه مي‌دارد همان نيروي جاذبه است.

اما محاسبات نشان مي‌دهد كه نيروي جاذبه حاصل از ماده فيزيكي قابل رؤيت موجود در كهكشانها براي نگهداري ستارگاني كه با جرم عظيم و سرعت زياد در حاشيه آنها در حال گردشند كافي نيست.

براي نگهداري اين ستارگان به صورت ديوان پاي‌ در زنجير، به طناب يا رشته مستحكم‌تري نياز است و از همين‌جا دانشمندان نتيجه گرفته‌اند كه در درون هر كهكشان مي‌بايد ذخاير عظيمي از نوعي ماده ناديدني وجود داشته باشد كه نيروي جاذبه لازم براي جلوگيري از گريز ستارگان را فراهم مي‌آورد. استدلال مشابهي دلالت مي‌كند بر اينكه از اين نوع ماده ناديدني مي‌بايد در فضاي ما بين كهكشانها نيز موجود باشد و حركات كهكشانها را نسبت به يكديگر تنظيم كند.

راز سوم :

آيا فرضيه نيروي ضد جاذبه كه انيشتين پيشنهاد كرد نادرست بود‌ ؟

انيشتين زماني براي برقراري نوعي تعديل در فرضيه‌اي كه درباره وضع و حال كيهان پيشنهاد كرده بود، به وجود نوعي نيروي ضد جاذبه قائل شد اما اندكي بعد اين فرضيه را پس گرفت و از آن با عنوان «بزرگترين خبط علمي خود» ياد كرد.

اما تحقيقات جديد نشان مي‌دهد كه احياناً وجود چنين نيرويي چندان دور از واقعيت نيست.

عبارتي كه انيشتين در معادلات مربوط به فرضيه نسبيت عام خود وارد ساخت، از خاصيت نيروي دافعه برخوردار است و موجب مي‌شود كيهان دچار انبساط شود . انيشتين كه معتقد بود كيهان درحال ثبات قرار دارد ناگزير شد اين عبارت را اضافه كند تا اثر نيروهاي انقباضي در معادلات خود ( ناشي از وجود جرم‌هاي عظيم در كيهان ) را خنثي سازد.

راز چهارم :

چرا ما در عالمي سه بعدي زيست مي‌كنيم؟

فيزيكدانان براين باورند كه ظهور عالمي كه ما در آن جاي داريم به دنبال وقوع مه بانگ (انفجار) اوليه امري كاملا تصادفي بوده واحياناً كيهان هايي ديگري نيز وجود دارند كه شماره ابعاد آنها متفاوت است.

صد سال قبل نويسنده اي به نام ادوين ابوت كتابي منتشر كردبا عنوان « سرزمين مسطح » كه در آن عالمي دو بعدي مورد بحث قرار گرفته بود.

قوانين علمي يك جهان دو بعدي احياناً با قوانين جهان سه بعدي ما تفاوت بسيار دارند به عنوان مثال امواج در يك جهان دوبعدي به سهولت جهان سه بعدي سير نمي كنند و بنابراين انواع واقسام دشواريها در خصوص برقراري ارتباط وانتقال پيامها پديد مي آيد واز آنجا كه ظهور حيات خودآگاه متكي به انتقال نخواهد شد . از سوي ديگر زندگي در عوالمي كه بيش از سه بعد دارند نيز با دشواريهاي خاص خود روبروست .

راز پنجم :

آيا سفر در زمان امكان‌پذير است؟

براساس نظريه نسبيت انيشتين امكان سفر در زمان خواه به آينده وخواه به گذشته وجود در عين حال به بروز بسياري از پاردوكس ها منجر مي شود از اين رو برخي از فيزيكدانان مدعي اند كه برخي از موانع عملي مانع از انجام چنين سفري مي شود (براي تفصيل مطلب به مجموعه مقالات ساينتيفيك امريكن در مورد مفهوم زمان رجوع شود.)

راز ششم :

آيا ما در يك صافي كيهاني زندگي مي‌كنيم ؟

هر چند مفهوم سياهچاله ها امروزه براي همگان آشناست اما اين اجرام عظيم كيهاني هنوز حيله وشگفتيهاي زيادي در آستين دارند ، سياهچاله ها ستاره هاي بزرگي هستند كه انرژي هسته اي خود را به پايان رسانده اند وهمه را در اثر تشعشع از دست داده‌اند در اين حال هسته عظيم وچگال ستاره تحت تأثير نيروي جاذبه غول آساي آن در كسري از ثانيه به درون خود ريزش مي كند اگر شكل هندسي هسته دقيقاً كروي باشد ، به واسطه اثر تقارن همه ماده موجود در مركز كره مجتمع مي شود و به اين ترتيب شدت ميدان جاذبه تا حد بسيار بسيار زيادي افزايش مي يابد.

از آنجا كه جاذبه تأثير خود را به صورت تغيير شكل زمان – مكان آشكار مي سازد (نظير يك گوي سنگين كه بر روي بالش قرار داده شود شكل آن را تغيير مي‌دهد) وجود يك ميدان جاذبه عظيم ومتمركز در يك نقطه هندسه زمان – مكان اطراف اين نقطه را دستخوش تغييرات اساسي مي سازد وحفره اي به وجود مي آورد كه همه چيز را به سمت خود مي‌كشد.

راز هفتم :

پديدار آگاهي از كجا وچگونه پديد آمده است ؟

پرسش بي پاسخ ديگري كه ذهن فيزيكدانان را به خود مشغول داشته اين است كه چرا برخي از جريانهاي الكتريكي نظير آنها كه در مغز وسلسله اعصاب جريان دارد با خود احساس وآگاهي به همراه مي آورد در حالي كه برخي ديگر از جريانهاي الكتريكي نظير آنها كه در شبكه هاي سراسري برق سير مي كنند ظاهراً چنين آثاري با خود به همراه نمي آورند.

مساله را به صورت معكوس نيز مي توان مطرح كرد چگونه است كه آگاهي واحساسات كه احياناً مادي نيستند مي توانند الكترونها ويونها را در مدارهاي مغز به حركت در آورند و موجب بروز پديدارهاي فيزيكي شوند سوال ديگري كه مي توان مطرح كرد اين است كه آيا اساساً اين قبيل پرسشها معنا دار هستند؟ واگر چنين است آيا پاسخگويي به آنها وظيفه فيزيكدانان است؟

برخي از فيزيكدانان معتقدند كه اگر فيزيك يك رشته فراگير است واگر علم نهايتاً قابل تحويل به امور فيزيكي است در آن صورت فيزيكدانان بايد به اينگونه پرسشها نيز بپردازند گاهي اوقات گفته مي شود كه حيات در لابلاي قوانين فيزيكي مندرج است.

البته هر چند اين نكته درست است كه اگر قوانين فيزيكي اندكي متفاوت مي بودند حيات شكل نمي‌گرفت و اما اگر اصلي تحت عنوان « اصل حيات» وجود داشته باشد نمي توان رد آن را در قوانين فيزيكي به دست آورد . براي دستيابي به اين اصل بايد به سراغ نظريه هاي رياضي نظير نظريه مربوط به سيستمهاي بسيار پيچيده يا نظريه هاي اطلاعات رفت هر چه باشد هر سلول زنده به يك معنا عبارت است از سيستمهاي بسيار پيچيده اي كه فعاليت اصليش پردازش اطلاعات و باز توليد است.

 

نسبيت ، زندگي ، هستي ، نيستي

نسبيت ، زندگي ، هستي ، نيستي

نسبيت

يك اصل بسيار، بسيار مهم:

همه چيز نسبي است (حتي همين جمله...!).

اين جمله بدين معناست كه مطلق هم ميتواند وجود داشته باشد.

بايد توجه داشت كه صرفِ امكانِ فرض وجود امر مطلق، نمي توان بر وجود آن اصرار كرد، به ديگر بيان وجود مطلق ممكن است، هر چند كه اصراري براثبات آن نيز نيست.

فراموش نكنيم در صورتي كه قبول كنيم همه چيز مطلق است، امر نسبي امكان وقوع نخواهد داشت.

و چنانچه بگوئيم هيچ چيز مطلق نيست، اين بدان معناست كه امر مطلق، ولو با در نظر گرفتن حالت "فرض محال" نيز غير ممكن است. و ديگر آنكه معناي عبارت فوق خود ناقض مضمون ميباشد، بدين صورت كه حتي اين عبارت نيز مطلق نميباشد، يعني آنكه ميتواند مطلقي هم وجود داشته باشد، هر چند كه اصرار و انكاري هم بر اثبات تحقق آن وجود نداشته باشد.



موجود زنده

موجود زنده چيست ؟

موجودي را زنده خوانند كه داراي استعداد زايش باشد.

لازم است دقت داشت كه شرط استعداد دليل توانائي نمي باشد، آنچنانكه نهال (در گياهان ) يا كودك (در آدمي) با آنكه بالفعل توانائي توليدمثل را ندارند اما زنده ناميده ميشوند، زيرا كه بالقوه مستعد زايش هستند.

رشد و ترميم ، صورتهائي از استعدادِ زايش ميباشند، چنانچه بالندگينطفه به جنين، نوزاد، كودك، نوجوان، جوان، تا...، پيري و مرگ مثال هائي از رشد ، و بهبودِ جراحت در بدن، نشاني از ترميم ميباشد.

سوال: آيا بذر گياهان، موجود زنده ميباشد؟



بودن يا نبودن، مسئله اين است ...

دكارت : من فكر ميكنم ، پس هستم

پرفسور هشترودي : من هستم ، پس فكر ميكنم

اما من فكر ميكنم : من هستم و فكر ميكنم ...!

امّا براستي معناي هستي و نيستي ، بودن و نبودن ، وجود و عدم و ...چيست؟

واقعيت آنست كه ما در عالم وجود قرار داريم و در جهان هستي زندگاني ميكنيم(در حقيقت درك اين مطلب كاملاً اختياري و قرارداديست و باور آن به عهده خود شماست، در غير اين صورت البته، كاملاً حق داريد كه بخواهيد فكر كنيد كه نيستيد !!! هر چند در عالم انديشه هر چيز ممكن است. ) - اما در صورت قبول هستي و وجود :

نيستي چيست؟ و چگونه به وجود آن پي ميبريم …؟

بافت، جنس و كيفيت آن چگونه است، در كجا قرار دارد و موقعيت آن چيست ؟

چگونه ميتوان نيستي را لمس، تصور و ادراك كرد، يا مثال هائي از آن برشمرد ؟

واقعيت آنست كه نيستي در معناي مطلق كلمه نيست(وجود ندارد )، و اين خود بهترين معناي نيستي مي باشد، و جالب تر آن كه اين عبارت تنها در مورد معني نيستي سخن ميراند و نه در باره وجود آن.

هر چند كه بدليل ماهيت متفاوت هستي و نيستي وجود نيستي در عالم واقع(جهان هستي و وجود ) منطقاً محال و ناممكن ميباشد، اما از آنجا كه در عالم انديشه هيچ فرض محالي، محال نمي باشد، بنا بر اين ميتوان وجود نيستي را محتمل دانست.



هستي

آن چنان كه :

آفتاب آمد دليل آفتاب

باورِِ وجودِ هستي، كاملاً قراردادي است.

در اين قرارداد، هستي شامل " همه " و " هر " ميباشد. يعني همه چيز و هر چيز در آن به وجود مي آيد.

در حقيقت هستي، دسـتگاه آفرينش ميباشد و همه و هر چيز در آن بود مي گردد.

با چنان قرارداد و چنين تعريفي ماهيت هستي، داراي دو جنسِ حقيقت و واقعيت ميباشد. كه زين پس آنها را در دو قالبِ جهانِ حقيقي و جهانِ واقعي خواهيم شناخت.

 

واقعيت ، حقيقت ، منطق و آفرينش

واقعيت ، حقيقت ، منطق و آفرينش

جهان واقع

يكي از جهان هائي كه درك آن از پيچيده ترين و در عين حال جالبترين تصورات بشري را رقم ميزند، جهان واقعيت يا جهان بيرون است. درمقايسه با موجود زنده كه ميشايد آنرا وجودي بسته و محدود شمرد، جهان بيروني، جهان خارج ويا جهان واقعيت است. جهاني كه در مقايسه با طبيعت سازگار ونسبي موجود زنده آنچنان وحشي ومطلق است كه نمونه ها اصيل آنرا در سيارات تفـديده و سوزان و يا سرد و منجمد، حرارت و فشار بينهايت درون خورشيد ها و خلاء بينهايت سال نوري ميان ستارگان و سحابي ها و يا چگال بي نهايت سياه چاله ها و … ديگر اقاليم و عناصر بي نهايتي ميتوان جستجو كرد، و خيال وفهم آن تنها از طريق منطق و انديشه ميسر است، جهاني كه نمود آن فقط و فقط ماديت ميباشد ولا غير.

فهم اين دنيا بدان سبب دشوار است كه وجود ما عجين با حقيقت است ،حقيقتي كه از طريق تماس و لمس واقعيت و فهم آن در مغز پديدار ميگردد.

تماس و لمس واقعيت، از دو طريق منطقي و مستقيم انجام ميشود، كه حالت مستقيم آنرا حداقل با پنج راه عمده در انسان ميشناسيم، و شامل بينائي كه از لمس نور توسط پرده شبكيه چشم انجام ميگردد، بويائي و چشائي كه از طريق لمس شيميائي ماده پديد ميگردد واز اين نظر شباهت اساسي بين اين دو ميباشد، چنانكه در ميان شنوائي و لامسه نيز اين شباهت، بخاطر لمس فيزيكي ماده وجود دارد.

دستـگاههايي كه آنانرا اندام و يا عضو ميناميم عمل محسوس كردن جهان واقعيت را بر عهده دارند. اين بدان معناست كه اين اندام با تماس با جهان واقعيت و نمونه برداري از آن و تغييروتبديل اين نمونه ها به داده هاي خام و سپس انتقال اين داده ها از راه عضوي بنام عصب به اندامي ديگر كه آنرا با نام مغزميشناسم ونهايتاً با ترجمه آن داده ها به اطلاعاتي كه آنرا ادراك ميگوئيم، وسيله شناخت ما را از جهان واقعي فراهم ميسازند.

بدين ترتيب لمس واقعيات از طريق دستگاهها و اندام كامل ومشخص بدن انسان را حس وجمع آنرا حواس ميگويند.

كه آنان را با نام حواس پنجگانه مي شناسيم. ضروريست مشخص گردد كه اين احساس در مغز ترجمه و فهميده ميگردد، اما آنچنان معلوم ميگردد كه گوئي دقيقاً در همان نقطه تماس وبرخورد وجود دارند، و اين خود نيز يكي از دلايل پيچيدگي درك واقعيت ميباشد.

ديگر آنكه درك واقعيت داراي كيفيت جاري ميباشد، يعني داده هاي برآمده از اندام حسي بي وقفه ومستمر بسوي مغز روان است و مغز ما هرلحظه آنها را ترجمه و معني ميكند وبراي ما ميخواند. و از اين جهت شباهت فراواني با پخش مستقيم يك برنامه تلويزيوني و يا راديويي وجود دارد، كه دقيقاً بدليل شباهت اينگونه برنامه ها به برنامه هاي دستگاههاي وجود زنده بدان در اصطلاح پخش زنده نيز گفته ميشود.

يك ســوا ل : آيا ممكن است كه تماس خود را با جهان واقعيت قطع كنيم ؟

پاسخ آنست كه :

· اگر منظور، قطع مطلق تماس مادي با واقعيت باشد، اين به معني مجاورت با نيستي است، اما بايد گفت كه نيستي در جهان واقعيت برابر و هم ارز خلاء مطلق است، و خلاء مطلق نيز تنها از راه تماس منطقي قابل درك است و لمس آن توسط موجود زنده اصولاً بي معناست، بنابراين وجود چنين امكاني منتفي ومردود است.

· اما چنانچه منظور، قطع نسبي تماس مادي با واقعيت باشد، تجربه نشان داده است كه تماس موجود زنده با خلاء نسبي موجب مرگ نسوج در قسمت مماس ميگردد. به همين دليل فضانوردان درفضا ( خلاء نسبي ) اجبار به پوشيدن لباس فضانوردي داشته و بعنوان مثال نميتوانند با لباس آستين كوتاه مشغول به كار باشند !!!

· امّا چنانچه مقصود، قطع تماس به صورت قطع جريان داده هاي خام باشد، اين اتفاقيست كه گاهاً و به دلايل متفاوت رخ ميدهد و حاصل آن را ميتوان مانند نابينائي، ناشنوائي و غيره دانست.

· امّا اين انقطاع ميتواند در محل ترجمان داده هاي خام به ادراك رخ دهد، درين صورت حالاتي مانند مرگ، غش و يا بيهوشي پديد مي آيد.

مطالبي كه در بالا گفته شد، در واقع مقدمه و شرحي بود بر نحوه ادراك بشري از واقعيت در جهان متعارف،اما صورت كلي و تعريف جامع جهان واقع چيست ؟ تعريفي كه شموليت آن نه تنها بر جهان متعارف، بلكه جهان هاي بي نهايت را نيز در بر گيرد. در پاسخ ميتوان چنين گفت :

جهان واقع، جهاني است كه وقوع دارد، بدون وجود حقيقت .

در اين جهان چيزي آفريده و نابود نمي گردد، و صورت قدر مطلق جهان هستي است.

هيچ چيز در اين جهان وجود حقيقي ندارد زيرا در اين جهان حقيقت وجود ندارد (واقعيتِ بدونِ حقيقت )، امّا حقيقت بدونِ واقعيت نمي تواند به وجود آيد، اما ممكن است : نيستي!، كه صورتِ مطلق آن تنهااستثناء وجودِ هستي بي واقعيت ميباشد.

زمان، جهت، فاصله، ابتدا و انتها، عدد، و ... هرچه كه حقيقي است، در اين جهان بي معني است.

تنها و تنها ، ماديت هر وجود مادي را واقعيت ميگويند، صرف نظر از معني و ماهييت و نام آن.

در واقع، در ابتدا فقط ميتوان اين ماديت را درك و تجسم كرد و بعد از درك جسماني آن ميتوان بر آن نام نهاد.

به ديگر سخن جهان هستي را سواي از شخصيت حقوقياش جهان واقعيت مي ناميم.

اين جهان بستر هستي ميباشد، وجهان حقيقيريشه در اين جهان دارد.

بديهي است، ديوان شعري نانوشته ديگر تنها دفتريست خالي! ولي با نگاشتن غزل و مثنوي و چارپاره تبديل به ديوان اشعار حافظ ها، مولانا ها، و خيام ها ميگردد.

سخت افزار در رايانه را ميتوان همگون و مانندي از جهان واقعيت در عالم هستي دانست، آنچنانكه برنامه هاو دستگاه هاي نرم افزاري( به مثابه وجود حقيقي) با قرار گيري در فضاي سخت افزاري حقيقت مييابند و از جمع اين دو با هم رايانه شكل مي گيرد.

بايد توجه نمود كه داشتن سخت افزار بدون( فاقد) نرم افزار ممكن است ،اما بدون سخت افزار داشتن نرم افزار بي معني است.

واما ريشه حقيقت در واقعيت در مثال بالا، اثر آهن ربائي(مغناطيس) و ماده تشكيل دهنده آن است كه بر روي لوح فشرده رايانه اي(CD) قرار دارد و توسط رايانه بر روي آن نوشته ميگردد.

نكته ديگر آنكه اگر رايانه را خاموش كنيم، كسري از ثانيه و يا گذشت ميلياردها سال زمان براي روشن كردن دوباره آن هيچ تفاوتي را ايجاد نخواهد كرد.

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم وين يكدم عمر را غنيمت شمريم

فردا كه ازين دير كهن در گذريم با هفت هزار سالگان سر بسريم

خيام در چارپاره بالا اين واقعيت را در قالب برابري و هم سني با هفت هزار سال گان به استعاره بيان مي نمايد.



حقيقت، منطق و آفرينش

فهم، انديشه، تفكر، تخيل، تعقل، تصور، معرفت، وهم، خرد، پندار، راي و بالاخره هر آنچه كه در مغز پديد آيد را حقيقت نامند.

تا نيابم آنچه در مغز من است يك زماني سر نخارم روز و شب

تا كه عشـقت مطربي آغاز كرد گـاه چنگم گاه تارم روز و شب

آنچه از جهان واقع به مغزميرسد و در آنجا درك ميگردد و مفهوم مي يابد حقيقت است، به بيان ديگر ترجمان واقعيت را حقيقت گويند.

اين ترجمه در دستگاه مغز و با زبان منطق محقق ميگردد.

منطق ، قرارداد، قانون، دستور، فرمول و برنامه ايست كه واقعيت را به حقيقت مبدل ميسازد. پس ميتوان گفت، واقعيت و منطق يعني حقيقت يا:

حقيقت = منطق + واقعيت

پر واضح است كه با تغيير هر كدام از طرفين معادله فوق طرف ديگر نيز تغيير خواهد نمود، بطور مثال با دگرگوني منطق، حقيقت نيز متفاوت خواهد بود، امّا مقدار قدر مطلق معادله همواره ثابت است، باين معنا كه چيزي بر آن اضافه و يا از آن كاسته نمي گردد، و مفهوم آن اينست كه آفرينش و يا نابودي در كار نيست و تنها تغيير ممكن است، آقاي آلبرت انيشتين نيز آنرا در فيزيك با اين فرمول معروف اظهارنموده است:

E = mc 2

يك ســـوال : آيا آفرينش ممكن است؟

پاسخ آنست كه در جهان واقعيت آفرينش بي معناست ( نظريه نسبيت)، ولي در دنياي حقيقي آفرينش ممكن است، بدين معنا كه:

مغز كه زاينده جهان حقيقي است، داراي قسمتي بنام حافظه ميباشد كه اندوختن اطلاعات وارده از جهان واقع را ممكن ميسازد، اين اندوخته ها ميتواند به شكل هاي گوناگوني مانند اندوخته تصويري، اندوخته صوتي، اندوخته بويشي، اندوخته ... در حافظه ذخيره گردد، و مغز با بهره گيري و تغيير اين اندوخته ها ميتواند جهاني را بسازد كه جهان مجازي نام دارد.

جهان مجازي جهاني است حقيقي كه وجود( خارجي) ندارد ، يعني در جهان واقعي، وجود ندارد.

عمل آفرينش مجازي را تخيل مي نامند كه ميتواند خودآگاه يا ناخودآگاه باشد، قصه، خرافه، افسانه و...

مثال خودآگاه و خواب گونه اي ناخودآگاه از اين آفرينش است.

 

ماده و صورت

ماده و صورت

ماده و صورت از مفاهيم اساسي فلسفه هستند كه اول بار توسط ارسطو وضع شدند و در طول تاريخ حيات فلسفه، همواره مفهومي بنيادين بوده و جاي خاص خود را حفظ كرده اند.

ما در هر چيزي مي توانيم ماده و صورت را بيابيم. به همين دليل گفته مي شود كه: وجود و حركت عالم هستي، بر اساس ماده و صورت است.

در آغاز، آنچه ارسطو را براي اولين بار، به اين دو اصل راهنمايي كرد، تفاوتي بود كه ميان مواد سازنده شئ و ساختار شئ، مشاهده مي كرد.

ماده

ماده ي هر چيز يعني مواد ، عناصر و در واقع خميره اي كه شئ از آن تشكيل شده است. مثلا ماده ي لباس، پارچه، ماده ي ميز، چوب و ماده ي نمك طعام، سديم و كلر است.

بنابراين وقتي از ماده شئ صحبت مي كنيم، منظورمان اين است كه شئ از چه موادي ساخته شده است. آن موادي را كه شئ را تشكيل داده اند، روي هم رفته، ماده شئ مي خوانيم.

صورت

منظور از صورت، قالب و ساختار شئ است؛ نوعي نظم و ساختار كه شئ را شكل و تعين مي بخشد. به عنوان مثال، خياط، پارچه را كه ماده لباس است شكل داده و به صورت لباس در مي آورد؛ به عبارت ديگر، خياط، به پارچه صورت مي بخشد. در اينجا، صورتِ لباس است كه آن را لباس مي كند، نه پارچه(ماده آن).

بايد توجه داشت كه منظور از صورت فقط شكل و قيافه و ريخت ظاهري شئ نيست؛ بلكه همچنين مقصود از آن اين است كه شئ براي اينكه به وجود آمده و كاركرد داشته باشد، به چه نحو تشكل يا سازمان پيدا كرده است.

مثلا، صورت مرغ در واقع، آن چيزي است كه همه مرغ ها به طور مشترك دارند؛ يعني مجموعه ويژگي هاي خاصي كه در هر مرغ وجود دارد و آن را مرغ مي كند؛ مانند بال، پر، تخم گذاري ... و از همه اساسي تر سازمان و ساختار مرغ يا صورت مرغ است كه به آن اين اجازه را مي دهد كه فعاليت ها و ويژگي هاي خاص يك مرغ را داشته باشد.

به اين ترتيب، به نحوه خاص تشكل اجزاء مادي به منظور ايجاد كاركرد، صورت مي گوييم. صورت مانند ظرف و ماده مانند آب است؛ آب را در هر ظرفي بريزيم، به شكل همان ظرف در مي آيد. صورت ماده را كه هيچ گونه تعيني ندارد، شكل مي دهد.

رابطه ماده با صورت

صورت و ماده هميشه با هم وجود دارند و امكان ندارد يكي بدون ديگري تحقق پيدا كند. صورت، همان ساختار شئ است؛ همان ويژگي هاي شئ است و به همين علت، چيزي نيست كه بتواند از شئ جدا باشد، زيرا ويژگي شيئ از آن جدا نيست. امكان ندارد ماده اي بدون صورت موجود شود؛ زيرا هر ماده اي ظرف و قالبي مي خواهد تا در آن جاي بگيرد و متعين گردد.

البته مي توانيم چنين چيزي را، يعني ماده صرف را كه هيچ تعيني ندارد، فرض كنيم. فلاسفه، اين ماده نامتعين و بي صورت را هيولاي اولي مي نامند و همان طور كه گفته شد، هيولاي اولي فقط فرض ذهني ماست و ممكن نيست تحقق خارجي داشته باشد.

صورت و حقيقت شئ

در حقيقت، اين صورت شئ است كه يك شئ را آن شئ ميكند؛ به عبارت ديگر، فعليت شئ به صورت آن است. ماده شئ هيچ چيز خاصي نيست؛ توده اي خميره است كه هيچ نامي نمي توانيم به آن بدهيم و اين خميره هر چيزي مي تواند باشد؛ يعني اين استعداد را دارد كه به هر چيزي تبديل شود. تنها وقتي كه اين ماده به صورت خاصي درآمد، نام مخصوصي به خود مي گيرد و در واقع آن هنگام است كه چيزي مي شود. به عبارت ديگر، تنها وقتي مي توانيم چه بودي و حقيقت يك شيئ را تعيين كنيم كه صورتي را پذيرفته باشد.

همه اشيا و موجودات به سوي كمال خود در حال حركتند و اين كمال، همان صورت است. يعني همه آن ها مي خواهند به فعليت برسند. دانه مي خواهد گياه شود؛ بنابراين دانه ماده و گياه صورت آن است. بدين ترتيب گفته مي شود كه ماده قوه و صورت، فعليت شئ است.

چيزي كه هيچ ماده اي نداشته باشد، يعني اين كه همه اش كمال و فعليت است؛ يعني صورت محض و به گفته ارسطو، اين صورت محض، خدا است.

 

داروين و داروينيسم

داروين و داروينيسم

نوشته: ريچارد داوكينز

ترجمه: كاوه فيض اللهى

از نظر بيشتر مردم در طول تاريخ همواره روشن به نظر مى رسيد كه تنوع سرشار حيات، كمال مرموزى كه موجودات زنده براى بقا و تكثير با آن تجهيز شده اند و پيچيدگى حيرت انگيز نظام زنده، تنها مى تواند از طريق خلقت الاهى پديد آمده باشد. با اين حال بار ها از خاطر انديشمندان منزوى گذشته است كه شايد غير از خلقت فراطبيعى گزينه ديگرى هم وجود داشته باشد. مفهوم تغيير گونه ها به گونه هاى ديگر، مانند بسيارى از ايده هاى خوب ديگر، در يونان باستان در هوا معلق بود. اما اين ايده تا قرن هيجدهم به فراموشى سپرده شد تا آنكه سرانجام در ذهن انديشمندان پيشتازى نظير پير دو موپرتوئى (P.de Maupertuis)، اراسموس داروين (E.Darwin) و مردى كه خويش را شواليه دولامارك (C.de Lamarck) مى ناميد، از نو ظاهر شود. اين ايده در نيمه نخست قرن نوزدهم در حلقه هاى فكرى، به ويژه در محافل زمين شناختى، ايده نامتعارفى نبود، اما همواره به شكلى بسيار گنگ و مبهم و بدون هيچ تصوير روشنى از مكانيسم پديد آورنده تغييرات به آن اشاره مى شد. اين چارلز داروين (نوه اراسموس) بود كه به تحريك كشف مستقل اصل انتخاب طبيعى توسط آلفرد راسل والاس (A.R.Wallace) سرانجام با انتشار كتاب مشهورى كه عنوانش معمولاً به صورت «اصل انواع» خلاصه مى شود، در سال 1859 نظريه تكامل را پايه ريزى كرد.

بايد دو بخش كاملاً جدا از سهم داروين را از يكديگر تمييز داد. او در تاييد اين واقعيت كه تكامل رخ داده است، مقدار زيادى شواهد قاطع گرد آورد و همراه با والاس (به طور مستقل) به تنها نظريه امكان پذير شناخته شده _ انتخاب طبيعى _ دست يافت كه تبيين مى كند چرا تكامل به بهبود سازشى مى انجامد.

داروين از برخى شواهد سنگواره اى آگاه بود اما بيشتر از شواهد ديگرى استفاده كرد كه گرچه ارتباط چندان مستقيمى با واقعيت رويداد تكامل نداشتند اما از بسيارى جهات متقاعد كننده تر بودند. اصلاح سريع جانوران و گياهان در اثر اهلى سازى هم براى اين واقعيت كه تغيير تكاملى امكان پذير است و هم براى نشان دادن كارايى معادل مصنوعى انتخاب طبيعى شاهدى قانع كننده بود. داروين خود به ويژه در نتيجه شواهد مربوط به انتشار جغرافيايى جانوران متقاعد شده بود. براى مثال، حضور نژاد هاى جزيره اى موضعى، با نظريه تكامل به آ سانى توجيه پذير است: نظريه خلقت، وجود آنها را تنها از طريق فرض دست و دلبازانه «كانون» هاى پرشمار خلقت، پراكنده در سطح زمين، مى تواند تبيين كند.

رده بندى سلسله مراتبى كه جانوران و گياهان به طور طبيعى در آن جاى مى گيرند، قوياً دلالت بر وجود يك درخت خانوادگى دارند: نظريه خلقت ناگزير بايد درباره اشتغال ذهن خالق به موضوعات و تغييرات، به پيش فرض هايى چاره جويانه و پيچيده متوسل شود.

از اين گذشته داروين اين واقعيت كه بعضى اندام هايى كه در فرد بالغ و جنين ديده مى شوند ظاهراً بقايايى هستند را نيز به عنوان شاهدى براى نظريه اش به كار برد. براساس نظريه تكامل، اندام هايى نظير استخوان هاى كوچك و فرورفته ضمائم حركتى عقبى در وال ها آثار پا هاى متحرك نياكان خشكى زى آنهاست. در كل شواهد تأييد كننده اين واقعيت كه تكامل روى داده است از تعداد بسيار زيادى مشاهدات دقيق تشكيل مى شود كه اگر نظريه تكامل را بپذيريم همگى معنا مى يابند، اما با نظريه خلقت تنها در صورتى مى توان آنها را توجيه كرد كه فرض كنيم خالق ماهرانه در نظر داشته ما را گمراه كند. شواهد مولكولى مدرن، واقعيت وجودى تكامل را فراتر از افسارگسيخته ترين رويا هاى داروين تقويت كرده و واقعيت تكامل اكنون مانند هر واقعيت ديگرى در علم با اطمينان تاييد شده است.

از واقعيت تكامل كه بگذريم به نظريه مكانيسم آن يعنى انتخاب طبيعى مى رسيم كه از قطعيت كمترى برخوردار است. مكانيسمى كه داروين و والاس پيشنهاد كردند و معناى آن بقاى غير تصادفى صفات وراثتى است كه به طور تصادفى تغيير مى كنند. انگليسى هاى ديگر عصر ويكتوريا از جمله پاتريك ماتيو (P.Matthew) و ادوارد بلاى (E.Blyth) چيزى شبيه به اين را پيشنهاد كرده بودند، اما از قرار معلوم آن را تنها يك نيروى منفى مى ديدند. ظاهراً داروين و والاس نخستين كسانى بوده اند كه توان كامل آن را به عنوان نيرويى مثبت كه تكامل كل حيات را در جهات سازشى هدايت مى كند، درك كردند. بيشتر تكامل دانان قبلى، از جمله اراسموس پدربزرگ داروين، به نظريه ديگرى درباره مكانيسم تكامل گرايش داشتند، كه اكنون معمولاً تداعى كننده نام لامارك است.

براساس اين نظريه، بهبود هايى كه در طول عمر يك جاندار كسب مى شوند، مانند رشد اندام ها در اثر كاربرد و تحليل رفتن شان در اثر عدم كاربرد، به ارث مى رسند. اين نظريه وراثت صفات اكتسابى جاذبه عاطفى دارد (مثلاً براى جورج برناردشاو در مقدمه بازگشت به متوشالح) اما شواهد تاييدش نمى كنند. گذشته از اين به لحاظ نظرى نيز قابل قبول نيست. در روزگار داروين ترديد در اين رابطه بيشتر بود و داروين هنگامى كه نظريه انتخاب طبيعى اش به مشكل برخورد، خودش هم به سبك و سنگين كردن نسخه اى شخصى از لاماركيسم پرداخت.

آن مشكل از ديدگاه هاى رايج درباره ماهيت وراثت ناشى شد. در قرن نوزدهم تقريباً همگان مى پنداشتند كه وراثت فرآيندى آميزنده است طبق اين نظريه وراثت آميخته، نه تنها فرزندان در صفات ظاهرى و خلقى حد واسط ميان دو والد خويش هستند، بلكه آن عوامل وراثتى كه به بچه هايشان انتقال مى دهند نيز خود به شكلى تفكيك ناپذير در هم ادغام مى شوند. مى توان نشان داد كه اگر وراثت از اين نوع آميخته باشد، تقريباً غيرممكن است كه انتخاب طبيعى داروينى عملى باشد، زيرا تغييرات موجود، در هر نسل نصف مى شود. داروين از اين مسئله آگاه بود و همين او را چنان نگران ساخت كه در جهت لاماركيسم رانده شد. شايد اين مسئله حتى روى اين واقعيت عجيب بى تاثير نبوده است كه داروينيسم در ابتداى قرن بيستم دچار يك دوره موقت از مدافتادگى شد. راه حل اين مسئله كه آنچنان داروين را نگران ساخته بود در نظريه وراثت ذره اى گرگور مندل (G.Mendel) نهفته بود كه در سال 1865 به چاپ رسيد، اما متاسفانه نه داروين و نه عملاً هيچ كس ديگر تا پس از درگذشت داروين آن را نخواند.

پژوهش مندل كه در آغاز قرن بيستم مجدداً كشف شد نشان داد همانطور كه داروين خود زمانى به طور مبهم دريافته بود، وراثت ذره اى است نه آميخته. فرزندان چه از نظر جسمانى حدواسط ميان دو والد خود باشند يا نباشند، ذرات وراثتى ناپيوسته اى را به ارث مى برند و انتقال مى دهند كه امروزه آنها را ژن مى ناميم. يك فرد يك ژن خاص را از يك والد خاص يا قطعاً به ارث مى برد يا قطعاً به ارث نمى برد. از آنجا كه همين را در مورد والدينش نيز مى توان گفت، نتيجه مى شود كه يك فرد يك ژن خاص را از يك پدر/ مادر بزرگ خاص به ارث مى برد يا به ارث نمى برد، هر يك از ژن هاى شما از يك فرد خاص از پدر/ مادربزرگ هايتان و پيش از آن از يك فرد خاص از اجداد تان به شما رسيده است. همين استدلال را مى توان بارها براى تعداد نامحدودى از نسل ها به كار برد. ژن هاى منفرد ناپيوسته در امتداد نسل ها مانند ورق هاى يك دست به طور مستقل از هم بُر مى خورند، نه آنكه مانند اجزاى سازنده پودينگ با هم مخلوط شوند. اين در پذيرفتگى رياضى نظريه انتخاب طبيعى تفاوت اساسى ايجاد مى كند. اگر وراثت ذره اى باشد، انتخاب طبيعى واقعاً مى تواند عمل كند. همانطور كه نخستين بار رياضيدان انگليسى هاردى (G.H.Hardy) و دانشمند آلمانى واينبرگ (W.Weinberg) دريافتند، هيچ گرايش ذاتى در ژن ها براى ناپديد شدن از خزانه ژنى وجود ندارد. در نتيجه چنانچه ژنى ناپديد شود، يا به دليل بدشانسى بوده است يا در اثر انتخاب طبيعى _ زيرا آن ژن به طريقى روى احتمال بقا و توليد مثل افراد دارنده خود موثر بود. نسخه مدرن داروينيسم، كه اغلب نوداروينيسم خوانده مى شود، بر اين بينش مبتنى است. اين درك توسط ژنتيك دانان جمعيت رونالد فيشر (R.Fisher) جان هالدين (J.Haldane) و سوال رايت (S.Wright) در دهه هاى 1920 و 1930 حاصل شد و بعد ها در تلفيق دهه 1940 كه به نوداروينيسم معروف است، ادغام شد. انقلاب اخير در زيست شناسى مولكولى كه در دهه 1950 آغاز شده، بيش از آنكه نظريه تلفيقى دهه هاى 1930 و 1940 را تغيير دهد، آن را تقويت و تاييد كرده است.

نظريه ژنتيكى مدرن انتخاب طبيعى را مى توان به شرح زير جمع بندى كرد. ژن هاى يك جمعيت از گياهان يا جانورانى كه با يكديگر زادآورى جنسى دارند، يك خزانه ژنى را تشكيل مى دهند. ژن ها در خزانه ژنى با يكديگر رقابت مى كنند، همانطور كه مولكول هاى همانند ساز اوليه در سوپ نخستين با هم رقابت مى كردند. ژن ها در خزانه ژنى عملاً وقتشان را يا صرف نشستن در بدن فردى مى كنند كه در ساختنش كمك كرده اند يا در فرآيند توليد مثل جنسى از طريق اسپرم يا تخمك، از بدنى به بدن ديگر مسافرت مى كنند. توليد مثل جنسى، مدام ژن ها را بُر مى زند و بدين معنا است كه زيستگاه بلندمدت يك ژن، خزانه ژنى است. هر ژن مفروض در خزانه ژنى در نتيجه يك جهش پديد مى آيد كه خطايى تصادفى در فرآيند نسخه بردارى ژن است. هرگاه كه جهش جديدى رخ دهد، مى تواند به وسيله آميزش جنسى در خزانه ژنى انتشار يابد. جهش منشاء نهايى تغييرات ژنتيكى است. توليدمثل جنسى و نوتركيبى ژنتيكى ناشى از كراسينگ آور (مبادله مواد ژنتيكى ميان كروموزوم هاى همانند در طول ميوز _ م) تضمين مى كند كه تغييرات ژنتيكى به سرعت در خزانه ژنى توزيع و نوتركيب شود.

هر ژن خاص در يك خزانه ژنى احتمالاً به شكل چندين نسخه رونوشت وجود دارد كه يا همگى از همان جهش اوليه حاصل شده اند يا محصول جهش هاى موازى مستقل هستند. از اين رو مى توان گفت كه هر ژن داراى يك فراوانى در خزانه ژنى است. بعضى از ژن ها، مثل ژن آلبينو در خزانه ژنى نادرند و بعضى ديگر فراوان. در سطح ژنتيكى، تكامل را مى توان فرآيندى تعريف كرد كه در اثر آن فراوانى ژن در خزانه ژنى تغيير مى كند.

تغيير فراوانى ژن دلايل گوناگونى دارد: مهاجرت به داخل، مهاجرت به خارج، رانش تصادفى و انتخاب طبيعى. سه عامل نخست، گرچه ممكن است در عمل بسيار مهم باشند، اما از نقطه نظر سازشى چندان مورد توجه نيستند.

انتخاب طبيعى است كه پاسخگوى كمال سازش، سازمان كاركردى پيچيده حيات و چنان ويژگى هاى پيشرونده اى است كه تكامل مى تواند به نمايش بگذارد. ژن ها در بدن روى تكوين آن بدن تاثير مى گذارند. بعضى بدن ها در بقا و توليد مثل از بدن هاى ديگر بهترند. بدن هاى خوب، يعنى بدن هايى كه در بقا و توليدمثل موفق ترند، نسبت به بدن هايى كه در بقا و توليد مثل بد عمل مى كنند، معمولاً در ژن هاى خزانه ژنى آينده سهم بيشترى دارند. به عبارت ديگر، ژن هايى كه بدن خوب مى سازند در خزانه ژنى غالب خواهند شد. انتخاب طبيعى، بقاى افتراقى و موفقيت توليدمثلى افتراقى بدن ها است: اهميت آن در پيامد هايى است كه بر بقاى افتراقى ژن ها در خزانه ژنى دارد.

تمام مرگ و مير هاى انتخابى به تغيير تكاملى نمى انجامند. بلكه برعكس، بيشتر انتخاب طبيعى انتخاب به اصطلاح پايدار گر است، يعنى ژن هايى را از خزانه ژنى حذف مى كند كه تمايل به ايجاد انحراف از يك شكل تاكنون بهينه داشته باشند. اما هنگامى كه شرايط محيطى تغيير مى كند، چه از طريق فاجعه هاى طبيعى و چه از طريق بهبود تكاملى جانداران ديگر (شكارچيان، طعمه ها، انگل ها و نظاير آن)، انتخاب مى تواند به تغيير تكاملى منجر شود. تكامل تحت تاثير انتخاب طبيعى به بهبود سازشى مى انجامد. تكامل، تحت تاثير انتخاب طبيعى باشد يا خير، به واگرايى و تنوع مى انجامد. از يك نياى نخستين، در طول زمان، صد ها ميليون گونه جداگانه تكامل يافته اند. فرآيندى كه طى آن يك گونه به دو گونه منشعب مى شود، گونه زايى نام دارد. واگرايى پس از گونه زايى به جدايى هرچه بيشتر واحد هاى تاكسونوميك _ جنس، خانواده، راسته، رده و غيره- مى انجامد. حتى جاندارانى بسيار متفاوت از هم، مثل حلزون و ميمون، از نياكانى مشتق شده اند كه در ابتدا از يك گونه واحد در يك رويداد گونه زايى واگراييده بودند.

از دهه 1940 مورد پذيرش همگانى قرار گرفته است كه نخستين گام در پيدايش گونه ها عموماً جدايى جغرافيايى است. يك گونه به شكلى تصادفى به دو جمعيت جدا از نظر جغرافيايى تقسيم مى شود. زير جمعيت ها اغلب به شكل جزيره از هم جدا مى شوند، در حالى كه اين كلمه در مفهوم كلى آن به كار برده مى شود تا جزاير آب در خشكى (درياچه ها)، جزاير پوشش گياهى در بيابان (واحه ها) و غيره را در برگيرد.

حتى درختان يك علفزار ممكن است براى برخى ساكنان كوچك خود عملاً در حكم جزيره باشند. جدايى جغرافيايى يعنى توقف در جريان ژن، به عبارت ديگر عدم آلايش جنسى هر يك از خزانه هاى ژنى به ديگرى. تحت اين شرايط، چه در نتيجه فشار هاى انتخابى متفاوت و چه در اثر تغييرات آمارى تصادفى در اين دو ناحيه، ميانگين فراوانى ژن ها در دو خزانه ژنى مى تواند تغيير كند. اين دو زير جمعيت پس از آنكه در دوره جدايى جغرافيايى دچار واگرايى ژنتيكى كافى شدند، حتى اگر بعد ها در اثر تغيير شرايط دوباره به هم بپيوندند، ديگر قادر به زادآورى با هم نيستند. هنگامى كه ديگر نتوانند با هم زاد آورى كنند، گفته مى شود كه گونه زايى رخ داده و يك گونه جديد (يا دو گونه) به وجود آمده است. اين نكته محل اختلاف نظر است كه آيا جدايى جغرافيايى همواره الزاماً در گونه زايى دخالت دارد.

داروين ميان انتخاب طبيعى كه اندام ها و ترفند هاى در جهت بقا را برمى گزيند و انتخاب جنسى كه موفقيت رقابتى در به دست آوردن جفت را، چه به صورت نبرد مستقيم با اعضاى همان جنس و چه به صورت جذاب بودن براى جنس مخالف، برمى گزيند (اين دو را گاهى به ترتيب انتخاب درون جنسى و انتخاب بين جنسى مى نامند، اما اين نحوه كاربرد گمراه كننده است)، تمايز قائل شد. داروين مجذوب اين واقعيت بود كه ويژگى هاى جذابيت جنسى اغلب عكس ويژگى هايى هستند كه به بقاى فرد مى انجامند. دم پرزرق و برق و دست و پاگير پرنده هاى بهشتى مثالى معروف از اين ويژگى ها است. چنين دمى در هنگام پرواز حتماً براى صاحب خود زحمت آفرين است و قطعاً او را براى شكار چيان قابل رويت مى سازد، اما داروين دريافت كه اين دم چنانچه در عين حال براى ماده ها نيز جذاب باشد، باز به «زحمتش مى ارزد». اگر نرى بتواند كارى كند كه ماده اى قانع شود به جاى رقيب با او جفت شود، احتمالاً ژن هايش را به خزانه ژنى آينده خواهد رساند. ژن هاى سازنده دمى كه از نظر جنسى جذاب باشد، خواهى نخواهى امتيازى دارند كه نقطه ضعف هاى به جان خريده آنها را جبران مى كند.

دانيل دنت (D.Dennett) فيلسوف نوشته است: «بگذاريد دستم را رو كنم. اگر قرار بود من به بهترين ايده اى كه تاكنون كسى داشته است پاداشى بدهم، پيش از نيوتن، اينشتين و هر كس ديگرى آن را به داروين مى دادم.» انجام قضاوت هاى مقايسه اى نظير اين دشوار است، اما براساس يك معيار، بدون ترديد نقش داروين از همه پررنگ تر است. قدرت محض اين ايده، كه مى توان آن را با تقسيم حجم كار تبيين كنندگى آن بر سادگى فوق العاده خود ايده تكامل اندازه گرفت، آدمى را غرق در حيرت مى كند كه چرا بشريت مى بايست تا نيمه قرن نوزدهم انتظار مى كشيد، تا آنكه سرانجام يكى از ما به پاسخ مسئله دست يابد.

bbc.co.uk/education/darwin

 

متافیزیک از دید ارسطو

متافيزيك از ديد ارسطو

نوشته : دكتر ترانه جوانبخت

ارسطو شاگرد افلاطون در كتاب خود "متافيزيك" به بررسي هستي همانطور كه هست پرداخته است. او در اين كتاب از افلاطون انتقاد كرده كه وي نه به مفهوم هستي پرداخته و نه به علت هستي. ارسطو در اين كتاب، طبيعت را هر آن چه اصل حركت و سكونش را داراست مي داند. بررسي ثبات و نهايت از ديگر موضوعات مطرح شده در اين كتاب است. ارسطو به اين اشاره مي كند كه انديشمندان Eleate هستي را نفي مي كردند، هراكليت ديگر فيلسوف يوناني حركت را در نظر گرفته بود و افلاطون ثبات در ايده را مطرح كرده بود. ارسطو انتقاد مي كند كه افلاطون حركت را به عنوان علت تغيير در هستي قبول نداشت و از نظر ارسطو،‌ ثبات در ديدگاه پارمنيدس يك پرسپكتيو شوم براي فيزيك است.

ارسطو 4 علت براي هستي قائل بود:

1) ماده: كه به سوبسترا تعبير مي شود (هراكليت، آتش را منبع هستي مي دانست چرا كه در اجسام نفوذ مي كند و عمق آنها را نشان مي دهد اما آناكسيمن، باد و تالس، آب را علت هستي و نخستين ماده پديد آورنده هستي مي دانستند) و نيز به گونه ذهني قابل تعبير است (افلاطون آن را به 3 نوع هستي: ايده ها، كپي آنها و ماده تقسيم كرده بود).

2) حركت: ارسطو حركت را دومين علت هستي مي دانست.

3) ايده يا فرم: ارسطو ايده يا فرم را سومين علت هستي مي دانست.

4) علت چرايي: كه همان هدف از وجود هر شيئ و يديده است. به عنوان مثال،‌ وجود برگها در درختان به دليل محافظت از ميوه هاست. اين دورنمايي يا teleologism در ديدگاه آناكساگور (ديگر فيلسوف يوناني كه هوش و فكر را علت هستي مي دانست) و افلاطون نيز ديده مي شود.

ارسطو متافيزيك را به عنوان دانش بررسي هستي براي بشر ممكن مي دانست. او هر دانشي را در حوزه مربوط به ويژگيهاي خودش مطرح كرد كه بررسي گونه ها،‌ ويژگيها و تقسيم بندي ها را در بر مي گيرد ولي هستي اين طور نيست وگرنه ويژگيهايي ييدا مي كرد كه او را از گونه هاي ديگر جدا مي كرد درحالي كه هستي همه چيز را در بر مي گيرد. ارسطو 3 نوع دانش قائل بود: فيزيك، ‌رياضي و تئولوژي يا دانش اوليه. او فيزيك را به اجسام متحرك و جدا نشدني از ماده نسبت مي داد. رياضي را به هستي غير متحرك و جدانشدني از ماده يعني غير مستقل از ماده مربوط مي كرد و دانش اوليه را مختص هستي غير متحرك و جدا شده از ماده مي دانست. از نظر او، اگر هستي فقط در اجسام متحرك بود، دانش اوليه به فيزيك مربوط مي شد اما چون هستي فقط در اجسام متحرك نيست يس دانش اوليه به فيزيك مربوط نمي شود بلكه جوهر يا ذات هستي و ويژگيهاي مربوط به آن را در بر مي گيرد. او دانش اوليه را جهاني و كلي مي دانست.

دانش اوليه يا تئولوژي و به تعبير ديگر فلسفه اوليه همان "شناخت مبدا هستي و همه هستي ست كه از آن ناشي شده" يس در دو شاخه قابل بررسي ست. هستي شناسي به عنوان دانش فقط به شناخت خدا مربوط نيست بلكه انسان،‌ تاريخ، زبان و هر آن چه مربوط به ويژگيهاي مشترك تجربيات ماست را نيز شامل مي شود.

ارسطو 4 معني براي هستي قائل بود: 1) هستي تصادفي كه مستقل از ماده نيست، 2) مقوله ها كه ارسطو 10 مقوله قائل بود: ذات، كيفيت، كميت، نسبت، مكان، زمان، عمل، موقعيت، ميل، مالكيت، 3) توانايي كه اين نظر ارسطو جوابي به غير متحرك بودن هستي در متافيزيك پارمنيدس است، 4) هستي واقعي كه به "هست" و "واقعي هست" نيز تعبير مي شود و نوعي تاييد براي هستي ست.

بحث ارسطو درباره هستي به متافيزيك حركت اجرام آسماني برمي گردد كه حركتي دوراني و مداوم دارند. ارسطو شروعي براي اين حركت قائل نيست اما به نظر او اين حركت پاياني دارد. او علت اين حركت را وجود يك موتور يا حركت دهنده اوليه مي داند كه خودش حركتي ندارد وگرنه براي حركتش بايد دنبال اصل ديگري گشت. از نظر ارسطو،‌ تبعيت هستي از چند حركت دهنده ممكن نيست اگر چه او در بخش ديگري از كتابش به ناچار به چند حركت دهنده اشاره مي كند كه غير متحركند و باعث حركت كل هستي هستند.

در نقد فلسفه ارسطو لازم است به چند نكته مهم بيردازم:

1) ارسطو علت هستي را به چهار علت تقسيم كرده: ماده، حركت، ايده يا فرم و علت چرايي. بايد توجه داشت كه اين چهار علت جدا از هم نيستند بلكه با همند. به عنوان مثال، علت چرايي يا هدف از وجود اجسام و يديده ها را نمي توان جدا از حركتشان در نظر گرفت چرا كه هدف از وجود بدون حركت معني نمي دهد.

2) ارسطو فيزيك را به اجسام متحرك و جدا نشدني از ماده نسبت مي داد. اين نظريه اشكال دارد، چرا كه دانش فيزيك تنها محدود به شناخت اجسام متحرك نيست و اجسام غير متحرك نظير جامدات را نيز شامل مي شود. اين كه ارسطو جامدات را متحرك بداند غير ممكن است چرا كه در زمان او تنها نظريه اتمي دموكريت رايج بود كه اتمها را از اجزاء تشكيل دهنده ماده مي دانستند اما الكترونها را به عنوان جزء تشكيل دهنده اتم نمي شناختند در حالي كه امروزه مي دانيم الكترونها در جامدات حركت دارند و جامدات در ذات خود متحركند اما در زمان ارسطو، ‌جامدات را غير متحرك مي دانستند و محدود كردن دانش فيزيك به اجسام متحرك در نظريه ارسطو به معناي حذف جامدات از مقوله فيزيك است مگر آنكه جامدات را نه در حال سكون بلكه در حال حركت توسط عامل حركت دهنده اي در نظر بگيريم.

3) هستي تصادفي، ‌مقوله ها، توانايي و هستي واقعي كه ارسطو از آنها به معاني هستي تعبير مي كند، در واقع جدا از هم نيستند بلكه با همند و يكي بدون ديگري معني نمي دهد.

4) ارسطو به حركت دهنده اوليه به عنوان علت هستي اشاره كرده اما آن را توضيح نداده و فقط به اين مورد يرداخته كه حركت دهنده اوليه عمل مي كند و عمل او فكر است. اين نظر بسيار ابتدايي ست و مفهوم اين حركت دهنده اوليه به صورت عميق تر در متافيزيك ارسطو نيامده است.

منابع:

Métaphysique, Aristote, Edition Folio, Paris, 1998

 

دروغی به نام تکامل

دروغي به نام تكامل !

دكتر پل راجرز

در سميناري كه در دانشگاه شيكاگو در زمينه مورفولوژي تكاملي برگزار شد، دانشمند برجسته‌، دكتر پاترسون‌، سؤال ساده‌اي مطرح كرد: آيا در اينجا كسي هست كه بتواند در مورد تكامل‌، نكته‌اي قطعي و ثابت‌شده را عنوان كند؟? سكوتي طولاني بر فضاي تالار حكمفرما شد. سرانجام شخصي از گوشه‌اي گفت‌: ?من يك چيز را با قطع و يقين مي‌دانم‌: اينكه تكامل را نبايد در مدارس تدريس كرد !?

با اينكه بسياري از مردم عادي بر اين باورند كه تكامل پديده‌اي علمي و اثبات‌شده مي‌باشد، واقعيت اين است كه بعد از گذشت 150 سال‌، تكامل فرضيه‌اي است اثبات‌نشده و بدون سنديت‌. در واقع بايد گفت كه قرائن و شواهد بسياري‌ تكامل را رد مي‌كنند.

فرضيه تكامل كه نخستين بار توسط چارلز داروين در كتابش به‌نام "اصل انواع‌" مطرح شد، اين نظر را پيش مي‌نهد كه موجودات زنده از اَشكال ساده نظير باكتري‌، به اَشكال پيچيده‌تر نظير انسان تكامل يافته‌اند. اين تحول و تكامل زاييده تصادف بوده است‌؛ نخستين مولكول نيز در اثر تصادم اتم‌ها در يك ملغمه ابتدايي به‌وجود آمده است‌. نتيجه اين امر پيدايي موجودات زنده بوده است‌.

نابسندگي شواهد و دلايل‌

تأثير و نفود فرضيه تكامل را نمي‌توان دست‌كم گرفت‌؛ اين فرضيه طرز تفكر انسان‌ها را درباره جهان و وجود خودشان دگرگون كرده است‌. اما اكنون بعد از گذشت 150 سال‌، تكامل هنوز در سطح يك فرضيه باقي مانده است‌، و هنگامي‌كه شواهد و دلايل مطرح‌شده را موشكافانه بررسي مي‌كنيد، پي مي‌بريد كه چقدر نابسنده و غيرقطعي هستند.

فسيل‌ها تكامل را اثبات نمي‌كنند

?فسيل‌ها گواه بر تكامل مي‌باشند!? اين ادعايي بوده كه دانشمندان با صدايي بلند عنوان مي‌كردند. اما مشكلي كه در مورد فسيل‌ها وجود دارد، اين است كه ميان حيواناتي كه فسيل‌ها گواه بر وجود آنها هستند، و حيوانات همنوعشان در عصر ما، هيچ فسيلِ مياني وجود ندارد، گويي حيوانات اوليه ناگهان به‌صورت حيوانات امروزي تحول و تكامل يافته‌اند. داروين نيز خود متوجه اين نقصان در فرضيه خود بود، اما بر اين باور بود كه يك روز فسيل‌هاي مياني يافت خواهند شد. هنوز بعد از گذشت 150 سال‌، فسيلي دال بر وجود حيوانات مياني و در حال تكامل يافت نشده است‌.

دانشمندان معتقد به تكامل براي رفع اين نقيصه‌، اين نظر را مطرح كردند كه تحول با چنان سرعتي رخ داد كه فسيلي از آنها باقي نمانده است‌. طبعاً دليل و مدركي علمي در اين زمينه وجود ندارد.

"هومولوژي‌" تكامل را اثبات نمي‌كند

هومولوژي نظريه‌اي است كه معتقد است‌ ارگانيزم‌هاي زنده‌اي كه از ساختاري همسان برخوردارند، از يك اصل واحد ناشي شده‌اند و به اين ترتيب اين نظريه‌، تكامل را اثبات مي‌كند.

مشكل در اينجاست كه نمونه‌هاي فراواني با اين نظريه تناقض دارند. به‌عنوان مثال‌، بافت كليوي جانداران را در نظر بگيريد. كليه‌هاي ماهي داراي شكل جنيني كاملاً متفاوتي با خزندگان و پستان‌داران مي‌باشند. ممكن نيست كه آنها از يك ساختار ناشي شده باشند.

يا به دستگاه گوارش توجه كنيم‌. اگر همه جانداران از يك اصل ناشي شده‌اند، تكامل و تحول اين دستگاه در جانداران مختلف نيز مي‌بايست يكسان باشد. اما عكس اين صادق است‌. كوسه‌، قورباغه‌، خزندگان‌، و پرندگان‌، داراي دستگاه گوارشي‌اي هستند كه به‌گونه‌اي متفاوت تحول يافته‌اند. نمونه‌هاي بسيار ديگري مي‌توان براي اين امر آورد.

زائده‌ها تكامل را اثبات نمي‌كنند

تكامل‌گرايان بر اين نظر پا مي‌فشردند كه بدن جانداران داراي اندام‌هايي است كه امروز ديگر كاربردي ندارند. اندام‌هايي مثل آپانديس و لايه‌هاي نيمه‌كروي در چشم زائده ناميد شده‌اند زيرا در زمان داروين تصور مي‌شد كه اينها بلامصرف مي‌باشند. طبق اين نظريه‌، اين اندام‌ها در دوره‌هاي اوليه هستي كاربردي داشته‌اند، اما به‌تدريج كه انسان خود را با محيط سازگار ساخت‌، كاربرد خود را از دست دادند. به‌عقيده اين دسته از دانشمندان‌، آنها اكنون شاهدي هستند بر آنچه قبلاً بوديم‌.

باز در اين مورد هم شواهد، عليه اين نظريه هستند. تمام آنچه كه زائده ناميده شده‌، امروز نيز كاربردي مفيد دارند. آپانديس در واقع غده‌اي است لنفاوي‌، و لايه نيمه‌كروي نيز همچون يك قاشقك‌، اشياء خارجي را از داخل چشم جمع‌آوري مي‌كند. بسياري از ما شنيده‌ايم كه انسان قبلاً دُم داشته است‌. اين حرف خنده‌دار است‌. ستون فقرات انسان داراي 33 مهره است‌. هيچ شاهدي بر اين مدعا وجود ندارد كه او قبلاً 34 مهره داشته است‌. فردي به‌اسم هِكل بود كه نظريه دم انسان را پيش نهاد؛ او بعدها توسط دانشگاه خودش محكوم به تقلب شد!

زيست‌شناسي مولكولي بيش از ساير عوامل‌، تكامل را رد مي‌كند!

چيزي به‌نام شكل ساده حيات وجود ندارد

در روزگار داروين اين عقيده رواج داشت كه حيات از اَشكال ساده‌تر به‌سوي اشكال پيچيده‌تر حركت مي‌كند. علم امروزه ثابت كرده است كه چيزي به‌نام ? شكل ساده حيات‌ ? وجود ندارد. حتي ساده‌ترين سلول باكتري به‌گونه‌اي باورنكردني پيچيده است‌. آنچه كه سلول‌هاي ساده ناميده مي‌شود، شامل DNA و RNA و پروتئين مي‌باشد كه به يكديگر وابسته و مرتبط هستند. در واقع‌، تمام سيستم‌هاي بيوشيميايي و فيزيولوژيكي به يكديگر وابسته مي‌باشند. لذا اين تصور تكامل‌گرايان كه اندام‌ها به‌گونه‌اي مستقل تحول مي‌يابند، پذيرفتني نيست‌.

اَشكال مياني وجود ندارد

نه فقط فسيل‌هاي مياني يافت نشده‌، بلكه زيست‌شناسي مولكولي نيز با قطعيت ثابت كرده كه در سطح بيوشيمي نيز شكل مياني وجود ندارد.

به‌اين ترتيب‌، مثلاً پروتئين‌ها هيچگاه از يك مرحله تا مرحله ديگر تحول نمي‌يابند، بلكه هميشه از نوع تا نوع ديگر تحول پيدا مي‌كنند. پروتئين‌ها از اسيد آمينه درست شده‌اند. اگر آنها مانند مهره‌هاي رنگي در يك گردنبند تصور كنيم، طبق نظر تكامل‌گرايان‌، پروتئين وقتي به انواع پيشرفته‌تر تبديل شود، بايد مهره‌اي به اين "گردنبند" پروتئين اضافه شود. بنابراين‌، بايد طبعاً انتظار داشت كه در جانداران پيشرفته‌تر، مهره‌هاي بيشتري بر گردنبند پروتئيني وجود داشته باشد. اما در عمل اينطور نيست‌. مثلاً بياييد انسان را با دو نوع ماهي مقايسه كنيم (با توجه به اينكه ماهي در طرح تكاملي‌، پيش از انسان به‌وجود آمده است‌): ماهي بدون آرواره (كه در سير تكامل بسيار قديمي‌تر است‌) و ماهي آرواره‌دار كه جديدتر است‌. با كمال تعجب مي‌بينيم كه پروتئين موجود در هموگلوبين انسان به پروتئين ماهي بدون آرواره بيشتر شبيه است تا به ماهي آرواره‌دار، در حاليكه طبق نظر تكامل‌گرايان مي‌بايست عكس اين باشد.

سه ميخ واپسين بر تابوت تكامل‌

1 - عدم قطعيت در اثبات شواهد

همه شواهدي كه مخالفين تكامل در دست دارند، تكامل را رد مي‌كند. اما هيچيك از شواهدي كه طرف‌داران تكامل مي‌كوشند ارائه دهند، قطعيت ندارد زيرا هيچگاه نمي‌توان آنها را در سير طولاني تكامل اثبات كرد. مثلاً نمي‌توان يك باكتري و يك ماهي را گرفت و گفت كه آنها به مراحل مختلف تكامل تعلق دارند، زيرا طبق نظر تكامل‌گرايان‌، حيات از 300 ميليون سال پيش آغاز شده‌، و در اين مدت هم باكتري تحول يافته و هم ماهي‌. هيچكس نمي‌تواند بگويد كه باكتري ساده قبلاً چطور بوده‌، چون باكتري هم مانند ماهي تحول يافته است‌. اين فرض كه باكتري موجود ساده‌تري است‌، بي‌اساس است‌.

2 - نظم هرگز از بي‌نظمي ناشي نشده‌

طبق نظر تكامل‌گرايان‌، نظم از بي‌نظمي اوليه به‌وجود آمده است‌. اين ادعا كاملاً برخلاف قانون دوم ترموديناميك است كه مي‌گويد هر سيستمي به‌سوي بي‌نظمي و اضمحلال فزاينده پيش مي‌رود. اين اصطلاحات بسيار علمي مي‌باشند، اما ما خودمان در زندگي روزمره شاهد آن هستيم‌. هيچ استثناي شناخته‌شده‌اي در مورد اين قانون وجود ندارد. اما تكامل‌گرايان مي‌كوشند تمام نظريه خود را بر يك استثناء استوار سازند.

3 - تصادفي استهزاءآميز

فرضيه تكامل، پيدايي حيات را يك تصادف مي‌داند. از نظر آماري پيدايي حيات در اثر تصادف امري محال است‌. مثلاً در مورد پروتئيني كه در هموگلوبين وجود دارد، اين احتمال كه اسيدهاي آمينه به‌طرزي درست تركيب شوند، 1 در 10 به توان 167 مي‌باشد، چيزي كه از نظر رياضي غيرممكن است‌. تازه اين فقط در مورد پروتئين موجود در هموگلوبين است‌.

كاهن اعظمِ تكامل‌، ريچارد داوكينز، خودش پذيرفته كه ?هر سلول شامل اطلاعات كدبندي‌شده ديجيتالي است كه اطلاعات موجود در آن‌، بيشتر از مجموعه سي جلدي دائره‌المعارف بريتانيكا است‌.? او اين را مي‌پذيرد، با اين‌حال معتقد است كه بايد انتظار داشت كه افراد هوشمند باور كنند كه كتاب پرحجمي چون دائره‌المعارف بريتانيكا در اثر يك تصادف به‌وجود آمده باشد!

فرضيه تكامل در دادگاه دانش محكوم است‌. ما مسيحيان مي‌توانيم مطمئن باشيم كه تعليم كلام خدا در مورد خلقت بسي متقاعدكننده‌تر از فرضيه تكامل است‌. معتقدين به خلقت الهي نبايد منتظر كشف فسيل‌هاي مياني باشند زيرا مخلوقات هر يك در نوع و جنس خود آفريده شده‌اند (پيدايش 1:‌21 و 24 و 25). معتقدين به خلقت الهي انتظار دارند كه براي هر نوع و هر جنس از جانداران‌، ژن خاص خود آنها يافت شود. ايشان به بعضي از اندام‌هاي انسان به‌عنوان زائده نگاه نمي‌كنند. ايشان از پيچيدگي سلول‌ها آشفته‌خاطر نمي‌شوند بلكه از مهارت و عظمت خالقي كه آنها را ساخته است در حيرت مي‌افتند‌. و سرانجام‌، معتقدين به خلقت نيازي ندارند كه منتظر تصادف و شانس شوند، زيرا مي‌دانند كه ? در ابتدا خدا آسمان‌ها و زمين را آفريد . ?.

 

شانس نوعی انرژی

شانس نوعي انرژي

ميثم سامان پور

ابتدا بايد در مورد انرژي و ماهيت آن صحبت كنيم . خيلي از آدمها حتي نمي دانند كه اين دنيايي كه در آن زندگي مي كنيم از چه چيزي ساخته شده است پس ابتدا باهم طبق نظريه هاي علمي راه خود را پيش مي بريم و به اين مي پردازيم كه دنيا از چه چيز ساخته شده است :

دنياي اطراف از ماده و انرژي ساخته شده است : ماهيت انرژي هنوز به طور كامل كشف نشده است اما مي دانيم كه انرژي با فركانس نيز سنجيده مي شود . هرچه فركانس يك انرژي بالاتر باشد قوي تر است .

ماده از چه ساخته شده است ؟ از ملكول

ملكول از چه ساخته شده است ؟ از اتم

اتم از چه ؟ از پروتون و الكترون و نوترون . الكترون كه جرم ندارد و در حقيقت فقط انرژي است . پروتون تمام جرم اتم را در بر دارد . و اما پروتون از چه ساخته شده است ؟ در كتاب استفان هاوكينگ آمده است : " تقريبا بيست سال پيش چنين فكر مي شد كه پروتونها و نوترونها ذراتي بنيادين هستند ولي آزمايشهاي كه در آنها پروتونها با سرعتهاي زيادي به پروتونها يا الكترونهاي ديگر برخورد مي كردند نشان دادند كه آنها در واقع از ذرات كوچكتري تشكيل يافته اند و آنها كوارك هستند . "

و اما آخرين سوال كوارك ها از چه ساخته شده اند ؟ جواب سوال را خود استفان هاوكينگ به ما داده است مي دانيم كه استفان هاوكينگ بزرگترين دانشمند زنده قرن است . او مي گويد كوارك ها از انرژي ساخته شده اند . پس مي توانيم بگوييم همه چيز در اين دنيا از انرژي ساخته شده است . چون طبق نظريه نيوتون جهان از ماده + انرژي ساخته شده است كه ديديم كه اخيرا كشف شده است كه ماده نيز از انرژي ساخته شده است . تنوع نوع ماده در دنيا به فركانس و طول موج انرژي مربوط مي شود اگر همه چيز در دنيا داراي يك فركانس و ارتعاش بود همه چيز يكي مي شد .

هرچه فركانس بالاتر باشد پس جنس لطيف تر مي شود . لطيف ترين جنسي كه قابل ديدن و لمس كردن است آتش است . و سخت ترين سنگ و فلز هستند كه ارتعاش پاييني دارند . و اما ما مي خواهيم بپردازيم به جنسهاي لطيف و در آنها كنكاش كنيم .

افكار ما و خاطرات و ذهن ما ماده اي هستند با انرژي و فركانس بسيار بالا بخاطر همين غير قابل ديدن هستند . اما مي بينيم كه قابل درك هستند . براي همين است كه وقتي فكر مي كنيم يا درس مي خوانيم گرسنه مي شويم چون از توان موجود در خود براي توليد انرژي فكر استفاده كرده ايم و حال بايد انرژي از دست رفته را بر گردانيم . طي آزمايش بسيار دقيقي كه در يكي از دانشگاههاي آمريكا در سال 1965 انجام گرفت دانشجويي را بر روي ترازويي با حساسيت بسيار بالا قرار دادند و از او خواستند كه كه يك ضرب 5 رقمي را در 5 رقمي انجام دهد و هنگام محاسبه مشخص شد كه وزن دانشجو در حد بسيار كم افزايش يافته است . بنابر اين انرژي نيز وزن هم دارد . پس افكار منفي و مثبت هر كدام داراي وزن و ارتعاش خاص خود هستند . و حتي مي توانند بر روي محيط اطراف و انسانهاي ديگر تاثير بگذارند . به خاطر همين است كه وقتي موسيقي ملايم گوش مي دهيم آرام مي شويم اما وقتي به موسيقي تند و خشن گوش مي كنيم مشوش مي شويم اين تنها به خاطر تفاوت فركانسهاي دو موسيقي مي باشد .

رمز و راز دنيايي كه در آن زندگي مي كنيم در انرژي و ماهيت آن نهفته است . به خاطر همين است كه انيشتين بزرگترين دانشمند مهمترين فرمول را E = MC^2 مي داند و حاصل سالها تفكر و تحقيق در همين فرمول گنجانده شده است . فرمولي كه به برسي وضعيت و رابطه ميان ماده و انرژي مي پردازد . البته توضيح اين فرمول از حوصله اين بحث خارج است .

وقتي با ديد انرژي به هستي نگاه كنيم مي توانيم خيلي از ناشناخته ها را كشف و براي تمام عجايب دليل بياوريم . البته اين نكته بسيار ضروري است كه بدانيم : ما هيچگاه نمي توانيم بگوييم طرز فكر خاصي عين واقعيت است و طبيعت دقيقا از همين قانون پيروي مي كند زيرا انيشتين مي گويد : " جهان هستي مانند ساعتي است كه بر روي ديوار نصب شده است ما هيچگاه نمي توانيم به درون ساعت نگاه كنيم ما از شواهد و قرائني كه وجود دارد ( مثل عقربه ها و اعداد روي صفحه ) و از رفتاري كه جهان دارد مثل حركت عقربه ها قانون دروني آنرا حدس ميزنيم اما هيچ گاه نمي توانيم بگوييم كه دقيقا داخل ساعت همانطور كه ما حدس زده ايم كار مي كند . ما فقط بايد دستگاهي را بوجود آوريم كه جهان هستي آن را تاييد كند . اين دستگاه يكتا نيست ، بلكه مي توان بيشمار دستگاه ايجاد كرد كه طبيعت هم با همه آنها سازگار باشد و ما تنها مي توانيم نسبت به دستگاه خاصي بگوييم كه فلان چيز صحيح و فلان چيز غلط است . " و اين همان نظريه نسبيت انيشتين است كه در بسيار ساده شده است . بنابر اين ما هميشه بدنبال آن هستيم كه دستگاهي را بوجود آوريم كه جواب خيلي از سوالهاي ما را داشته باشد و تا به امروز انرژي اكثر آنچه كه در سالهاي پيش عجايب خوانده شده است را پاسخ داده است مثل كارهاي عجيبي كه مرتاض هاي هندي انجام مي دهند . تنها كاري كه مرتاض ها انجام مي دهند بالا بردن ارتعاشات بدن و ذهن است . به خاطر همين مي توانند حتي از ديوار رد شوند اجسام مختلفي را بدون درد و خونريزي وارد بدن كنند زيرا ارتعاشات خود را بالا برده اند و بدن تبديل به يك ماده با انرژي بسيار بالا شده است و بنابراين عكس العمل ها و رفتار متفاوتي را از خود نشان مي دهد . اما چطور مي شود ارتعاش را بالا برد . اين مسئله بحث بسياري دارد كه در اين جا در يك يا دو صفحه نمي توان گفت فقط مي توان به اين نكته اشاره كرد كه يكي از راهها تمركز كردن است .

حال مي پردازيم به تيتر مطلب . خيلي وقتها وقتي به چيزي كه معتقد هستيم به سرمان مي آيد مثلا معتقديم كه بعد از هر خنده گريه هست . اين باعث مي شود كه ناخودآگاه ما انرژي هايي از خود ساتع كند كه در جهان هستي تاثير گذار باشد . ناخودآگاه دوست دارد ما را به سمتي ببرد كه ما معتقد به ان هستيم بنابر اين ما را به سمت گريه كردن مي كشاند . و ما در تمام لحظات بدون اينكه خودمان بدانيم به سمت گريه كردن سوق پيدا مي كنيم كه در نهايت علت آنرا پيدا مي كنيم (نا خودآگاه آنرا پيدا مي كند ) و گريه مي كنيم . انرژي افكار ما در محيط پخش مي شود و روي همه چيز تاثير مي گذارد . احتمالا حتما براي شما پيش آمده كه از محل و يا مكاني متنفر باشيد و دوست نداشته باشيد كه به آنجا برويد اين مسئله دقيقا به خاطر وجود انرژي هاي منفي موجود در آنجا است كه روي شما تاثير گذاشته و شما به صورت ناخودآگاه از آنجا فراري مي شويد . و هزاران پديده ديگر كه علت همه آنها انرژي است . در مورد شانس هم همينطور است :

وقتي ما احساس كنيم خوش شانس هستيم بر روي محيط و جهان هستي تاثير مي گذاريم . فكر ما احساس ما و باور هاي ما باعث مي شود انرژي هايي در دنيا پخش شود كه ما را به سمت خوش شانسي هدايت كند . و همين طور هم بدشانسي هر انساني كه معتقد است بسيار بد شانس است هميشه بدشانسي مي آورد . بين افرادي كه مي شناسيم خيلي ها را مي بينيم كه به بدشانسي خود معتقد هستند و همچنان بد شانسي مي آورند . بهتر است از اين به بعد فكر كنيم خوش شانسيم . بهر حال اگر هم هيچ تاثيري نداشته باشد اين فايده را دارد كه روحيه بهتري براي زندگي داريم و در خلي از موقعيتها از اعتماد به نفس بهتري برخوردار خواهيم بود . در مطلبي كه در شماره بعد مي نويسم مي خواهم در مورد جمله زير بنويسم . سعي كنيد روي آن فكر كنيد :

"ما انسانها هماني هستيم كه در كودكي آينده خود را تصور مي كرديم "

شما در كودكي چه طور خود بزرگي خود را تصور مي كرديد آيا هم اكنون همان نيستيد ؟

 

اسرار نماز در کلام امام خمینی

 

 

اسرار نماز در كلام امام خمینی(ره)
مقدمه:
قال علی ـ علیه السّلام ـ : «الله الله فی الصلوه فَانّها عمود دینكم.»
سخن گفتن درباره‌ نماز كه دریچه‌ عروج به عالم قدس و معنویت است در توان هر كسی نیست. شایسته‌تر آن است كه بیان حقیقت این نشانه‌ بزرگ الهی و ستون دین مبین اسلام را به زبان و بیان واصلان این طریق، واگذاریم.
در این نوشتار برآنیم كه دیدگاه و روش حضرت امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ، این نمازگزار حقیقی را درباره‌ نماز از گفتار و كردار او بیان كنیم. با نگاهی به آثار مكتوب امام ـ رحمه الله علیه ـ و مشاهده‌ عینی شاهدان احوال ایشان، می‌توان گفت كه در دیدگاه ایشان، نماز در میان عبادات به مثابه «اسم اعظم و بلكه خود اسم اعظم»[1] در میان دیگر اسماء الهی.
افزون بر آن، دیدگاه حضرت امام ـ رحمه الله علیه ـ نسبت به نماز در حقیقت حكایت مسافر و طریق سفر است. در این میان، مهم‌ترین مسأله بیان نماز و تفسیر آن بر اساس سفر معراج پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ (تطبیق دادن جریان سفر نماز با سفر معراج) است. بنابراین، دیدگاه امام ـ رحمه الله علیه ـ به نماز، دیدگاهی عرفانی است؛ به گونه‌ای كه مراحل اسفار اربعه‌ی عرفانی و احوال سالك و مسافر طریق وصل حق را در طول حیات و سلوك وی در یك ركعت نماز واقعی بیان می‌كند. خلاصه آنكه نماز مؤمن خود معراج و سفری واقعی است كه حالت‌ها و مراتب و مقامات خاص خود را دارد. سالكان این طریق نیز به تناسب حال و مقام خویش، از حقیقت این سفر آگاه می‌شوند. از نظر امام ـ رحمه الله علیه ـ توحید به معنای واقعی آن ـ كه مقصد اصلی دعوت پیامبران است ـ در نماز محقّق می‌شود.
در این گفتار، دیدگاه امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ در چند عنوان آمده است.
توصیف و تعریف نماز از دیدگاه امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ :
ابتدا برای آگاهی از دیدگاه امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ نمونه‌هایی از توصیف‌های آن نمازگزار حقیقی را درباره‌ی نماز بیان می‌كنیم، شاید بتوان گفت كامل‌ترین سخن ایشان درباره‌ی نماز این جمله است كه می‌فرمایند: سرمایه‌های سعادت عالم آخرت و وسیله‌ی زندگانی روزگارهای غیر متناهی نماز است.[2]
تعبیر دیگر ایشان، عبارت «نسخه‌ی جامعه» است، نسخه‌ای كه پروردگار برای رهایی جان قدسی انسان از قفس طبیعت، تجویز كرده است. ایشان می‌فرمایند: معلوم می‌شود كه حقیقت این عبادت الهی و نسخه‌ی جامعه كه برای خلاصی این طایرهای قدسی از قفس تنگنای طبیعت به كشف تام محمّدی ترتیب داده شده و به قلب مقدسشان نازل گردیده ...[3]
در سخنی دیگر بیان می‌كنند كه این نسخه‌ی كامل «تركیب قدسی» الهی است و همانند دیگر افعال و احكام الهی بر پایه‌ی حكمت و قوانین حضرت حق بنا نهاده شده است. ایشان می‌فرمایند: نماز كه یكی از تركیبات قدسیه است كه بیدّی الجلال و الجمال فراهم آمده است و تسویه شده است ...[4]
پس از آنكه حضرت آدم و حوا ـ علیهما السلام ـ از جوار پروردگار به عالم خاك هبوط كردند، یزدان مهربان دریچه‌ی ذكر خویش را به روی آدم و حوا گشود و مركبی فراهم كرد تا آنان این فاصله را با مراتب و منازلش از مبدأ طبیعت تا مقصد قرب الهی بپیمایند.
خداوند همان گونه كه پیامبر خود را به معراج قربش برد و حقایق ملك و ملكوت را به او شناساند، حضرت آدم ـ علیه السّلام ـ و همه‌ی فرزندان او را كه دور افتادگان از عالم قدس‌اند به واسطه‌ی نماز به محضر انس خویش بار داد. امام ـ رحمه الله علیه ـ در این باره می‌فرمایند: نماز، مركب سلوك و براق سیر الی الله است.[5]
و نیز می‌فرمایند: براق سیر و رفرف عروج اهل معرفت، نماز است.[6]
حضرت امام ـ رحمه الله علیه ـ در تعبیری براق (اسبی است كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را به معراج رساند) و رفرف را درباره‌ی نماز بسیار به كار برده‌اند. نكته‌ی مهم آن است كه قدرت و توان این مركب و میزان بهره‌مندی از آن، به ظرفیت و توان معنوی سالك و راكب آن بستگی دارد. حضرت امام ـ رحمه الله علیه ـ در ادامه می‌فرمایند: و هر كسی از اهل سیر و سلوك الی الله را نمازی مختصّ به خود او و حظ و نصیبی است از آن، حسب مقام خود ...[7]
هنگامی كه دریافتیم نماز «نسخه‌ی جامعه‌ی» الهی برای انسان است، جایگاه نماز در بین عبادت‌های دیگر آشكار می‌شود. آیات و اخبار، مشهورترین مرتبه نماز را «عمودیت» آن برمی‌شمارند. حدیث امام علی ـ علیه السّلام ـ در ابتدای مقاله، گویای این مرتبه و لوازم ویژه است. امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ با اشاره به این نكته می‌فرمایند: ... نماز كه در بین عبادات و مناسك الهیه، سمت جامعیت و عمودیت دارد ...[8]
یا این كه:
و در جمع عبادات، خصوصاً نماز كه سمت جامعیت دارد و منزله‌ی آن در عبادات، منزله ی انسان كامل است و منزله‌ی اسم اعظم، بلكه خود اسم اعظم است ...[9]
راز این جامعیت همان است كه در حدیث پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ بیان شده است: «لانَّ الصلاه تسبیحٌ و تهلیلٌ و تحمیدٌ و تكبیرٌ و تمجیدٌ و تقدیسٌ و قولٌ و دعوه»[10] زیرا نماز هم تسبیح است و هم تهلیل و هم ستایش و هم تكبیر و هم تقدیس و هم گفتار است و هم خواستن.
یكی دیگر از تعابیر امام ـ رحمه الله علیه ـ درباره‌ی نماز «معجون الهی» و «حبل متین» است. ایشان می‌فرمایند: اگر روزگار به عارفی ربانی مهلت دهد، می‌تواند تمام منازل سائرین و معارج عارفین را از منزلگاه یقظه تا اقصای منزل توحید از این معجون الهی و حبل متین بین خلق و خالق خارج كند.[11]
حقیقت و واقعیت نماز از دیدگاه امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ :
مطلب اساسی در شناخت هر پدیده‌ای، شناخت حقیقت آن است. درباره‌ی نماز نیز شناخت حقیقت آن از اساسی‌ترین اموری است كه هر مسلمان باید بدان آگاه باشد. امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ حقیقت نماز را «سفر»ی می‌داند كه مبدأ آن بیت نفس و الی الله و فی الله و من الله است: از آن چه مذكور شد از سرّ صلوه كه حقیقت آن عبارت است از سفر الی الله و فی الله و من الله است...[12]
همچنین ایشان در این باره می‌فرمایند: ... و آن عبارت است از حصول معراج حقیقی و قرب معنوی و وصول به مقام فنای ذاتی كه در اوضاع به سجده‌ی ثانیه كه فنای از فنا است و در اذكار به «ایاك نعبد» كه مخاطبه‌ی حضوری است، حاصل می‌شود.[13]
نكته‌ی دیگر درباره‌ی حقیقت نماز، این است كه نماز را غیر از این ظاهر «باطنی» است؛ یعنی حقیقت نماز، همان باطن آن است: نماز بلكه جمیع عبادات را غیر از این صورت و قشر و مجاز، باطن و لُب و حقیقتی است و این از طریق عقل معلوم است و از طریق نقل، شواهد كثیره دارد.[14]
در حدیثی آمده است كه فردی شقی به نام «رزام مولی خالد بن عبدالله» درباره‌ی حدود نماز از امام صادق ـ علیه السّلام ـ پرسش می‌كند. ایشان در پاسخ می‌فرمایند: «نماز چهار هزار حدّ دارد كه تو نمی‌توانی یكی از آنها را ادا كنی». حضرت امام ـ رحمه الله علیه ـ با بیان این حدیث، آن را دلیلی بر وجود باطن و حدود باطنی نماز می‌داند. و استنباط می‌كند كه: اگر این چهار هزار حدّ كه جناب صادق ـ علیه السّلام ـ فرمودند از حدود ظاهر و آداب صوریه بود، نمی‌فرمودند: تو یكی از آنها را (هم) ادا نمی‌كنی و وفا نمی‌نمایی؛ زیرا كه معلوم است كه همه كس می‌تواند به آداب صوریه نماز قیام كند.[15]
ایشان، تغییر حالت ائمه ـ علیهم السّلام ـ در نماز بر اثر خوف و خشیت خداوندی، دلیلی بر اثبات بعد باطنی نماز می‌دانند. باطن نماز نیز همانند ظاهر آن، آداب و شرایطی دارد كه اقامه‌ی آنها حقیقت نماز را محقّق می‌كند. حضرت امام ـ رحمه الله علیه ـ می‌فرمایند: از برای نماز غیر این صورت، حقیقتی است و غیر از این ظاهر، باطنی است و همان طور كه صورت آن را آداب و شرایط صوریه‌ای است، باطن آن را نیز آداب و شرایطی است كه شخص سالك باید آنها را مراعات كند.[16]
مسأله‌ی دیگر دربار‌ه‌ی حقیقت نماز این است كه «اصل نماز، یك ركعت است» ‌و این سفر معنوی در طی این ركعت محقّق می‌گردد. امام ـ رحمه الله علیه ـ می‌فرمایند: باید دانست كه اصل صلاه، یك ركعت و بقیه‌ی ركعات آن از فرایض و نوافل برای اتمام همان یك ركعت است.[17] سپس به بیان حدیثی از امام رضا ـ علیه السّلام ـ در این باره می‌پردازند.
واپسین نكته درباره‌ی حقیقت نماز این است كه بر اساس نظر امام ـ رحمه الله علیه ـ نماز اقامه‌ی توحید‌های سه‌گانه (توحید ذات، افعال و صفات) است. ایشان می‌فرمایند: بدان كه اهل معرفت، قیام را اشاره به توحید افعال دانند، چنان چه ركوع را به توحید صفات و سجود را به توحید ذات اشاره دانند.[18] از این بیان می‌توان نتیجه گرفت كه اقامه‌ی نماز واقعی، اقامه‌ی توحید واقعی است و اقامه‌ی توحید مستلزم نفی هر چه غیر اوست، حتّی خواسته‌های نفسانی.
از این رو، حضرت امام ـ رحمه الله علیه ـ پس از این كه مهم‌ترین احوال نماز را در قیام و ركوع و سجود می‌بینند و آن ها را مقوّم اقامه‌ی توحید می‌شمارند، در ادامه می‌فرمایند: پس گوییم كه چون صلاه معراج كمال مؤمن و مقرّب اهل تقوی است. متقوّم به دو امر است كه یكی، مقدمه‌ی دیگری است. اول، تركیب خودبینی و خودخواهی كه آن حقیقت و باطن تقوی است.
[1] . آداب الصلوه، امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ ، ص 9.
[2] . آداب الصلوه، ص 45.
[3] . اسرار نماز یا معراج السالكین و صلوه العارفین، امام خمینی ـ رحمه الله علیه ـ ، ص 10.
[4] . اسرار نماز، ص 17.
[5] . همان، ص 7.
[6] . همان، ص 6.
[7] . اسرار نماز، ص 6.
[8] . آداب الصلوه، ص 9.
[9] . آداب الصلوه، ص 9.
[10] . بحار الانوار، ج 82، روایت، 56، باب 1، ص 231.
[11] . اسرار نماز، ص 57.
[12] . اسرار نماز، ص 118.
[13] . همان، ص 15.
[14] . همان، ص 9.
[15] . اسرار نماز، ص 11.
[16] . آداب الصلوه، صص 55 ـ 56.
[17] . اسرار نماز، ص 16.
[18] . آداب الصلوه، ص 146.

بررسی عقل و تعقل از منظر امام علی ع

بررسى عقل و تعقل از منظر امام على (ع)

قسمت اول

مقدمه

تاریخ عقل و تعقل، همزاد تاریخ بشرى است؛ وجه ممیز انسان از موجودات دیگر، عقل او است، و آدمى با تعقل به حیات انسانى خویش ادامه مى‏دهد. به فرموده امام على‏علیه السلام الانسان بعقله؛ (1) «انسان به عقل خود انسان است.» و باز مى‏فرمایند: اصل الانسان لبه؛ (2) «اصل انسان خرد او است.» بنابراین تاریخ تعقل با پیدایش آدم آغاز مى‏شود.
معمولا در کتاب‏هاى تاریخ فلسفه گفته مى‏شود تعقل در سواحل آسیاى صغیر و در منطقه ایونیا باظهور طالس و آناکسیمندرشروع شده است و پیش ازآن مردم در دوران تخیل مى‏زیسته‏اند. این سخن اگر درست باشد، که چنین نیست، تنها درباره شروع نوع خاصى از تعقل صادق است،نه درباره پیدایى تعقل و خردورزى به معناى کلى آن. البته توجه به عقل و تعقل فلسفى و به سخنى دیگر، تعقل در باب تعقل فلسفى و نقد و بررسى آن امرى متأخر است و بر اساس اطلاعات مکتوب و باقیمانده، ابتدا در زمان سوفسطائیان و سقراط به شکلى ناقص مطرح شده است. پس از آن در عصر جدید با فرانسیس بیکن و رنه دکارت و جان لاک بار دیگر مسئله معرفت و به خصوص تعقل،مورد توجه جدى قرار گرفت و درآثار ایمانوئل کانت به اوج خود رسید و مساوى با فلسفه شد و در نهایت به علم معرفت‏شناسى جدید انجامید.
هنگامى که به مباحث مطرح‏شده در تاریخ فکر و فلسفه نظر مى‏کنیم، مى‏بینیم که عقل افلاطون با عقل ارسطو، عقل متکلمان با عقل عارفان، عقل دکارت با عقل کانت و ... تفاوت مى‏کند و هر کس معناى خاصى از آن را اراده کرده است . این‏جااست که پیچیدگى مسئله خود را نشان مى‏دهد و معلوم مى‏شود که تلقى انسان‏ها از چیزى که انسان بودن آنها به آن است، یکسان نیست. لازمه این اختلاف نظر آن نیست که بگوییم هر کس عقل خاصى داردکه متفاوت و متباین با عقل دیگران‏است ؛بلکه مى‏توان گفت این اختلاف به دلیل اختلاف در تفسیر عقل است.
اختلاف در تفسیر را نیز مى‏توان به کارکردهاى متفاوت عقل و قابلیتهاى گوناگون آن بازگرداند . بدین‏سان اهمیت بررسى عقل و تعقل از دیدگاه امام على‏علیه السلام روشن مى‏شود؛ چرا که خداوند متعال با فضل خویش آن امام حکیم را از عالى‏ترین درجه عقل بهره‏مند ساخته است و هم اواست که مى‏تواند مفسر عقل و تبیین‏کننده تعقل و مسیرهاى درست آن باشد.

عقل در لغت و اصطلاح

معناى اصلى عقل در لغت عرب، منع، نهى، امساک، حبس و جلوگیرى است. (3) معانى دیگر عقل نیز از همین معنا اخذ شده،با آن مناسبت دارد. مثلا که به وسیله‏اى که شتر را با آن مى‏بندند «عقال» گفته مى‏شود، چون شتر را از حرکت بازمى‏دارد. به عقل انسان نیز عقل گفته مى‏شود چون او را از جهل و کردار زشت بازمى‏دارد. خلیل نحوى مى‏گوید:«عقل نقیض جهل است. (4) » فارس بن زکریا نیز وجه تسمیه عقل را این مى‏داند که انسان را از گفتار و کردار زشت بازمى‏دارد. (5) جرجانى هم معتقد است عقل صاحبش را از انحراف به راه کج منع مى‏کند. (6) مى‏بینیم که لغت‏شناسان،گذشته از بیان معناى اصلى عقل که منع است،به ابعاد یا کارکردهاى مهم عقل یعنى دو جنبه معرفتى و ارزشى عقل نیز اشاره کرده‏اند. چنانکه خواهیم دید، این دو جنبه از عقل در کلمات حضرت امیرعلیه السلام نیز آمده است.
یکى از مترادفات عقل، «نهیه» است که در قرآن به صورت جمع (نهى:خردها) بکار رفته است . (7) از آن‏جا که عقل از امور قبیح نهى مى‏کند،به عقل نهیه مى‏گویند. (8) درباره معناى اصطلاحى عقل باید گفت در تاریخ اندیشه شرق و غرب،تفسیرهاى مختلفى از عقل شده است. (9) براى مثال عقل یا نوس (Nous) براى آناکساگوراس معبودى است مجرد از عالم که با ایجاد حرکت نخستینى و چرخشى در توده اولیه جهان، باعث پیدایش عالم کنونى مى‏گردد. عقل در نگاه افلاطون،وسیله‏اى است که آدمى با استفاده از آن و بر اساس دیالکتیک،به عالم مثل عروج کرده، صورت‏هاى کلى (مثل) را شهود مى‏کند.ارسطو،عقل را قوه‏اى مى‏داند که صورت‏هاى کلى را از افراد جزئى انتزاع مى‏کند و نیز از بدیهیات به نظریات مى‏رسد. عقل در نظر دکارت، قوه‏اى است که تصورات فطرى را در خود دارد. براى کانت عقل نظرى،همان قوه استنتاج با واسطه یا استنتاج قیاسى است و عقل عملى منشأ تکلیف اخلاقى. و...
با این همه، بدون در نظر گرفتن تفسیرهاى جزئى، مى‏توان گفت در فلسفه و کلام براى عقل دو اصطلاح کلى قابل تشخیص است: در یکى از این دو اصطلاح، عقل موجودى است که ذاتا و فعلا مجرد بوده و به طور مستقل، یعنى بدون تعلق به نفس و بدن، موجود است. بسیارى از فیلسوفان به مقتضاى قاعده الواحد لایصدر منه الا الواحد و قاعده امکان اشرف و دلایل دیگر، (10) وجود سلسله‏اى از عقول را تصویر کرده‏اند که واسطه فیض الهى‏اند. بدین ترتیب که از خدا تنها یک موجود ـ که عقل اول نامیده مى‏شود ـ صادر گشته و از آن، عقل دوم، و از آن عقل سوم، تا عقل دهم، که عقل فعال نام دارد، برسد. عالم طبیعت از عقل فعال صادر شده است . این عقول، عقول طولى هستند و در میانشان رابطه علیت برقرار است. شیخ اشراق ضمن اثبات عقول طولى مشائین، تعداد آنها را بیش از ده دانسته و گذشته از عقول طولى، به عقول عرضى یا ارباب انواع معتقد گشته است. (11) صدرالدین شیرازى نیز ضمن پذیرفتن ارباب انواع تبیین خاصى درباره آن ارائه کرده است. (12) دراصطلاح دیگر،عقل یکى از قواى نفس انسانى است. در این معنا، عقل با نفس متحد است و یکى از قوا و مراتب آن به شمار مى‏رود و در مقابل قواى خیال، وهم و حس قرار مى‏گیرد .عقل قادر به ادراک کلیات است و مى‏تواند مسائل نظرى را از مقدمات بدیهى و معلوم استنباط کند. این عقل به ملاحظه مدرکاتش دو نوع است:عقل نظرى و عقل عملى.
برخى، عقل انسانى را به عقل استدلالگر یا جزئى«~ (Ratio) ~» و عقل شهودگر یا کلى«~ (Intellectus) ~» تقسیم کرده‏اند. عقل استدلالگر همان عقلى است که نظریات را از میان بدیهیات و معلومات برمى آورد؛اما عقل شهودگر مستقیما حقایق را شهود و وجدان مى‏کند.
بسیارى از فیلسوفان درباره نحوه ارتباط عقل انسانى و عقل مستقل، معتقدند کلیات عقلى در عقل فعال قرار دارد و هم اواست که این کلیات را بر عقول انسانى افاضه مى‏کند.

جایگاه عقل در ذات انسانى

از جمله مباحثى که بیانگر اهمیت عقل است، شأن و منزلت عقل در انسان است. چنان که خواهیم دید از نگاه امام على‏علیه السلام عقل مهم‏ترین نعمتى است که خداوند به انسان ارزانى داشته است، و همین موهبت الهى،وجه تمایز انسان از چارپایان است.
از مترادفات عقل، «لب» است که در قرآن به صورت جمع: اولوالالباب (صاحبان خرد) بکار رفته است. (13) لب در لغت به معناى مغز و اصل و ناب چیزى است؛ چنان‏که به مغز گردو «لب الجوز» گفته مى‏شود. (14) از آن‏جا که عقل، اصل انسان است و انسانیت انسان به عقل او است، به عقل، لب نیز گفته مى‏شود.
همانطور که در مقدمه گذشت ، از دیدگاه امام على‏علیه السلام انسانیت انسان به عقل او است. امام در حدیثى دیگر تفاوت انسان و حیوان و فرشته را بدین‏گونه بیان مى‏فرمایند : خداوند در فرشتگان عقلى بدون شهوت نهاد، و در چارپایان شهوتى بدون عقل، و در فرزندان آدم هر دو را قرار داد. پس هر که عقلش بر شهوتش غالب گشت، از فرشتگان برتر است و هر کس شهوتش بر عقلش پیروز شد، از چارپایان بدتر است. (15) بر اساس این حدیث شریف، تفاوت انسان با حیوان در عقل او است، و تفاوت او با فرشتگان در شهوت، و تفاوتش با هر دو در ترکیب عقل و شهوت و لوازم و آثارى است که از این ترکیب حاصل مى‏شود. در مقابل حیوان تنها یک راه قرار دارد و آن راه شهوت است؛ چنانکه فراروى فرشته تنها راه عقل را نهاده‏اند.اما انسان از دو نیروى متضاد بهره دارد. که هر یک راه خاصى را در مقابل او مى‏گشایند و او را به سوى خویش مى‏خوانند. این جااست که انتخاب مطرح مى‏شود؛ انتخاب راه عقل یا انتخاب راه شهوت. و چون انتخاب آمد، مسئولیت نیز پا به میان مى‏گذارد؛ مسئولیت، تصمیم و انتخاب راه.
امام پس از بیان تفاوت انسان با حیوان و فرشته به دو مطلب اشاره مى‏کنند: یکى این که اگر در انسان عقل بر شهوت غالب گشت، او از فرشته برتر است؛ و مطلب دوم این که اگر شهوت بر عقل چیره شد،انسان از حیوان بدتر است.
دلیل مطلب نخست این است که فرشته تنها داراى عقل است و راهى جز او پیش رو ندارد. بنابراین پیروى از راه عقل براى فرشته کار مشکلى نیست؛اما چون در انسان شهوت نیز وجود دارد و شهوت او را به مخالفت با عقل فرامى‏خواند،پیروى از راه عقل مستلزم رام کردن شهوت است،که کارى بس مشکل.وتوانفرسا است .
از این رو درجه ارزشى کسى که به رغم داشتن شهوت، از عقل پیروى کرده است، بالاتر از رتبه موجودى است که بدون داشتن شهوت،پیرو عقل است. دلیل نکته دوم نیز همین است. حیوان چون تنها از شهوت برخوردار است، چاره‏اى جز پیروى از آن ندارد. اما انسان براى پیروى از شهوت باید عقل را کنار بگذارد، و روشن است که رتبه کسى که پیروى ازشهوت رابرگزیده است، از کسى که چاره‏اى جز این کار نداشته، پائین‏تر است.
اگر بخواهیم بر اساس حدیث پیش گفته ،تعریفى از انسان ارائه دهیم،مى‏توانیم انسان را «موجودى که داراى عقل و شهوت است» تعریف کنیم؛ اما چنان‏که اشاره شد لازمه وجود این دو نیرو، نیروى سومى است و آن نیروى اراده و انتخاب است. بر اساس همین نیروى اخیر است که آدمى آزادانه از عقل یا شهوت پیروى مى‏کند. در واقع انسان به مدد نیروى اراده، مسیر خویش را برمى‏گزیند و در طریق خرد یا شهوت قرار مى‏گیرد. بنابراین اراده در عرض دو نیروى دیگر نیست، بلکه در طول آن دو است و هنگامى که فعلیت مى‏یابد،به اراده عقلانى و اراده شهوانى تقسیم مى‏شود.
از این میان، آنچه ملاک ارزش آدمى است و مى‏تواند او رادرمقامى برتر از فرشتگان نشاند ، اراده عقلانى او است، و آنچه باعث رذیلت و تباهى او است و او را از چارپایان پست‏تر مى‏کند، اراده شهوانى است. از همین رواست که امام على‏علیه السلام در اهمیت عقل مى‏فرمایند : قیمة کل امرى‏ء عقله؛ (16) «ارزش هر انسانى، خرد اوست» باز مى‏فرمایند: اغنى‏الغنى العقل؛ (17) « برترین بى‏نیازى خرد است.» احادیثى که پیش از این درباره جایگاه عقل در انسان و این که اصل انسان خرد او است، نقل شد، همین معناراتقویت مى‏کنند.

عقل در مقابل شهوت، هواى نفس و جهل

گذشت که امام على‏علیه السلام عقل را در مقابل شهوت قرار داده و انسان را موجودى مرکب از عقل و شهوت شناسانده‏اند.آن امام گرامى،به این تقابل به گونه‏هاى دیگرى نیز اشاره فرموده‏اند. از این میان مى‏توان به موارد زیر اشاره کرد: هر گاه عقل کامل شود، شهوت ناقص مى‏گردد. (18) هر که عقلش کامل شود، شهوت‏ها را سبک مى‏شمارد (19) آن‏که بر شهوتش غالب شود، عقلش آشکار مى‏گردد. (20) همنشین شهوت، روحش بیمار و عقلش معیوب است. (21) و بالاخره حضرت در سخنى رسا مى‏فرمایند: عقل و شهوت ضد یکدیگرند.و تأییدکننده عقل، علم است و تزیین‏کننده شهوت، هواى نفس است،و نفس در میان این دو مورد تنازع است: هر یک پیروز شود،نفس در طرف او قرار مى‏گیرد. (22) در این حدیث، هواى نفس تزیین‏کننده شهوت شناسانده شده است. در برخى سخنان منقول از حضرت امیرعلیه السلام عقل در مقابل هواى نفس قرار گرفته است. مثلا در این سخنان: آفت عقل، هواى نفس است. (23) هواى نفس،آفت خردهااست. (24) اطاعت از هواى نفس، عقل را فاسد مى‏کند. (25) هواى نفس،دشمن عقل است. (26) هیچ‏چیز به اندازه هواى نفس با عقل دشمنى ندارد. (27) عقل صاحب و فرمانده لشکر رحمان است و هواى نفس فرمانده لشکر شیطان. و هر یک از این دو مى‏خواهند نفس را به سوى خود کشانند.پس هر یک پیروز گردد، نفس در اختیار او خواهد بود . (28) از مقایسه این احادیث‏با یکدیگر درمى‏یابیم که شهوت و هواى نفس یا یک چیزند یا دوچیز قریب به یکدیگر. به هر حال هواى نفس و شهوت در احادیث پیش‏گفته،در مقابل عقل قرار گرفته‏اند .
در برخى احادیث،جهل در مقابل عقل قرار مى‏گیرد. حتى محدثان بزرگى چون کلینى(ره) «عقل و جهل» را عنوان بابى از ابواب کتاب‏هاى روایى خویش نهاده‏اند، نه عنوان «علم و جهل» را. البته در احادیث گاه به تقابل علم و جهل برمى‏خوریم. مثلا امام على‏علیه السلام مى‏فرمایند: «جهل ثروتمند، او را پست مى‏گرداند و علم فقیر، او را بالا مى‏برد.» (29) اما معمولا عقل در مقابل جهل قرار گرفته است. امام على‏علیه السلام مى‏فرمایند: «هیچ بى‏نیازى همچون عقل، و هیچ فقرى مانند جهل نیست.» (30) همچنین مى‏فرمایند: «عقل هدایت و نجات مى‏بخشد و جهل گمراه و نابود مى‏گرداند.» (31) باز مى‏فرمایند: «عاقل بر عقل خویش و جاهل بر أمل و آرزویش تکیه مى‏کند.» (32) از احادیثى که درباره عقل و جهل وارد شده است (33) ، چنین برمى‏آید که ویژگى‏ها و آثار بیان‏شده براى عقل و جهل درست در نقطه مقابل یکدیگرند و مى‏توان نتیجه گرفت که به‏طور کلى عقل و جهل دو نیروى متضاد در انسانند. اما از این که عقل در مقابل شهوت نیز قرار دارد،مى‏توان نتیجه گرفت که جهل در این احادیث به معناى شهوت نیز هست.
گویا در کلمات حضرت امیرعلیه السلام و نیز دیگر معصومان‏علیهم السلام جهل معناى واحدى ندارد: گاه جهل به معناى نادانى یا عدم علم است، و از این رو در مقابل علم قرار مى‏گیرد . این معناى جهل، امرى عدمى است. اما گاه جهل به معناى شهوت و امرى وجودى مطرح است . جهل به این معنا در مقابل عقل قرار مى‏گیرد و این دو یعنى عقل و جهل دو نیروى متضادند و آدمى همیشه شاهد تنازع آنها با یکدیگر است.
گفتنى است که در حدیث معروف «جنود عقل و جهل» منقول از امام صادق‏علیه السلام علم از جنود عقل، و جهل از جنود جهل برشمرده شده و این دو در مقابل یکدیگر قرار گرفته‏اند؛ همان‏گونه که فرماندهان آنها (عقل و جهل) در مقابل یکدیگر صف‏آرایى کرده‏اند. (34) روشن است که مقصود از جهلى که فرمانده سپاه است با جهلى که سپاهى و سرباز است،متفاوت است: جهل فرمانده،همان نیروى وجودى و شهوت است که در مقابل نیروى وجودى دیگر یعنى عقل قرار مى‏گیرد و چون امرى وجودى است، داراى لشکر و سپاه فراوان است.
از جمله آثار و لشکریان عقل، علم است؛زیرا لازمه پیروى از عقل، فراگیرى دانش است. از سوى دیگر جهل به معناى نادانى و فقدان علم از سپاهیان نیروى جهل و شهوت است؛ زیرا که لازمه جهل و شهوت، ترک علم و دانش است .
این دو معناى جهل ریشه در لغت عرب نیز دارد. فارس بن زکریا مى‏گوید: جهل دو اصل و دو معناى اصلى دارد:یکى خلاف علم است و دیگرى خلاف طمأنینه است و از همین معناى دوم است که به چوبى که با آن تکه‏هاى آتش را حرکت مى‏دهند، مجهل مى‏گویند. و نیز گفته مى‏شود :استجهلت الریح الغصن؛«یعنى باد، شاخه درخت را حرکت داد و شاخه مضطرب و متحرک شد.» (35) بنابراین در لغت عرب نیز جهل دو معناى اصلى دارد:یکى عدم علم و دیگرى حالتى در انسان که از آن به سستى و سبکى تعبیر مى‏شود و در مقابل حالت طمأنینه قراردارد. ایزوتسو زبان‏شناس و اسلام‏شناس معاصر نیز پس از بررسى اشعار زمان جاهلیت و نیز تحقیق در آیات قرآن مجید، سه معنا براى جهل مى‏یابد:معناى نخست جهل «الگوى برجسته رفتار تندخوى بى‏پروایى است که با اندک انگیختگى ممکن است قدرت تسلط بر نفس را از کف بدهد و در نتیجه بى‏باکانه به عمل برخیزد، و هوس کور غیرقابل مهار کردنى، محرک او باشد؛ بى‏آن که هیچ در آن بیندیشد که پیامد عمل مصیبت‏بار او چه خواهد بود ... در مقابل این جنبه جهل است که تصور حلم در درجه اول متعارض است.» (36) نتیجه معناى اول جهل، معناى دوم آن یعنى ضعیف شدن عقل و ناکارآمدى آن است. معناى سوم جهل، عدم علم است. (37)

عقلانیت مدرن و عقلانیت از دیدگاه امام على‏علیه السلام

چنان که دیدیم، عقل از دیدگاه امام على‏علیه السلام در مقابل شهوت و هواى نفس قرار مى‏گیرد و احکام و لوازم عقل و شهوت، احکامى متعارضند و آدمى از هر دو نیرو بهره‏مند است و با اراده آزاد خویش یکى را بر دیگرى ترجیح مى‏دهد.
در تفسیرى دیگراز عقل، عقل نه در عرض شهوت و میل، بلکه در طول و خدمتگزار شهوت است. این تفسیر، تفسیر دیوید هیوم از عقل است. این رأى در بسیارى از مکاتب فلسفى و اخلاقى و جامعه‏شناختى غرب مؤثر بوده است و عقلى که امروزه تجددگرایان (مدرنیست‏ها) مطرح مى‏کنند و ماکس وبر در جامعه‏شناسى، آن‏را عقل ابزارى نامیده است ، ریشه در همین رأى هیوم دارد .
هیوم از کارکرد معرفتى عقل و کشف از واقع را انکار مى‏کند. همچنین او کارکرد اخلاقى و عملى عقل یعنى درک حسن و قبح و باید و نباید و تعیین اهداف زندگى را ازشرح وظایف عقل حذف مى‏کند. او به جاى نقش نخست عقل، تجربه حسى را قرار مى‏دهد، و عواطف و انفعالات، شامل شهوت، هواى نفس، عشق، خشم و غضب را جایگزین نقش دوم عقل مى‏سازد. (38) بدین سان عقل نه توان کشف واقعیت را در بعد نظرى دارد و نه توان درک خوب و بد و تعیین اهداف زندگى اخلاقى را در بعد عملى.
بدین ترتیب همان شهوتى که از دیدگاه امام على‏علیه السلام در مقابل عقل، و امرى مذموم و تابع آن از چارپایان پست‏تر بود، از نظر هیوم به رسمیت شناخته مى‏شود و قوه تعیین‏کننده اهداف و خوب و بد زندگى مى‏گردد، و عقل از این مقام عزل و در خدمت شهوت درمى‏آید. حال آن‏که ،از نگاه امام رستگارى انسان در پیروى او از اهدافى است که عقل تعیین مى‏کند و شقاوت او در پیروى از شهوت و هواى نفس است. در روایتى از آن حضرت نقل شده است که فرمودند : «از عقل راهنمایى بگیر و با هواى نفس مخالفت کن تا پیروز و رستگار شوى.» (39) نیز فرموده‏اند: «عاقل، دشمن لذت‏هاى خویش است و جاهل، بنده شهوات خویش.» (40) اما از نگاه هیوم اصولا عقل نقش تعیین اهداف وتمییز خوب از بد را ندارد و تنها عواطف و شهوات مى‏توانند اهداف زندگى را تعیین کنند. بدین ترتیب انسان چاره‏اى جز پیروى از شهوات ندارد و اراده آدمى اثر بى‏واسطه احساس لذت و درد او است. به عقیده هیوم فعلى یا احساسى یا منشى، فضیلت‏مندانه یا رذیلانه است، که دیدارش پدیدآورنده لذت یا ناخوشى ویژه‏اى باشد. (41) بنابراین فضیلت با لذت، و رذیلت با ناخوشى و درد مساوى خواهد بود. فضیلت انطباعى دلپذیر برمى‏انگیزد و رذیلت انطباعى نادلپذیر. بدین‏سان احساس اخلاقى،عبارت است از احساس پسندیدن یا ناپسندیدن افعال یا خصال یا منش‏ها. (42) هیوم پس از انکار کارکردهاى نظرى و عملى عقل و نشاندن تجربه حسى و عواطف در جاى عقل، براى عقل نقش دیگرى در نظر مى‏گیرد. جمله مشهور او این است: «عقل برده انفعالات است و باید چنین باشد و هرگز دعوى‏دار کار دیگرى جز گزاردن خدمت و فرمان آنها نتواند بود .» (43) به دیگر سخن براى هیوم،عقل تنها کارکرد ابزارى دارد و به منزله ابزار انفعال و لذت است و به او کمک مى‏کند تا به لذت‏ها دست یابد و شهوات خود را ارضا کند.
تفسیر هیوم از عقل، عقل ابزارى و گاه عقل معاش نامیده مى‏شود. در بحث از کارکردهاى عقل خواهیم دید که امام على‏علیه السلام کارکرد ابزارى و عقل معاش را مى‏پذیرند؛اما تفسیر امام از عقل معاش با تفسیر امثال هیوم کاملا متفاوت است.
ادامه دارد .....

پي نوشتها :

1) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، حدیث . 230
2) الفتال النیسابورى، روضةالواعظین، ص 8؛ شیخ صدوق، الامالى، ص 312؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 1 ، ص . 82
3) ر.ک: الجوهرى، اسماعیل، الصحاح، ج 5 ، ص 1769؛ الفیومى ، احمد، المصباح‏المنیر، ص 422 ـ 423؛ ابن‏فارس، احمد، معجم مقاییس‏اللغة، ج 4 ، ص . 69
4) ابن‏فارس، احمد، معجم مقاییس‏اللغة، ج 4 ، ص . 69
5) همان.
6) الجرجانى، على، التعریفات، ص . 65
7) ر.ک: سوره طه، آیات 54 و .128
8) القیومى ، احمد، المصباح‏المنیر، ص . 629
9) ر.ک: علامه مجلسى، مرآت‏العقول، ج 1، ص 27؛ ملاصدرا، شرح اصول‏الکافى، ج 1، ص 222 ـ 229؛ فولکیه*، پل، فلسفه عمومى یا مابعدالطبیعه، ص 79 ـ .82
10) الراغب، حسین، مفردات الفاظ القرآن، ص . 577
11) ر.ک: مجموعه مصنفات شیخ اشراق، تصحیح هنرى کربن، ج 2 ، ص 139 و 154 به بعد.
12) ر.ک: ملاصدرا، الحکمةالمتعالیه، ج 1 ، ص 307 و ج 2 ، ص 346 به بعد و ج 8 ، ص . 332
13) ر.ک: سوره آل‏عمران، آیه . 190
14) ر.ک: الفیومى، احمد، المصباح‏المنیر، ص . 547
15) شیخ صدوق، علل الشرایع ،ص 4 ؛ الطبرسى، على، مشکاةالانوار، ص 251؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 60، ص .299
16) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، حدیث . 6763
17) سیدرضى، نهج‏البلاغة، حکمت 38؛ المتقى، على، کنزالعمال، ج 16 ، ص 266؛ ر.ک: الریشهرى، محمد، العقل والجهل فى‏الکتاب والسنة، ص 58 ـ . 59
18) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، حدیث . 4054
19) همان، حدیث . 8226
20) همان ، حدیث . 7953
21) همان ، حدیث . 6790
22) همان ، ح . 2100
23) همان ، ح . 3925
24) همان ، ح . 314
25) همان ، ح 5958 و ر.ک: همان ، ح . 10985
26) همان ، ح . 266
27) همان ، ح . 9475
28) همان ، ح . 2099
29) همان ، ح . 4765
30) سیدرضى، نهج‏البلاغة، حکمت .54
31) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 2151
32) همان ، ح . 1240
33) ر.ک: الریشهرى، محمد، العقل والجهل فى‏الکتاب والسنة.
34) الکلینى، محمد، الکافى، ج 1 ، ص . 21
35) ابن فارس، احمد، معجم مقاییس‏اللغة، ج 1 ، ص . 489
36) ایزوتسو، توشى هیکو، خدا و انسان در قرآن، ترجمه احمد آرام، ص . 264
37) ر.ک: همان، ص 264 ـ . 278
38) کاپلستون، فردریک، فیلسوفان انگلیسى، ترجمه امیر جلال‏الدین اعلم، ص 334 ـ . 337
39) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 2310
40) همان ، ح 448 و . 449
41) ر.ک:کاپلستون، فردریک، فیلسوفان انگلیسى، ترجمه امیر جلال‏الدین اعلم، ص . 346
42) ر.ک: همان ، ص 346 و . 347
43) همان ، ص . 343

صفات خدا

صفات خدا


- صفات سلبيه
- صفات ثبوتيه
- صفات ذات و افعال
- صفات خدا راهنماي هدايت

 
صفات خدا

خداوند پاك و منزه و آفريننده ي جهان هستي، بنا به مقتضاي كمال ربوبيت و الوهيتش داراي نامهاي نيكو و صفات عالي است.
خداوند در داشتن اين صفات تنها و بي شريك است؛ زيرا او پروردگار يگانه است و هيچ معبود و الهي جز ذات پاكش وجود ندارد.
صفات خدا به دو دسته تقسيم مي شوند: 1- صفات سلبيه 2- صفات ثبوتيه.
1- صفات سلبيه عبارتند از: الأول و الآخر. الأول: بودنش پيش از بودن همه ي موجودات است و وجودش مسبوق به عدم نيست. الآخر: پسين. بي انتها ازلي، ابدي، فنا ناپذير، واجب الوجود. آن كه پس از نابودي همه ي موجودات باقي و برجاي است. خداوند پاك ومنزه مي فرمايد:
(هو الأولُ والآخرُ والظاهرُ والباطنُ وهو بكلِّ شيءٍ عليم)_ (حديد:3)
"او پيشين و پسين و پيدا و نا پيدا است، و او آگاه از همه چيز است".
و مي فرمايد:
(كلّ شى هالكُ اِلاّ وجهَهُ) _ (قصص:88)
"همه چيز جز ذات او فاني و نابود مي شود".
مي فرمايد:
(كلُّ مَنْ عليها فانٍ و يبقي وجْهُ ربِّكَ ذو الجلال والاكرام) _ (الرحمن:26-27)
"همه ي چيزها و همه ي كساني كه بر روي زمين هستند، دستخوش فنا مي گردند و تنها ذات پروردگار با عظمت و ارجمند تو مي ماند وپس".
بخاري و بيهقي از عمران بن حصين روايت مي كنند كه گفت: نزد پيامبر خدا (صلي الله عليه وسلم) بودم كه گروهي از قبيله بني تميم آمدند. فرمود: اقبلو البشري  مژده، مژه گفتند: دم از مژده زدي پس كو؟ گروهي از مردم يمن آمدند. فرمود: حالا كه مردم بنو تميم نپذيرفتند اي اهل يمن بر شما مژده باد. گفتند: پذيرفتيم. آمديم تا دين خدا را بياوزيم و در باره ي چگونگي آغاز اين امر از تو برسيم. فرمود: "كان الله ولم يكن شي قبله، و كان عرشه علي الماء، ثم خلق السموات والأرض، و كتب في الذكر كل شي" خدا بود و چيزي قبل از او وجود نداشت. تخت و عرشش بر آب است، سپس آسمانها و زمين را خلق كرد و هر چيزي را در لوح المحفوظ ثبت نموده است.
تذكر: لوح المحفوظ، موجود عظيمي از مخلوقات خداست كه سر نوشت هستي و تمام مخلوقات را در آن ثبت نموده است يا منظور: علم خدا به جزئيات و كليات امور و ساير موجودات بزرگ و كوچك. و معني "تخت او بر آب است": يعني، تخت قدرت او رفيع و بر همه جهت احاطه دارد و آب در قسمت زيرين آن قرار دارد، منظور از آن چسبيدگي و سوار شدن تخت بر آب نيست؛ بلكه، مانند رفعت آسمان بر زمين؛ يعني در جهت بالاي آن قرار گرفته است.


ابتداي آفرينش از نظر عالمان ديني
در احادث بيان شده كه اولين پديده ي عالم بالا، عرش و اولين پديده ي مادي آب مي باشد و بنا به روايت احمد و ترمذي آپ پيش از عرش آفريده شده است و بعد از خلقت عرش و آب، خدا آسمانها و زمين را آفريد. و باز همين روايات حاكي از آن است كه اولين مخلوقات معنوي قلم مي باشد. عباده بن صامت از پيامبر خدا (صلي الله عليه وسلم) روايت مي كند كه فرمود: "اول ما خلق الله القلم، ثم قال له اكتب، فجري بما هو كائن الي يوم القيامة" اولين چيزي كه خدا آفريد، قلم بود، سپس به او گفت: بنويس. پس نوشت آنچه را تا روز قيامت هستي مي يابد.
اما آن احاديثي كه اولين آفريده ها را عقل يا نور پيامبر (صلي الله عليه وسلم) مي داند مانند حديث : "اول ما خلق الله نور نبيك يا جابر" سند آنها ثابت نشده است.
غير از اينها، دليل شرعي ديگري در مورد اصل كاينات وجود ندارد تا بتوان بر آن تكيه كرد.


شروع آفرينش از ديدگاه ستاره شناسان و زمين شناسان
ستاره شناسان، زمين شناسان و عالمان ديني در مورد حادث بودن جهان و اينكه قبلاً نبوده و بعد تكامل پيدا كرده، اتفاق نظر دارند. ولي در مورد شروع و تحول اين رخداد، ديدگاههاي متفاوت دارند. شرع در اين باره سكوت اختيار كرده است. اما آن طور كه در كتاب "تاريخ زمين" اثر جورج ژامبو آمده است: دانشمندان معتقدند كه بيش از ميلياردها سال از عمر جهان هستي مي گذرد؛ ولي عمر زمين از 2 ميليارد سال تجاوز نمي كند. حدود يك ميليارد سال پيش زندگي و حيات در روي زمين پيدا شده حيوانات (البرمائيه) تك سلولي از دويست ميليون سال پيش و پستانداران، از جمله انسانها نيز، حدود 120 ميليون سال پيش زندگي خود را بر روي زمين شروع كرده اند.
انسان كنوني تازه ترين هيأت اعزامي بر روي زمين است كه از 50 ميليون سال پيش تاكنون با اين قيافه و شكل، زندگي مي كند. اصل مطلب و واقعيت امر را تنها خدا مي داند و بس. اما اينكه بپرسيم: حالا كه خدا همه ي موجودات را آفريده پس چه كسي خود او را آفريده است؟ اين سؤالي غلط و از پايه و اساس نادرست مي باشد. چگونه ممكن است كسي كه خود در عين اينكه خالق و آفريننده است مخلوق هم باشد؟ در صورت وقوع چنين امري دور و تسلسل پيش مي آيد و دور و تسلسل باطل است. عقلهاي ما از درك حقيقت خدا عاجزاند، چگونه مي توانند به كنه ذات بيچون پروردگار پي ببرند؟! در حالي كه ما را از بحث و جدال در باره ي آن، برحذر داشته اند. ابو هريره در حديثي از پيامبر خدا (صلي الله عليه وسلم) روايت مي كند كه پيامبر (صلي الله عليه وسلم) فرمود: "لايزالُ الناس يتساءلون حتي يقال هذا: خلق الله الخلق فمن خلق الله؟ فمن وجد من ذلك شيئاً فليقل: آمنتُ بالله" 
مردم پيوسته از همديگر سؤال مي پرسند و (پرسش خود را ادامه مي دند) تا اينكه گفته شود: خدا مخلوقات را آفريد پس چه كسي خدا را آفريده است؟ هر كسي چنين چيزي را شنيد، بايد بگويد: من به خدا ايمان آوردم. يكي از دانشمندان جديد با آوردن مثالي روشنگرانه، پاسخ مناسبي به اين سؤال داده است. مي گويد: هر گاه كتابي را در قفسه ي كتابخانه بگذاري و بعد از خانه خارج شوي و بعد از اندكي به خانه برگشته و متوجه شوي كه همان كتاب در كيف جا دارد. يقين حاصل مي كني كه شخصي آن را برداشته و در كيف نهاده است. چون با توجه به خصوصيات كتاب مي فهمي كه خود به خود نمي تواند از جايي جا به جا شود. اين نكته را داشته باشد، تا مطلب ديگري را بيان كنم. اگر شخصي را در همان اطاق كتابخانه ات در حالي كه بر صندلي نشسته، مدتي تنها بگذاري و بعد به اطاق برگردي و ببيني كه مثلاً بر روي فرش نشسته است؛ از چگونگي انتقال و آمدن او بظ روي فرش پرسش نمي كني و معتقد نيستي كه شخصي او را برداشته و در آن موضع نهاده است؛ زيرا با توجه به ويژگيهاي آن شخص، مي داني كه او ذاتاً مي تواند از جايي به جاي ديگر برود، بدون اينكه به كسي ديگر احتياج داشته باشد. باز هم اين نكته را داشته باش و ببين چه مي گويم. از آنجايي كه تمام اين موجودات حادثتند و ما از صفات و ويژگيهاي فطري آنها پي مي بريم كه آنها خود به خود و ذاتاً آفريده نشده اند؛ بلكه آفريننده اي آنها را بوجود آورده است و مي دانيم آن آفريننده تنها خداوند والا و بلند مرتبه و بي نياز مي باشد و بلكه او واجب الوجود و قائم به ذات خود بوده و هيچ احتياج به آفرينش ديگري ندارد. اگر دو مطلب گذشته را به آخري ضميمه كني و مفهوم آنها را در نظر گيري، جان و لب مطلب بر تو آشكار و روشن مي شود. و مي فهمي كه عقل بشري از آن حقيرتر است كه بتواند در چنين درياي بي پاياني، بيشتر از اين غوطه ور شده و مداخله نمايد.


خدا نظير و مانندي ندارد
خداوند، پاك و منزه و بي مثل و مانند است. او به چيزي شباهت ندارد و هيچ چيز هم شبيه او نيست و هر تصوري كه به مخيله انسان عبور مي كند خداوند بر خلاف آن است. چونكه خود مي فرمايد:
(ليس كمثله شئ وهو السميعُ البصير) _ (شوري:11)
"هيچ چيز مانند خداوند نيست و او بسيار شنوا و بينا است".
اما همانندي موجودات در برخي از صفات با خداوند، صرفاً از جهت نامگزاري آنها است نه حقيقي. وقتي گفته مي شود: فلاني عالم، دانا، زنده، موجود، توانا و حكيم و مهربان است، نسبت اين صفات به او فقط جنبه ي لفظي و مجازي دارد نه حقيقي. ولي نسبت به خداوند حقيقي است. يعني صفاتي چون: علم، قدرت، حيات، حكمت، رحمت و... به طور كامل و مطلق در خداند وجود دارند ولي نسبت به ساير افراد نسبتي اضافي، ناقص و غير حقيقي را دارا مي باشد. خداوند مي فرمايد:
(وللهِ المثلُ الأعلي وهو العزيز الحكيم) _ (نحل:60)
"خدا داراي صفات عالي است و او با عزت و با حكمت است".
انسان، ضعيف و نا توان، ولي خداوند قوي و نيرومند است. انسان فقير است و خداوند غني و بي نياز، انسان زاد و ولد مي كند ولي خدا نه زاده است ونه زاده شده، انسان ناقص و فراموشكار، اما خداوند كامل مطلق است و لغزش و نسيان ندارد. انسان محكوم به فنا است و ميميرد ولي خدا زنده ي مطلق، جاويد و فنا ناپذير است. خداوند مي فرمايد:
(اللهُ لا الهَ إلاّ هو الحقيُّ القيّوم لا تأخذُهُ سنةُ ولا نومُ له ما في السمواتِ وما في الأرض مَنْ ذا الذي يشفعُ عندهُ الا باذنه يعلمُ ما بينَ ايديهم وما خلفهم و لايُحيطون بشيءٍ مِنْ علمِهِ الا بما شاءَ وَسِعَ كرسيُّهُ السموات والارضَ ولا يَؤدُهُ حفظُهما وهُو العليُّ العظيم) _(بقره:255)
"خدايي بجز الله وجود ندارد و او زنده ي پايدار (و جهان هستي را) نگهدار است.
او را نه چرتي و نه خوابي فرا نمي گيرد از آن او است آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است كيست آنكه در پيشگاه او ميانجيگري كند مگر با اجازه ي او؟ مي داند آنچه را كه در پيش روي مردمان است و آنچه را كه در پشت سر آنان است چيزي از علم او را فرا چنگ نمي آورند جز آن مقداري را كه وي بخواهد. فرماندهي و فرمانرواي او آسمانها و زمين را در بر گرفته است و نگاهداري آن دو وي را درمانده و نا توان نمي سازد و او بلند مرتبه و سترگ است".
آيه به نكات زير اشاره دارد:
1- خداوند در صفت خدايي تنها و يگانه است و جز او هيچ كس شايستگي پرستش و عبادت را ندارد. زيرا او زنده ي حقيقي و بر پا دارنده ي آسمانها و زمين مي باشد.
2- از مشابهت و همانندي با ساير موجودات زنده، پاك و مبرّا است. به چرتزدگي، خواب، سستي و كسالت دچار نمي شود.
3- مالكيت آسمانها و زمين از آن خداست و تمام آنچه كه در آنها موجود است، همه تسليم قدرت او يند و هيچ چيز از قبضه ي قدرت و فرمانرواي او خارج نمي باشدز
4- در پيشگاه خدا هيچ كس نمي تواند شفاعت و يا ميانجيگري كند؛ مگر به اجازه و خواست او.
5- علم خدا برهمه چيز، اعم از گذشته، حال و آينده، احاطه ي كامل دارد.
6- هيچ كس نمي تواند چيزي از علم او را به دست آورد، جز آن مقداري كه وي بخواهد.
7- فرماندهي و فرمانرواي او، تمام عرصه ي گيتي و آسمانها و زمين را در بر گرفته است.
8- حفظ و نگهداري آسمانها و زمين، خداوند را خسته و درمانده نمي كند و او بلند مرتبه و بزرگ است.
از پيامبر (صلي الله عليه وسلم) پرسيدند، خدا را برايمان توصيف كن. خداوند اين سوره را نازل فرمود:
(قل هو اللهُ احد، الهُ الصّمدُ، لم يَلِدْ ولم يولد و لم يكن له كُواً اَحَدُ)_ (اخلاص).
"بگو كه خدا يكتيا يگانه است. خدا سرور والاي برآورنده ي اميد ها و بر طرف كننده ي نيازمنديها است. نزاده است و زاده نشده است".
يعني هيچ مثل و مانند و همتاي ندارد.
تمام آنچه در آيات قرآن كريم و سنت مطهر رسول خدا (صلي الله عليه وسلم) در مورد مشابهت ظاهري مخلوقات در برخي صفات، با خدا آمده است؛ بدون ارتكاب تشبيه، هماندي يا تعطيلي صفات، همه را پذيرفته و هماهنگ با گذشتگان و سلف صلاح خود به آنها ايمان آورده ايم.
حضرت اما شافعي (رضي) در اين باره كلام زيبايي دراد و مي فرمايد:
(آمنتُ بكلام الله علي مراد الله و بكلام رسول الله علي مراد رسول الله)
به كلام خدا آن طور كه مراد و منظور اوست و به سخنان رسول خدا آن طور كه قصد و نظر اوست، ايمان آوردم.

احد
خداوند، در ذات و صفات و افعالش، يكتاي يگانه و بي شريك است.
ذات يگانه: يعني ذات پروردگار از اجزاي مختلف تركيب نيافته است و او در فرمانروايي و فرماندهي اش هيچ شريكي ندارد.
(سبحانَهُ هو اللهُ الواحدُ القهار) _ (زمر:4)
خداوند پاك و منزه است او خداوند يگانه پيروزمند است"
وحدت صفات: يعني، هيچ كس صفتي همچون صفات خدا را ندارد.
وحدت افعال: يعني، هيچ كس غير از خدا دارنده و صاحب فعلي از افعال نيست، و تنها وي آفريننده و خالق افعال مي باشد و در آفرينش و خلقت استقلال مطلق دارد.
(قل هو اللهُ احد، الهُ الصّمدُ، لم يَلِدْ ولم يولد و لم يكن له كُواً اَحَدُ)_ترجمه آن از پيش گذشت.
بنا بر اين خدا در ذات، صفات و افعال، يكتاي يگانه است وتمام كارها به او بر مي گردد وهمه چيز در قبضه ي قدرتش قرار دارد.
صمد: يعني سرور والا، كعبه آمال و بر آورنده ي اميد ها و بر طرف كننده نيازمنديها. خدايي كه براي رفع حوايج و دفع مصائب، تنها بدو رو كنند.
لم يلد: خدا فرزندي نزاده و كامل مطلق است.
لم يولد: فرزند كسي نيست. كسي او را به دنيا نياورده است.
(ولم يكن له كفواً احد): يعني كسي شبيه و همسنگ و همبر او نيست.
اگر خداوند در امر نظام كاينات شريكي مي داشت، كار و بار جهان هستي رو به نابودي و تباهي كشيده مي شد:
(لو كان فيهما آلهةٌ الاّ اللهُ لفسَدَتا) _ (انبياء:22)
"اگر در آسمانها و زمين، غير از خدا، معبود ها و خداياني مي بودند، قطعاً آسمان و زمين تباه مي گرديدند".
يعني اگر در آسمانها و زمين معبودها و خداياني غير از خداي يگانه وجود داشتند كه امور جهان را بچرخانند، نظام گيتي به هم مي خورد؛ زيرا وجود دو صاحب قدرت و دو پادشاه در يك مملكت، موجب مي شود كه هر يك دستورات متضاد و مخالف هم صادر كنند و در نتيجه نظام كاينات فاسد و از هم گسيخته گردد. خداوند در اين باره مي فرمايد:
(ماتخذ اللهُ من ولدٍ ما كان معَهُ من اِلهٍ اِذنْ لذَهَبَ كلُّ الهٍ بِما خَلَقَ و لَعَلاَ بعضُهُم علي بعضٍ سُبحانَ اللهِ عمّا يصفون) _ (مؤمنون:91)
"خداوند نه فرزندي براي خود بر گرفته است و نه خدايي با او (انباز) بوده است.
چرا كه اگر خدايي با او مي بود، هر خدايي به آفريدگان خود مي پرداخت و هر يك از خدايان بر ديگري برتري و چيرگي مي جست. خدا والاتر و بالاتر از آن چيزهايي است كه ايشان مي گويند".
آيه، در بر دارنده ي نكات زير مي باشد:
1- خداوند پاك، فرزندي اختيار نكرده است؛ زيرا لازمه فرزند بودن جدا شدن از پدر و مادر و يا به عبارت ديگر مستلزم تركيب جنس مي باشد و اين برخدا محال و غير ممكن مي نمايد. چون فرزند، همواره مشابه و همجنس والدين خود است، حال اينكه خداوند نظير و همانندي ندارد.
2- شايسته نيست، معبود ديگري با خدا همراهي كند؛ زيرا اگر اله و خالق ديگري با او وجود داشت، هر خدايي به اداره ي امور آفريدگان خاص خود مي پرداخت و يكي بر ديگري برتري مي جست. يعني: برخي بر برخي ديگر مي خواست چيره شود، تا بر رقعه ي ملك خود بيفزايد و سايرين را مغلوب خويشتن نمايد و اگر چنين چيزي اتفاق مي افتاد نظام عالم تباه و دگرگون ميشد. اگر با خداوند جهان، خداياني، به زغم مشركان، در گستره ي هستي وجود مي داشت؛ خواستار ايجاد مزاحمت و غلبه بر خداوند جهان مي شدند. خداوند مي فرمايد:
(قُلْ لَوْ كان مَعَهُ آلهةٌ كما يقولون اذاً لابتغوا اِلى ذى الْعَرشِ سبيلاً، سبحانَهُ و تعالى عمّا يقولون علواًّ كبيراً) _(اسراء:43).
"بگو: اگر با خداوند جهان، آنچنان كه مي پنداريد، خداياني بودند، در اين صورت قطعاً در صدد بر مي آمدند كه بر صاحب تخت (جهان) چيره شوند. خداوند از آنچه آنان مي گويند بسيار به دور و خيلي والاتر و بالاتر است".


تثليث نوعي عقيده ي بت پرستانه است
اصول عقيده ي مسيحيان بر اساس ثالوث مقدس يا خدايان سه گانه، پدر، پسر و روح القدس، پايه ريزي گرديده و هر كدام مستقل از ديگري اند. با اين وصف معتقدند كه هرسه، اله واحد هستند. يكي از مسيحان مي گويد:
فهو الاله ابن الا له و روحه  فثلاثة هي واحد لم تقسم
او خدا و فرزند و رو خدا است و هر سه يكي اند و تقسيم نپذيرفته اند.
تثليث يا سه گانه پرستي، مختص آيين مسيحيان نمي باشد، در كتاب دايره المعارف قرن بيستم فرانسه، در باره ي ثالوث چنين مي خوانيم: ثالوث، در عقيده ي مسيحيان و برخي آيينهاي ديگر، يعني: اتحاد و همبستگي كامل افراد مشخص و معني، در هيأت الهي واحد. مثلاً مي گويند ثالوث مسيحي و ثالوث هندي.
علامه مرحوم جناب استاد فريد وجدي مي گويد: آري ثنويت در ميان آيينهاي قديمي مصر باستان و در كنار خدايان ملي شان، رواج داشته ولي آن آيينها، امروزه از بين رفته است.
اما ميليونها نفر در كشورهاي هندوستان و چين اكنون آيين ثالوث دارند و اين آيين همچنان در ميان آنها باقي مانده است. برهمنها معتقدند كه: ابتدا خداوند در "برهمن" و سپس در "فيشنو" و بعد د "سيفا" تجسم پيدا نمود و براي هر يك از اين خدايان سه گانه مجسمه ها و پيكره هاي نمادين تراشيدند. بودائيان معتقدند: فيشنو، يكي از الهه هاي سه گانه هنديان، بارها و بارها، خود را در قالب جسم مادي در آورده تا جهان را از شر، فتنه، فساد و گناهان نجات دهد و نهمين بار هم در قالب "بودا" ظاهر شد.
اين عقيده، در واقع نوعي شرك و بت پرستي و بيگانگي از دين خداست.
خداوند پاك و منزه، مثل و مانندي ندارد و از هر نوع مشاهبتي با ديگران پاك و مبرا مي باشد. و مي فرمايد: "ليس كمثله شئ" هيچ چيز نظير و مانند خدا نيست و ذات پاكش مافوق عقل و ادراك انساني است
(لا تدركهُ الابصار و هو يُدرِكُ الابصارَ وهو اللّطيفُ الخبيرُ)_ (انعام:103)
"ديدگان او را نمي بينند و او بينندگان را مي بيند و او دانا و آگاه به دقائق امور است".
ذات مقدس پروردگار مركب و متغير نيست و در مخلوقات ديگر حلول نكرده و با چيزي آميخته گي پيدا ننموده است. مي فرمايد:
(و يعلم ما بين ايدهم و ما خلفهم ولا يحيطون به علماً) (طه:110)
"خدا مي داند آنچه را كه مردمان در پيش دارند و آنچه را كه پشت سر گذاشته اند ولي آنان (از كار و بار و حكمت) آفريدگار آگاهي ندارند".
عقيده ي توحيد و يگانه پرستي، عقيده و بينش تمامي پيامبران خدا، بخصوص حضرت عيسي مسيح (ع) مي باشد. و مسيحياني كه بر خلاف اين عقيده، مطالبي ديگر اظهار داشته اند، هيچ دليل عقلي و يا سند و مدرك ديني و الهي در اختيار ندارند؛ بلكه تنها بر اساس يك سري گمانها و توهمات بي پايه و اساس ناشي از آيينهاي بت پرستان قديم و تحت تأثير آنها، عقايد خود را مطرح مي كنند.
كتاب دايره المعارف قرن بيستم در ذيل كلمه ثالوث چنين مي نويسد:
عقيده ي ثالوث، در زمان نزديك به ظهور نزول انجيل و يا هيچ يك از پيامبران خدا و شاگردان آنها موجود نبوده است؛ بلكه كليساي كاتوليك و مذهب پروتستان كه گرفتار تقليد كور كورانه شدند، گمان مي بردند كه اين عقيده ي نادرست در هر زماني مورد قبول مسيحيان واقع مي گردد و بي خبر از شواهد تاريخي اند كه نشان مي دهد اين عقيده چگونه و از كجا رشد و گسترش پيدا نمود و كليسا چگونه بعد ها خود را در دام آن گرفتار كرد. آري، در انجام مراسم غسل تعميد عادت اين بود كه معمولاً نام پدر، فرزند و روح القدس را بر او مي خواندند. ولي من مصمم كه ثابت كنم، اين سه كلمه داراي معاني و مفاهيمي هستند غير از آنچه كه مسيحيان امروزي از آن مي فهمند. شاگردان و حواريون حضرت عيسي (ع) نزديكترين اشخاص به آن حضرت بودند. شخصيتش را مي شناختند و سخنانش را خوب مي فهميدند و در عين حال هيچ يك چنين ادعاي كاذبي نكرده و از عقيده ي ثالوث و سه گانه پرستي و يا اعتقاد به الوهيت عيسي (ع) كاملاً به دور بودند. يكي از حواريون به نام پطرس، حضرت عيسي را تنها پيامبري ازجانب خدا مي داند كه بر او وحي شده است. ولي پولس با حواريون و شاگردان حضرت عيسي از در مخالفت در آمد و معتقد شد كه: عيسي (ع)، عقل كل، فرزند خدا و نمونه انسان جديد و بلكه مقامي بالاتر و برتر از مقام انسانيت را دارد. و پيش از آفرينش جهان خلق شده است و براي اينكه مردم را از شر و گناه نجات دهد، به قالب جسم در آمد ولي همواره پيرو و تابع الهه ي پدر مي باشد. بعد در كتاب دايره المعارف اضافه مي كند كه: سپس، اعتقاد به انسان بودن حضرت عيسي در آن دوران اوليه و در ميان كليسهاي تازه تأسيس و يهودياني كه تازه نصراني شده بودند، غلبه و رواج داشت. ناصريان، اثبيوتيان و تمام گروههاي مسيحاني كه قبلاً بر دين يهود بودند؛ عقيده دارند كه حضرت عيسي (ع) انسان محض و تأييد شده روح القدس مي باشد و با اين وصف هيچ كس آنها را به الحاد و بيديني متهم نكرده است.
ژويستن مارشير  مي گويد: "در آن زمان مسيحيان مؤمني در كليساها بودند كه عقيده داشتند، حضرت عيسي انسان محض بوده، هر چند مقام و منزلتي بالتر و برتر از انسان برايش قائل مي شدند. و بعداً كه گروههاي از بت پرستان، مسيحي شدند، عقايد و نظريات نوظهوري پيدا كردند كه پيش ازآن سابقه نداشت".
بطلان عقيده ي (تثليث) مانند روز روشن است و با اين حال نمي دانم، اينها چرا اينقدر بر روي عقيده ي باطل خود پا فشاري مي كنند و كوركورانه و بدون دليل منطقي يا سندي تاريخي بر آن تعصب مي ورزند. خداوند مي فرمايد:
(فانها لا تعمي الابصارُ و لكن تعمي القلوبُ التي في الصدور) (حج:46).
"اين چشمها نيستند كه كور مي گردند بلكه اين دلهاي درون سينه ها هستند كه نابينا مي شوند".
(ومَنْ لم يجعل اللهُ له نوراً فماله من نورٍ) _نور:40)
"و كسي كه خدا نوري بهره ي او نكرده باشد او نور ندارد".
در گفتگويي جالب و با مزه چنين مي خوانيم:
شخص مسلماني به كشيشي مسيحي گفت: بعضي از مردم اظهار مي دارند كه سر كرده ي فرشتگان فوت كرده است. كشيش گفت. دروغ است. فرشتگان جاويدانند و نمي ميرند. مسلمان گفت: چطور مگر؟ تو همين حالا در سخنرانيت گفتي كه: اله (مسيح) به صليب كشيده شد و مرد. پس چگونه است كه خدا مي ميرد و فرشتگان جاويد مي مانند؟ كشيش مات و مبهوت شد و لب نتركاند و سكوت اختيار كرد.
يكي از شاعران مسلمان در قصيده اي چنين مي سرايد:
عجباً للمسيح بين النصاري
و الي الله والدا نسبوه
أسلموه الي اليهود وقالوا
انهم بعد قتله صلبوه
فلئن كان ما يقولون حقاً
فاسلوهم فاين كان أبوه
فان كان راضياً بأذاهم
فاشكروهم لاجل ما صنعوه
و اذا كان ساخطاً غير راض
فاعبدوهم لأنهم غلبوه
شگفتا! در ميان نصارا، خدا را پدر عيسي مي دانند.
او را به يهود تسليم كردند و گفتند: يهود پس از كشتن عيسي (ع) او را به صليب كشيدند.
اگر اين گفته ي آنها درست باشد؛ از آنها بپرسيد: پس پدرش چه كاره بود؟
اگر پدرش به اين عمل زيانبار يهوديان راضي بوده پس بايد از يهوديان بخاطر اقدامشان سپاسگزاري كنند.
و اگر پدر (خدا) از اين عمل ناراضي و خشمگين بوده بايد بخاطر غلبه ييهوديان بر خدا (پدر عيسي) آنها را بپرستند.
و بوصيري در قصيده اي چه زيپا در اين باره سروده است:
جاء المسيح من الاله رسولا
فأبي أقل العالمين عقولا
أسمعتم ان الاله لحاجه
يتناول المشروب والمأكولا
و ينام من تعب و يدعو ربه
و يروم من حر الهجير مقيلا
و يمسه الا لم الذي لم يستطع
صرفاً له عنه و لا تحويلا
يا ليت شعري حين مات بزعمهم
من كان بالتدبير عنه كفيلا
زعموا الالاه فدي العبير بنفسه
و اراه كان القاتل المقتولا
أيجوز قول منزه لالهه
سبحان قاتل نفسه فأقولا
اَوَجلُ من جعل اليهود بزعمكم
شوك القتاد لرأسه اكليلا
و معني لحبل صليبه مستسلماً
للموت مكتوف اليدين ذليلا
ضل النصاري في المسيح و أقسموا
لايهتدون الي الرشاد سبيلا
جعلوا الثلاثه واحدا ولو اهتدوا
لم يجعلوا العدد الكثير قليلا
اذا اراد الله فتنه معشر
و أضلهم رأوا القبيح جميلا
مسيح (ع) از طرف خدا به پيامبري برگزيده شد و عقل كمترين مردم او را نپذيرفت.
آيا شنيده ايد كه پرودرگار نيازمند خوردنيها و نوشدني ها باشد؟
كسي كه بر اثر گرسنگي و رنج بخوابد و به درگاه خدا مناجات كند و به خاطر گرماي تابستان به خواب قيلوله پناه ببرد و چگونه خدايي است؟
كس كه اگر دچار دردي شود توانايي دفع آن را از خود نداشته باشند.
كاش مي دانسم وقتي كه مسيح (ع) به گمان آنها بميرد، چه كسي تدبير امور او را بر عهده مي گيرد؟ (جانشينش خواهد بود).
گمان برند كه خدا خودش آن بنده را فديه قرار داد. انگار قاتل و مقتول يكي باشد.
آيا جايز است گفتار كسي كه خدا را از هر عيب منزه مي داند، او را قاتل نفس خود قرار دهيم. پاك است خداوند كه به چنين قولي اعتراف كنيم.
آيا مهمترين پندار يهود، به گمان شما، راجع به قتل عيسي (ع) همان خار بيابان بود كه به صورت تاج بر سرش نهاده شد؟
كسي كه در راستاي ريسمان صليب تسليم شود براي مرگ دست بسته و ذليل گردد.
مسيحيان در باره ي عسي (ع) راه انحراف پيمودند و به تفرقه دچار شدند و راه هدايت و رستگاري را پيش نگرفتند.
خداي واحد را، خدايان سه گانه قرار دادند و اگر بهره اي از عقل و هدايت داشتند، كم را زياد نمي كردند.
وقتي كه خدا اراده كند كه گروهي را با فتنه و آزمايش مواجه سازد و سرگردانشان نمايد، زيباييها را در نظر شان زشت و نا پسند جلوه مي دهد.


صفات ثبوتيه
آنچه گذشت مربوط به صفات سلبيه بود و اينك صفات ثبوتيه كه عبارتند از:

قدرت
خداوند قادر تواناست و از انجام هيچ كاري ناتوان نيست و جهان آفرينش با اين همه عظمت، حكايت از قدرت بيكران او دارد. قدرت بيكران او به گونه اي است كه هر وقت اراده كند، مي تواند تمام موجودات را خلق و يا نابود سازد. اندكي تأمل در آسمانها و زمين، شب و روز، زندگي و مرگ و آنچه كه هر لحظه مي گذرد، ما را متوجه نيرو و قدرت آشكار پروردگار مي نمايد.
خداوند پاك مي فرمايد:
(وَلَقَدْ خلقنا السمواتِ والرضَ و ما بينهما في ستة ايامٍ و ما مسنا مِنْ لُغُوب)_ (ق:38)
"ما آسمانها و زمين و آنچه را كه ما بين آنهاست، در شش دوره آفريده ايم و هيچگونه درماندگي و خستگي به ما نرسيده است".
مي فرمايد:
(وهو الذي يُحيي و يميتُ وله اختلاف الليل والنهار افلا تعقلون)_ (المؤمنون:80)
"اوست كه زنده مي گرداند و مي ميراند و آمد و شد (پياپي) شب و روز مربوط به اوست آيا نمي فهميد؟".
مي فرمايد:
(ألم ترَ انّ اللهَ يُزجي سحاباً ثم يُؤلفُ بينهُ ثم يجعلُهُ ركاماً فتري الودقً يخرُجُ من خلاله و ينُزلُ من السماء من جبالٍ فيها من بَردٍ فيُصيبُ به من يشاء و يصرفُهُ عمن يشاءُ يكادُ سنابرقِهِ يذهبُ بالابصار يُقلبُ اللهُ الليلَ والنهار انّ في ذلك لعبرة الأولي الّبصار واللهُ خَلَقَ كل دابةٍ من ماءٍ فمنهم مَنْ يمشي علي بطنه و منهم من يمشي علي رجلين و منهم من يمشي علي أربع يخلق اللهُ ما يشاء ان الله علي كل شيءٍ قدير) _(نور:43-45)
"مگر نمي بيني كه خدا ابرها را آهسته (به سوي هم) مي راند، سپس آنها را گرد مي آورد، بعد آنها را متراكم و انباشته مي سازد، آنگاه مي بيني كه باران از لابلاي آنها بيرون مي ريزد و نيز خدا از آسمان، از ابرهاي كوه مانند آن، تگرگهاي بزرگي را فرو مي ريزد و هر كس را بخواهد با آن زيان مي رساند و هر كس را بخواهد از زيان آن بدور مي دارد. درخشش برق ابرها نزديك است چشمها را (خيره و) از ميان بر دارد.
خدا شب و روز را دگرگون مي نمايد. واقعاً در اين عبرت بزرگي براي كساني است كه چشم داشته باشند. خداوند هر جنبنده اي را از آب آفريده است. گروهي از آنها بر شكم خود راه مي روند و گروهي از آنها بر روي دو پا راه مي روند و دسته اي بر روي چهار پا راه مي روند. خدا هر چه را بخواهد مي آفريند. قطعاً او بر هر چيزي توانا است".

اراده
خدا مريد است: يعني شئ ممكن را به برخي ويژگيهايي كه شايسته اوست، متصف مي كند. مثلاً او را كوتاه يا بلند، زشت يا زيبا، دانا يا نادان، در اين جا يا جاهاي ديگر قرار مي دهد و خداوند پاك و منزه، هر طور كه خواست و اراده و مشيتش اقتضا كند، در جهان هستي دخل و تصرف مي نمايد.
(انما قَوْلُنا لشيءٍ اذا اَردناه اَنْ نقولَ لَهُ كُنْ فيكون) _ (نحل:40)
"ما هر گاه چيزي را بخواهيم (پديد بياوريم) كافي است كه (خطاب) بدان بگوييم: باش، پس فوراً مي شود...".
(وربك يخلقُ ما يَشاءُ و يختارُ ماكان لهم الخيرةُ سبحانَ اللهِ و تعالى عما يُشرِكون) _ (قصص:68)
"پروردگار تو هر چه را بخواهد مي آفريند، و هركس را بخواهد بر مي گزيند و مردمان حق انتخاب و اختيار را ندارند. خداوند بسي منزه تر و بالاتر از آن است كه چيزي را انباز او كنند".
(قل اللهم مالك المُلك تْتى الملكَ مَنْ تشاءُ و تنزعُ المكَ ممَّنْ تشاءُ و تعزُّ مَنْ تشاءُ و تُذِلُّ مَنْ تشاءُ بيدِكَ الخيرُ انكَ علي كلِّ شيءٍ قديرُ)_ (آل عمران:26).
"بگو: پروردگارا!اي همه چيز ازآن تو! تو هر كه را بخواهي حكومت و دارايي مي بخشي و از هر كه بخواهي حكومت و دارايي را باز پس مي گيري و هر كس را بخواهي عزت و قدرت مي دهي و هر كس را بخواهي خوار مي داري، خوبي در دست تو است و بيگمان تو بر همه چيز توانايي".
(لله مُلكُ السمواتِ والارضِ يخلُقُ ما يشاءُ يهبُ لِمَنْ يشاءُ اناثاً و يَهَبُ لمن يشاء الذكورا و يزوجُهُم ذُكراناٍ و اناثاً و يجعلُ مَنْ يشاءُ عقيماً انهُ عليم قدير) _(شوري:49-50)
"مالكيت و حاكميت آسمانها و زمين از آن خداست. هرچه را بخواهد مي آفريند.
به هر كس كه بخواهد دختراني مي بخشد و به هر كس كه بخواهد پسراني عطا مي كند و يا اينكه هم پسران ميدهد و هم دختران و خدا هر كه را بخواهد نازا مي كند. پس او آگاه و تواناست".
(يُريد اللهُ ليُطهركم و ليتم نعمتَهُ عليكم لعلكم تشكرون) _(مائده:6)
"خداوند مي خواهد شما را پاكيزه دارد و نعمت خود را بر شما تمام نمايد. شايد شكر او را بجاي آوريد".
(يُريدُ اللهُ لِيبيِّنُ لكم و يهديكم سُنَنَ الذينَ من قبليكم و يتوبَ عليكم و اللهُ عليمُ حكيمُ، واللهُ يُريدُ أنْ يتُوبَ عليكم و يُريدُ الذن يتبعُونَ الشهواتِ اَنْ تميلوا ميلاً عظيماً) _(نساء:26-27)
"خداوند مي خواهد برايتان روشن كند و شما را به راه كساني رهنمود كند كه پيش از شما بوده اند و توبه ي شما را بپذيرد و خداوند آگاه و حكيم است".

علم
خداوند به هر چيزي داناست و علم ودانش او بر تمام اشياء، خواه گذشته و حال و آينده، احاطه دارد. خدا عالم مطلق است و جهل و نسيان در او راه ندارد. و علم و دانشش مقيد به زمان و مكان نيست. و بر تمام جزئيات و كليات امور آگاه است و جهان هستي توأم با ترتيب و نظم خاص آنها، گواه و دليل قاطع و روشني بر گستردگي علم و دانش بي پايان او مي باشد.
(الم ترَ انَّ اللهَ يعلَمُ ما في المسواتِ و مافي الارض، ما يكونُ من نجوي ثلاثة الا هُوَ رابعُهم و لا خمسه الا هو سادسُهُم و لا أدْني مِنْ ذلك ولا اكثر الا هو معهم اينما كانوا ثم ينبئُهُم بما عَمِلوا يَومَ القيامة ان اله بكلِ شيءٍ عليم) _ (مجادله:7)
"مگر نديده اي كه خداوند مي داند چيزي را كه در آسمانها و زمين است؟ هيچ سه نفري نيست كه با همدگر رازگويي كنند؛ مگر اينكه خدا چهارمين ايشان است و نه پنج نفري مگر اينكه او ششمين ايشان است، و نه كمتر از اين و نه بيشتر از اين، مگر اينكه خدا با ايشان است در هر كجا كه باشند. بعداً خدا در روز قيامت آنان را از كارهايي كه كرده اند آگاه مي سازد. چرا كه خدا از هر چيزي با خبر و آگاه است".
(وعندهُ مفاتيحُ الغيب لا يعلمُها الا هُوَ وهو يعلَمُ ما في البر والبحر و ما تسقُط من ورقة الا يَعْلمُهَا ولا حبةٍ في ظُلُماتِ الارضِ ولا رطبٍ ولا يابسٍ الا في كتابٍ مُبين) _(انعام:59)
"گنجينه هاي غيب و كليد آنها در دست خدا است و كسي جز او ازآنها آگاه نيست و خداوند از آنچه در خشكي و دريا است آگاه است. و هيچ برگي فرو نمي افتد مگراينكه از آن خبردار است و هيچ دانه اي در تاريكيهاي زمين و هيچ چيز تر و يا خشكي نيست كه فرو افتد، مگر اينكه در لوح محفوظ ضبط و ثبت است".
(وما تكونُ في شأنٍ وما تتلُو مِنْهُ من قرآنٍ ولا تعلمونَ من عملٍ الا كنا عليكم شُهُوداَ اذ تفيضونَ فيه وما يعذُبُ عَنْ ربكَ مَنْ مثقالِ ذرّةٍ في الارض ولا في السماء ولا اصغر من ذلك ولا اكبَرَ الا في كتاب مبين) _(يونس:61)
"(اي پيامبر) تو به هيچ كاري نمي پردازي و چيزي از قرآن نمي خواني و هيچ كاري نمي كنيد، مگر اينكه ما ناظر بر شما هستيم، در همان حال كه شما بدان دست مي يازيد و سرگرم انجام آن مي باشيد. و هيچ چيز در زمين و آسمان از پروردگار تو پنهان نمي ماند چه ذره اي باشد و چه كوچكتر و چه بزرگتر از آن. (همه اينها) در كتاب واضح و روشني ثبت و ضبط مي گردد".


حيات
خداوند زنده است. حيات، صفتي است كه دارنده ي آن بايد متصف به صفاتي چون: اراده، قدرت، علم، شنوايي و بينايي باشد. خداي فاقد حيات، دارنده ي چنين صفاتي نخواهد بود. صفت حيات براي خداوند مطلق بوده و كاملتر از آن را نمي توان تصور نمود و هيچ كس حقيقت اصلي و راز واقعي آن را، همچون ساير صفات او، نمي داند. خداوند زنده ي جاويد است و عدم و نيستي و فنا در او راه ندارد و آفرينش هستي جز به وسيله ي خداي زنده ي جاويد، غير ممكن خواهد بود.
(وتوكلْ علي الحي الذي لايموت) _ (فرقان_58)
"و بر خداي زنده اي كه هرگز نمي ميرد، توكل كن".
(وهو الحي لا اله الا هُوَ فاعْبُدوهُ مخلصين له الدين الحمدُ لله رب العالمين)_ (غافر:65)
"زنده ي جاويد است. جز او خداي وجود ندارد. پس او را به فرياد خوانيد و عبادت را خاص او بدانيد. سپاس و ستايش الله را سزاست كه پروردگار جهانيان است".
(وعنتِ الوجوهُ للحيّ القيّوم) _ (طه:111)
"در آن روز همه" چهره ها در برابر خداوند باقي و جاويدان، و گرداننده و نگهبان جهان خضوع و خشوع مي كنند".


كلام
خداوند متكلم است و كلامش از جنس كلمات و توليد صدا نمي باشد و خدا اين صفت را براي خود در قرآن ثابت كرده و با حضرت موسي سخن گفته است:.
(و كلّم اللهُ موسي تكليما) _ (نساء:164)
"خداوند حقيقتاً با موسي سخن گفت".
و فرمود:
(ولما جاء موسي لميقاتنا و كلمهُ ربُّهُ)_ (اعراف:143)
"هنگامي كه موسي به ميعاد گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت".
و با پيامبران نيز سخن گفته است:
(وما كان لبشرٍ اَنْ يُكلِّمُهُ اللهُ الا وحياً) _(شوري:51).
"هيچ انساني را نسزد كه خدا با او سخن بگويد مگر از طريق وحي".
سخنان خداوند نا محدود و غير قابل شمارش مي باشد.
(قل لو كان البحرُ مداداً لِكلمات ربي لَنفِد البحرُ قبلَ اَنْ تنفَد كلماتُ ربي و لوجئنا بمثله مَدداً) _(كهف:109)
"بگو اگر دريا براي (نگارش شماره و صفات و ويژگيهاي) موجودات پروردگارم جوهر شود، دريا پايان مي گيرد پيش از آنكه موجودات پروردگارم پايان پذيرد. هر چند هم همسان آن دريا را به عنوان كمك بدان بيفزائيم".
(ولو ان ما في الأرضِ منْ شجرة اقلامٌ والبحرُ يمدُّهُ من بعدِهِ سبعةُ اَبحُرٍ مانَفِدَتُ كلمات اللهِ)_ (لقمان:27)
"اگر همه ي درختاني كه روي زمين هستند قلم شوند، و دريا (براي آن مركب گردد) و هفت دريا كمك اين دريا شود مخلوقات خدا پايان نمي گيرد، خداوند عزيز و حكيم است".
ما، به اين صفت (تكلم) كه خداوند براي خود ثابت نموده است، ايمان داريم و در مورد كم و كيف و چگونگي آن نمي پرسيم، چون مانند ساير صفات حضرتش، شناختن حقيقت آن غر ممكن مي باشد.


سميع و بصير
خداوند سميع (شنوا) و بصير (بينا) است. خدا هر نجوايي را مي شنود؛ حتي صداي پاي مورچه سياهي را كه در دل شب بر روي صخره ي سنگ حركت مي كند؛ بدون اينكه سر و صدا و نيايش آنها را با همديگر اشتباه گرفته يا تحت تأثير ضجه و ناله ي كسي قرا گيرد و يا مشغوليت فكري پيدا كند اما شندين او مثل نشدين ما با لاله ي گوش و دستگاه اعصاب و شنوايي صورت نمي پذيرد.
زني نزد رسول خدا از همسرش شكايت نمود و با او (ص) به جر و بحث و گفتگو پرداخت. خداوند پاك و منزه اين آيه را نازل فرمود:
(قد سَمِعَ اللهُ قولَ التي تجادِلُك في زوجها و تشتكي الي اللهَ واللهُ يسمعُ تَحَاوُركما ان اللهَ سميعٌ بصيرٌ)_ (مجادله:1)
"خداوند گفتار آن زن را مي پذيرد كه در باره ي شوهرش با تو بحث و مجادله مي كند وبه خدا شكايت مي برد. خدا قطعاً گفتگو شما دو نفر را مي شنود چرا كه خدا شنوا و بينا است".
همانطور كه خدا مي شنود، هر چيزي را مي بيند و اين ديدن، مانند ديگران، با چشم و دستگاه بينايي صورت نمي پذيرد؛ بلكه بيناييش فراگير، همه جانبه و شامل تمام مدركات مي گردد.
خداوند حضرت موسي (ع) و هارون را به سوي فرعون فرستاد و به آنها فرمود:
(اذهاب الي فرعونَ انّهُ ذقي فقولا لهُ قولاً ليناً لعلهُ يَتَذكّر او يخشي. قالا: ربناً اننا تخافُ اَنْ يُفرطَ علينا أوْ اَنْ يطغ، قال لا تخافا انني معكما أسمعُ و أري)_ (طه:43-46)
"به سوي فرعون برويد كه سركشي كرده است. سپس به نرمي با او سخن بگوييد، شايد ياد كند و بهراسد. گفتند: پروردگارا! ما مي ترسيم كه او برما پيش دستي كند و يا طغيانگري آغازد. فرمود: نترسيد، من با شما هستم و مي شنوم و مي بينم".
(يعلمُ خائنةُ الأعينِ وما تُخفي الصدور. واللهُ يقضي بالحق والذين يدعون مِنْ دونِهِ لا يقضون بشيءٍ ان الله هو السيمع البصير) ( )
"خداوند از دزدانه نگاه كردن چشمها و از رازي كه سينه ها در خود پنهان مي دارند، آگاه است خداوند به حق وعدل داوري مي كند و كساني راكه بجاي او به فرياد مي خوانند كمترين داوري از دستشان ساخته نيست. تنها خداوند شنوا و بينا است".

صفات ذات و صفات افعال
صفات خداوند دو دسته اند: 1- صفات ذاتي كه از جمله ي صفات ثبوتيه يا معاني اند. و شامل صفاتي چون: حيات، علم، قدرت، اراده، شنوا، بينا و كلام مي گردند.
2- صفات افعال مانند: صفت خلق و رزق. خالق و رازق كسي است كه عمل آفرينش و روزي دهي را انجام دهد و تمام دانشمندان اسلامي متفقند بر اينكه: صفات افعال چيزي غير از ذات و زايد بر آن مي باشد. اما در باره ي ذاتي و چگونگي اتصاف آن به ذات الهي اختلاف نظر دارند. كه آيا اين صفات عين ذات الهي اند؛ يعني خداوند ذاتاً زنده و عالم و... است يا ان صفات زائد بر ذات اند؟ به اين معني كه خدا عالم است به سبب علم، زنده است به سبب حيات، قادر است به سبب قدرت و مريد است به سبب اراده و شنوا است به سبب سمع و بيناست به سبب چشم و متكلم است به سبب كلام.
من با توجه به نظر دانشمندان و پيشوايان ديني اظهار مي دارم كه: چنين موضوعاتي در اسلام عارضي و از بدعتهاي غير مترقبه ي عقيدتي و از منكراتي است كه بايد مسلمانان دامن عقيده و فكر خود را از آن پاك گردانند؛ زيرا ذات پاك پروردگار، بالاتر و برتر از آن است كه شامل چنين چيزهايي گردد.
اين نوع طرز تفكر براي ما ممنوع است و خداوند ما را بدان مكلف ننموده؛ زيرا بيرون از دايره ي عقل محدود ما مي باشد و ذات پروردگار مافوق ادراك و انديشه ها است.
(لا تدركُهُ الابصارُ وهو يدركُ الأبصار وهو اللطيفُ الخبير)
(ليس كمثله شيءُ وهو سميع البصير)
(يعلم ما بين اديهم و ماخلفهم و لا يحيطون به علماً)
وحديث: (تكفروا في خلق الله، لا تفكروا في الله فانكم لن تقدروه قدره) كه ترجمه آنها از پيش گذشت.
آنچه كه ما ملزم به دانستنش هستيم اين است كه بدانيم خداوند موجود است و داراي نامهاي نيكو و صفات عالي و كمال مطلق مي باشد و بس. و به همين موارد اكتفا و از بحث و جدال درباره ي آنها دوري كنيم؛ زيرا دانستن و نداستن آنها براي ما يكسان است بدين معني كه دانستنش سود آور و ندانستنش زيان آور نمي باشد.


صفات خدا راهنماي هدايت
بر ما لازم است كه بر راه و روش هدايت آنها پيش برويم نور هدايت را از آنها اقتباس كرده و به عنوان غايت، هدف و نمونه هاي عالي از آنها بهره ببريم تا به بالا ترين درجه تكامل روحي و عزت نفس ارتقا پيدا كنيم.
حجه الاسلام امام محمد غزالي طوسي (خدايش رحمت كناد) كتاب (المقصد الأسني) را تأليف نمود و در آن به شرح اسماء و نامهاي نيكوي خدا پرداخت و ميزان بهره گيري مؤمن را از آنها بيان نمود براي اطلاع بيشتر به آن كتاب مراجعه شود. ما از كتاب "دين و برنامه ي اسلامي" موارد زير را اقتباس نموديم:
خداوند، پروردگار جهانيان (رب العالمين): بر مؤمن واجب است به اين نمونه عالي اقتدا كند و خود و خانواده و خويشانش را نيكو تربيت نمايد و مطابق آنچه كه به خير و صلاح و رستگاري اش است عمل كند.
بخشاينده (رحمان): نعمت را بر بندگانش گسترانيد، و مهرو شفقتش را بر آنها آشكار فرمود بي آنكه عملي انجام دهند كه متسحق آن گردند. چه خوب است انسان به اين صفت الهي اقتدا نمايد و با تمام همجنسان خود مهربان و دلسوز باشد. هر كار نيكي را بخاطر رضاي خدا انجام دهد و نسبت به سود و زيان احتمالي آن توجه و اعتنايي نكند.
داراي مهر هميشگي (رحيم): پاداش و جزاي اعمال انسان را مي دهد و اين صفت نيز نمونه ي عالي است بر اينكه انسان بايد نيكي را با نيكي مقابله به مثل كند.
خداوند مالك روز سزا و جزاست (مالك يوم الدين): اعمال را محاسبه مي كند. بدون ميل به انتقام، بلكه از روي تسامح و آسانگيري، گناهكاران و جنايتكاران را مجازات مي كند. همانطور كه مربي يا پدر دلسوزي نسبت به كار دانش آموزش يا فرزند خود عكس العمل نشان مي دهد. و اين نمونه عالي ديگري براي هر انساني است تا بداند كه در برخورد با مردم بايد روحيه تسامح و گذشت را دارا باشد.
اين صفات چهار گانه از بارزترين صفات عالي خداوند و نمونه هاي برتر اند، هر چه در باره ي اينها صادق باشد در باره ي ديگر صفات الهي نيز صادق است.
صفات محبت و رحمت عبارتند از: رئوف، ودود، تواب، عفو، شكور، سلام، مؤمن، البار، رفيع الدرجات، رزاق، وهاب و واسع. اينها صفاتي اند كه بر انسان واجب است به آنها اقتدا نوده و مانند چراغي روشن در مسير هدايت خود قرار دهد و از آنها به خوبي بهره ببرد.
صفات علم عبارتند از: عليم، حكيم، سميع، بصير، شهيد، رقيب، باطن. انسان بايد از اين صفات پيروي كرده، و بر علم و دانش خود بيفزايد. چون خداوند او را به عنوان نماينده ي خود در زمين انتخاب نموده است. در اين باره مي فرمايد:
(و اذْ قالَ ربُّكَ للْمَلائِكةِ اِنّي جاعِلٌ في الارضِ خليفة) _(بقره:30)
"زماني (را ياد آوري كن) كه پروردگارت به فرشتگان گفت من در زمين جانشيني مي آفرينم".
- اور ا از ساير موجودات متمايز ساخت و علم همه ي اسماء را به او آموخت مي فرمايد:
(علّم آدَمَ الاسماء كُلَّها)_ (بقره:31)
"سپس به آدم همة نامها را آموخت".
آن طور كه حكمت خداوندي است؛ پيامبراني را براي مردم فرستاد تا حكمت و دانش را به آنها بياموزد.
(كما ارسلنا فيكم رسولاً منكم يتلو عليكم آياتِنا و يزكّيكُم و يعُلِّمُكُم الكتابَ والْحكمة)_ (بقره:151).
"و همانطور پيامبري را از خودتان در ميانتان برانگيختم كه آيات ما را بر شما فرو مي خواند و شما را پاكيزه مي دارد و به شما كتاب (قرآن) و حكمت (اسرار و منافع احكام) را مي آموزد".
فرمود:
(لَقدْ مَنَّ اللهُ علي المؤمنينَ اِذ بَعَثَ فيهم رسولاً مِنْ اَنفُسهم يتلو عليهم آياتِهِ و يُزكيهم و يُعلِّمُهُم الكتابَ والحكمة)_ (آل عمران:164)
"يقينا خداوند بر مؤمنان (صدر اسلام) منت نهاد و تفضل كرد بدانگاه كه در ميانشان پيغمبري از جنس خود شان برانگيخت. (پيامبري كه) بر آنان آيات او را مي خواند و ايشان را پاكيزه مي داشت و بديشان كتاب و حكمت مي آموخت".
و نيز مي فرمايد:
(هو الذي بَعَثَ في الدميينَ رسولاً مَنهم يَتلُو عليهم آياتِهِ ويزكيهم و يعلمُهم الكتاب والحكمة)_ (جمعه:2)
"خدا كسي است كه از ميان درس نخوانده ها، پيغمبري را برانگيخته و به سويشان گسيل داشته است، تا آيات خدا را برا ايشان بخواند و آنان را پاك بگرداند. او بديشان كتاب (قرآن) و شريعت (يزدان) را مي آموزد".
خداوند به مقتضاي صفات قدرت و تدبير و برنامه ريزي اش، به فرشتگان دستور فرمود تا به انسان سجده كنند و آسمان و زمين را به تسخير او در آورد. تا آنها را به خدمت گرفته و از منافع آنها به سود خود بهره ببرد. پس بر انسان واجب است كه آنها را به عنوان نمونه هاي عالي و سر مشق زندگي برگزيند تا شايستگي مقام خلافت و جانشيني الهي را در زمين به دست آورد. منظور ما اين نيست كه انسان با سرمشق گرفتن از صفات عالي الهي حتماً امكان دست يابي به درجه كمال و پيشرفت را پيدا مي كند؛ بلكه، منظور ما اين است كه انسان بايد، اين صفات را جلودار و راهنماي زندگي خود قرار دهد و با آن زندگي پاك و مباركي داشته باشد

عقل از نظر ارسطو

عقل از نظر ارسطو

تقسيم بندي فلسفه نزد ارسطو به دو شاخه فلسفه نظري و فلسفه عملي يکي از نخستين و در

عين حال دقيق ترين تقسيم بندي ها درخصوص فلسفه است.

 چنين تقسيم بندي مقدمه اي شد تا پيروان او در حوزه فلسفه اسلامي تقسيم بندي مشابهي

درباره عقل و شاخه هاي آن کنند. عقل يکي از جواهر پنجگانه محسوب مي شود که مجرد از ماده بوده و تجرد آن هم برحسب ذات و هم به حسب عقل است.

عقل از دو جنبه مورد برسي واقع مي شود:

 1- عقل نظري يا قوه عالمه که مبدا دريافت است و از عالم بالا منفعل مي شود.

 2- عقل عملي که مبدا فعل و منشا افعال گوناگون است.

 لازم به ذکر است که عقل عملي متکي به عقل نظري است. براي بررسي دقيق تر اين تقسيم بندي

به تعريف ابن سينا ازاين دو جنبه در کتاب شفا توجه مي کنيم که مي نويسد: "قوه نخستين نفس

آدمي به نظر نسبت داده شده و عقل نظري خوانده مي شود و قوه دومين به عمل نسبت داده مي

شود و عقل عملي نام دارد کار آن واجب و ممتنع و کار اين قبيح و جميل و مباح است. "حال عقل

نظري خود بر چهار قسم است: هيولاني ، ملکه ، بالفعل ، مستفاد. هدف از چنين تقسيم بندي بدين

منظور است که ابن سينا مي خواهد نشان دهد چگونه نفس ما به وسيله عقل نظري به مبادي علوم

و درک معقولات نائل مي شود و براي اين منظور براي عقل نظري چهار مرتبه قائل مي شود. عقل

هيولاني نخستين مرتبه از مراتب چهار گانه عقل نظري ، عقل هيولاني است. در اين مرتبه عقل

قابليت پذيرش هر معقولي و در اصل معقولات نخستين را دارد. به عبارت ديگر عقل در اين مرتبه

قابليت محض است. وجه تسميه به عقل هيولاني نيز چنين است که چون هيولاي نخستين که به

ذات خود فاقد صورت است عقل نيز به هيولاي نخستين تشبيه شده است. عقل بالملکه در اين مرتبه

خروج از قابليت صرف صورت گرفته و عقل با دريافت معقولات نخستين ، براي حصول معقولات ثانوي

مهيا مي شود. براي مثال مي توان از استعداد امي براي نويسندگي در اين باره استفاده کرد. وجه

تسميه اين مرتبه نيز چنين است که معقولات دوم در نفس ملکه شده است. نکته قابل توجه اين که

اين مرتبه ، تمام مراحلي را که انسان درصدد فراگرفتن علوم است در برمي گيرد. عقل بالفعل در اين

مرتبه عقل از معقولات نخستين کمک گرفته و معقولات ثانوي را که اکتسابي هستند حاصل مي کند و

آن گاه اين معلومات در نفس انسان ذخيره مي شود. علت ناميدن اين مرحله به عقل بالفعل به اين

دليل است که معقولات دوم بالفعل در آن موجودند و حاجتي به اکتساب مجدد آنها نيست. عقل

مستفاد مرحله چهارم از مراتب چهارگانه عقل ، عقل مستفاد است. در اين مرتبه نفس آدمي از

مرحله قوه به فعل عبور کرده و خود کمال و حصول معقولات ثانوي است و نفس آنها را بالفعل درمي

يابد. وجه تسميه اين مرتبه نيز چنين است که نفس اين علوم را از طريق عقلي بيرون از نفس آدمي

کسب مي کند که عقل فعال ناميده مي شود. عقل فعال سير تکاملي عقل از عقل هيولاني تا عقل

مستفاد بر اثر فيض عقل فعال است. قوه اي که خارج از هستي آدمي است و نفس آدمي را از مراحل

چهار گانه عقل نظري گذرانده و از نقص به کمال هدايت مي کند. چنان که ابن سينا در نمط سوم

چنين مي آورد: «الذي يخرج من الملکه الي الفعل التام و من الهيولاني ايضا الي الملکه فهو العقل

الفعال». پيرامون عقل فعال و جايگاه آن بحثهاي بسياري شده است. نخستين بار عقل فعال (active

intellect) توسط ارسطو مطرح شد.

 ارسطو در کتاب درباره نفس چنين مي نويسد: "اين عقل چون ذاتا بالفعل است مفارق و فناناپذير و

نامخلوط است ؛ زيرا فاعل همواره ارجمندتر از منفعل است... اما عقل چنين نيست که گاهي

بينديشد و گاهي نينديشد. فقط وقتي مفارق شد، همان است که بالذات هست و تنها اين است که

فناناپذير ازلي و ابدي است. مع ذلک ما به ياد نمي آوريم ، زيرا عقل فعال نامنفعل است اما عقل

منفعل فسادپذير است و بدون عقل فعال هيچ چيز نمي انديشد". اما از ديدگاه کاپلستن ، نظريه دقيق

ارسطو درباره عقل فعال معلوم نيست. نوسباوم نيز عقل فعال را جنبه اي از عقل مي داند که انديشه

را مي سازد. غيرجسماني مفارق يا جدايي پذير از جسم موجود زنده است. به تعبيري مي توان گفت

نسبت عقل فعال به معقولات همانند نسبت نور به مبصرات است ؛ يعني عقل فعال معقول را قابل

ادراک شدن مي سازد. هرچند بعدها کساني همچون اسکندر افروديسي و ابن رشد عقل فعال را با

خدا يکي گرفتند اما مسلما اين نگرش با ديدگاه ارسطو سازگار نخواهد بود. اهميت عقل فعال که با

تعبيري همچون عقل دهم يا واهب الصور نيز بيان مي شود نزد جهان شناسي ابن سينا آشکار مي

شود. طرح جهان شناسي او مشتمل بر عقول عشره و نفوس فلکي است که در يک سلسله طولي

از عقل اول که بر اثر فيض از واحد نشات گرفته شروع و به عقل دهم که علت وجودي نفوس بشري و

واهب الصور است ختم مي شود. هرچند يقينا اين نظريه از ارسطو به عاريت گرفته شده اما بسط و

گسترش آن را نزد فيلسوفان اسلامي بالاخص ابن سينا نمي توان ناديده گرفت. حال به خلاصه آنچه

در اين مقاله ذکر شده مي پردازيم:

 1- هدف از تقسيم بندي مراتب چهارگانه عقل نظري بيان چگونگي

حصول علوم و درک معقولات توسط نفس است.

 2- عقل نظري در نزد حکمت مشائ در سير تکاملي از عقل هيولاني تا عقل مستفاد و به تعبيري از

قوه محض به فعليت محض حرکت مي کند.

 3- بررسي مراتب عقل نظري مستلزم توجه به بحث قوه و فعل است.

 4- از طريق عقل فعال مراتب چهارگانه عقل نظري تحقق پيدا مي کند.

کتاب عقل در حکمت مشا

كتاب «عقل در حكمت مشاء» (از ارسطو تا ابن سينا)، تأليف «علی‌مراد داودی»، توسط انتشارات «حكمت» در 431 صفحه و بهای 73000 ريال، در بهار سال جاری روانه بازار كتاب شده است.


به گزارش خبر گزاری قرآنی ايران (ايكنا)، «علی‌مراد داوودی»، نويسنده اين «عقل در حكمت مشاء»، در اين كتاب به شرح آرای ارسطو درباره نفس و اشرف قوای آن يعنی عقل پرداخته است و سير آرای مشائيان پس از ارسطو، از جمله فيلسوفان مسلمان درباره‌ اين موضوع در اين كتاب آمده است.


در مقدمه كتاب حاضر به قلم نويسنده می‌خوانيم: مسأله عقل از اهم مسائل در تاريخ فلسفه اروپايی و اسلامی است و طرح آن تقريبا در همه اعصار مقارن با ذكری از ارسطو است. به قول نويسندگان از همان دم كه در يونان ارسطو را عقل حوزه درس افلاطون ناميدند، گويی نام اين حكيم با نام عقل الفت گرفت و اين الفت در ممر ادوار هم‌چنان استوار ماند.


با توجه به اين‌كه از حكما هيچ‌كس را نمی‌توان يافت كه قصد معرفت عقل را نكرده يا لااقل بحث و فحص خود را در ساير مطالب كما بيش بدين مطلب مرتبط نديده باشد. بايد گفت كه تبعيت از ارسطو در اين طريق يا طرح مطلب به شيوه او يا ادعای حل مشكلات و رفع مبهمات اقوال او يا قيام به معارضه با مفاد عقايد او، به تصريح يا به تلويح، از اوصاف همه مكاتب حكمت و دفاتر معرفت بوده است.


نويسنده می‌افزايد: چون اين مقدمه پرداخته شد به نظر رسيد كه تناسب آن با كتاب ارسطو از لحاظ اجمال و تفصيل از ميان رفته است و اگر مقدمه‌ای بر آن كتاب باشد از قبيل فرع مزيد بر اصل خواهد بود. از اين رو بخشی از آن را كه در ذكر عقايد اسلاف ارسطو بود به صورت مقدمه‌ای بر كتاب او آوردم و باقی مطالب را در چهار بخش به صورت كتاب مستقل تنظيم كردم و برای انتشار آماده كردم و نام آن را عقل در حكمت مشاء از ارسطو تا ابن‌سينا گذاشتم.


به زعم نگارنده، اين كتاب نقايصی بسيار دارد كه جزئی از آن را برخی از استادان كه فرصت يافته‌اند قبل از انتشار نظری به اوراق آن بيفكنند باز گفته‌اند و مابقی را بعد از اين‌كه انتشار يافت فضلايی كه عنايت به مطالعه آن يابند باز می‌گويند تا در طبع دوم كتاب با توجه بدين ملاحظات تجديد نظر در مطالب آن شود. اما چون به اغلب احتمال اين كتاب چندان متاع مرغوبی نخواهد بود كه انتشار آن تكرار پذيرد لازم ديدم كه در اين مقدمه به بعضی از نقايصی كه اين استادان در طی مطالعه نسخه مخلوطه آن يافته‌ و گفته‌اند اشاره شود تا اگر فرصت تغيير مطالب بر طبق اين اصلاحات به‌دست نيايد لااقل اين فوائد فوت نشود و يكسره از ميان نرود.


داوودی می‌نويسد: در حواشی اين كتاب هر جا كه ارجاع به «روبن»، بدون توضيح ديگری شده باشد، منظور كتاب ارسطو تأليف لئون روبن است و منظور از «راس» كتاب ارسطو تأليف ويليام ديويد راس؛ يعنی ترجمه فرانسوی اين كتاب است و منظور از «هاملن»، كتاب هيئت تأليفی آراء ارسطو تأليف اكتاو هاملن و منظور از «نوينس»، كتاب تحول روان‌شناسی ارسطو تأليف فرانسيس نوينس و منظور از «دو كورت» كتاب نظريه عقل در مذهب ارسطو و مفسران او تأليف مارسل دو كورت و منظور از «رود» كتاب نفس تأليف ا.رود است، مگر اين‌كه به آثار ديگری از همين مصنفان به اسم و رسم تصريح شده باشد و مشخصات اين كتب در فهرست مأخذ اين كتاب آمده است.


نويسنده در واقع اين كتاب را بدان قصد تأليف كرده كه مقدمه‌ای بر ترجمه او از رساله در باب نفس ارسطو باشد و زمينة درك و فهم آن را ميسر كند. فهرست مطالب مندرج در اين كتاب به اين شرح است: بخش نخست: «شرح آراء ارسطو راجع به نفس و عقل»، بخش دوم: «مجملی از سير عقايد مشائيين بعد از ارسطو راجع به نفس و عقل»، بخش سوم: «نفس و عقل در مذهب ابن‌سينا و مقايسه آرا او با عقايد ارسطو»، بخش چهارم: «تحقيق در تعليقات ابن سينا بر كتاب«درباره نفس» ارسطو».

انسان جدید و تقدس عقل

گر چه نمی توان شاخه شرق شناسی در مجامع و محافل علمی غرب را تازه و نو به حساب آ ورد ؛ هم چنین چاپ و نشر آ ثار متعلق به فرهنگ شرقی، دیر زمانی است که مورد توجّه شرق شناسان بوده است، امّا به زعم متفکّران شرقی نمی توان تمام مساعی مستشرقین را درست و بی اشکال به حساب آ ورد. از آ نجا که در مسیر آشنایی وتحلیل و بررسی تفکر غربی بیم چنان خطری وجود دارد، وظیفه ماست که با دقّت و کوشش بیشتر به این مسئله بپردازیم. این مقاله ناچیز را گامی به سوی عملی ساختن این دقت می پندارم تاشاید برخی بی دقتّی ها یا تحلیل های غیر محقّقانه را اصلاح نماید. لازم به ذکر است که پاره پاره بودن مقاله اصلی همراه با زبانی استعماری ،بر گستردگی و کثرت عناوین مورد بحث افزوده است، ولی ما برای تحلیل هر قسمت به نحو جدا و مبسوط می کوشیم.

1. جهان بسیار کوچک و انسان کوته بین در شناخت، حاصل فرایندی است که مؤلف از آن به عنوان «خالص سازی جهان معرفتی و واقعی» یاد می کند. دلیل این امر را باید در اصل موضوعی که در ابتدای مقاله ،بدون هیچ استدلال و استنادی ارائه شده، جست وجو کرد ؛یعنی «جست وجو خلوص در هر چیزی» که ویژگی عصر جدید است .

از این رو نگاه ومعرفت انسان جدید به یک دید تجربی وحسی محدود شده است. امّا به سختی بتوان این ویژگی را به عنوان خصیصه دوران جدید پذیرفت ؛ مگر در مورد دوران استثنایی سیطره نگاه تحصّل گرایی ( Positivism) که علی رغم تحوّل بسیار شدید و نفوذ بسیار عمیق در شاخه های معرفت بشری، با زوال و افول زود هنگامی همراه بود. هر چند در طول تفکر غرب و به خصوص دوران جدید تجربه گرایی (البته نه به معنای یکسان در مورد تمام فلاسفه)، شیوع زیادی داشته و اگر چه جزئی مهم از اوراق دوران جدید در غرب به شمار می آ ید، ولی نمی توان ویژگیها و خصوصیات آ ن را ویژگیهای تمام دوران جدید دانست .

2. «دین شناسی جدید »قرون هفده وهجده، حاصل فرآ یندی است که به نظر مؤلف ،دین تابع عقل گردانیدن است.

امّا چگونه دین تابع عقل می شود و باید در برابر عقل کنار بکشد؟ پاسخ این معمّا نیز در خلوص معیاری ای است که به عقل تقدّس بخشیده وعقل گرایان قرون هفده وهجده ،به دنبال آن بوده اند. از این رو «عقل خالص نیز پدیده جهان جدید است». انسان جدید در غرب، برای ریشه کنی دین و اندیشه دینی به تقدّس عقل پناه برده است. امّا چرا؟ شاید پاسخ مناسبی برای این پرسش نیابیم .اگر مروری نه چندان دقیق به تاریخ کلیسا ومسیحیت بیفکنیم، تا ببینیم انسان جدیداز چه دینی فرار می کرد و برای چه به دنبال خلوص معیاری می گشت و آیا فریاد پروتستانتیزم، فریاد دین شناسی حقیقی نبود؟ امّا باید به این سؤال پاسخ داد که این فریاد در برابر چه بود وبه دنبال چه می گشت ؟

4و3. بیش از دو هزاره پیش، ارسطو انسان را به عنوان حیوان ناطق تعریف کرد. امّا باز انسان جدید بود که از عقل وخرد دم می زد.«عقل سوژه وقوّه حاکمه می شود وصاحبان این عقل خالص نیز سوژه شدند »و به زعم مؤلف، «هر چیز و هر کس دیگر اُبژه ومحکوم آن شدند».این عبارت مقدمه برای استعاره ای بسیار جالب و زیبا است ؛ اگر چه نه چندان نزدیک به واقع:«عقل استعلایی طلب، برتری (و مزیت) شد، و ایدئولوژی غربی ها گردید».گویی مؤلف با آ وردن لفظ محکوم در کنار اُبژه و برتر بودن عقل استعلایی، قصد روایت داستان خواجه و برده را دارد .ولی چندان هم نباید از استعاره دم زد، زیرا در ابتدای پاره چهارم می خوانیم که «عقل برتری جو و سوژه حاکمه، همان عقل اشرافی یونانی است که بربرها آن را ندارند، پس محکوم اشراف هستند »و با این حال به این نتیجه می رسیم که کانت (1804 ـ1724) فتوای استعمار را صادر می کند .مسلماًبرای فهم این مطلب، چاره ای جز همراهی و همدلی با مؤلف در مسیر استعاری مدّنظر او نداریم .کانت به عنوان پدر مدرنیته و اوج جریانی که به اعتباری از دکارت آغاز شده بود، عنصر مهمی را در بحث های مابعد الطبیعی وارد کرد که گاهی از این مسئله به عنوان تحویل مابعد الطبیعه به بحث المعرفه یاد می کنند. فاعل شناسا یا سوژه برای کانت، بانی و مسئول پایگاه معرفت شناسی یا به عبارت دقیق، همان عقل استعلایی ( (Transcendentalکانت سعی داشت در برابر فلاسفه دوران خود و مشکلات مطرح شده از جانب آ نها پاسخ درستی بدهد .دشمنان اودر دوگرایش تجربه گرایی وعقل گرایی، تمام کوشش خود را برای اثبات مدّعیات خود مصروف داشتند وحال نوبت کانت بود تا با ارائه قرائتی معتدل وروشن کردن معزل اساسی بحث المعرفه،یعنی حدود معرفت انسانی، به این جنگ ومشاجره خاتمه دهد واوپاسخ را در فاعل شناسای فعّال (active) یافته بود.

به نظر کانت، نمی توان بر اشیا معرفت یافت واشیا نمی توانند متعلّق معرفت از جانب عامل معرفت مفید گردند.(1)این تمام ماجرای استعمارگری عقل استعلایی است

6 و5. اگر چه با حکمی که در پاره قبل به آ ن رسیده بودیم یعنی «عقل برتری جو وسوژه حاکمه، همان عقل اشرافی یونانی است»، این نتیجه گیری که «پس از عقل خالص، عقل استعمارگر استخراج شد»، به نظر بدیهی می رسد، امّا همواره با مؤلف باید دوره ای جدید از ظهور استعمار را استنتاج کنیم .

انگلو ساکسونها این بار با اخذ عقل خالص کانتی وحذف پدیدارشناسی آ لمانی کانتی از آ ن، اندیشه تکامل وتکامل جهانی را به وجود آوردند؛ یعنی معرّفی پویایی به عنوان تار وپود جهان وشکل امروزی آ ن، یعنی اندیشه جهانی شدن آمریکا .مؤلف آ شکارا از اقتضائات زندگی امروزی بشر، نیاز تمام انسانها به یک دیگر، هم چون شهروندان مدینه ای واحد وصدها موارد دیگر از این دست، با عنوان «شکل امروزی اندیشه استعماری انگلوساکسونها، یعنی جهانی شدن»یاد می کند ومعتقد است که این عقل استعمارگر جدید جهانی، نگاهی بسیار تحقیر آ میز به دیگر ملل وحتی اروپایی ها دارد.

7. از دیگر استلزامات عقل کانتی (به زعم مؤلف )سوژه کردن مرد وبه دنبال آن اُبژه کردن زن بود .اما اکنون از همین عقل کانتی زن گرایی به وجود آمده که قصد سوژه ساختن زن واُبژه ساختن مرد را دارد .اگر به راحتی در برابر این استنتاج خارق الاجماع بگذریم و با نگاهی همدلانه و از روی تسامح، موافق آن باشیم ـ که چگونه امری واحد لوازم کثیری در بر دارد ـ شاید بدون لحاظ کردن سابقه دینی وفرهنگ دینی غرب وفرهنگ اصیل غربی، یعنی تمدن یونان وروم باستان ونسبت دادن تمام مشکلات وبدی ها به عقل خالص کانتی، کمی بی انصافی به نظر برسد وحداقل راه میانه اینکه در کنار این عقل خالص، باید به ملاحظات فرهنگی، دینی وقومی نیز توجّه لازم را مبذول داشت .

8. در پاره هشتم با این ادّعا که ابتدای شکل گیری عقل کانتی وعقل حاکم از یونان آغاز شده است، مؤلف به تحلیلی بسیار جالب می پردازد .رب النوع ها وخدایان یونا ن به شکل انسانها بودند، از این رو برای یونانیان خداوند انسان شد وا زطرفی باتنزل خدا به مقام انسان که توسط تورات صورت گرفت، این جایگزینی انسان به جای خدا، سبب وجود آمدن فلسفه شد. اگر چه این توضیح وتبیین به غایت ساد ه واز ظرفی نادرست است ونگرش دینی (theological ) فلاسفه بزرگ یونان مؤید این نکته است، بایدبه خاطرداشت که ایده عقل ارسطو بود که اثر مستقیم بر تفکر نو افلاطونیان گذاشت واز آ ن طریق به نحو غیر مستقیم واز طریق کتاب اثر لوجیا، اثر شایان توجّهی به اکثر فلاسفه اسلامی گذاشته است ؛ هر چند نباید بسط وگسترشی که در فرهنگ اسلامی به این مسئله داده شد رافراموش کرد.

9. درباره این پاره نیز باید به دو مسئله توجه داشت .به نظر مؤلف انقلاب فرهنگی رنساس، «جایگزینی جسم مقدّس انسان به جای روح خدایی انسان، به علت حلول روح خدا در جسم انسان »است .مسلماًاین تعلیل وتبیین، از سوی رویکرد دینی مورد تأیید بوده است، به علاوه این آموزه در خود واجد رویکرد مسیحیت در مورد مسئله نجات انسان است، ولی باید به یاد داشته باشیم که «انسان غربی دراین دوره کلیسا محوری وتفسیر کلیسا از انسان وجهان را کنار گذاشت وانسان محوری را در ارتباط با دین، هند، ادبیات وسایر معارف مدّ نظر خود قرار داد».(2) تحولّ ونوزایی در این دوره، بیش از هر زمینه ای در فرهنگ و هنر نمایان بود، مثلاً هنر مندان با کشیدن تصاویر لخت وبدون لباس از بدن انسان، سعی در نمایاندن زیبایی های آن وتوجهّ بیشتر به بدن وجسم انسان داشتند. امّا این وجه از نوزایی ورنسانس نیز جلوه ای از شعار بلند انسان رنسانس بود که همان بازگشت به فرهنگ باستانی یونان ورُوم است که به عنوان اجداد انسان اروپایی محسوب می شدند.

مسئله دوّم اینکه به نظر مؤلف مکمل این انقلاب، انقلاب معرفتی دکارت است ؛ یعنی استقلال تفکرات انسانی از خدا. در مورد اینکه انقلاب دکارت مکمّل رنسانس بوده، باتعجب باید بگوییم که دلیل خاصی در این مورد ارائه نشده است. ضمن اینکه با این خارق الاجماع مواجه می شویم که اگر بنا به نظر مؤلف، تقدّس انسان در رنسانس به دلیل حلول روح خداوندی در بدن انسان است (که این نظر حاوی عناصر تفکّر دینی است، در این صورت چگونه استقلال تفکر انسان از خدا می تواند مکمل نظر وتفکّر پیشین محسوب شود .علاو ه بر اینکه انقلاب معرفتی مدّ نظر مؤلف مسلماً با تفکر کانتی به وقوع پیوست، نه دکارت .در این مورد به مسئله دیگری هم باید توجّه داشته باشیم وآ ن اینکه از جمله اشکالاتی که به دکارت در مورد براهین وارد شده بود،چه از طرف معاصران او یا از طرف پژوهشگران بعدی، کلامی بودن استدلال های او است .به نظر دکارت ضامن صدق یقین اودر معارف مکتسبه فر یبکار نبودن وخیر خواه بوده خداوند است .چنان که اوخود می گوید: می فهمم که یقین من به اینکه هر چه روشن ومتمایز ادراک می شود، حق است، همانا به این دلیل است که ذات کاملی موُجد وخالق همه امور است؛ به این معنی که چون خالق کامل است، پس البته راست ودر ست است وفریبنده نیست، زیرا فریبندگی از عجز ونقص است و اگر تصورات روشن ومتمایزی که خداوند در ذهن من نهاده حق نباشد، یا حقانیت از آ نها سلب شود، پس خداوند باید فریبنده باشد وچون خداوند نمی تواند فریبنده وبخیل باشد، پس هرچه عقل آن را روشن متمایز می یابد، هماره راست وحقّ است. اگر چه اخلاف دکارت تمام آ موزه ی او در مورد اصالت عقل وچرایی این اصالت را به طور کامل اخذ نکردند .

10. مؤلف پس ازتأخیری نسبتاًطولانی، عنوان مدر نیسم را به قرن 19 داده و در باب ویژگیهای این قرن معتقد است که این قرن از طرفی به کانت وسوژه گرایی انسانی تکیه دارد، ولی عقل کانتی نیروی محرکه نبوده واین غریزه است که نیروی محرکه انسانی است که در قالب غریزه های جنسی فروید ( 1936-1856) وغریزه گرسنگی مارکس (1883-1818) وغریزه قدرت طلبی نیچه(1900-1844) بروز کر د .به کمی دقت شاید متوجّه منظور مؤلف بشویم .شاید ابتذال، بی بند و باری جنسی میل به بلعیدن قدرت های کوچک تر از هدف قدرتهای بزرگ وحکم رانی بیش از پیش در تمام زمینه ها ی زندگی، از طرفی پاسخ به غرایز مذکور بوده ودر واقع سیرت ونهاد مدرنیسم است .اگر چه این پاسخ تا حدودی درست به نظر می رسد، امّا به کنکاش وتحلیل دقیق تری نیاز است .

کارل مارکس در شروع فلسفه خود به دو اندیشه بزرگ متکّی بود وقصد داشت تا از دستاورد ایشان به درستی استفاده کند. این دو هگل وفویر باخ بودند اگر چه به زعم مارکس، به مروری بر آثاراین دو فیلسوف، مشخص می شود که انسان شناسی به کارشناسی بدل شده است، امّا ریشه این سخن را باید در فلسفه ارسطو جست وجو کرد .مطابق دیدگاه ارسطو (energeia )متعلّق موجود است وهر موجودی عین اثر است. وجود یعنی منشإ اثر بودن واین باکار در انسان ظاهر می شود که مارکس از آن به عنوان «praxis »یاد می کند که عبارت از اثر، فعل وحقیقت انسان است که تا حدودی متفاوت از نظر ارسطو است. از این جهت که پراکسیس در خود واجد حکمت نظری نیست ؛ یعنی کار بی فکر وذکر (بر خلاف فر ونز یس ارسطو) واز خود بیگانه است ؛ کار از یک طرف و تمتع در سوی دیگر .

مارکس از سه محورنیاز، کار وتمتع نام می بر د که مورد آخر را حاصل رابطه دیالکتیکی میان دو مورد اول ودومّ می داند. او معتقد است که در تاریخ در دوران جدید، میان کار وتمتع فاصله افتاده وکار بدون تمتع می شود. برای مارکس دیالکتیک خواجه وبرده، نه تنها علت محدثه حرکت است ؛ بلکه علت مبقیه آن در تمام مراحل نیز هست.

«pranis » مولّد طبقات اجتماعی است وحرکت تاریخ حرکت جدالی این طبقات است .به نظر او جامعه واجد دو مؤلّفه در ساختار مادّی واقتصادی خود است که عبارت است از: ابزار تولید ومناسبات تولید .شاید مورد اول به توضیح زیادی نیاز نداشته باشد، اما مناسبات تولید به معنای تکلیف نیروی انسانی در بر خورد با این ابزار خاص تولید است .بنا به جای گیری فرد در این مناسبات، تولید وتوزیع کار طبقات اجتماعی شکل می گیرند .میان این طبقات دو دسته عمده محکوم وحاکم وجود دارند که علی رغم کثرت تعداد وتعلّق اصلی کار به گرو ه اوّل، تمتع حاصل از دسترنج این گروه کثیر در دست حاکمان است وطبقه حاکم بر آن است تا با تکیه زدن بیشتر وروز افزون خود به حاصل کار طبقه محکوم، تمام قدرت را مصادره کرده ودر دل اکثریت ایجاد خوف کند که این غایت نظام سرمایه داری دوران جدیداست. از این رو مارکس معتقد است که دولت مدرن کمیته اجرایی امور عمومی طبقه حاکم است واین مکانیزم قدرت است. این دولت علاوه بر اِعمال قدرت وتضییع بیش از پیش حقوق طبقه محکوم، حتّی برای مهار فکر واندیشه ایشان در چارچوب وایدئولوژی خاص تلاش می کند ووضع موجود رابه عنوان وضع طبیعی معرّفی می نماید .

بااین وصف متوجّه می شویم که چگونه مارکس بنا به تحلیلی خاص در باره تمدن جدید به فرد منحصر است، انگشت انتقاد خود رابه سوی محور این نظام، یعنی سرمایه داری هدف گرفته ودر تکمیل این تئوری با ارائه تئوری انقلاب، موجب شد که سردمداران وحاکمان زمان راعلیه خود ونظر یاتش به تحریک وادارد این مسئله به وضوح در تاریخ برخورد تفکر تمدن جدید با اندیشه مارکس نمایان است. پس در حقیقت مارکس را باید از معدود منتقدان اندیشه مدرنیته قلمداد کر دکه کوشش خودرابه تدوین ایدئولوژی ای در برابر تمدن جاری در آن زمان، معطوف داشت .

در مورد نیچه مسئله کمی ساده تر به نظر می آید نیچه اولیّن منتقد اساسی فرهنگ وفلسفه دوران جدید است اگر چه مؤلف با مشخص کردن وجهی به ظاهر مناسب از فلسفه نیچه وتنها با نام بردن وبر خورد سطحی با این وجه، یعنی اراده به قدرت، مجدداً استفاده مطلوب خود را در مورد اینکه جهان مدرن ومد رنیسم، سلطه رابه عنوان ایدئولوژی خود مطرح کرده است، به هدف خود می رسد .

در مواجهه با نظر مؤلف، من در دوجهت استدلال خواهم کرد ؛نخست اینکه سعی می کنم نشان دهم، بنیاد نظر نیچه به عنوان ناقد مدرنیته در مورد اراده، به آن صورتی که مؤلف اشاره داشته نیست .دوّم اینکه دغدغه نیچه موجب نیست انگاری (Ninilism)نه از جهت تئوری پردازی برای جهان و تفکّرمدرن است، بلکه توصیف او از سرنوشتی است که غرب وتفکّر غربی ناچار به آ ن منتهی می شود وتلاش اوارائه راه کاری مناسب برای عبور از این بحران است .

برای تبیین مسئله اراده در فلسفه غرب وبه خصوص دوران جدید (به معنای دقیق از دکارت به این سو)، به نظر فداروی از شوینهاور، برای درک مقصود نیچه نیازی نداریم. البته ماجرای اراده وبحث از آ ن از طرف فیلسوفان بزرگی چون دکارت،لایبینیز،اسپینوزا،کانت، فیخته وشلینگ به طور مبسوطی مورد طرح وبررسی قرار گرفته است. هر چند دوران جدید در فلسفه آلمانی، پس از کانت تا نیچه را با عنوان ایده آلیسم می شناسند ؛ لیکن بحث از اراده در فلسفه هر یک از ایشان، جایگاه ممتاز وخاصّ خود را دار د که مجال این بحث دراین گفتار نیست.

پرسش نیچه همان پرسش سلف او،یعنی آرتوشوینهاور بود. امّابه نظر نیچه ،او به پاسخ درست نرسیده بود. به نظرنیچه وصف و تعریف روانشناسانه (Psycholoical) اراده، یعنی وصف نفسی که درطلب است وتقاضای رسیدن به مقصدی رادارد ،درست نیست وحقیقت اراده را باید در مابعدالطبیعه جست .اراده یعنی رفع تعارض ،یعنی تصمیم گیری ،یعنی غلبه و چیرگی برخود اراده و امر کردن. امر کردن اولا برخود است وثانیابر غیر خود، زیرا رفع کشمکش اول برای خود فرد مطرح می شود، لذا متعلّق اول اراده خود اراده است ،یعنی من باید اراده به اراده کنم ودر صورت تحقق ،نوبت به اراده به فعل است ،امّا نه ارده دیگری که امر به تسلسل بینجامد.بلکه اراده به اراده حقیقت اراده است وامری بالذات است و همین طور اراده به فعل. وقتی اراده به اراده اتفاق افتاد، قوا منبعث می شوند، لذا لازمه معطوف به اراده انبعاث قدرت است، پس اراده به اراده یعنی اراده به قوا واراده به قدرت و جلوه اراده به قدرت اراده به حیات است و تمام حوادث عالم عرصه و جلوه اراده معطوف به قدرت است.(3)

مشخص است که با این تحوّل مفهوم اراده، زمینه ما بعد الطبیعی اراده به قدرت خدا هم شد .موجودات عین صیرورت وحرکت در جوهر انه وعالم جلوه این حرکت است، پس جهان عین اراده معطوف به قدرت دراو خود آگاه می شود واگر انسان نبود موجود و حقیقت وجود به خود آگاهی نمی رسید، لذا انسان مظهر حقیقت وجود است. در عرفان نیز علی رغم اینکه تنها وجود حقیقی وضروری ذات اقدس اله است، وی مظهر کامل او کون جامع است؛ یعنی انسان .

به سختی بتوان در پاره ای مختصر، نگرش و رویکرد نیچه را به مسئله نیست انگاری توضییح داد. اگر با جمله معروف او سخن راآغاز کنیم ،شاید مسئله کمی ساده تر باشد. نیچه اعلام داشت که خدا مرده است، اما این کلام رابه سختی بتوان به عنوان حاصل بحثی ما بعد الطبیعی و استدلالی از طرف او پذیرفت. نیچه هم مسلماً چنین انتظاری از ما ندارد. قصد نیچه نه انکار خداست، نه ترویج بی خدایی به عنوان ایدئولوژی، نه سلب ذاتی از ذوی الذاتی. او اعلام می کند که آن حقیقت متعالی دیگر در جان انسانها منشإ حیات، نور، روشنایی وعبودیت نیست .ایمان ها بی آب ورنگ شده اند، لذا خدا در دل وجان بشر مدرن مرده است. دیگر بشر به صاعقه وانگیزه الهی حرکت نمی کند وخدا در وجود او بی ثمر است .

این پیام آور درد نیچه است که این خبر تکان دهنده رابه زبان اراده به قدرت، همراه با هزار افسوس واحساس خوف بیان می کند. به نظر وی فرو ریختن ایمان به ارزشهای اخلاقی مسیحی، انسان را با خطر هیچ انگاری رویارو می کند، اما نه از آن رو که ارزشهای ممکنِ دیگری وجود ندارد؛ بلکه دست کم در غرب، بیشتر مردم ارزشهای دیگری را نمی شناسند. از این رو پدید آمدن هیچ انگاری چاره ناپذیر است.

11. حال نوبت فلسفه وحکمت درایران است. این کلام مؤلف که «ایران درابتدای رنسانس غربی به راهی رفت که هنوز به درک کامل آ ن نایل نیامده است.»، ما را به یاد سخنان ملاصدرا می اندازد که: «قد أبتلینا بجماعة عاربی الفهم تعمش عیونهم عن أنوار الحکمه و أسرارها، تکّل بصائرهم کأبصارالخفافیش عن أضواالمعرفة وآثارها، یرون التعمّق فی الامور الرّبانیة والتدّبیر فیالآیات السبحانیّه بدعه...». اما مؤلف از کدام راه صحبت می کند؟ راه «تحویل فلسفه به عرفان» و در ادامه این حرکت را چنین توصیف می کند: «حرکت از عقل خالص فلسفی به سوی عقل اشراقی یا عقل عرفانی یا عقل زندگی یا عقل فطری». وی بانی این حرکت را ملاصدرای شیرازی معرفی می کند که به ارائه این طرح در کتاب «سفرهای عرفانی» پرداخته است. امّا آیا این عقل خالص که در فرهنگ وطنی با آ ن ودر آن دوره مواجه بودیم، همان عقل خالصی است که در طول این نوشتار، داد سخن در مذمّت آن بوده است، بدون پاسخ می ماند .در حالی که دقیقاً این پاسخ در ارائه تفسیرهای جدید در مورد سیر تفکر واندیشه در فر هنگ ایرانی ـ اسلامی سرنوشت ساز است .گویا پس از ملاصدرا، نباید به مکاتبی که تقریباً بر ضد فلسفه واصو ل فکری او قیام کردند، توجهّی کرد وباید ا زکنار خرد ناب فلسفی علامّه طباطبائی که در کنار ذوق باطنی وعرفانی ایشان به اُوج خود رسیده بود، بدون هیچ توجهّی عبور کر د وباز تکرار کنیم که «هنوز به د رک راهی که رفته ایم، نائل نیامده ایم».

این تفسیر از هر حیث که درست تلّقی شود، از دید نماینده آن مکتب در ست نیست: «وإنّی أیضاًلا أزعم أنی قد بلغت الغایة فیما اوردته کلاً فانّ وجوه الفهم لاتخصر فیها فهمت ولاتحصی ومعارف الحق تتقیّد بما رسمت ولاتحوی، لأنِّ الحق أوسع من أن یحیط به عقل وحدّ...».

12 .هر چند تحلیل و تبیین در این مقاله با اصلی مفروض شروع شد، در پایان بدون هیچ گونه جمع بندی خاصّی از مسیر استدلال و نتیجه آن، به پیشگویی جالبی، هر چند نه مناسب پژوهش انتقادی مواجه می شویم. به زعم مؤلف اگر چه فهم عقل عرفان خارق الإجماع می نماید ـ علی رغم اینکه ایشان مقصود خود را نه تنها توضیح نداده اند، بلکه با صفاتی از قبیل عقل زندگی وعقل فطری درکنار عقل اشراقی، به پیچیدگی مسئله افزوده اند ـ امّا این موضوع، یعنی عقل عرفانی است که عنوان مهم ترین بحث های آینده را تشکیل خواهد داد، و باز اصل ابتدای مقاله در ذهن ما تداعی می شود: «در عصر جدید به دنبال یافتن خالص هر چیز بوده اند».

کتاب ارسطوی بغداد

رساله ای فشرده و سنتز یا هم نهاده 7 کتاب چاپ شده و تز دکترای رشته ی جامعه شناسی و یک تز دکترای رشته فلسفه و علوم انسانی و سه دستنویس با عناوین هستی شناسی شرقی، تحول تفکر و تجدد و سرمایه در ایران و روح روسی و روح ایرانی در برابر عصرجدید.

 از عقل یونانی به وحی قرآنی کوششی است در آسیب شناسی فلسفه ایرانی- اسلامی
با تعریف شناخت کلی از هگل آغاز می کند که شناخت بر پایه دولت، قانون، خدا و طبیعت یعنی تمیز خیز و شر در حکم جواز ورود به جهان مقدس فلسفه است. با این تعریف ایرانیان نخسیتین قومی بودند که به این حریم پای نهادند. مزدیسنا یک فلسفه طبیعت گرا با ویژگی دوگرایی(ثنویت) ویژگی عمده جهان بینی ایرانی در دوران باستان است. که با پیروزی خیر بر شر پایان می پذیرد. دو نیرویی که از منبع واحد می آیند اهورا و اهریمن این دوبنی عیب فسلفه شرقی از دیدگاه هگل استقلال و ناسازگاری ضدین هستند. با پیروزی یونانیان بر ایراینان فلسفه یونانی در ایران ریشه ندوانید وپذیرفته نشد و جهان بینی کهن باقی ماند. و در سده هستم میلادی یا دوم هجری بود که انتقال علوم یونانی به جهان اسلام ( اسکندریه) از جمله ایران آغاز شد. فلسفه ای که رنگ یونانی خود را کمرنگ تر می دید. نو افلاتونی بود و آثار فلوتین را به نام ارسطو به اشتباه یا عمد تدریس می کردند. و از همان آغاز بود که تفکر ایرانی - اسلامی از همان آغاز به بیراهه کشانیده شد. کوشش می گردید که فلسفه یونانی را آیات و وحی و قرآن تطابق دهند. خرد یونانی با وحی قرآنی یا سامی رودر رو بودند پس فیلسوفان اسلامی مانند ابوعلی سینا پدر ارسطوییان جهان اسلام دست به تفسیر قرآن می زند و یا در مبحث شناخت از شناخت قلبی و یا وحی سخن می گوید و وحی را شریفترین و عالی ترین نوع شناخت می شناسد. هرچند از شناخت عقلی و حسی و غیره نیز می نویسد. سهروردی افلاتونیان جهان اسلام همانند ابن رشد که از ارسطوییان جهان اسلام است، به متحد نمودن عقل یونانی و وحی اسلامی می کوشد. ارسطو بر آن بود که جهان قدیم است و فارابی با پذیرش این اصل کوشید با خلق جهان در قرآن راهی ایجاد کند. این فیلسوفان اسلامی هرگز نتوانستند توضیح قانع کننده‌ای بدهند که چگونه ماده از عقل غیر مادی به وجود آمده است. سهروردی بنیان گذار مکتب اشراق، کشف و شهود و اشراق را شریف ترین و بلندمرتبه ترین مرحله شناخت می شناسد. این شناخت هم متکی بر عقل و هم متکی بر اشراق است. ترکیبی از زرتشت و ارسطو افلاتون وووو

ابو ریحان بیرونی در سالهای 990 میلادی یا 280 هجری ، نزدیک به 610 سال پیش از گالیله 1610 گفته بود که این زمین است که به دو خورشید می چرخد. رازی این دهری نخستین کسی است که دهر یا جهان نامحدود را مطرح کرد. سالهای 864- 925 میلادی. نه به فلسفه یونان باوری داشت و نه به اسلام، بلکه به جهان بینی یارانی، بابلی و هندی. به محال بودن خلق جهان از عدم سخن گفت. اگر جهان به وسیله خدا خلق شده چرا پیش ازا خلق جهان آنرا خلق نکرد مگر نمی گویند که خداوند همیشه همراه با فیض و تجلی است؟ اگر جهان نبوده پس این فیض و تجلی چگونه بروز می کرده؟ پس در نبود جهان فیض و تجلی هم بی معنی است ؟ او پیرو بی چون و چرای عقل است و فیلسوفانی مانند اقلیدس و بقراط را بالاتر از پیامبر می داند. دهر یا زروان زمان بی کرانه در اوستا را زمان مطلق می نامد و به پنج اصل متافیزیک باور دارد. ( خالق، نفس کلی، هیولی اولی یا ماده اولیه، مکان مطلق یا خلا، و زمان مطلق) . خالق و نفس کل، حی و فاعل هستند. با این همه ابن سینا و ابن میمون و ناصر خسرو و متفکران اسماعلی مانند ابوحاتم رازی ، بیرونی و رازی را تکفیر می کنند و بر آن ها می تازند. زیرا رازی و بیرونی برخی نظریات ارسطو را مورد نقد قرار داده بودند. انقلاب فکری و علمی که با رازی و بیرونی از همان آغاز مورد هجوم و ردیه نویسی قرار می گیرد و جوان مرگ می شود تا نوبت به غزالی می رسد که از آن پس جلو تفکر و اندیشه عقلانی گرفته می شود. با حمله مغول است که شهر نشینی در ایران ویران می شود. و انفعال و خانقاه نشینی رشد می یابد. تا 1500 که شیعه گری صفوی حاکم می شود وافلاتون جهان را حادث و ارسطو جهان را قدیم می دانست. نظریه جوهری، حرکت را همیشه و دایمی می داند و ملاصدرا از بینانگزاران این دیدگاه است. در جهان کون و فساد وجود ندا رد. ملاصدرا بر آن است که جهان خود حدوث است همواره در حال شدن، از آنجا که فیض خدای هیچگاه قطع نگردیده پس جهان همیشه بوده است اما حس آنرا درک نمی کند. جهان متافیزیک یا بالا ثابت و بی تغیر است. طبیعت زاده ماورا طبیعت است . این الهیات است و نه فلسفه با پوسته ای از عقل و هسته از وحی الهی.

 

بررسی این کتاب در روزنامه ایران

 

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی فصل‌نامه هستی دوم شماره1
No: 734 Friday 16 May 2003
شماره‌ 734 (سال پانزدهم) جمعه 26 اردیبهشت ماه 1382
نیمروز ایرانیان
ارسطوی بغداد
از عقل یونانی به وحی قرآنی
نعمت آزرم پاریس ـ کوششی در آسیب‌شناسی فلسفه ایرانی ـ اسلامی محمدرضا فشاهی 142 برگ (72 برگ متن و 72 برگ یادداشت‌های کتاب‌شناسی، واژگان و ترکیبات)
اگر بپذیریم که قلمرو موضوعی فلسفه، پرس‌وجو بازسنجی حقیقت در همه سویه‌ها و نمادهای مادی و معنوی هستی ــ بی‌هیچ پیش‌انگاری ــ است و ابزار شناخت فیلسوف در این بازجست‌ها همانا خرد و منطق و تجربه‌های این جهانی است، آن‌گاه درمی‌یابیم که در متن فرهنگی دینی با حصاری از حقیقت‌های پیشاپیش مطلق و مقدس و هم پیوند با قدرت سیاسی، فلسفه چه سرنوشت دردناکی می‌تواند داشته باشد.
در تنگنای چنان حصاری، در چنان جامعه و فرهنگی، با مطلق‌ها و مقدس‌هاش، بر روند تاریخی فلسفه همان فاجعه‌ای آوار می‌شود که در این یک هزار سالی که از «عصر زرین فرهنگ ایران»‌ می‌گذرد، برگ برگ تاریخ نانوشته فلسفه در ایران از آن مصیبت مستمر، خونین سوخته و پاره‌پاره است!
آیا این تصادفی می‌تواند باشد که هزار سال پس از دوران فارابی‌ها و بیرونی‌ها و ابن سیناها و یکصد و پنجاه سال پس از گشایش دارالفنون و فتاد سال پس از تأسیس دانشگاه تهران، هنوز «تاریخ فلسفه در ایران» نوشته نشده است؟ و آیا از خود پرسیده‌ایم که چرا هنوز یک دوره تاریخ عمومی ایران ــ چنان که شایسته اطلاق تاریخ باشد ــ نداریم؟‌تازه مگر نه این است که در همان دوران طلائی و مدارا و چند صدایی در فرهنگ ایران، بیرونی و ابن‌سینا و ابوسهل مسیحی از دربار آل‌مامون در فرارودان، برای التزام رکاب، قهراً به تختگاه محمود غزنوی احضار می‌شوند. بیرونی چاره را در تمکین می‌بیند، ابن‌سینا و ابوسهل به سوی خراسان متواری می‌شوند! ابوسهل در بیابان خوارزم، هلاک می‌شود و ابن‌سینا،‌ نیمه‌جانی به گرگان می‌رساند. و همین ابن‌سینا با همه ملاحظات اصولی‌اش در رعایت باورهای مقدس، در زندگی‌اش متهم به بی‌دینی است و اگر جمسش از شمشیر قرمطی کشی محمود غزنوی رهائی می‌یابد. چند دهه بعد، روحش بر بلندای دار «تهافت الفلاسفه‌»ی امام محمد غزالی، برای عبرت رهروان فلسفه تا قرن‌ها بعد در شکنجه‌ای مداوم دست و پا می‌زند!
با این اشارات گذرا می‌خواهم اهمیت علمی رساله «ارسطوی بغداد» را خاطرنشان کنم. رساله‌ای به «لفظ اندک و معنای بسیار» که به دقت و به درستی بر آسیب‌شناسی فلسفه ایرانی، اسلامی انگشت گذاشته است.
دکتر محمدرضا فشاهی، استاد فلسفه دانشگاه پاریس با نشر نخستین پژوهش‌های اجتماعی‌اش در سی سالگی، کتاب‌های:‌ «تحولات فکری و اجتماعی در ایران» و «سیر تفکر در قرون وسطی» ـ تهران، انتشارات گوتنبرگ 1354 خورشیدی، به عنوان پژوهشگر سخت‌کوش و دل‌مشغول مسائل تاریخی ایران شناخته شد. پیشتر از آن، او به عنوان شاعر نوپرداز البته شناخته شده بود.
محمدرضا فشاهی در راستای همان فرهنگ‌ورزی و پژوهش‌های تاریخی‌اش در فاصله‌ سال‌های 1354 تا 1360 خورشیدی در تهران به ترتیب کتاب‌های: واپسین جنبس قرون وسطائی، بحران کنونی ایران، تکوین سرمایه‌داری در ایران، ایدئولوژی و اخلاق و همچنین: بحران رمانتیسم (روسو و عصر ما) را نیز از سوی انتشارات جاویدان و گوتنبرگ به چاپ رساند.
دکتر محمدرضا فشاهی، تمامی سال‌های پس از انقلاب تا اکنون را در دانشگاه‌های پاریس به پژوهش‌ و آموزش گذرانده و می‌گذراند. «ارسطوی بغداد» ــ به گزارش شناسنامه‌اش ــ برآیند بسیار فشرده‌ای است از هفت کتاب چاپی، یک تز دکترای جامعه‌شناسی و یک تز دکترای دولتی در فلسفه و علوم انسانی و نیز سه کتاب دست‌نویس با عنوان‌های: ‌«هستی‌‌شناسی شرقی» و «تحول تفکر و تجدد و سرمایه در ایران»‌ و «روح روسی و روح ایرانی در برابر عصر جدید» که به قصد دریافت درجه شایستگی رهبری پژوهش‌های دوره دکترا، در فلسفه، در دانشگاه پاریس 8 تهیه و از سوی هیأت ژوری، به اتفاق آرا مورد تهنیت قرار گرفته است.
«ارسطوی بغداد» و پژوهش‌ بسیار ارجمند بعدی فشاهی با عنوان: «از شهریاری آریائی به حکومت الهی سامی» ــ که در گفتاری دیگر به آن خواهم پرداخت ــ جنبه‌های گوناگون آسیب‌شناسی تفکر فلسفی را در ایران اسلامی، راهبندها و همچنین چرائی و چگونگی دگردیسی‌هایش را و شکل‌پذیری‌های اجتماعی‌اش را در تحولات تاریخی ایران به شیوه‌ای روشمند و ژرف‌ نشان می‌دهد.
زلزله انقلاب بهمن 1357 و پس‌لرزه‌های ناباورش که انباشت پنهان صخره‌های اعتقادهای خرد گریز هزار ساله‌مان را چون آتشفشانی از سنت‌های تجدد ستیز و ویرانگر، بر سر آرمان‌های مردمی انقلاب آوار کرد، درسی بسیار تلخ و خونین بود که نمی‌تواند فراموش شود. انقلاب ایران به درستی نشان داد که درست‌بینی و چاره‌جوئی سیاسی برای بهروزی و پیشرفت اجتماعی، درختی است که الزماً بر زمینه آزاداندیشی فرهنگی و فلسفی می‌روید. انقلاب ایران ثابت کرد که تا زمینه ذهنیت مردم جامعه‌ای با خیش ژرفکاو چالش‌های فلسفی و فرهنگی به خوبی شیار نخورده باشد، بذر انقلاب با حُسن‌نیت هم که افشانده شده باشد، برآیندی به‌جز درخت خرزهره با میوه‌های مسموم نخواهد داشت! بدیهی است که جنبش تجددخواهی مردم ما که از انقلاب مشروطیت تا اکنون یک سده چالش برای آزادی را با نشیب و فرازها و تجربه‌های گوناگون پشت سر دارد، از همین تلخ‌ترین و خونین‌ترین تجربه اخیر نیز، در راستای درست‌اندیشی تاریخی برای ادامه جنبش آزادی‌خواهی و عدات‌جوئی، سودها جسته است و درس‌ها آموخته است که رویکرد جدی به بازشناسی تاریخ اندیشه فلسفی و سیاسی در ایران و ارزیابی دوباره ارزش‌ها همچون پژوهش‌های فشاهی و فرهیختگانی دیگر، از نشانه‌های مبارک آن است. کتاب «ارسطوی بغداد» دارای هشت بخش اصلی به نام‌های: پیدایش کلی، ارسطوی آتن یا ارسطوی بغداد؟، افلاطون یا زرتشت؟، دراز زمانی پیش از گالیله، مکتب اصفهان، فلسفه یا الهیات؟‌روشنائی یا تاریکی، فیلسوف، سیاستمدار، شهید (مفصل‌ترین بخش کتاب) و چهار بخش توضیحی: یادداشت‌های کتابشناسانه ـ فهرست واژه‌ها و ترکیبات و اصلاحات ـ فهرست نام‌های کسان و جای‌ها و کتاب‌ها و پیوست است.
عنوان کتاب: «ارسطوی بغداد» طنزی تلخ و پوشیده از درون‌مایه کتاب را به درستی بیان می‌کند:‌ سرنوشت و سرگذشت دردناک مهاجرت فلسفه آتن به سرزمین‌های خلافت اسلامی (به‌ویژه ایران) از آغاز تا امروز و ناگزیری ناخواسته این مهاجرت و الزامات پروانه زندگی گرفتن خِرد یونانی در لوای وجی قرآنی و اقامت در دارالسلام و بازشناسی روند دگردیسی‌های خرد یونانی در عزیمتش به «اسکندریه» و انتقالش از آنجا به «بغداد» و به ایرانی که زندگی طوفانی و آوارگی‌ها و تکفیر شدن‌ها و جان باختن‌های خردمندان و فیلسوفان ایرانی در تمامی این دوران،‌ بازتاب‌ یافته است.
«ارسطوی بغداد» با همه فشردگی بی‌نظیرش خطوط اصلی و مهم تاریخ فلسفه در ایران اسلامی را ــ با عنایت به فلسفه ایران باستان ــ دقیق و علمی و مستند مشخص می‌کند و تا آنجا که نویسنده این گفتار می‌داند نخستین‌بار است که چنین رساله‌ای به تعبیر علامه قزوینی:‌ «قلیل الحجم و کثیرالفایده» به زبان فارسی در آسیب‌شناسی فلسفه ایرانی نوشته شده است.
انبوهی مقولات فلسفی و فشردگی و به هم پیوستگی مطالب کتاب همراه با اجتهادهای فلسفی دکتر فشاهی که بی‌گمان حاصل مطالعات وسیع و ژرفکاوی‌های ایشان در دقایق مسیر فلسفه در ایران است و می‌تواند البته بحث‌انگیز باشد، مجالی دیگر می‌خواهد. در اینجا تنها به یکی دو نکته اشاره می‌کنم: نویسنده کتاب پس از این‌که جریان‌ انتقال علوم یونانی را به جهان اسلام که از قرن دوم هجری آغاز و نزدیک به سه قرن ادامه داشته است و سیر فلسفه را از فارابی تا ملاصدرا و از ملاصدرا تا امروز بر می‌رسد نتیجه می‌گیرد:‌ «از دیدگاه تاریخ فلسفه و فلسفه به مفهوم یونانی آن، آنچه از زمان فارابی تا اکنون در ایران و جهان اسلام در زمینه تفکر تحریر گردیده، نه فلسفه بلکه الهیات و عدل الهی بوده است.» و در میان فیلسوفان ایران بر جایگاه ممتاز رازی تأکید می‌کند: «رازی مبانی فلسفه خویش را نه بر مبنای دو فرهنگ مسلط، یعنی فرهنگ یونانی و فرهنگ اسلامی، بلکه بر مبنای فلسفه‌های ایرانی و بابلی و هندی بنیان‌گذاری نموده بود. به عبارت دیگر اگر ما در جستجوی یک متفکر «اصیل» در تاریخ جهان اسلام هستیم، زکریای رازی که نه به فرهنگ یونانی اعتقاد داشت و نه تعلیمات قرآنی، تنها متفکر «اصیل» (اصیل به معنای واقعی کلمه به معنای مستقل) در تاریخ پانزده قرن جهان اسلام است. به همین دلیل است که رازی و نظایر او را دهری خوانده‌اند و این «دهر» یا «زمان نامحدود» از جمله معتقدات فلسفی ایران باستان است. باری کتاب «ارسطوی بغداد» را باید به دقت خواند و بهره‌های فراوان برد و پیش از این‌که این یادداشت را به پایان ببرم، ذکر یک نکته و هم یک پیشنهاد را ضروری می‌دانم. نکته این است که در اشاره به ناهمخوانی «خرد یونانی» با «وحی سامی» و «وحی قرآنی» به درستی در برگ 11 کتاب آمده است:‌ «مشکل آغازین و اساسی عبارت بود از رودروئی «خرد یونانی» با «وحی سامی» و «وحی قرآنی». خرد یونانی در مسئله «شناخت»، وحی را به رسمیت نمی‌شناخت و در مقابل وحی اسلامی خویشتن را عالی‌ترین مرحله شناخت می‌دانست. درست است که قرآن از شناخت تجربی یا شناخت حسی سخن می‌گوید و از انسان می‌خواهد که این راه را آزمایش کند: «در آسمان‌ها و زمین به چشم عقل نظر کنید و بنگرید (سوره 10 آیه 101) [و] درست است که واژه «عقل» با مشتقات آن، در حدود 48 بار در قرآن تکرار شده: «برتو قرآن را نازل کردیم تا برایت آنچه فرستاده شده بیان کنی که عقل و فکرت کار بندند» (سوره 16، آیه 44).
در اینجا برای پژوهشگر فرهیخته ما «سهو‌القلم»‌ی رخ داده است زیرا اگر چه در تعبیرات قرآنی همواره از عقل ستایش شده است و کسانی که از عقل پیروی نمی‌کنند نکوهش شده‌اند اما: «حقیقت قضیه این است که آنچه در قرآن آمده است، اشتقاقات این ماده است به صورت فعل مانند «یعقولون» و «والعاقلون» و «عقلوا» ولی مصدر یا اسم «عقل» و صفت فاعلی یا اسم فاعل «عاقل» در قرآن نیامده است. در تمام حدود پنجاه موردی که این ماده در قرآن آمده است، صورت فعلی دارد، بنابراین باید پذیرفت که بعدها کلمه «عقل» و «عاقل» از روی آن اشتقاقات فعلی ساخته شده است... تحمیل مفهوم «خرد» یونانی و لوازم منطقی آن بر این کلمه، محصول دوره‌های بعد است که مسلمانان با اندیشه‌های یونانی آشنا شدند و خواستند برای آن کلمه در زبان عربی معادل بیابند و از ناچاری کلمه «عقل» را برگزیدند...!»*
و پیشنهاد این که سزاوار است که زبان «ارسطوی بغداد» همسنگ پیراستگی اندیشه‌ها و مفاهیم صیقل یافته و ناب کتاب باشد و نویسنده کتاب که خود شاعر است و به ظرایف و ظرفیت‌های زبان فارسی به خوبی آشناست، شایسته است که از بازنگری کتاب برا ی چاپ‌های بعدی دریغ نورزد.
و حرف آخر این که خواننده و پژوهشگر جدی مکتب‌ها و جنبش‌های اجتماعی و فلسفی تاریخ ایران، چشم انتظار ادامه این‌گونه پژوهش از دکتر محمدرضا فشاهی است و این توقعی است که او خود به‌ویژه با کتاب‌های «ارسطوی بغداد» و «از شهریاری آریائی به حکومت الهی سامی» در خواننده ایجاد کرده است و من یقین دارم که او به حق شایسته چنین چشمداشی است.
* عقل وزیدم و عشقم به ملامت برخاست!

عینیت صفات با ذات الهی

عینیت صفات با ذات الهی از نظر فلاسفه و متکلمان

موحدی ، عبدالحسین ؛ عینیت صفات با ذات الهی از نظر فلاسفه و متکلمان ؛ راهنما : احمد بهشتی ؛ مشاور : علیرضا فیض – علی مهدیزاده ؛ تاریخ دفاع : 18/07/80 ؛ 193 ص .
کلید واژه ها : ذات الهی ، صفات ، اسم و صفت ، لفظ الله .
چکیده
اولین کسی که عینیت صفات با ذات را مطرح نموده است انباذقلس از حکمای سبعه یونان باستان می باشد وی از محضر داود نبی و لقمان حکیم بهره مند شده است . مسلماً معنی عینیت بین قدما و متأخرین بویژه پس ازبیان قاعده بسیط الحقیقه متفاوت است . در بین قدما بحثی بعنوان عینیت اسم ، مسمی و تسمیه مطرح بوده است که کاملاً لفظی و بی فایده می باشد البته با لحاظ اسم به معنی مورد نظر عرفا ، بحث قابل توجه می باشد .
اختلاف نظرات در بحث مذکور کاملاً به بحث معرفت ذات و صفات مرتبط است . غزالی معرفت ذات خدا را غیر ممکن می داند و فقط به یک معرفت ایهامی تشبیهی معتقد است . ولی اطلاق الفاظ اسماء و صفات بر خدا را اشتراک اسمی می داند که بسیار نزدیک به اشتراک لفظی است .
ابن سینا که هر گونه علم به غیر را حصولی میداند معتقد است هر چه از خداوند می شناسیم ذات او نیست بلکه لوازم و عوارض ذات است . ما حتی حقایق مادی این جهان را نفهمیده ایم چه رسد به ذات ربوبی ! بنابر نظر او وجود و حتی وجوب وجود نیز از لوازم ذات الهی می باشند و ذات الهی به هیچ وجه برای بشر قابل ادراک نیست .
با توجه به دسته بندی اقوال مختلف ، آنچه محل اختلاف آراء در بحث عینیت واقع شده است صفات ثبوتی حقیقی خدا اعم از حقیقی محض و حقیقی اضافی می باشد و اختلافی در زیادت بقیه انواع صفات از جمله سلبی و اضافی محض بر ذات نمی باشد . اگر چه به معتزله قول نیابت ذات از صفات منتسب گردیده اما نظرات دیگری نیز ارائه نموده اند برخی مانند ابوهاشم جبائی قائل به احوال گردیده و برخی مانند ابوالهذیل علاف قائل به عینیت شده اند . اشاعره که معتزله و فلاسفه را نافی صفات کمالیه قلمداد نموده اند ضمن اثبات صفات زائد بر ذات با توجه به عدم اتحاد قبول و فعل قائل به عروض صفات بر ذات و سپس ازلیت صفات کمالیه گردیده اند . متکلمین شیعه با زیادت صفات بر ذات به شدت مخالفت نموده برخی قائل به عینیت صفات با ذات و برخی هم نظر با محدثین قائل به اتصاف ذات باری به صفات شده اند اما برای این صفات معانی سلبی در نظرگرفته اند . جمهور فلاسفه به دیدگاه عینیت صفات با ذات اعتقاد دارند و عمده ادله آنان در این مبحث نیز به رد زیادت صفات بر ذات اختصاص یافته است . البته ابوعلی سینا صفات را عین ذات نمی داند بلکه آنها را از لوازم ذات بر می شمرد . این لوازم ، از مقوله عرض برای ذات نمی باشند بلکه برای رفع مشکل اتحاد قبول و فعل وی قیام این لوازم به ذات را قیام صدوری می داند نه قیام حلولی . مثلاً علم ذات به مخلوقات را از نوع علم حصولی و بصورت صور مرتسمه در ذات می داند که این صور به ذات قیام صدوری دارند . او این علم را قبل از فعل قلمداد کرده و خداوند را نسبت به این صور فاعل بالرضا و نسبت به مخلوقات فاعل بالعنایه می داند .
صدرالمتألهین با وجود نظر گذشته اما در بیان لفظ جلاله الله و تعیین معنی موضوع له آن تصریح می نماید ذات احدیت غیبیه به هیچ وجه قابل اشاره حسیه و عقلیه نیست . مجهول مطلق است و در مقام لااسمی و لارسمی است و لذا نمی توان برای او معنی در نظرگرفت و لفظی وضع کرد . لفظ الله علم جنسی برای ذات مستجمع جمیع صفات کمالیه است و خداوند تنها مصداق این مفهوم است . احتجب عن العقول کما احتجب عن الابصار .

سهروردی و مهریزاد

سهروردي و مهرايزد چاپ ارسال به دوست
28 آبان 1387 ساعت 15:28

احياء حكمت ايران باستان مقصد فلسفه‌ی اشراق سهروردي است؛ اما سهروردي را از زمره‌ی شعوبيان نتوان پنداشت. آنچه كار و بار سهروردي را از شعوبيان جدا مي‌گرداند روح «جاويدان خرد» است كه به همه‌ی نوشته‌هاي شيخ اشراق عطر سرمست كننده‌ی حقيقت بخشيده است. اصحاب جاويدان خرد در وراي اختلاف صورت‌ها معني واحد مي‌بينند و از اين است كه هرگز نمي‌توانند خود را به قالب خاصي محدود گردانند. نوشته‌هاي سهروردي محل ملاقات سنن يوناني و اسلامي و ايراني است بي آنكه اثري از «التقاط» در آثار وي بتوان يافت. التقاط به معني در هم آميختن دو يا چند امر ناسازگار است؛ در حالي كه فكر تركيبي واقعي، در درون چند صورت مختلف معني يگانه‌اي كشف مي‌كند. سهروردي در رساله‌ی «في حقيقه العشق» يا «مونس العشاق» نمونه‌اي از اين گونه فكر تركيبي و روح جاويدان خردي را به خوبي نشان داده است.[1]

سهروردي در آغاز اين رساله مي‌نويسد:

بدانكه اوّل چيزي كه حق سبحانه و تعالي بيافريد گوهري بود تابناك، او را عقل نام كرد كه اوّل ما خلق الله تعالي العقل و اين گوهر را سه صفت بخشيد: يكي شناخت حق و يكي شناخت خود و يكي شناخت آنكه نبود پس ببود. از آن صفت كه به شناخت حق تعالي تعلق داشت حسن پديد آمد كه آنرا نيكوئي خوانند و از آن صفت كه به شناخت خود تعلق داشت عشق پديد آمد كه آن را مهر خوانند و از آن صفت كه به نبود پس ببود تعلق داشت حزن پديد آمد كه آنرا اندوه خوانند و از اين هر سه از يك چشمه‌سار پديد آمده‌اند و برادران يكديگرند. (سهروردي، مجموعه‌ی مصنفات، ج3، ص 268-269)

حيثيت‌هاي سه‌گانه در صادر نخستين از حكمت مشّاء گرفته شده؛ اما مطلب به زبان شاعرانه ادا گرديده است. وي به جاي بحث فلسفي در صدور عقل و نفس ملكي و جسم فلكي از هر يك از حيثيت‌هاي سه‌گانه، مي‌نويسد: «حُسن ... تبسّمي بكرد چندين هزار ملك مقرّب از آن تبسّم پديد آمدند» و «عشق ... چون تبسمِ حُسن پديد آمد شوري در وي افتاد، مضطرب شد خواست كه حركتي كند، حزن در وي آويخت. از اين آويزش آسمان و زمين پيدا شد.» (سهروردي، مجموعه‌ی مصنفاتف ج3، ص 268-269)

در سخن سهروردي به دو نكته توجه مي‌كنيم: يكي اينكه مقصود از شناخت «خود»، شناخت وجود خود است كه از حق آمده است و مقصود از شناخت «آنكه نبود پس ببود» شناخت ماهيّت خود است كه في‌نفسه نه آن را اقتضاي وجود است و نه اقتضاي عدم و هستي يافتن آن محتاج وجود مرجّحي است. تمايز وجود ماهيت را گويا نخستين بار در تأليفات ابونصر فارابي بتوان سراغ گرفت. سرنوشت فلسفه‌ی اسلامي يكسره در گرو اين تمايز اساسي است. تاريخ اين بحث را از نوشته‌ی هانري كربن تحت عنوان «تاريخ فلسفه اسلامي» مي‌توان به دست آورد.[2] نكته‌ی دوم اينكه سهروردي در كنار سه لفظ عربي حُسن و عشق و حزن، سه لفظ پارسي نيكوئي، مهر و اندوه را نيز به كار برده است. اين كار او بي جهت نيست و در اثناي اين گفتار روشن خواهد شد كه آن جهت چيست. در جاي ديگر رساله نيز آورده است: «چون در عرب باشم عشقم خوانند و چون در عجم آيم مهرم خوانند.» (سهروردي، مجموعه‌ی مصنفات، ج3، ص 275)

سهروردي پيدايش حسن و عشق و حزن را بر اساس نظر فلسفي بيان كرده است اما مي‌دانيم كه اين سه در نوشته‌هاي صوفيه نيز با يكديگر مربوطند. «اين ارتباط عشق با حسن و حزن رابطه‌اي دقيق است كه در كلام صوفيه خاصه در شعر آنان گهگاه به اشارت هست و ريشه‌ی افلاطوني و نوافلاطوني آن در ارتباط بين عالم حسّ و عالم مثل و در عشق رابطه‌اي كه بين ادراك جمال و تذكر آن در عالم حسّ هست پيداست.» (زرين كوب، ص304)

در رساله‌ی سهروردي ماجراي اين سه برادر با دو مظهر بزرگ حسن كه يكي آدم ابوالبشر باشد و ديگر يوسف صدّيق به نحوي بس ظريف آمده است:

چون آدم خاكي را عليه الصلوة و السلام بيافريدند ... اهل ملكوت را آرزوي ديدار خاست و اين حال بر حُسن عرض كردند. حُسن كه پادشاه بود گفت كه اول من يكسواره پيش بروم اگر مرا خوش آيد روزي چند آنجا مقام كنم شما نيز بر پي من بيائيد. پس سلطان حسن بر مركب كبريا سوار شد و روي به شهرستان وجود آدم نهاد. جائي خوش و نزهتگاهي دلكش يافت. فرود آمد. همگي آدم را بگرفت جنانكه هيچ حيّز آدم نگذاشت. عشق چون از رفتن حسن خبر يافت دست در گردن حزن آورد و قصد حسن كرد. اهل ملكوت چون واقف شدند يكبارگي بر پي ايشان براندند. عشق چون به مملكت آدم رسيد حسن را ديد تاج تعزّز بر سر نهاده و بر تخت وجود آدم قرار گرفته، خواست تا خود را در آنجا گنجاند پيشانيش بديوار دهشت افتاد، از پاي درآمد. حزن حالي دستش بگرفت. عشق چون ديده باز كرد اهل ملكوت را ديد كه تنگ درآمده بودند. روي بديشان نهاد خود را بدو تسليم كردند و پادشاهي خود بدو دادند و جمله روي بدرگاه حسن نهادند. چون نزديك رسيدند عشق كه سپهسالار بود[3] نيابت به حزن داد و بفرمود تا هم از دور زمين بوسي كنند زيرا كه طاقت نزديكي نداشتند. چون اهل ملكوت را ديده بر حسن افتاد جمله به سجود درآمدند و زمين را بوسه دادند كه فسجد الملائكه كلّهم اجمعون.

حُسن مدتي بود كه از شهرستان وجود آدم رخت بربسته و روي به عالم خود آورده و منتظر مانده تا كجا نشان جائي يابد كه مستقر و عزّ ويرا شايد. چون نوبت يوسف درآمد حسن را خبر دادند حُسن حالي روانه شد. عشق آستين حزن گرفت و آهنگ حسن كرد. چون تنگ درآمد حسن را ديد خود را با يوسف برآميخته چنانكه ميان حسن و يوسف هيچ فرقي نبود. عشق حزن را بفرمود تا حلقه‌ی تواضع بجنباند ... حسن دست استغنا به سينه‌ی طالب باز نهاد ... عشق چون نوميد گشت دست حزن گرفت و روي به بيابان حيرت نهاد ... حزن روي به شهر كنعان نهاد و عشق راه مصر برگرفت ... يعقوب را با حزن انسي با ديد آمد چنانكه يك لحظه بي او نمي‌توانست بودن ... پس صومعه را بيت‌الاحزان نام كرد و توليت بدو داد ... و زان سوي ديگر عشق شوريده قصد مصر كرد و دو منزل يك منزل مي‌كرد تا به مصر رسيد ... نشان سراي عزيز مصر باز پرسيد و از در حجره‌ی زليخا سر در كرد. زليخا چون اين حادثه ديد برپاي خاست و روي به عشق آورد و گفت: اي صدهزار جان گرامي فداي تو، از كجا آمدي و به كجا خواهي رفتن و ترا چه خوانند؟ عشق جوابش داد كه من از بيت‌المقدسم از محله‌ی روح آباد از درب حسن. خانه‌اي در همسايگي حزن دارم. پيشه‌ی من سياحت است، صوفي مجردم هر وقتي روي به طرفي آورم. هر روز به منزلي باشم و هر شب به جائي مقام سازم ... زليخا چون اين سخن شنيد خانه به عشق پرداخت و عشق را گرامي‌تر از جان خود مي‌دانست و تا آنگاه كه يوسف به مصر افتاد. اهل مصر بهم برآمدند. خبر به زليخا رسيد. زليخا اين ماجرا با عشق بگفت. عشق گريبان زليخا بگرفت و به تماشاي يوسف رفتند ... چون يوسف عزيز مصر شد خبر به كنعان رسيد. شوق بر يعقوب غلبه كرد. يعقوب اين حالت با حزن بگفت. حزن مصلحت چنان ديد كه يعقوب فرزندان برگيرد و به جانب مصر رود ... چون به مصر شد از در سراي عزيز مصر در شد ناگاه يوسف را ديد با زليخا بر تخت پادشاهي نشسته، به گوشه‌ی چشم اشارت كرد به حزن، حزن چون عشق را ديد در خدمت حسن به زانو درآمد. حالي روي بر خاك نهاد. يعقوب با فرزندان موافقت حزن كردند و روي بر زمين نهادند. يوسف روي به يعقوب آورد و گفت: اي پدر اين تأويل آن خواب است كه با تو گفته بودم يا ابت اني رأيت احد عشر كوكباً و الشمس و القمر رأيتهم لي ساجدين. (سهروردي، ج3، ص 270-284)

پس از اين سهروردي دوباره معلم‌وار سخن مي‌گويد:

بدانكه از جمله نامهاي حُسن يكي جمال است و يكي كمال و در خبر آورده‌اند كه ان الله تعالي جميل يحب الجمال و هر چه موجودند از روحاني و جسماني طالب كمال‌اند و هيچكس نبيني كه او را به جمال ميلي نباشد. پس چون نيك انديشه كني همه طالب حسن‌اند و در ان مي كوشند كه خود را به حسن رسانند و به حسن كه مطلوب همه است دشوار مي‌توان رسيدن زيرا كه وصول به حسن ممكن نشود الا بواسطه عشق و عشق هر كس را به خود راه ندهد ... محبّت چون به غايت رسيد آنرا عشق خوانند العشق محبّة مفرطة و عشق خاصتر از محبت است ... و محبت خاصتر از معرفت است ... پس اول پايه معرفت است و دوم پايه محبت و سوم پايه عشق و به عالم عشق كه بالاي همه است نتوان رسيدن تا از معرفت و محبت دو پايه‌‍ی نردبان نسازد و معني خطوتين و قد وصلت اين است و چنانكه عالم عشق منتهاي عالم معرفت و محبت است، واصل او منتهاي علماي راسخ و حكماي متأله باشد و از اينجا گفته‌اند:

عشق هيچ آفريده را نبود
عاشقي جز رسيده را نبود
(سهروردي، ج3، 284-287)

در نوشته‌هاي عرفاني غالباً عشق را آتشي دانسته‌اند كه جان سالك را از ناخالصي‌ها مي‌پالايد و همه حجابهاي راه را مي‌سوزاند واز بين بر مي‌دارد. سهروردي در اين رساله به جاي رمز «آتش» رمز ديگري آورده است. او مي‌نويسد: «عشق را از عشقه گرفته‌اند و عشقه آن گياهي است كه در باغ پديد آيد در بن درخت، اول بيخ در زمين سخت كند، پس سر برآورد و خود را بر درخت مي‌پيچد و همچنان مي‌رود تا جمله‌ی درخت را فراگيرد و چنانش در شكنجه كشد كه نم در ميان رگ درخت نماند و هر غذا كه بواسطه‌ی آب و هوا به درخت مي‌رسد به تاراج مي‌برد تا آنگاه كه درخت خشك شود...» شجره‌ی طيبه‌ی روحاني نيز چون از حبة‌القلب سربرزند و «باليدن آغاز كند و نزديك كمال رسد عشق از گوشه‌اي سربرآرد خود را در او پيچد تا به جائي رسد كه هيچ نم بشريت در او نگذارد ... پس آن شجره روان مطلق گردد و شايسته‌ی آن شود كه در باغ الهي جاي گيرد...» (سهروردي، ج3، ص 287-289)

اگر رساله‌ی سهروردي به همين‌جا خاتمه مي‌يافت آنگاه توصيف آن به عنوان «تفسير صوفيانه‌اي از اسرار عشق اما به بيان رمزآميز خاص» (زرينكوب، ص 304) كاملاً درست مي‌بود؛ چه گذشته از يكي دو مطلب فلسفي كه به آن اشاره شد ، رايحه‌ی خوش عرفان از سراسر رساله به مشام جان خواننده مي‌رسد. اما فصل دوازدهم رساله را هم بايد در نظر گرفت. از اين قسمت از رساله‌ی سهروردي، آواي دوردست غريبي شنيده مي‌شود. آواي مغان. او مي‌نويسد: «عشق بنده‌اي خانه‌زاد كه در شهرستان ازل پرورده شده است و سلطان ازل و ابد، شحنگي[4] كونين بدو ارزاني داشته است و اين شحنه، هر وقتي بر طرفي زند و هر مدتي نظر بر اقليمي افكند و در منشور او چنين نبشته است كه در هر شهري كه روي نهد مي بايد كه خبر بدان شهر رسد گاوي از براي او قربان كنند كه ان الله يأمركم ان تذبحوا بقرةً و تا گاو نفس را نكشد قدم در آن شهر ننهد... .»[5] (سهروردي، ج3، ص 289-291)

اگر شخص مطلع بر تعليم مغاني از مطالعه‌ی اين كلمات از فرط دهشت مدهوش شود چندان جاي عجب نيست. آنچه مايه‌ی تعجب است بي‌توجهي پژوهندگان است به قدر و قيمت اين سخنان كه اكنون در شرح آن كمي مي‌نويسيم.

1) «عشق بنده‌اي است خانه‌زاد». در قطعه يكم مهريشت[6] آمده است: «اهوره مزدا به زردشت سپيتمان گفت: من كه مهر بخشنده چراگاههاي فراخ را بيافريدم ... او را همانند خويش پرستيدني و نيايش كردني آفريدم ... .»

2) «كه در شهرستان ازل پرورده شده است». از جمله در قطعه‌ی شانزدهم مهريشت از مهر به عنوان «ايزد مينوي» نام برده شده است.

3) «سطان ازل و ابد، شحنگي كونين بدو ارزاني داشته است.» در قطعه صد و سوم مهر یشت آمده است: «اهورامزدا او را (:مهر را) نگهبان و پاسباني آفريد كه كمال يافتن همه جهان از اوست.» و در قطعه‌ی نود و سوم آمده است: «اي مهر بخشنده‌ی چراگاههاي فراخ، ما را در دو عالم چسماني و روحاني از دست مرگ نابكار و خشم نابكار ... نگاه‌دار.»

4) «و اين شحنه هر وقتي بر طرفي زند.» در قطعه‌ی شصت و پنجم مهريشت آمده است: «او (:مهر ايزد) با گرودنه‌ی مينوي بلند چرخ خويش روان مي‌گردد از اقليم شرقي به اقليم مركزي درخشان.»

5) «و هر مدتي نظر بر اقليمي افكند.» در قطعه پانزدهم مهر يشت آمده است: «مهر توانا مي‌نگردد به دو اقليم شرقي و غربي و دو اقليم جنوب شرقي و جنوب غربي و دو اقليم شمال شرقي و شمال غربي و به اين اقليم مركزي درخشان.»

6) «و در منشور او چنين نبشته است كه در هر شهري كه روي نهد مي‌بايد كه خبر بدان شهر رسد گاوي از براي او قربان كنند...» در قطعه‌ی نهم مهریشت آمده است: «هر كدام كه او را با اخلاص و توجه و از ميان جان پرستد بدو روي آورد مهر بخشنده‌ی چراگاههاي فراخ ...» چنانكه بر آگاهان پوشيده نيست سخن سهروردي به مضامين مهريشت چندان نزديك است كه گوئي از آن يشت قديم به فارسي ترجمه كرده است. اما در مهر يشت اگرچه از پرستيدن مهر با همه‌ی آداب سخن رفته است در خصوص قرباني كردن گاو سخني در ميان نيست و محتمل است سهروردي اين معني را از رسوم جشن مهرگان اخذ كرده باشد. اگر بر آن باشيم كه سهروردي با بعضي كانونهاي زردشتي (شيز در آذربايجان مثلاً) سر و كاري داشته است آنگاه اطلاع وي از مهريشت و آداب جشن مهرگان[7] امري بعيد نخواهد بود.

حقيقت اين است كه فيلسوف اشراقي درباره‌ی سنت زردشتي اطلاعاتي داشته،[8] اما آنچه در كار او مهم است مقدار معلومات او از مسائل ايران باستان نيست بلكه تيزبيني خاصي است كه در فهم و تفسير آن معلومات به خرج داده است.

سهروردي به حكم همان روح جاويدان خردي خويش از قربان كردن گاو در پيش پاي مهرايزد (شحنه‌ی وجود) سخن مي گويد در عين حال كه رمز گاو را از سوره‌ر بقره و داستان گاو بني اسرائيل برگرفته است. از نظر ظاهربينان اين دو سنت يعني سنت مغاني ايراني باستان و سنت اسلامي به كلي از يكديگر دورند اما در نظر درون بين و ژرف كاو سهروردي بين اين دو سنت پيوندي عميق هست چه هر دو جلوه‌گاه «حقيقت»اند و حقيقت يكي بيش نيست.

سهروردي اشارات قرآني درباره‌ی گاو بني اسرائيل را به دقت تأويل كرده است: «نفس گاوي است كه ... رنگي خوش دارد، زردي روشن است فريبنده، هر كه دو او نگاه كند خرم شود ... نه پير است ... نه جوان است ... نه به آهن رياضت زمين بدن را بشكافد تا مستعد آن شود كه تخم عمل درو افشاند، نه بدلو فكرت از چاه انبساط آب علم مي‌كشد تا بواسطه‌ی معلوم به مجهول رسد. پيوسته در بيابان خودكامي چون افسار گسسته مي‌گردد...» اگر زردشت از نفسِ گاو (گئوش اوروَن) سخن گفته است، سهروردي از گاوِ نفسگاهان (يسنه‌ی 29، قطعه‌ی پنجم و چند جاي ديگر در گاهان)، گئوش اورون به وصف -azi توصيف شده است؛ كه بر پايه‌ی كار سهروردي معني آن را از عبارت قرآني «لا فارض و لا بكر عوان بين ذلك» (بقره / 63) مي‌توان به دست آورد. سخن مي‌گويد كه مآلاً اين دو يك حقيقت بيش نيست.[9] در اشارات زردشت در

خلاصه اينكه سهروردي در رساله‌ی في حقيقت العشق پس از ذكر مقدمه‌اي در پديد آمدن حسن و عشق و حزن از عقل كه صادر اول است، حكايت اين سه برادر را با دو مظهر بزرگ حسن بيان كرد. سپس شرحي فلسفي درباره‌ی عشق آورد و عشق را واسطه‌ی رسيدن طالب به مطلوب (كه كمال است) معرفي نمود. آنگاه عشق را در مرتبه‌ی بالاتري در نظر گرفت[10] و در پي آن نكته‌ی خانقاهي مربوط به «عشقه» را ذكر كرد: رسيدن به كمال انسانيت ممكن نيست مگر نقص بشريت به كلي زدوده شود و عشق حقيقتي است كه پيچك‌وار بدور درخت انسانيت مي‌پيچد و اين درخت را از نم بشريت تهي مي‌گرداند تا اينكه به كمال رسد و لايق جاي گرفتن در باغ الهي گردد. پس از اين است كه سهروردي تعليم ايراني مربوط به مهرايزد را در قالب عباراتي چند عنوان ساخته است. به نظر سهروردي مهر همان اقنوم عشق است.

اما دانشمنداني كه امروز در حوزه‌ی فرهنگ هند و ايران كار مي‌كنند غالباً با سهروردي موافق نيستند و «مهر» را اقنوم عشق نمي‌دانند. آنان به پيروي از آنتوان ميه كه در سالهاي نخست قرن بيستم ميلادي مهر را به عنوان «قرارداد» تفسير كرد، مهر را اقنوم قرارداد مي‌پندارند. اقليتي از شرق‌شناسان نيز هستند كه با اين تفسير مخالفت ورزيده‌اند از جمله‌ی آنان هرتسفلد و لنتس و خوندا را مي‌توان نام برد. موضع سهروردي درباره‌ی مهرايزد به موضع اين گروه اقليت في‌الجمله نزديك است. (Boyce, 1,p.24ff) اكنون لازم است كه با دفاع از نظريه اقليّت در برابر نظريه‌ی ساختگي مهر=قرارداد (كنترات) جداً ايستاد و در اين ايستادگي رساله‌ی سهروردي در حكم حربه‌اي خواهد بود كوچك ولي سخت كارگر كه به دست اشراقيان افتاده است.[11]

 


توضيحات

[1] در ايران باستان از اين نوع تفكر دو نمونه مي‌شناسيم: يكي از آنِ كوروش هخامنشي كه از سرچشمه‌ی حكمت مغاني برآمده است: اين مرد بزرگ حقيقت يگانه‌ی اديان را در وراي اختلاف صورتهاي آنها به خوبي مشاهده كرده بوده است و ديگر از آنِ ماني بابلي كه او نيز در انديشه‌ی يگانه ساختن دينهاي بودائي و زردشتي و مسيحي بوده است. در مورد ماني ناگزيريم به اين حقيقت تصريح كنيم كه گرايش به ثنويت مطلق از طرفي و از طرف ديگر روح فرقه‌سازي و دين‌تراشي، به تعليمات او رنگي ناخوش بخشيده است تا به جائي كه سهروردي در اوائل كتاب حكمةالاشراق از تعليم او به وصف «الحاد» ياد كرده است.

[2] اين كتاب گرانقدر هنوز به تمام معني كلمه به فارسي ترجمه نشده است. از وجود و ماهيت و تمايز آنها سخن گفتيم. مي‌دانيم كه در تاريخ فلسفه‌ی اسلامي درباره‌ی اصالت وجود يا اصالت ماهيت بحث طولاني در گرفته است. سهروردي را اصات ماهيتي مي‌دانند و بسياري معتقدند حق با اصالت وجوديان است و با نوعي اقتدار دولتي از حقانيت فلسفه‌ی صدرالمتألهين دفاع مي‌كنند. از نظرگاه جاويدان‌خردي‌ها فلسفه سهروردي و فلسفه‌ی صدرالمتألهين دو فلسفه‌ی متمايزند كه بر دو نوع عرفان كه يكي وحدت‌الشهودي است و ديگري وحدت‌الوجودي دلالت مي‌كنند. از آنجا كه بنا به تعليم فريتيوف شوون درباره‌ی تقدم يا اصالت وجود يا علم (شهود) به‌طور عيني نظر قطعي نتوان داد، ترجيح دادن نظريه‌ی وحدت‌الشهود بر وحدت‌الوجود يا برعكس ممكن نيست (مگر از سليقه‌ی شخصي سخن بگوئيم كخ به بحث ما مربوط نيست). در فلسفه‌ی سهروردي و صدرالمتألهين هم كه هر دو تابع عرفان هستند وضع به همين گونه است. از اينجا به دست مي‌آيد كه به فلسفه‌ی سهروردي صرفاً به عنوان مرحله‌اي از تكامل فلسفه‌ی اسلامي نبايد نگريست. فلسفه‌ی مستقلي است. اگر فلسفه‌ی صدرالمتألهين را راهي براي درك معاني عرفان نظري ابن عربي و اتباع وي به شمار آوريم فسلفه‌ی سهروردي نيز راهي براي ادراك معاني عرفان وحدت‌الشهودي بزرگاني مانند بايزيد بسطامي و منصور حلاج و ابوالحسن خرقاني و احمد غزالي و خصوصاً عين‌القضاة همداني خواهد بود. در بحثهاي متداول در برخي محافل فلسفي به اين حقيقت توجه نشده است؛ چرا كه اصلاً جاويدان خرد را درست نمي‌شناسند كه چيست.

[3] عشق در اينجا سپهسالار است، حال آنكه در پايان رساله به عنوان شحنه معرفي شده است.

[4] «شحنه در شهر كارش مالش مفسدان و اقامه‌ی حدود شريعت است و ياري دادن عامل در تحصيل اموال ديواني» (ابوسعيد ابالخير، ج 2، ص 629)

[5] عربشاه يزدي (في حقيقة العشق، چاپ مولي، به همت نجيب مايل هروي) سخن سهروردي را اين گونه به نظم درآورده است:

عشق ار چه غلام خانه‌زاد است
سلطان نسب و مَلِك نهاد است
بخشيد بدو ز بدو ابداع
ايزد دو جهان به حكم اقطاع
وين شحنه كه شاه كايناتست
فرمانده‌ی جمله ممكناتست
هر دم فكند نظر به جائي
هر لحظه كند به نو هوائي
هر روز به مرغزار ديگر
از نو فكند شكار ديگر
عالم چو سيه شعار باشد
در عرصه‌ی زنگبار باشد
وان دم كه دميد صبح صادق
در كشور حس زند سرادق...

گويا شاعر از عبارت سهروردي كه گويد: «اين شحنه هر وقتي بر طرفي زند» معني شكار كردن فهميده است. وانگهي مضمون دو بيت آخر (عالم چو سيه شعار باشد...) را در سخن سهروردي  (بنا بر مجموعه مصنفات) نمي‌بينيم. شايد در نسخه‌اي كه اساس كار او بوده آن مضمون وجود داشته است. به هر حال مطلبي است كه در مهريشت نظايري دارد.

[6] فقرات مهريشت از روي تصحيح و توضيح گرشويچ نقل شده است.

[7] درباره‌ی اين رسوم به مقاله‌ی مري بويس مي‌توان رجوع كرد تحت عنوان «جشن مهرگان در ميان زردشتيان» مندرج در مجموعه دو جلدي «مطالعات مهري» ويراسته‌ی هينلز.

[8] مي‌دانيم كه سهروردي در آثار خويش خورشيد را به نام «هورخش» خوانده است. هورخش از لفظ -hvāraoxšna اوستايي آمده است. در مهر يشت -hvāraoxšna همان خورشيد است (در قطعه 142 كه گرشويچ درست تفسير نكرده است). از اينجا نيز بدست مي‌آوريم كه گويا سهروردي از مهريشت خبري داشته است.

[9] «نفس گاو» با نظر به عالم كبير و «گاو نفس» با نظر به عالم صغير عنوان شده است.

[10] عين القضات همدان در كتاب تمهيدات فصلي درباره‌ی عشق آورده است. از نظر او عشق بر سه قسمت است: عشق صغير و عشق ميانه و عشق كبير. عشق صغير عشق بندگان است با حق و عشق كبير عشق حق است با بندگان و عشق ميانه در ميان اين دو است. اگر به لسان عين‌القضاة سخن بگوييم سهروردي در رساله فی حقيقت العشق از هر سه قسم عشق سخن گفته است: از عشق صغير آغاز كرده (فصل 8) و در نهايت به عشق كبير رسيده است (فصول 9، 10، 11، 12).

سهروردي در رساله صفير سيمرغ (سهروردي، ج سوم، ص 329) آورده است: «و عشق عبارت است از محبتي كه از حد بيرون رفته باشد و عشق با يافتن مراد بماند (در متن آمده است نماند كه غلط است) و شوق نماند ... .» از اين سخن سهروردي نيز مي‌توان دريافت كه در نظر شيخ اشراق عشق صرفاً يك واسطه نيست و بالاتر از اين نيز هست.

حيف است كه در اينجا به يكي از سخنان پيرهرات اشاره نكنيم كه مي‌فرمايد:

مهر و ديدار هر دو بر هم رسيدند. مهر ديدار را گفت تو چون نوري كه عالم افروزي. ديدار مهر را گفت: تو چون آتشي كه عالم سوزي. ديدار گفت: من چون جلوه كردم غمان از دل بركنم. مهر گفت: من باري غارت كنم دلي كه بر او رخت افكنم. ديدار گفت: من تحفه‌ی ممتحانم. مهر گفت: من شورنده‌ی جهانم. ديدار بهره‌ی اوست كه او را به صنايع شناسد، از صنايع به او رسد: مكونات و مقدرات و محدثات از خلق زمين و سموات و شمس و قمر و نجوم و مسخّرات. مهر بهره‌ی اوست كه او را هم به او شناسد: از او به صنايع آيد نه از صنايع بدو. (ميبدي، ج3، ص 639)

[11] دانشمندان امروز بيشتر برآنند كه آئين مهر غربي (ميترائيسم) چندان به تعليم زردشتي يا مغاني مربوط نيست و اگر ربطي هست سطحي و در حد لفظي چند است. آنچه اين پژوهندگان را به اين وادي سوق داده است اين است كه با تفسيرهاي معمولي كه از مدارك زردشتي متداول است بين تعليم عرفاني مهرپرستان غربي و تعليم زردشتي نسبتي پديدار نيست. اما توجه كنيم كه با تفسير و تأويل مدارك زردشتي به راهنمائي فلسفه اشراق و عرفان وحدت الشهودي عرفاني مغاني مشرب دوره‌ی اسلامي توهم جدائي مهر پرستي غربي و تعليمات شرقي (ايراني) درباره مهرايزد مرتفع خواهد شد. آنگاه برخي اشارات نويسندگان كلاسيك غربي را بهتر مي‌توان دريافت، مثلاً Triplasios Mithras كه دنيس آرئوپاگيت از آن سخن گفته است، با نظريه‌ی سه برادران سهروردي قابل تطبيق به نظر مي‌رسد و سخن سهروردي به فهم آن اشاره مدد مي‌رساند. وانگهي اگر در غرب «مهر» را ميانجي (mesites) شمرده‌اند معني اين لفظ را در پرتو تعليم سهروردي درباره‌ی عشق كه واسطه‌اي است كه طالب را به مطلوب مي‌رساند مي‌توان فهم كرد.


منابع و مآخذ:

ابوسعيد ابوالخير، اسرار التوحيد، به كوشش دكتر شفيعي كدكني، تهران.
زرين كوب، عبدالحسين، دنباله‌ی جستجو در تصوف ايران، تهران، خوارزمي.
سهروردي، شهاب‌الدين (شيخ اشراق)، مجموعه‌ی مصنفات، ج3.

نويسنده : بابك عاليخاني
منبع : پژوهشنامه علوم انسانی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید بهشتی، ش 36 (زمستان 1381)، ص 1-13

نگاهی به کاربرد تمثیل در فلسفه اسلامی

نگاهی به کاربرد تمثیل در فلسفه اسلامی



متن پیش رو بخش اول سخنرانی دکتر نصرالله پور جوادي استاد،محقق و مولف فلسفه است که با عنوان: تمثيل‌هاي فلسفي روز 27 آذر 1386 در گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی ایراد شد.

 
   ● سخنران: نصرالله - پورجوادي

● منبع: سایت - باشگاه اندیشه

 
 

هنگامي كه به آثار معروف‌ترين فلاسفه مثل ارسطو، سن توماس، دكارت، لاك و كانت نگاهی بیندازیم درمي‌يابيم همه اين فلاسفه سبک خاصي براي نگارش فلسفی خود انتخاب كرده‌اند.

فلاسفه مسلمان هم اينگونه‌ بوده‌اند. آثار ابن‌سينا اعم از شفا، نجات و اشارات، تجلی سبک خاص ابن سیناست. يعني فلسفه براي بيان و عبارت‌پردازي، سبك خاصي دارد. ولي اگر دقت بيشتري کنیم، نگارش و عرضه مطالب فلسفي در تاريخ فلسفه تنها نحوه بيان فلسفه نبوده است. به اصطلاح تنها شيوه فلسفيدن و تنها نحوه آموزش فلسفه نبوده است.

افلاطون را در نظر بگيريد. مطالب ارائه شده توسط او به صورت ديالوگ است. تا جايي كه گفته مي‌شود اصل تفكر فلسفي از دل ديالوگ متولد مي‌شود. فلسفه دائماً برای ما پرسش دروني پديد مي‌آورد و پاسخ دادن به آن پرسش‌ها در قالب ديالوگ مي‌تواند صورت گيرد.

ديالوگ در اعصار بعدي از قرون وسطي تا دوره جديد هم مورد توجه بوده است. البته زياد هم مطرح نبوده است.

آن چيزي كه زبان فلسفه بوده، روش ارسطو بود. در داخل سنت افلاطوني نوعي شيوه خاص بيان مطالب فلسفي مشاهده مي‌شود كه به آن تمثيل اطلاق كرده‌اند.

من قصد دارم راجع به اين نوع بيان فلسفي در عالم و تفكر اسلامي و فرهنگ خودمان سخن بگويم. من اینجا تمثيل را معادل الگوري به كار مي‌برم.

الگوری اصطلاحي قديمي نبوده بلكه اصطلاحي جديد در زبان فارسي است. شايد اولين‌بار مرحوم ذكاالملك فروغي اين اصطلاح را براي فلسفه به كار برد. الگوري يا تمثيل چيست؟

الگوري معمولاً يك قصه، حكايت يا داستان است كه در اين حكايت، كوشش شخص يا حيواني براي رهايي از زندان يا قفس، براي رفتن به وطن خود به تحرير مي‌آيد.

خلاصه اينكه در اين قصه، سير و سفر و كوشش براي رسيدن به جايي وجود دارد. مقصد هم متغير است. مي‌تواند وطن، معشوق، محبوب و يا براي رسيدن به معرفت يا براي رسيدن به رستگاري باشد.

معمولاً هم قهرمان اين داستان به تعبير فلسفي نفس ناطقه است. اينكه مي‌گويم معمولاً،ً به اين دلیل است كه هيچ‌كدام از اين مواردي كه ذكر شد به صورت صد در صد نيست.

حال چرا نفس؟ افلاطون مي‌گويد نفس، موجودي است كه حركتش از خودش است. در تمام عالم اجسام، چيزي را پيدا نمي‌كنيد كه حركتش از خودش باشد. هر متحركي در عالم توسط چيزي به حركت درمي‌آيد. ولي نفس اينگونه نيست. از اين رو ابدي است. بنابراين در ذات قصه يا الگوري حركت و نفس وجود دارد. مثلاً الگوري غار را در جمهوريت افلاطون در نظر بگيريد. او راجع به نفس مي‌گويد: نفوس آدميان همه در غاري محبوسند. بر اساس نور چراغي كه از پشت مي‌تابد، آدميان سايه‌هاي خود را مي‌بينند. يكي فقط مي‌تواند از اين عالم بيرون آمده و به عالم نور راه يابد تا خورشيد را ابتدا در آب و سپس خورشيد حقيقت را بدون واسطه ببيند. در "فدروس" هم چنين است. نفس به عنوان چيزي كه حركتش از خودش است نمايانده مي‌شود. يكي از بهترين الگوري‌هايي كه در عالم اسلام تأثير گذاشته، الگوري‌های افلاطون و به خصوص تمثيل غار است.

مثلاً داستان "غربت غربیه" سهروردي را در نظر بگيريد. اين داستان از نظر صورت و معنا بسيار به تمثيل افلاطون شبيه است. در قديم به جاي واژه تمثيل از واژه قصه استفاده مي‌كردند. مثلاً "رساله الطير" ابن سينا كه يك الگوري است، خود او آن را قصه مي‌نامد. يا "سلامان و ابسال" جامي تحت عنوان قصه به تحرير درآمد. گاهي نيز رساله‌الطير را در بعضي نسخ قديمي، داستان مرغان ترجمه كرده‌اند. اين داستان‌ها يكسان نيستند. ممكن است بلند يا كوتاه باشد. الگوري‌هاي بسيار كوتاهي نیز وجود دارد.

 مثلاً فرض كنيد لغت موران در چند تمثيل به كار رفته است. يكي از آنها داستان طاووسي است كه توسط پادشاهي زنداني شده است و نمي‌تواند هيچ جايي را ببيند الا از يك سوراخ كوچك. در صورتي كه قبلاً در يك باغ بزرگ زندگي مي‌كرد.

اين داستان دقيقاً وضع نفس ناطقه ما را در قفس عالم جسماني نشان مي‌دهد. رساله‌الطير ابن سينا و غزالي بلند است و گاهي اين رساله‌ها به دست ادبا مي‌افتد و داستان‌هاي فرعي زيادي به آن اضافه مي‌كنند. مثلاً منطق‌الطير يك داستان اصلي دارد كه يك الگوري است ولي در دل آن داستان‌هاي فرعي متعدد آمده است. يا مثلاً در سلامان و ابسال كه تمثيلي فلسفي است، داستان حيوانات و مثال‌هاي مختلف گنجاده شده است. اين موارد چيزهايي است كه پيام نويسنده يا شاعر را در موارد مختلف تزئين مي‌كنند.

بعضي اوقات داستان‌هاي فرعي براي توضيح مطلبي است. ولي خود داستان اصلي بر سر جاي اصلي وجود دارد. ما در زبان و تفكر فارسي تمثيل‌هاي متعددي داريم كه تاكنون به طور سيستماتيك به سراغ شان نرفته‌ايم. زيرا اينها به هر حال آثار فلسفي‌اند. اين آثار يا آثار فلسفي محض‌اند يا جنبه عرفاني و كلامي به خود مي‌گيرند. ولي زيربناي تمام اينها، ذوق و برداشت و تفكر فلسفي است. زيرا بسياري از اينها تحت تأثير تمثيل‌ها يا الگوري‌هايي‌اند كه ابن‌سينا به دست داده است. ابن‌سينا در اين باره رساله‌هايي به نام "حي‌بن يقضان"، رساله‌الطير و سلامان و ابسال (اكنون در دسترس نيست) دارد. معراج‌نامه هم به صورت يك الگوري بيان شده است.

به طور كلي مي‌توان دو نوع تمثيل را از هم متمايز كرد. يك دسته از آنها فلسفي محض‌اند. مثل حي ابن يقضان و رساله‌الطير كه نفس ناطقه براي رهايي از عالم جسماني و رفتن به عالم معقولات و روحاني كوشش مي‌كند. در ضمن اين داستان‌ها و به خصوص در حي بن يقضان، ابن‌سينا جهان‌شناسي فلسفي خود را بيان مي‌كند. راجع به عقول و نفوس، افلاك، پيدايش هيولا و بسياري موارد ديگر بحث مي‌كند. به هر حال همه اينها آثار فلسفي‌اند. جديداً هم اثري با نام حكيم‌نامه ديدم كه آن هم به سبک الگوري و معاصر خواجه نصيرالدين طوسي بوده است. به اين ترتيب اين دسته را مي‌توان تمثيل‌هاي فلسفي نام نهاد.

 

تمثیل های عرفانی

ولي در كنار اين دسته‌، تمثيل‌هايي وجود دارند كه جنبه عرفاني و گاهي عرفاني- فلسفي دارند. يكي از قديمي‌ترين آنها، تمثيل یا الگوريی است از حسين بن منصور بن حلاج، صوفي معروف كه در سال 309 هجري قمري فوت كرد. حلاج در يكي از بخش‌هاي كتابش داستاني مي‌آورد اينگونه كه: در جايي شمعی روشن است. پروانه‌هایی هم به دور آن مي‌چرخند. بین پروانه ها بحث از اين مي‌شود كه آتش شمع چه و چگونه است. پروانه‌اي مي‌گويد من مي‌روم ببينم آتش چگونه چيزي است. او مي‌رود و اطلاعاتي از اشياء پيرامون آتش به دست می آورد. ولي از آتش اطلاعاتي نمي‌دهد. پروانه ديگري مي‌رود و آتش را از نزديك مي‌بيند و به روش خود چيستي و چگونگي آن را براي ديگران نقل مي‌كند. پروانه سوم دور آتش مي‌چرخد. آنقدر اينكار را انجام مي‌دهد كه در آتش فرو مي‌افتد و مي‌سوزد. آن هنگام است كه پیر و مرشد پروانه ها مي‌گويد اين پروانه به شناخت حقيقي آتش رسيد.

 در عرفان در ابتدای امر از شناخت صحبت نمي‌كنند بلكه مي‌گويند مرحله اول علم اليقين است. در اين مرحله نسبت به چيزي علم و خبر پيدا مي‌كنند. مرحله دوم عين‌ اليقين و مرحله سوم حق اليقين است. در اين مرحله است كه طالب حق و حقيقت با آن يكي مي‌شود. اين سه مرحله معرفت است. به اين نوع حركت تحقيق مي‌گويند. به معناي رفتن و يكي شدن با حق. گاهي هم از آن به توحيد اطلاق مي‌شود. خصوصيت الگوري‌هايي كه با زمینه عرفانی به وجود آمده، رفتن و يكي شدن با او دراین گونه تمثيل های عرفاني است.

در تمثيل‌هاي فلسفي مثلا رساله‌الطير، مرغ به سوي پادشاه جزيره مي‌رود تا با او سخن بگويد و سپس به اين عالم برمي‌گردد.

در صورتي كه در تمثيل‌هاي عرفاني، مسأله فنا مطرح است.

البته گاهي اين موضوعات با هم خلط مي‌شوند. مثلاً سهروردي فيلسوفي است كه وقتي درباره نفس سخن می گويد لاجرم مطمئنيم كه منظورش، نفس ناطقه است. ولي ناگهان در "مونس الرشاق" يا در "حقيقت العشق" ناگهان مي‌گويد نفس گاوي است كه بايد قربان شود!

اين ديگر نفس ناطقه نيست. به اين ترتيب اين اصطلاح‌ها مقداري جابجا و خلط مي‌شوند.

به هررو با حلاج اين تمثيل‌ها آغاز مي‌شوند و در ادبيات فارسي هم تأثير زيادي مي‌گذارند. احمد غزالي، عطار، سعدي و ديگران از اين الگوري استفاده‌ها كرده‌اند.

الگوري ديگري بلافاصله بعد از الگوری ابن سينا بوجود مي‌آيد كه موضوع آن درباره لااله‌الاالله و سير و سفر راجع به آن است. نويسنده اين الگوری ابوالحسن بُسطي است. سفر از لا شروع مي‌شود به اله، الا و سپس به الله ختم مي‌شود. او اين سفر را حركت روح و روان آدمي مي‌داند كه سرانجام به مقصد مي‌رسد.

بعد از ابن‌سينا كوششي آغاز مي‌شود تا تميثل‌هاي فلسفي را عرفاني كنند. رساله‌الطير ابن‌سينا تمثيلي فلسفي است. ولي احمد غزالي در آن تغييراتي اعمال مي‌كند و این تمثیل در نهایت جنبه عرفاني مي‌يابد. این الگوری سپس به عطار رسیده و به منطق‌الطير تبديل مي‌شود که كاملاً وجهي عارفانه به خود گرفته است. اين امر كوششی آگاهانه است.

در تاريخ فلسفه اسلامي در سده‌هاي اوليه تحول های زیادی به چشم می خورد. در اين سالها فلسفه اسلامي بسيار تحت تأثير فلسفه يونان بوده‌است.

بعد از ابن‌سينا و شاگردان او به تدريج كوششي صورت مي‌گيرد تا فلسفه را با كلام و عرفان بياميزند. اين كوشش‌ها ابتدا به دليل مخالفت ابوحامد غزالي و ديگران با فلسفه است. از اين رو وقتي كه به سهروردي مي‌رسيد مي‌بينيد كه چقدر تصوف و عرفان به مباحث فلسفي وارد شده‌است.

يا اگر در آثار خواجه نصير طوسي دقت کنید درمي‌يابيد كه كلام تا چه حد وارد آثار او شده است. مي‌توان ادعا كرد تا پيش از ابن‌سينا ما تحت تأثير فلسفه هلنیستيك هستيم. ولي از آن به بعد فلسفه ما به خود جنبه قرون وسطايی مي‌گيرد. فلسفه در قرون وسطي به الاهيات، كلام و خداشناسي تبديل شد.

در واقع فلسفه جنبه صوفيانه به خود مي‌گيرد. مثل فلسفه‌هايي كه بعد از سهروردي و حكمت اشراق او به وجود آمدند. همين تحول در فلسفه اسلامي را مي‌توان در نحوه بيان تمثيل‌ها يا الگوري‌ها دید. يعني به تمثيل‌هاي فلسفي جنبه‌هاي عرفاني و ادبي داده مي‌شود. اصولاً به كار بردن تمثيل براي بيان مطالب فلسفي، وارد كردن شيوه‌ها و تكنيك‌هاي ادبي در فلسفه است. داستان‌سرايي كردن كار اديب است. ولي از اين تكنيك براي بيان فلسفه خاصي استفاده شده است.

بعد از اين دوران، فلسفه با تصوف، عرفان و ادبيات آميزش پيدا مي‌كند. از اين رو آثار فلسفي محض كمرنگ مي‌شوند و به جاي آن تمثيل‌هاي عرفاني رنگ می گیرند. ولي هنوز در آن رگه هایی از فلسفه ديده مي‌شود.

 

تمثیل های عاشقانه

بعد از دوره ايلخانان و به خصوص تيموريان دسته ديگري از تمثيل‌ها (الگوري‌ها) بوجود مي‌آيند كه موضوع آنها عشق است.

يعني قهرمان داستان دلباخته معشوق شده و حركت قصه در جهت به دست آوردن معشوق و رسیدن به وصال معشوق است. بيشترين الگوي اين گونه داستان‌ها، داستان‌هاي نظامي مثل ليلي و مجنون و خسرو شيرين است. نمونه‌هاي فراواني از اين نوع تمثيل‌ها وجود دارد كه جنبة صوفيانه و عاشقانه دارد. بعضي از آنها هم به صورت مثنوي بر جاي مانده است مانند"جمال و جلا" كه توسط اميرالدين نوزآبادي به نگارش درآمده است. يكي از شخصيت‌هاي داستان او فيلسوف است. خود نوزآبادي هم علايق فلسفي داشته و پيداست كه صوفي نبوده است. بيشتر توجه او به فلسفه است. ولي پا به پاي تحولاتي كه در تمثيل‌هاي فلسفي و عرفاني به وجود آمده پيش مي‌آيد و چنين اثري را ساخته است.

مثلاً سلامان و ابسال جامي را بنگريد. جامي یک صوفي است. ولي او سلامان و ابسال را نوشته كه شخصيت‌هاي آن فلسفي‌اند.

خود او مي‌گويد: اين نفس ناطقه است. او از عقل كلي و نفس كلي و عقل فعال سخن به ميان مي‌آورد. در دوره‌هاي ابتدايي، تعداد شخصيت‌هاي تمثيل‌ها كم است. معمولاً يك قهرمان وجود دارد كه با همجنس‌هاي خود حركت مي‌كند. تمثيل‌هاي فلسفي اينگونه‌اند، مثل ابن‌سينا در حي‌بن يقضان.

قهرمانان تمثيل‌هاي فلسفي، به سال پيرند ولي چهره‌شان جوان است. زيرا اينان ابدي‌اند و پير نمي‌شوند. وراي زمان‌اند. اينان مظهر عقل فعال‌اند كه معلم نفس ناطقه است. پير تمثيل‌هاي فلسفي به منزله معلم نفس ناطقه اند كه مسافر اين راه است. اين يكي از خصوصيات تمثيل‌هاي فلسفي است.

در تمثيل‌هاي فلسفي وقتي رهروان به مقصد مي‌رسند، فرق نمي‌كند اين مقصد پادشاه باشد يا هر چيز ديگر. در هر حال اين پادشاهان در حكم عقل كلي اند. زيرا عقل كلي قابل شناخت است نه ذات احديت. آن مَلَك يا پادشاه هم مظهر و سمبل عقل كلي است. ولي در عرفان و آثار عرفاني و در سهروردي هم تا حدودي پير داستان، عقل فعال است. معلم حقيقي نفس ناطقه است. ولي در بعضي تمثيل‌های (الگوري‌ها) عرفاني، پير داستان ممكن است خضر، مرشد و انسان كامل يا شيخ نوراني باشد. ولي الگو تا حدودي همان الگوي تمثيل‌هاي فلسفي است.

تا اينجا دورنمايي كلي از سير تحولات تمثيل‌هاي فلسفي و عرفاني ارائه دادم. البته تمثيل‌هاي فلسفي زمينه بكري برای تحقیق است، زیرا تاكنون بسیاری از آنها شناسايي نشده‌اند. حتي خيلي از اين آثار تاكنون به چاپ نرسيده‌اند.

 پس از ارائه اين سير تاريخي و تاريخچه تمثيل‌هاي فلسفي، به مسئله تفسير آنها مي‌رسيم.

 

ادامه دارد ...

نگاهی به مراسم ملی ایرانیان

نگاهي به مراسم ملي نوروز ايرانيان

اسماعيل آبادي

بسياري بر اين انديشه‌اند، حكايت نوروز بيش از آن‌چه كه يك رويداد و حركت اساطيري تاريخي باشد، باور مردم است، اعتقاد به بزرگداشت يادها و يادگارهايي كه از زماني به درازاي تاريخ اين سرزمين مانده است. از طرف همه كساني كه خود را ايراني مي‌دانند، به عنوان يك رويداد مقدس مورد ستايش قرار مي‌گيرد و در اجراي مراسمي كه سينه به سينه منتقل شده است، در هر كجاي اين جهان هستي كه زندگي مي‌كنند، خود را ملزم به انجام آن مي‌دانند.

آقاي برهان در كتاب نوروز آيين هزاره‌ها،‌مي‌نويسد: «‌‌‌‌بهار در كشور دير پايمان ايران، از ويژگي‌هايي برخوردار است كه زيست و يا زندگي دوباره گيتي يكي از اين ويژگي‌هاست. نوروز نخستين روز بهار است، بدان‌گونه كه نياكان ما باور داشتند كه هر گياهي كه در نوروز، گونه‌اي زندگي تازه نداشته باشد، مرده است و چيزي جز هيزم نيست. با پذيرش اين باور است كه آنان براي بزرگ‌داشتِ نو شدنِ گيتي، جشن برپا مي‌داشتند. ايرانيان باور دارند كه نوروز را بايد گرامي داشت «‌‌زيرا نوروز روز آفرينش نخستين مرد جهان است، و كيومرث نخستين مرد جهان است، مردي كه در نوروز، هستي آشكار يافت.»

يحيي ذكاء، انديشمند ايراني، از كتاب نوروزنامه برداشتي دارد، مي‌نويسد: «‌‌چون كيومرث، اول از ملوك عجم، به پادشاهي نشست، خواست كه ايام سال و ماه را نام نهد و تاريخ سازد، تا مردمان آن را بدانند. بنگريست كه آن روز بامداد، آفتاب اول دقيقه حمل آمد. موبدان را گِرد كرد و به‌‏فرمود كه تاريخ از اين‌جا آغاز كنند و موبدان جمع آوردند و تاريخ نام نهادند.»

در ‌‌نوروز آمده است: چون جمشيد آن روز را دريافت، آغاز سال را كه هر سيصد و شصت و پنج روز و ربعي از شبانروز بود، نوروز نام نهاد  و جشن و آيين آورد. پادشاهان و ديگر مردمان، بدو اقتدا كردند.

ايرانيان براي نوروز، به فلسفه‌هاي مختلفي معتقد بودند كه اساس و پايه‌ي آگاهي آنان به روند شناخت جهان و آگاهي به رموز خلقت را نويد مي‌داد. بنابراين فلسفه‌، اعتقاد دارند كه نوروز، زماني است كه خداوند از آفرينش جهان فراغت يافت از اين جهت اول فروردين كه نوروز باشد، به نام اهورامزدا، خوانده مي‌شود. و اين باور وجود دارد كه جشن نوروز يكي از شش جشن سال و مصادف با آخرين گاهن‌بار است. كه آن‌ها در سال ايراني، شش بار و هر كدام به مدت 5 روز جشن گرفته مي‌شد، و عبارت بودند از:

1ـ ميديوزرم‌گاه ـ به انگيزه آفرينش آسمان و آن‌چه در آن است.        (از پانزدهم ارديبهشت)

2ـ ميديوشم‌گاه ـ به بزرگداشت آفرينش آب                   (از پانزدهم تير ماه)

3ـ پتيه شهيم‌گاه ـ به پاس آفرينش زمين                        (از سي‌ام شهريور ماه)

4ـ اياسيريم‌گاه ـ به شكوه آفرينش گياهان                         (از سي‌ام مهر)

5ـ ميدياريم‌گاه ـ به بزرگي آفرينش جانوران                         (از بيستم دي‌ماه)

6ـ هم سيتدم ـ به آفرينش مردم                        (در واپسين 5 روز اسفند)

و اين گاهنبار ششم را نوروز نام نهادند و آن را جشن گرفتند.

بدين‌سان، آغاز تقويم با اطلاعاتي كه از نويسندگان و تاريخ‌دانان مختلف به دست آمده، مشخص شده كه اطلاعاتي كه در مورد روزها، ماه‌ها و سال‌ها جمع‌آوري شده، بيش‌تر از دوره هخامنشيان است. و از اين زمان به بعد، دو نوع تقويم به‌وجود آمده كه يكي از آن‌ها، نام اسامي 30 روز ايام ماه آمده. و در بيشتر كتيبه‌ها و آثار باقيمانده از دوران اين سلسله ديده مي‌شود. دومي گاه‌شماري است كه جانشين آن شده و به عنوان تقويم اوستايي مشهور گرديده است.

آقاي دكتر ذبيح‌اله صفا در كتاب گاه‌شماري و جشن‌هاي ملي ايران، مي‌نويسد: «‌‌در كتيبه‌هاي هخامنشي و هم‌چنين در مجموعه‌اي از اسناد كه در پرسپوليس كشف شده به‌نام عده‌اي از ماه‌ها، باز مي‌خوريم كه معلوم نيست از كي در ايران معمول بوده. آيا در زمان عهد سلاطين ماد نيز رسميت داشته يا تنها از زمان هخامنشيان پذيرفته شده است» (ص 9).

آقاي رحيم عزيزي در كتاب بررسي‌هاي تاريخي و مذهبي آيين نوروزي، اشاره مي‌كند «‌‌به‌طور كلي سال خورشيدي ايران مبداء ثابت و معيني نداشته، بلكه از نظر نجومي و تجزيه و تركيب استخراجي است از سال قمري شمسي بابليان و سال‌‌هاي سيار مصريان باستان كه براي اولين بار توسط داريوش پادشاه هخامنش بنيان نهاده شد» (ص 76).

داريوش پس از مدتي وابستگي سال‌هاي ايراني را با بابل قطع و مستقلا  سال جديدي را بنيان نهاد. اين تقويم در درون شاهنشاهي ايران و كپودوكيه و ارمنستان مراعات مي‌گرديد... وقتي معايب اين سال انتخابي آشكار گرديد، از سال‌هاي كبيسه زرتشت كمك گرفت.

آقاي عزيزي در (صفحه 77) اشاره دارد كه بنابر متون اوستا، سال به دو قسمت تابستاني هفت ماهه و زمستان پنج ماهه و پنج روزه بوده كه بعدا به چهار فصل تقسيم‌بندي شده است.

سال بدون شك، 365 روز محاسبه مي‌گرديد كه به دوازده ماه و پنج روز كه به‌نام پنجه مي‌ناميدند. هر روزي از ماه را، به نام مخصوص نام‌گذاري كرده بودند. اسامي ماه‌ها در كتاب اوستا ديده نمي‌شود ولي اسامي روزها، تماما در آن ذكر گرديده است. اما در كتب پهلوي اسامي ماه‌ها قيد شده و سال به فصول چهارگانه تقسيم شده است. از بين 30 روز اسامي ماه‌ها، روزهاي ماه روز ششم فروردين (جشن فروردگان) روز شانزدهم مهر، (جشن مهرگان)، از همه روزها مهم‌تر بوده است.

اسامي ماه‌هاي اوستايي، همانند ماه‌هاي فصلي ناميده شده بود كه عبارت بودند از:

1ـ فروردين                    به‌نام فره‌وشي

2- اردي‌بهشت               راستي و عدالت، نظم الهي

3ـ خرداد                   (هاروت) قانون همه درست

4ـ تير               فرشته و نماينده باران

5ـ امرداد                   فرشته و نماينده جاويدان يا «‌‌ماروت»‌و مظهر پاك زوال‌ناپذير اهورامزدا

6ـ شهريور                   كشور برگزيده آسماني

7ـ مهر يا ميترا             فروغ خورشيد، پيمان، دوستي

8ـ آبان                   منسوب به فرشته نگهبان آب

9ـ آذر               ماه نيايش آتش

10ـ دي             ماه دين، نام ماه خدا آفريدگار

11ـ بهمن                   منش پاك يا بهترين منش

12ـ اسفند                   فروتني پاك

 

با تقسيم سال به 12 ماه، مساله‌ي اساسي، 5 روز اضافه در مجموع ايام ماه‌هاي بالا كه هر كدام 30 روز محاسبه شده بود، به دليل كبيسه بودن هر چهار سال يك‌بار، مشكلاتي ايجاد مي‌كرد. تا اينكه خواجه نظام‌الملك وزير ملك‌شاه، تعدادي از منجمين و رياضي‌دانان عصر خود را براي حل اين مشكل گرد آورد. كه از ميان آن‌ها معروف‌ترين، حكيم عمربن ابراهيم خيامي بود. و به دستور ملك‌شاه «‌‌‌خيام»، اقدام به طراحي و ايجاد زيچ ملك‌شاهي نمود. با توجه به اين‌كه در دوره‌هاي پاياني ساسانيان، روش‌هايي براي تنظيم اجراي كبيسه معمول و آن روش در دوره اسلامي نسخ گرديد و تقويمي به‌نام هجري قمري (مهي) رواج يافته بود كه رعايت اين تقويم، با فصول سال مناسب نبود. و همواره با دشواري‌هايي همراه بود. از جمله جشن‌هاي رايج ملي و اعياد گوناگون مذهبي. و هم‌چنين امور كشت و كشاورزي و وصول ماليات و باز و بسته شدن مراكز دانش و پژوهش و آموزش و اداره‌ها، اين نوع گاه‌شماري به تدريج جاي خود را به سال خورشيدي 360 روز، و سپس به محاسبه سال‌هاي كبيسه به سال 365 روز داد. به هر حال نام حكيم عمرخيام نيشابوري در محاسبه و پابرجايي سال خورشيدي، فراموش شدني نيست.

با روشن شدن، روند برگزاري ايام و سال و ماه در تقويم خورشيدي، باور ايرانيان براي آغاز جشن‌هاي نوروزي يكي از مهم‌ترين اتفاقاتي است كه در درازاي تاريخ يك ملت ممكن است به‌جود آيد.

ايرانيان آغاز مراسم جشن‌هاي نوروزي را با مراسمي آغاز مي‌كنند كه به صورت سينه به سينه در خانواده‌ها، جاي گرفته است. كمابيش از اوايل اسفند ماه، بسياري به استقبال نوروز مي‌روند. خانه‌تكاني و تميز كردن محيط زندگي، يكي از مهم‌ترين روش‌هايي است كه براي آغاز جشن‌هاي نوروزي به اجرا درمي‌آيد. ايرانيان معتقدند كه در شب آخر سال، ارواح درگذشتگان به خانه‌هاي خود بازمي‌گردند و اگر محيط خانه تميز و چراغ بازماندگان روشن باشد، شاد مي‌گردند و براي همين است كه هنگام جشن سال نو، پيش از تاريك شدن هوا، چراغ‌ها را روشن مي‌كنند.

در باور ايرانيان، آتش پاك‌ترين و مقدس‌ترين عنصري است كه نورافشاني مي‌كند، آتش نشانه مادي از تصور الوهيت قابل رويت است كه خودش منبع روشنايي و پاكي مطلق است.

شادروان استاد محمد معين در مورد ستايش آتش مي‌نويسد «‌‌در حكمت اشراق سهروردي، موثر حقيقي وجود نور است. چون محبت و قهر صادر از نور است و حركت و حرارت نيز هر دو معلول نور باشد» ايرانيان با بهره‌گيري از سنت باستاني و اعتقاد به اهميت آتش، در آخرين شب چهارشنبه‌ي هر سال كه تقريبا آغاز سال نو جمشيدي است، به روشن كردن آتش و پرش از روي هفت كپه آتش را خوش‌يمن و موجب سلامتي و دور شدن بيماري‌ها مي‌دانند. چون به‌هر حال، آتش را عامل پاكيزه كردن اشياي ناپاك مي‌دانستند و اين روز را چهارشنبه سوري ناميدند كه هنوز با علاقه بيشتري اين مراسم در هر جا كه ايراني زندگي مي‌كند، برگزار مي‌گردد و مي‌توان گفت هر سال باشكوه‌تر از سال پيش، به انجام مي‌رسد.

عدد هفت در نزد ايرانيان به عنوان يك عدد مقدس بود. و اين سرچشمه گر فته از باستاني‌ترين انديشه در گذر سال نيز مورد توجه قرار گرفت. آقاي رحيم نوروزي كتاب آيين نوروزي مي‌نويسد: «‌‌‌‌برپا داشتن آيين‌هاي نيايش براي سيارات هفت‌گانه كه از هنگام كوچ آريايي‌ها به ايران زمين مورد قبول همگان شد» (ص 101)

استاد پورداود در مورد عدد هفت مي‌گويد: بدون شك ماخذ تقدس عدد هفت در نزد اقوام آسياييك و در نزد اقوام سامي، در اثر نفوذ تقدس سيارات هفت‌گانه است كه از خدايان سوري محسوب بوده است و اين تقدس در نزد اقوام هندآريايي زبان (وداها) بوده است.

عدد هفت در آيين مهر (ميترا) يا به گفته‌ي حافظ «‌‌‌مذهب عشق»، از اهميت خاصي برخوردار بوده و بر هفت اصل بنيان نهاده شده كه عبارتند از:

1ـ جهان را، يك پروردگار درخور ستايش است.

2ـ بيش از يك زن نگيريد.

3ـ برده‌داري كار ناشايستي است.

4ـ گناه بخشوده نمي‌شود و بايستي جزا داده شود.

5ـ پيشوايان دين و دولت، بايد انتخابي باشند.

6ـ ثروت بايد محدود باشد.

7ـ مردم جهان با هم برابرند.

 

در آيين ميترا، مراحل سلوك هفت‌گانه وجود دارد كه شيخ عطار در منطق‌الطير به عنوان هفت وادي سلوك ياد كرده و مي‌نويسد:

1ـ طلب

2ـ عشق

3ـ معرفت

4ـ استغنا

5ـ توحيد

6ـ حيرت

7ـ فنا

در ميترائيسم نيز مراحل هفت‌گانه عبارتند از:

1ـ كلاغ

2ـ پارسا

3ـ سرباز

4ـ شير

5ـ پارسي (ايراني)

6ـ مظهر آفتاب (پيك خورشيد)

7ـ مقام پير يا پدر

به هر صورت، اين عدد مقدس در سفره هفت‌سين سال نو كه خانواده بر گرد آن مي‌نشيند جاي گرفته است. و هفت نوع خوراكي، سبزي كه با حروف سين شروع مي‌شود در اين سفره مي‌گذارند، و آتش باقي‌مانده از چهارشنبه آخر سال را نيز در آتش‌دان نگهداري و آن را در سفره‌ي هفت مي‌گذاشتند، كه اينك شمع روشن به جاي آن نشسته است.

هفت‌سين، شامل: سيب، سركه، سماق، سمنو، سنجد، سير، سبزه هستند كه همگي ريشه گياهي دارند و اين به دليل ارزش بسيار بالاي كشاورزي در زندگي ايرانيان باستان بوده است.

در ميان سفره هفت‌سين، آب، كه يكي از پديده‌هاي آفرينش، نماد و منشاء حيات است، جاي مي‌گيرد و در ميان آن ماهي قرمز رنگي به عنوان نماد زندگي گذاشته مي‌شود. پس از پايان نوروز، ماهي را در آب روان رها مي‌نمايند.

معمولا ايرانيان، طي مراسم عيد كه معمولا 5 روز و برخي آن را تا 13 روز فروردين پاس مي‌دارند، به ديدار بزرگان و هم‌چنين خانواده‌هايي كه در سال قبل عزيزي را از دست داده‌اند، براي پرسه مي‌روند. و اين يادآوري، خوش‌ترين حركتي است كه در ديدارهاي نوروزي انجام مي‌گيرد. كوچكترها به ديدار بزرگان مي‌روند، و انواع تنقلات، شيريني،  و هديه دادن نيز از مراسم نوروزي است. روز سيزده نوروز كه عدد نحسي براي جامعه ايراني است، معمولا در اكثر كشورهاي جهان نيز مردم به آن اعتقاد دارند، موجب مي‌شود كه ايرانيان به خارج از خانه بروند. در ميان سبزه‌زارها و فضاهاي سبز روزها را بگذرانند.

گردش صحرا و نشستن در فضاهاي سبز كه پس از دوازده روز جشن انجام مي‌گيرد، براي گذر از روز سيزدهم است كه اولين روز سيزده سال است و بايد به نحوي شده آن را همراه با دوستان، خانواده و شادي بدرقه كرد.

اين فرهنگ و انديشه‌ي ايراني تا جهان باقي است، خواهد ماند. اينك كه بسياري از ايرانيان در گستره‌اي از جهان زندگي مي‌كنند، آن‌‌ها اين فرهنگ را به‌صورت يك جشن همگاني برگزار مي‌نمايند. و اين‌چنين است كه مردم جهان با اين فرهنگ به تدريج آشنا شده و خود نيز با حضور در اين مراسم، آن را پاس مي‌دارند. جشن نوروز در تمام كشورها و سرزمين‌هايي كه در قلمروي جهان فرهنگ ايراني قرار دارد برپا مي‌شود. علاوه بر آن جوامعي در قلمروهاي ديگر، چون مغولستان در آسيا و مصر و زنگبار در آفريقا نيز آن را برپا مي‌دارند و گرامي مي‌شمارند

هورخش سهروردی از دیدگاه دکتر محمد معین

هورخش‌ سهروردي‌ از ديدگاه‌ دكتر محمد معين‌

كندوكاوي‌ در معناي‌ هور و خشئته‌ي‌
10-1- در اوستا و پارسي‌ باستان‌ ميثره‌ Mirhra و در سانسكريت‌ ميتره‌ Mitra و در پهلوي‌ ميتر Mitr و در پارسي‌ مهر، از ريشه‌ ميث‌ Mith به‌ معني‌ پيوستن‌ و به‌ جايي‌ فرود آمدن‌ است‌.
دارمستتر معني‌ اصلي‌ آن‌ را دوستي‌ و محبت‌ دانسته‌ است‌. يوستي‌ گويد مهر و واسطه‌ و رابطه‌ فروغ‌ محدث‌ و فروغ‌ ازلي‌ و به‌ عبارت‌ ديگر واسطه‌ بين‌ آفريدگار و آفريدگانست‌. درگاتها - قديم‌ترين‌ بخش‌ اوستا - يكبار كلمه‌ ميثره‌ استعمال‌ شده‌ آن‌ هم‌ به‌ معني‌ وظيفه‌ ديني‌. در فرگرد چهارم‌ و نديدادويشت‌ دهم‌، ميثره‌ به‌ معني‌ عهد و پيمان‌ آمده‌ است‌. 

ميتره‌ از خدايان‌ قوم‌ هند و ايراني‌ بود و با خداي‌ آسمان‌ Varuna رابطه‌ نزديك‌ داشت‌ و آن‌ دو با هم‌ نظام‌ عالم‌ و قانون‌ راستي‌ را حفظ‌ مي‌كردند. برهمنان‌ هند او را در رديف‌ هفت‌ پروردگارادي‌ تيا Aditya ستايش‌ مي‌كردند. در نزد ايرانيان‌ نيز ميثره‌ اهميتي‌ به‌ سزا داشت‌ از كتيبه‌ ميخي‌ كه‌ دركاپادوكيه‌ پيدا شده‌، بر مي‌آيد كه‌ گروهي‌ از قوم‌ حتي‌ در ميتاني‌ Mitani واقع‌ در شمال‌ عراق‌ كنوني‌ (بين‌النهرين‌) ميترا را در رديف‌ وارونا و ايندرا و نساتيا Nasatya مي‌پرستيده‌اند و نيز لوله‌ استوانه‌ شكلي‌ از كاسيان‌ آريايي‌نژاد به‌ دست‌ آمده‌ كه‌ نام‌ مركب‌ (ميتراتاشي‌) بر آن‌ منقوش‌ است‌ (2). در كتيبه‌هاي‌ هخامنشي‌ (از اردشير دوم‌ و اردشير سوم‌) پنج‌ بارنام‌ ميثره‌ ياد شده‌ از آن‌ جمله‌ در كتيبه‌ اردشير دوم‌ (404- 359 ق‌.م‌.) در شوش‌ چنين‌ آمده‌ است‌: «اين‌ ايوان‌ را داريوش‌ (اول‌) از نياكان‌ من‌ بنا كرد. سپس‌ در زمان‌ اردشير (اول‌) پدربزرگ‌ من‌ طعمه‌ آتش‌ گرديد. من‌ بخواست‌ اهورامزدا و آناهيتا (ناهيد) و ميثره‌ (مهر) دوباره‌ اين‌ ايوان‌ را بساختم‌. اهورامزدا، آناهيتا و ميثره‌ مرا از همه‌ دشمنان‌ بپايند و آنچه‌ من‌ ساخته‌ام‌ تباه‌ مسازند و آسيب‌ مرسانند.» 

در بخشهاي‌ اوستا از مهر، فرشته‌ فروغ‌ و روشنايي‌ بسيار ياد شده‌. پشت‌ دهم‌ (فروردين‌ پشت‌) منسوب‌ به‌ دوست‌. چون‌ زرتشت‌ ايرانيان‌ را به‌ پرستش‌ خداي‌ يگانه‌ - اهورمزدا - خواند ديگر پروردگاران‌ آريايي‌ را به‌ مرتبه‌ فرشتگي‌ تنزل‌ دارد از آن‌ جمله‌ مهر نيز جنبه‌ خدايي‌ خود را از دست‌ داد و در زمره‌ فرشتگان‌ درآمد اما ايرانيان‌ نتوانستند يكباره‌ خاطره‌ ميثره‌ آريايي‌ را از ياد ببرند، ناگزير بر مرتبه‌ او افزودند و بازش‌ به‌ مقام‌ پرستش‌ ارتقاء دادن‌، چنانچه‌ در بند دوم‌ مهريشت‌، اهورامزدا به‌ زرتشت‌ گويند: «من‌ مهر را مانند خود شايسته‌ ستايش‌ و سزاوار نيايش‌ آفريدم‌...» 

ماه‌ هفتم‌ هر سال‌ و روز شانزدهم‌ هر ماه‌ و جشن‌ مهرگان‌ به‌ نام‌ اين‌ ايزد است‌. به‌ مناسبت‌ توجه‌ و علاقه‌ شاهنشاهان‌ ايران‌ به‌ مهر، ستايش‌ اين‌ ايزد در سراسر ايران‌ و سپس‌ كشورهاي‌ مجاور رايج‌ گرديد و توجه‌ پيشين‌ اقوام‌ ديگر مانند بابليان‌ (كه‌ شمس‌ خداي‌ آفتاب‌ را مي‌ستودند) و يونانيان‌ (كه‌ هليوس‌ helios پروردگار خورشيد را نيايش‌ مي‌كردند) بر اهميت‌ اين‌ ايزد افزود و آئين‌ مهرپرستي‌ بدين‌ طريق‌ در آسياي‌ صغير و سپس‌ رد كشورهاي‌ پهناور امپراطوري‌ روم‌ شايع‌ شد. آئين‌ مزبور تا پيش‌ از سلطنت‌ قسطنتين‌ constantion در ممالك‌ مذكور نفوظ‌ بسياري‌ داشت‌ ولي‌ پس‌ از گرويدن‌ اين‌ امپراتور بكيش‌ مسيحي‌ (در سال‌ 337 م‌) به‌ تدريج‌ مهرپرستي‌ رو به‌ انحطاط‌ گذاشت‌. 

مع‌هذا از طرفي‌ در گوشه‌ و كنار پيروان‌ اين‌ آئين‌ به‌ اجراي‌ آداب‌ خود ادامه‌ دادند چنان‌ كه‌ شيخ‌محيي‌الدين‌ بن‌ عربي‌ (متوفي‌ سال‌ 6318) در يونان‌ به‌ يك‌ تن‌ از مهرپرستان‌ (عبده‌ شمس‌) برخورده‌ و در فتوحات‌ مكيه‌ داستان‌ ملاقات‌ و مكالمه‌ خود را با او نقل‌ كرده‌ است‌ و از سوي‌ ديگر آثار اين‌ آئين‌ در مذهب‌ مسيح‌ نفوذ كرده‌ و پايدار مانده‌ است‌. 

خورشيد در اوستا هوره‌ خشئته‌ Hvare Xshaeta و در پهلوي‌ خورشت‌ Xvarshet آمده‌، و مركب‌ از دو جزء است‌: هوره‌ به‌ معني‌ هور و خور و آفتاب‌، و خشئته‌ كه‌ در پهلوي‌ شت‌ و در پارسي‌ شيد شده‌ به‌ معني‌ فروزان‌ و درخشان‌. بايد دانست‌ كه‌ اساساً به‌ آفتاب‌ (هوره‌) به‌ طور اطلاق‌ گفته‌ مي‌شد و بعدها صفت‌ (خشئته‌) راب‌ آن‌ افزودند - چنان‌ كه‌ يمه‌ (جم‌) رايمه‌ خشئته‌ (جمشيد) گفتند. درگاتها (هوره‌) بدون‌ (خشئته‌) ياد شده‌ و در ديگر بخشهاي‌ اوستا نيز مكرر بدون‌ آن‌ آمده‌ است‌. بنابر آنچه‌ گفته‌ شد (هوره‌ خشئته‌) يا (خورشيد) لغة‌ به‌ معني‌ آفتاب‌ درخشان‌ است‌. در اوستا (هوره‌) و (هوره‌ خشئته‌) هم‌ به‌ معني‌ قرص‌ آفتاب‌ است‌ و هم‌ از آن‌ فرشته‌اي‌ اراده‌ شده‌ است‌. در بشت‌ ششم‌ آمده‌: «ما خورشيد فناناپذير و با شكوه‌ و تنداسب‌ راخشنود مي‌سازيم‌.» در هفت‌ پاره‌ اوستا، كالبد اهورا مزدا مانند خورشيد تصور شده‌ است‌. در يسناي‌ اول‌ خورشيد چشم‌ اهورا مزدا محسوب‌ گرديده‌. خورشيديشت‌ و خورشيد نيايش‌ در اوستا متعلق‌ به‌ دوست‌ و روز يازدهم‌ هر ماه‌ به‌ نام‌ اين‌ ايزد است‌. 

يزدگرد دوم‌، شاهنشاه‌ ساساني‌ به‌ اين‌ عبارت‌ سوگند ياد مي‌كند: «سوگند به‌ خورشيد، خداي‌ بزرگ‌، كه‌ از پرتوي‌ خودگيتي‌ را روشن‌ و از حرارت‌ خويش‌ همه‌ كائنات‌ را گرم‌ كرده‌ است‌.» همين‌ پادشاه‌ سه‌ چهار بار سوگند خورشيد را تكرار كرده‌ است‌. 

هنگامي‌ كه‌ روحانيان‌ مسيحي‌ را به‌ ترك‌ آيين‌ خود مجبور كردند با ايشان‌ پيمان‌ بستند كه‌ به‌ جاي‌ معبود پيشين‌ خويش‌ خورشيد را نيايش‌ كنند (چنان‌ كه‌ در رسائل‌ شهداي‌ سرياني‌ بدان‌ تصريح‌ شده‌). شاهپور دوم‌ به‌ سيمون‌ بن‌صبعه‌ وعده‌ داد كه‌ به‌ شرط‌ ستايش‌ خورشيد، او را نكشيد. بنابر روايت‌ پروكوپ‌ Procope مغان‌ آفتاب‌ طالع‌ را ستايش‌ مي‌كردند. از آنچه‌ گفته‌ شد پيداست‌ كه‌ ايرانيان‌ در ازمنه‌ بسيار كهن‌ مهر و خورشيد را در ايزد جداگانه‌ مي‌پنداشتند و مندرجات‌ اوستا گواه‌ اين‌ مدعاست‌. ولي‌ سپس‌ اين‌ دو را به‌ مناسبت‌ تشابه‌ وظايف‌ آنان‌، با هم‌ مشتبه‌ كرده‌، يكي‌ دانستند چنان‌ كه‌ استرابون‌ نويسد «ايرانيان‌ خورشيد را به‌ نام‌ مهر مي‌ستايند و به‌ همين‌ مناسبت‌ در اوستا غالباً از مهر سخن‌ رانده‌ شده‌ و خورشيد به‌ درجه‌ دوم‌ تنزل‌ كرده‌ است‌. بعدها كه‌ آيين‌ مهر از آسياي‌ صغير روم‌ نفوذ كرد در آنجا مهر به‌ نام‌ خورشيد مغلوب‌ ناشدني‌ Sol invictus خوانده‌ شده‌ است‌. كريستنسن‌ گويد: «اگر مغان‌ عده‌ ساساني‌ خورشيد را مي‌پرستيدند منظور آنان‌ (هور) نبوده‌ است‌ بلكه‌ در حقيقت‌ مهر را پرستش‌ مي‌كردند. در تصوير اردشير دوم‌ كه‌ در طاق‌ بستان‌ است‌ او هرمزد حلقه‌ي‌ پادشاهي‌ را به‌ شاهنشاه‌ مي‌بخشد در پشت‌ سر شاه‌، ميترا (مهر) ايستاده‌ است‌ و از انوار اشعه‌ي‌ كه‌ گرد سر وي‌ هاله‌ بسته‌، تشخيص‌ داده‌ مي‌شود». 

احياء آراء كهن‌ به‌ دست‌ سهروردي‌
10-2- پس‌ از حمله‌ي‌ تازيان‌، افكار و معتقدات‌ ايران‌ - برخلاف‌ پندار غالب‌ - محو نگرديده‌ بلكه‌ در زير خاكستر حوادث‌ پوشيده‌ ماند و هرگاه‌ كه‌ فرصت‌ تجلي‌ يافته‌، خودنمايي‌ كرده‌ است‌.
شيخ‌ شهاب‌الدين‌ سهروردي‌ معروف‌ به‌ شيخ‌اشراق‌ و شهاب‌الدين‌ مقتول‌ كه‌ يكي‌ از بزرگ‌ترين‌ حاملان‌ بينش‌ ايراني‌ و زنده‌ كننده‌ي‌ حكمت‌ ايران‌ باستان‌ است‌، جابه‌ جا اصطلاحات‌ كهن‌ را به‌ كار برده‌ است‌ از ان‌ جمله‌ چون‌ خورشيد را از جهت‌ افاضه‌ي‌ نور و حرارت‌ - به‌ تبع‌ سنن‌ ايراني‌ - سرچشمه‌ي‌ انتفاع‌ عظيم‌ دانسته‌، در مقالات‌ خودگاه‌ از ان‌ به‌ نام‌ نيرّاعظم‌ و گاه‌ به‌ نام‌ اوستايي‌ وي‌، هورخش‌ (كه‌ پارسي‌ شده‌ي‌ هوره‌ خشئته‌ است‌) ياد، و تجليل‌ بسيار مي‌كند و او را واسطه‌ي‌ افاضه‌ي‌ كيان‌ خره‌ (فره‌ي‌ كياني‌) مي‌داند.
در مقالات‌ شيخ‌اشراق‌ دو گفتار - و يا به‌ بيان‌ اصح‌ دو نيايش‌ - ديده‌ مي‌شود به‌ نام‌: هورخش‌ كبير، و هورخش‌ صغير. 

اينك‌ هورخش‌ كبير را كه‌ از نسخه‌ي‌ خطي‌ نفيسي‌ متعلق‌ به‌ آقاي‌ سيدمحمد مشكوة‌ استاد محترم‌ دانشگاه‌ استنساخ‌ شده‌ و به‌ تصحيح‌ استاد علامه‌ آقاي‌ قزويني‌ رسيده‌ با حواشي‌ معظم‌له‌ در ذيل‌ درج‌ مي‌كنيم‌. از مطالعه‌ي‌ آن‌ پيداست‌ كه‌ چگونه‌ سنت‌ كهن‌ ايراني‌ پس‌ از گذشت‌ شش‌ قرن‌، توسط‌ يكي‌ از فرزندان‌ اصيل‌ ايران‌ احياء شده‌ است‌: 

هورخش‌ كبير للسهروردي‌ قدس‌ اللّه‌ روح‌
بسم‌ اللّه‌ القادر
اهلابالحي‌ الناطق‌ الانور و الشخص‌ الاظهر و الكوكب‌ الازهر، سلام‌ اللّ'ه‌ تعالي‌ عليك‌ و تحياته‌ و بركاته‌. ايهاالنير الاعظم‌، و السيار الاشرف‌، الطالع‌ لمبدعه‌، المتحرك‌ في‌ عشق‌ جلال‌ بارئه‌ بحركة‌ فلكه‌، المتبري‌، عن‌ قبول‌ الخرق‌ و الكون‌ و الفساد و الحركة‌ المستقيمة‌ انت‌ هورخش‌ الشديد الغالب‌، قاهر الغسق‌، رئيس‌ العالم‌، ملك‌ الملائكة‌، سيدالاشخاص‌ العلوية‌، فاعل‌ النهار بامراللّه‌، مالك‌ رقاب‌ الانوار المتجسدين‌ بحول‌ اللّه‌ المطاع‌، الجرم‌ المنير الباهي‌ الزاهر، العالم‌ الحكيم‌ الفاضل‌، اكبر اولاد القدس‌ من‌ الاضواء المتحجمين‌، خليفة‌ نورالنور في‌ عالم‌ الاجرام‌، نورك‌ من‌ نور ينتهي‌ الي‌ نوره‌، و قهرك‌ من‌ قهر ينتهي‌ الي‌ قهره‌، انت‌ مثل‌ لكبريائه‌، من‌ انموذج‌ من‌ انموذجات‌ بهائه‌، و حجته‌ علي‌ عباده‌، من‌ اعطيته‌ من‌ نورك‌ في‌ الاجسام‌ اضاء، و من‌ اسعدته‌ بقوة‌اللّ'ه‌ سعد، تعطي‌ الكواكب‌ نورك‌، و لا تاخذمنها و تكسوهاالبهاء و الاشراق‌. سبحان‌ من‌ ضلوك‌ و نورك‌ و من‌ شرف‌ جلالة‌ سيرك‌ و في‌ الفلك‌ الرابع‌ نورك‌ و في‌ وسط‌ نظام‌ الكل‌ قررك‌. اسالك‌ ايها الاب‌ القديس‌، صاحب‌ السلاطة‌ و الهيبة‌، كامل‌ القوي‌، علة‌ تعاقب‌ الجديدين‌ و تتابع‌ الفصول‌، ان‌ تسال‌ ببساط‌ ضوء نفسك‌ الناطقة‌ الشارقة‌ اباك‌ و علتك‌ و معشوقك‌ و مبداء حركتك‌ الذي‌ انت‌ ظله‌ و طلسمه‌ و جميع‌ الانوار القاهرة‌ (و) العقول‌ المجردة‌ ليسألوا السؤال‌ اللائق‌ بعالم‌ السرمدالبري‌، عن‌ التغير و التجدد اباهم‌ و علتهم‌ و معشوقهم‌، النور الاقرب‌ المبدع‌ الاشرف‌، عقل‌ الكل‌، المعلول‌ الاعظم‌ الاول‌، ليسأل‌ هو هكذا الهه‌ و اله‌ الالهة‌، منتهي‌ العلل‌، اول‌ الاوائل‌، ناظم‌ العوالم‌، مبدع‌ الكل‌ القيوم‌، نور النور، اله‌ كل‌ عقل‌ و نفس‌ و جسم‌ اثيري‌ و عنصري‌ و بسيط‌ و مركب‌. علي‌ النظام‌ الاتم‌ الاكمل‌، اللّ'ه‌ الوحيد، واجب‌ الوجود من‌ سلطانه‌ (نم‌ يسأل‌ حاجته‌ مثل‌ أن‌ يقول‌) ان‌ ينور نفسي‌ باللوامع‌ القدسيه‌ و العلوم‌ الالهيه‌ و الفضائل‌ العلوية‌ و يجعلني‌ من‌ المشتاقين‌ اليه‌ و يعصمني‌ عن‌ الآفات‌ النفسية‌ و البدنية‌ و ان‌ يكرمني‌ في‌ الدنيا و الاخرة‌. (1) 

پانوشتها
1. يغما، س‌ 1، ش‌ 2، ص‌ 83.

عقل و عشق در اندیشه ی سهروردی

عقل و عشق در نظر سهروردي
نويسنده: جليل مسعودي‌فر
دنياي امروز، دنياي مكاتب فكري و نظام هاي فلسفي است. هر مكتبي با نگرش ويژه اي به هستي مي نگرد و بر جهان بيني خاصي استوار است و پايه ي هر جهان بيني معرفت و شناخت است. مذاهب فلسفي كه در طول تاريخ پديد آمده اند، در نيرو بخشيدن به عقل آدمي و گسترش معرفت او سهيم بوده اند و هريك از اين مذاهب، سنگ تازه اي است براي بناي رفيع معرفت بشري.
زندگي اجتماعي بشر، گام به گام به سوي عقلائي شدن پيش مي رود. تاريخ فرهنگ و تمدن بشري، داستان اين پيشرفت است كه بشر در رهگذر آن از خود، آگاه مي شود و همراه با اين خود آگاهي آزادي او نيز بيشتر مي گردد. پيشرفت علم و خودآگاهي و آزادي غايت تاريخ است. " [i] "اگر طبيعت كتابي است كه با دست پروردگار نوشته مي شود، كتاب تاريخ نيز لوحي است كه با نقش انديشه و قلم اعلاي عقل و تفكر رقم مي خورد." [ii]
مكاتب بزرگ فكري براي كسب شناخت هركدام بر منابع و ابزاري خاص تكيه مي كنند كه از آن ميان دو ابزار " عقل و عشق " مهمترند. رابطه ي بين عقل و عشق و يا خرد و ايمان از مسائل پيچيده ي تاريخ تفكر بشري است، چون كه رابطه ي ميان آنها هرگز آرام و صلح آميز نبوده است ؛ بلكه هميشه پر تعارض و جدال آميز بوده است. اين مقاله در پي آن است كه به اين رابطه و جدال از ديدگاه سهروردي پاسخ بدهد. قبل از پرداختن به اين موضوع لازم است به تاريخچه ي فكر و معرفت در تمدن اسلامي اشاره اي بشود.
" فلسفه اسلامي دريايي است عظيم و مركب از مشارب و مكتب هاي فكري و عقلي كه از امتزاج تعاليم دين مبين اسلام و تفكرات فلسفي يونان و ايران باستان و هند به وجود آمد و خود به صورت نهضت مستقلي درآمد و به نوبه ي خود اثري عميق در فلسفه و عرفان اروپايي و هندي به جا گذاشت. " [iii] البته نقش ايرانيان در پيدايش اين نهضت فكري و گسترش و تعميق آن بسيار جدي و چشمگير است. " بدون اغراق بايد اذعان داشت كه مكتب بزرگ فلسفي در ايران كه از كندي و فارابي آغاز شده و به دست شيخ الرئيس به اولين مرحله ي كمال خود رسيده است و سپس با شيخ اشراق قدم به عالم ذوق و شهود نهاده و با صدرالدين شيرازي به تلفيق بين شرع و استدلال و عرفان برآمده است، يكي از درخشانترين خدمات ايران به تمدن اسلامي و فرهنگ جهاني است. " [iv]
در تمدن اسلامي علوم به سه شاخه مهم تقسيم شده است كه عبارتند از: علوم نقلي و عقلي و قلبي كه اين سه شاخه، سه جريان مهم فكري ـ شريعت و فلسفه و تصوف ـ را به وجود آورده است. اين سه جريان همواره در حال بده و بستان و تعامل و تاثيرگذاري متقابل بوده اند و در اثر اين تعاطي و برخورد انديشه ها، فكر و فرهنگ رشد يافته است و در عين تضاد و تعارض شيوه ها و اهداف، ارتباط و هماهنگي نيز بين آنان وجود داشته است.و البته در دوره هايي بعضي از مقلدان و متعصبان با تكيه بر يك جريان فكري به انكار و نفي جريانات ديگر پرداخته اند و موجب ركود و حتي گاهي توقف فكر و انديشه شده اند. اما در طول تاريخ انديشمندان بزرگي تلاش كرده اند كه بين اين سه جريان فكري تعادل و هماهنگي و همكاري ايجاد كنند كه دوره هاي شكوفايي فكر و فرهنگ اسلامي دوره هاي همكاري و هماهنگي اين جريانات بوده است و يكي از تواناترين و موثرترين چهره ها سهروردي است.
قبل از بررسي نقش سهروردي بايد از دو شخصيت برجسته كه در تلفيق و تركيب علوم نقش مهمي داشته اند ياد كنيم: يكي از آن دو، ابن سيناست. ابن سينا به عنوان يك مسلمان جستجوگر آثار عقلي و فلسفي يونان را به دقت مطالعه كرد و با ذهن نقاد و نوانديش خويش كوشيد بين علوم عقلي و علوم ديني آشتي برقرار كند. نظام فلسفي او كاملاً مبتني بر تفسيري عقلاني از شريعت اسلام است. " او در ذهن خود، چنان اين دو دنيا را متحد ساخته است كه هر دو همانند هستند … هم اسلام سنتي و هم ميراث فلسفه يوناني ضرورتاً به وسيله ي او تفسير شده و كم و بيش تعديل يافته است. " [v]
در اواخر قرن پنجم هجري شخصيت بزرگ ديگري به نام ابوحامد محمد غزالي در عالم اسلام شهرت مي يابد. غزالي كه يك عالم بزرگ اشعري و يك عارف برجسته است هم به مباني ديني و علوم نقلي بسيار مسلط است و هم بر فلسفه و علوم عقلي تسلط دارد و هم سالها سير و سلوك و رياضت عارفانه داشته است. اما ذهن نقاد او به همه چيز با چشم نقد و شك مي نگرد و اين آتش مقدس شك همه وجود او را فرا مي گيرد و همه اعتقادات و باورهاي او را در خود مي سوزاند و سپس از آن ميان ايمان آگاهانه و يقين عارفانه اي جوانه مي زند. بهترين محصول تلاش هاي او نگارش كتاب " احياء علوم دين " است كه در اين كتاب سعي مي كند بين شريعت و تصوف آشتي برقرار كند و از قشر شريعت و ظاهر علوم نقلي به باطن دين گوهر ايمان دست بيابد و تفاسير صوفيانه را با مباني ديني و شرعي تلفيق كند. ولي او در زمينه فكر فلسفي و عقل نظري يك منتقد جدي است و لغزشها و خطاهاي فلاسفه را بازگو مي كند و به نقد منطق ارسطويي و استدلال هاي آنان مي پردازد و ضربه هاي سخت و سنگيني بر علوم عقلي وارد مي سازد. " اين ضربه هاي سخت و موثر به دست كسي بر پيكر فلسفه وارد آمد كه علاوه بر تصدي دانشگاه بزرگ نظاميه در بغداد، عنوان روحاني (( حجت الاسلام )) بودن را نيز در جهان اسلام به خود اختصاص داده بود. " [vi]
در چنين شرايطي است كه شخصيت بزرگ ديگري به نام شهاب الدين سهروردي ظهور مي كند. سهروردي كه در نيمه دوم قرن ششم مي زيست به معرفت فلسفي و عرفاني نگاه ويژه اي مي افكند. او براي اثبات هستي و وجود حقايق عالم هم به استدلال و هم به شهود تكيه مي كند و حكمت اشراق او تلفيقي است از فلسفه و عرفان و عقل و عشق و به تعبير خودش حكمت بحثي و حكمت ذوقي. " آنچه وي آن را حكمت اشراق خوانده نوعي حكمت است كه منبع قدسي داشته و دريافت آن نيز جز براي كساني كه آمادگي كامل كسب كرده اند ميسر نمي باشد. حكمت اشراق مشاهده اي وجداني و معاينه اي عرفاني است كه به وسيله ي آن حقيقت وجود چنانكه هست براي انسان پديدار مي گردد. البته در حكمت اشراق نظر و برهان و استدلال از اهميت بسياري برخوردار است، ولي او مي گويد همان گونه كه مشاهدات حسي مبناي بسياري از علوم مي باشد، مشاهدات روحاني نيز مبناي حكمت واقعي به شمار مي آيد. " [vii]
سهروردي مبتكر و موسس حكمت اشراق است و انديشه هاي تازه ي خويش را در كتاب " حكمت الاشراق " به زبان عربي عرضه داشته است. [viii] حكمت اشراق او جامع شريعت و فلسفه و تصوف است. او در اثر آشنايي با آثار ايرانيان قديم به نقش عقل و انوار الهي پي برد و با فلسفه ي مشايي كه ميراث ارسطو و ابن سينا بود، آشنا شد، به خصوص به حكمت افلاطون و نقش عشق و اشراقات دروني توجه كرد. " پس انديشه ي شيخ اشراق نقطه ي كانوني است كه در آن حكمت زردشت و افلاطون و حكمت مشاء و عرفان اسلامي و وحي و سنت ديني به هم رسيده و با ابداعات خود شيخ تركيب و انتظام يافته است. در افق انديشه ي او كه مفسري عميق از آيات قرآن و روايات اسلامي است، فرزانگان ايران باستان، حكيمان الهي يونان، عارفان بزرگ مسلمان و شارعان شرايع و اديان، همه شارحان يك حقيقت و پيام آوران يك پيام معنوي براي بشريت هستند كه او خود را به حق وارث آنان و زنده كننده ي اين ميراث عظيم معنوي مي داند. " [ix]
مي توان گفت كه ضربه اي كه غزالي به فلسفه و عقل گرايي و حكمت بحثي و استدلالي وارد كرد، توسط سهروردي جبران شد و او توانست با تفسيري نوين از دين، علوم عقلي و قلبي را مكمل هم بداند و كسب حكمت بحثي يا علوم عقلي را مقدمه حكمت ذوقي و اشراق و شهود تلقي كند. چنين است كه فلاسفه بعد از او به نقش اشراقات دروني و شهود باطني اهميت دادند و عارفان نيز از نقش عقل و استدلال غافل نبودند و براي عقل نيز شأن و منزلتي قايل بودند و حداقل عقلي را كه عشق را منكر نيست، معلم اول و عشق را معلم ثاني مي دانستند. البته اين ميراث توسط ملا صدرا حكيم مسلمان قرن يازدهم به اوج خود رسيد. سهروردي حكما را به پنج دسته تقسيم مي كند:
1-كساني كه در حكمت ذوقي متبحر بوده و به درجات كمال نايل آمده اند اما به حكمت بحثي توجه نكرده اند .
2- كساني كه در حكمت بحثي فرو رفته و به درجه ي كمال رسيده اند اما از حكمت ذوقي بي بهره اند.
3- حكيماني كه هم در حكمت بحثي و هم در حكمت ذوقي متوغل بوده اند و به درجه كمال نايل آمده اند.
4- كساني كه در حكمت ذوقي متوغل و در حكمت بحثي متوسط يا ضعيف بوده اند.
5- كساني كه در حكمت بحثي متوغل و در حكمت ذوقي متوسط يا ضعيفند.
از نظر او خلافت و رياست ظاهري و باطني مخصوص طبقه سوم است كه هم از حكمت بحثي و هم از حكمت ذوقي برخوردارند. [x] پس حكيم اشراقي نه بي نياز از فلسفه است و نه بي نياز از تصوف. كتاب حكمت اشراق او با نقد منطق ارسطويي آغاز مي شود و در پايان به جذبه و اشراق و سكينه ختم مي شود. پس او با فلسفه آغاز مي كند و با تصوف به اوج مي رسد.
سهروردي علاوه بر حكمت اشراق رساله هاي متعددي به زبان فارسي نوشته است كه تمامي آنها جنبه ي رمزي و سمبليك دارد. " وظيفه اي كه سهروردي براي اين رسائل قائل مي شود، افزايش شوق و كوشش سالك در ادامه ي راه و طي منازل دشوار سلوك بر اساس تعليمات حكمت اشراقي است. سالك سرانجام بايد بدان مرتبه ي روحي ارتقا پيدا كند كه خود به چنين تجربه هاي روحاني لذت بخشي نايل آيد. " [xi]
در اين رساله ها عقل و عشق با هم چنان عجين شده اند كه حتي گاهي نمي توان بين آن دو تفاوتي قايل شد. براي روشن شدن موضوع به يكي از اين رساله ها با عنوان ((في حقيقه العشق )) اشاره مي كنيم و به تحليل مختصر آن مي پردازيم.
سهروردي در آغاز اين رساله بر اساس نظريه فيلسوفان درباره خلقت معتقد است كه اولين چيزي كه خدا آفريد گوهري تابناك بود كه او را عقل ناميد. خداوند به اين گوهر ـ عقل اول ـ سه صفت بخشيد كه يكي شناخت حق و ديگري شناخت خود و سومي شناخت ممكن الوجود است كه به ترتيب از اين سه صفت، عقل دوم و نقش اول و فلك اول آفريده مي شوند كه در اين رساله او آنها را به نامهاي حسن و عشق و حزن معرفي مي كند. [xii]
بر اساس نظريه فيلسوفان مشاء عقل دوم كه صادر از عقل اول است به نوبه ي خود به همان ترتيب تعقل مي كند و عقل ثالث و نفس دوم و فلك دوم به وجود مي آيند و عقل سوم و چهارم … به همين ترتيب تعقل مي كنند تا عقل دهم و نفس نهم و فلك نهم آفريده مي شوند. اين عقل دهم همان عقل فعال است كه فياض نفوس انساني و مدبر عالم كون و فساد است و عاليترين درجه ي معرفت براي انسان آن است كه نفس ناطقه ي انساني خود را مستعد اتصال با عقل فعال كند . [xiii]
در اين داستان تمثيلي قهرمانان اصلي سه مفهوم انتزاعي حسن و عشق و حزن است كه اين سه مفهوم شخصيت انساني يافته و اعمال و افعال انسان ها را انجام مي دهند. حسن در خود مي نگرد و از زيبايي عظيم خود تبسم مي كند و از اين تبسم چندين هزار ملك مقرب به وجود مي آيد. سپس خداوند آدم را مي آفريند، حسن بر شهرستان وجود آدم تكيه مي زند و عشق و حزن و ساير فرشتگان جملگي در سجده افتاده و زمين بوسه مي دهند. [xiv]
قسمت بعدي داستان از اينجا شروع مي شود كه حسن مدتي است از شهرستان وجود آدم رخت بربسته است و منتظر جايي است تا فرود آيد و آن را مستقر خويش سازد، تا نوبت به يوسف مي رسد و حسن با يوسف در مي آميزد. حزن به كنعان مي رود و از در صومعه ي يعقوب وارد مي شود و عشق به مصر مي رود و از در حجره ي زليخا سر در مي كند و مورد استقبال وي قرار مي گيرد. [xv]
عشق جريان سير و سلوك را به زليخا مي گويد و ماجراي عقل اول ـ جاويد خرد ـ را تعريف مي كند و سپس به زبان رمز به تشريح قوا و حواس باطني انسان كه عبارتند از حسن مشترك، خيال، متخيله، واهمه و حافظه مي پردازد و بعد از آن پنج حسن ظاهري را شرح مي دهد. زليخا از عشق سبب آمدن او را از آن ولايت مي پرسد و عشق ماجراي خود و دو برادرش حسن و حزن را براي وي بيان مي كند و زليخا خانه به عشق مي پردازد و او را چون جان گرامي مي دارد و بعد از آمدن يوسف به مصر به ديدار او مي شتابد و به يكباره سودايي مي شود. يعقوب به ديدار يوسف مي شتابد و مي بيند كه يوسف با زليخا بر تخت پادشاهي نشسته اند. [xvi]
در اين قسمت با اتحاد يوسف ( عقل ) و زليخا (عشق ) قسمت داستاني و تمثيلي اين رساله به پايان مي رسد و در فصول بعدي درباره عشق و حالات آن بحث مي كند. از نظر او معرفت و محبت دو پايه ي نردبان هستند كه انسان را به عالم عشق مي رسانند و رسيدن به عالم عشق منتهاي آرزوي علماي راسخ و حكماي الهي است. عشق در شهرستان وجود، كسي را راه نمي دهد، مگر اينكه مستعد باشد و اين استعداد جز با رياضت و كشتن هواهاي نفساني به وجود نخواهد آمد. [xvii]
گرچه مفهوم عقل و عشق و انواع و مراتب آن دو، در آثار سهروردي بسيار گسترده است، اما از اين تحليل مختصر پيداست كه سهروردي عقل را مقدمه عشق مي داند و آن دو را لازم و ملزوم هم مي پندارد و آرزو مي كند كه انسان بتواند با دو بال عقل و عشق پرواز كند و قله هاي حقيقت را طي نمايد. او تمام عمرش را با انرژي تمام صرف دو كار كرد:
1ـ علوم رايج عصر از قبيل فلسفه و فقه و كلام و تفسير را به طور كامل فرا گرفت. 2ـ به سير و سلوك و رياضت هاي صوفيانه و خدمت مشايخ عصر پرداخت. تشنگي و عطش شديد او نسبت به علوم رايج از طرفي و معرفت قلبي و كشف و شهود عارفانه از طرف ديگر، چنان او را به خود مشغول كرده بود كه به چيز ديگري در زندگي توجه نمي كرد.
چنين است كه حكمت اشراق او نقشي بزرگ در زندگي عقلاني و معنوي اسلام به خصوص شيعه داشته است. البته تاثير او منحصر و محدود به فرهنگ ايران و اسلام نشد بلكه به زودي از مرزهاي ايران گذشت. پاره اي از اصول و عقايد او به زبان عبري و سنسكريت ترجمه شد و بدين وسيله به فرهنگ عبري و هندي راه يافت. [xviii]

پي نوشت :

[i]. عقل در تاريخ، هگل، ترجمه حميد عنايت، انتشارات دانشگاه صنعتي شريف، ص 11.
[ii]. ماجراي فكر فلسفي در جهان اسلام، غلامحسين ابراهيمي ديناني، طرح نو، تهران، 1376، ص 3.
[iii]. معارف اسلامي در جهان معاصر، سيد حسين نصر، چاپ دوم، شركت سهامي كتابهاي جيبي، ص 147.
[iv]. همان كتاب. ص 45.
[v]. تاريخ فلسفه در اسلام، گردآورنده مير محمد شريف، ترجمه زير نظر نصرالله پورجوادي، مركز نشر دانشگاهي، تهران، 1362، جلد 1، ص708.
[vi]. شعاع انديشه و شهود در فلسفه سهروردي، غلامحسين ابراهيمي ديناني، چاپ دوم، انتشارات حكمت، ص 11.
[vii]. همان كتاب، صص 18و23و47و62 با تلخيص.
[viii]. اين كتاب با مشخصات ذيل به فارسي ترجمه شده است: " حكمه الاشراق " ترجمه و شرح از دكتر جعفر سجادي، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهارم، 1366.
[ix]. فلسفه در ايران، ( مجموعه مقالات فلسفي )، انتشارات حكمت، تهران، 1363، صص 6-185 با تلخيص.
[x]. همان كتاب، ص 192.
[xi]. رمز و داستانهاي رمزي در ادب فارسي، تقي پورنامداريان، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران 1364، ص230.
[xii]. مجموعه مصنفات شيخ اشراق، به تصحيح هنري كربين، انجمن فلسفه، جلد سوم، رساله " في حقيقه العشق" ص 268.
[xiii]. رمز و داستانهاي رمزي در ادب فارسي، صص 3-262 با تلخيص.
[xiv]. مجموعه مصنفات شيخ اشراق، صص 70-269.
[xv]. همان كتاب، صص 4-271.
[xvi]. همان كتاب، صص 84-276.
[xvii]. همان كتاب، صص 91-285.
[xviii]. فلسفه در ايران، ص 207.

منبع: سایت باشگاه اندیشه

شیخ اشراق به روایت هانری کربن

شيخ‌ اشراق‌ به‌ روايت‌ هانري‌ كربن‌

در درون‌ هر يك‌ از ما چيزي‌ وجود دارد كه‌ حتي‌ در آمدن‌ ما به‌ اين‌ جهان‌ تقدم‌ دارد و بي‌آنكه‌ بتواند به‌ صرف‌ به‌ دنيا آمدن‌ تقليل‌ داده‌ شود، از پيش‌، ادراكات‌ خارجي‌ ما را نظم‌ داده‌ و رهبري‌ مي‌كند و موجب‌ آن‌ مي‌شود كه‌ اين‌ ادراك‌ براي‌ هر يك‌ از ما چنان‌ كه‌ هستند باشند.

شباهتهاي‌ سهروردي‌ و زردشت‌
7-1- از شهاب‌الدين‌ يحيي‌ سهروردي‌ سخن‌ مي‌گوييم‌ كه‌ معمولاً شيخ‌اشراق‌ ناميده‌ مي‌شود. ترديدي‌ نيست‌ كه‌ برابر مرزهاي‌ اداري‌ امروزي‌، سهرورد كه‌ شيخ‌ ما در سال‌ 1155 در آن‌ متولد شد در قلمرو آذربايجان‌ قرار ندارد. اما ميان‌ سرزمين‌ و طرح‌ بزرگ‌ سهروردي‌ پيوندي‌ دروني‌ وجود دارد. از اين‌ گذشته‌ شيخ‌اشراق‌ ما تا بيست‌ سالگي‌ تحصيلات‌ كودكي‌ و نوجواني‌ خود را در مراغه‌ انجام‌ داد. بدينسان‌ ما نيز مي‌توانيم‌ همراه‌ با شيخ‌اشراق‌ همان‌ آسماني‌ را تماشا كنيم‌ كه‌ وي‌ در همان‌ آغاز جواني‌ طرحي‌ از آسمان‌ درون‌ خود را در آن‌ افكند. همين‌ طور مراغه‌ از آتشكده‌ي‌ شيز در تخت‌ سليمان‌، معبد آتش‌ مقدس‌ روزگار پادشاهان‌ ساساني‌ و والاترين‌ نمونه‌ي‌ چشم‌انداز تمثيلي‌ دور نيست‌. دورباد از من‌ كه‌ بخواهم‌ نظرات‌ و تقدير فيلسوف‌ يا اهل‌ معنايي‌ را از طريق‌ علل‌ و اوضاع‌ و احوال‌ بيروني‌ تبيين‌ كنم‌. در درون‌ هر يك‌ از ما چيزي‌ وجود دارد كه‌ حتي‌ در آمدن‌ ما به‌ اين‌ جهان‌ تقدم‌ دارد و بي‌آنكه‌ بتواند به‌ صرف‌ به‌ دنيا آمدن‌ تقليل‌ داده‌ شود، از پيش‌، ادراكات‌ خارجي‌ ما را نظم‌ داده‌ و رهبري‌ مي‌كند و موجب‌ آن‌ مي‌شود كه‌ اين‌ ادراك‌ براي‌ هر يك‌ از ما چنان‌ كه‌ هستند باشند. در غير اين‌ صورت‌ چرا يك‌ شيخ‌اشراق‌ بيش‌ نمي‌توانسته‌ است‌ وجود داشته‌ باشد؟ بايستي‌ برعكس‌ بگوييم‌ ادراك‌ خاص‌ شيخ‌ ما از جهان‌ است‌ كه‌ به‌ اين‌ سرزمين‌ معنايي‌ رمزي‌ داده‌ است‌. 

در واقع‌ به‌ نظر من‌ مي‌آيد كه‌ وحدت‌ پيوند ميان‌ طرح‌ بزرگ‌ شيخ‌اشراق‌ و معناي‌ اين‌ سرزمين‌ آذربايجان‌ براي‌ وجدان‌ ديني‌ ايراني‌ ريشه‌ در وحدت‌ اين‌ نمونه‌ي‌ عالي‌ دارد. مي‌دانيد كه‌ اين‌ معنا آشوبي‌ در ذهن‌ تاريخ‌نويسان‌ تحصلي‌ ايجاد كرده‌ است‌؛ منظورم‌ كساني‌ هستند كه‌ جز به‌ داده‌هاي‌ مادي‌ توجهي‌ ندارند و نمي‌توانند تاريخ‌ را همچون‌ تاريخ‌ تمثيلي‌ ادراك‌ كنند، تاريخي‌ كه‌ در زير حماسه‌ي‌ بيروني‌ و ظاهري‌ از حوادثي‌ نامريي‌ نويد مي‌دهد كه‌ «جاي‌» در عالم‌ نفوس‌ و ملكوت‌ دارند و در آن‌ حادث‌ مي‌شوند. حال‌ آنكه‌ درست‌ همين‌ تاريخ‌ رمزي‌ است‌ كه‌ داده‌هاي‌ خارجي‌ به‌ ظاهر متناقض‌ را با يكديگر سازش‌ و آشتي‌ مي‌دهد. 

از مجموعه‌ي‌ داده‌هاي‌ اوستا چنين‌ برمي‌آيد كه‌ محل‌ انتشار آموزشهاي‌ زرتشت‌ پيامبر، بلخ‌، سرزمين‌ خاوري‌ ايران‌ بوده‌ است‌. اما از سوي‌ ديگر مجموعه‌ي‌ رواياتي‌ كه‌ يا به‌ دوره‌ي‌ ساساني‌ تعلق‌ دارند و يا از آن‌ ناشي‌ مي‌شوند برآنند كه‌ آذربايجان‌، زادگاه‌ زرتشت‌ و محل‌ انتشار آموزشهاي‌ او بوده‌ و بلنديهاي‌ البرز و حتي‌ كوه‌ سبلان‌ جايگاه‌ تجربه‌هاي‌ معنوي‌ پيامبر ايراني‌ و ميقات‌ او با امشاسپندان‌ و خود اهورا مزدا بوده‌ است‌. همين‌ سنت‌ در اسناد ايران‌ دوره‌ي‌ اسلامي‌ نيز تداوم‌ پيدا كرده‌ است‌. يكي‌ از همين‌ اسناد متأخر كه‌ خلاصه‌اي‌ از همين‌ روايات‌ را مي‌آورد فصل‌ مفصلي‌ از قطب‌الدين‌ اشكوري‌، شاگرد ميرداماد در سده‌ي‌ هفدهم‌ است‌. نخستين‌ بخش‌ دانشنامه‌اي‌ كه‌ قطب‌الدين‌ محبوب‌القلوب‌ ناميده‌ است‌ حاوي‌ شرح‌ حال‌ مفصلي‌ از زرتشت‌ آذربايجاني‌ است‌. ] اختلاف‌ ميان‌ اين‌ دو نظر [ مشكل‌ بزرگي‌ است‌. 

تصور مي‌كنم‌ كه‌ بهترين‌ و هوشمندانه‌ترين‌ راه‌ حل‌ كه‌ در عين‌ حال‌ ساده‌ نيز هست‌ اين‌ خواهد بود كه‌ به‌ نظام‌ هفت‌ كشور يا هفت‌ «اقليم‌» ويژه‌ي‌ جغرافياي‌ پارسيان‌ باستان‌ باز گرديم‌. هفت‌ دايره‌ با قطرهاي‌ برابر: دايره‌ي‌ مركزي‌ نشان‌ دهنده‌ي‌ اقليم‌ مركزي‌ است‌ و در پيرامون‌ آن‌ شش‌ دايره‌ وجود دارد كه‌ به‌ يكديگر مماس‌ بوده‌ و شش‌ اقليم‌ ديگر را نشان‌ مي‌دهند. برخلاف‌ نقشه‌هاي‌ كنوني‌، اين‌ نظام‌ هفت‌ كشور داراي‌ محور مختصات‌ نيست‌. اين‌ نظام‌ هيچ‌گونه‌ پيوندي‌ با مناطقي‌ كه‌ جاي‌ ثابت‌ و مشخصي‌ براي‌ هميشه‌ داشته‌ باشند ندارند بلكه‌ بيشتر همچون‌ ماندالا، جغرافيايي‌ مثالي‌ است‌. كافي‌ است‌ محوري‌ را به‌ عنوان‌ خط‌ عمودي‌ فرض‌ كنيم‌ كه‌ از مركز اقليم‌ مركزي‌ مي‌گذرد و سه‌ كشور بخش‌ خاوري‌ را به‌ گونه‌اي‌ حركت‌ دهيم‌ كه‌ با بخش‌ باختري‌ منطبق‌ گردد. بدينسان‌ همه‌ي‌ مكانهاي‌ مقدس‌ اقليم‌ خاوري‌ مي‌توانند در اقليم‌ باختري‌ قرينه‌اي‌ داشته‌ و بازشناخته‌ شوند و همراه‌ با مغان‌ ساساني‌، اينجا، در آذربايجان‌، زادگاه‌ پيامبر ايراني‌ زرتشت‌ و مكان‌ مكاشفات‌ و دعوت‌ او را باز خواهيم‌ يافت‌. زيرا كه‌ مكان‌ زميني‌ از اين‌ حيث‌ كه‌ مكان‌ زميني‌ است‌ مايه‌ي‌ قداست‌ نفس‌ نيست‌ بلكه‌ اين‌ نفس‌ است‌ كه‌ به‌ مكانها قداست‌ بخشيده‌ و آنها را به‌ «مكانهاي‌ مقدس‌» تبديل‌ مي‌كند كه‌ روياها و مكاشفات‌، زمينه‌ي‌ رواياتي‌ قرار مي‌گيرد كه‌ نفس‌، گذشته‌ و آينده‌ي‌ خود را در آن‌، به‌ خود، نمايان‌ مي‌سازد. لحظه‌اي‌ پيش‌، از تاريخي‌ تمثيلي‌ سخن‌ گفتيم‌. تاريخ‌ پيامبر ايراني‌، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ در چشم‌انداز آذربايجان‌ «اتفاق‌ افتاد» در نظر من‌ چنين‌ تاريخي‌ است‌، چشم‌اندازي‌ تمثيلي‌، زيرا كه‌ در ان‌ امر ناپيدا و باطني‌ كه‌ ظاهر، نمادي‌ از آن‌ است‌ جاي‌ داده‌ شده‌ است‌ (و معناي‌ اوليه‌ي‌ واژه‌ي‌ يوناني‌ emblema جز اين‌ نيست‌.) 

سهروردي‌ و معنويت‌ باز و جهاني‌
7-2- اينك‌ خود را در مركز اين‌ چشم‌انداز تمثيلي‌ قرار دهيم‌ كه‌ از اين‌ پس‌ مي‌توانيم‌ به‌ چگونگي‌ صحت‌ روايات‌ آن‌ پي‌ببريم‌. خود را در مراغه‌ قرار دهيم‌ تا به‌ بيان‌ رسمي‌ و شجاعانه‌ي‌ شيخ‌اشراق‌ جوان‌ گوش‌ فرا دهيم‌. ما اين‌ بيان‌ را در فصل‌ ] بيستم‌ [ يكي‌ از رسالات‌ چاپ‌ نشده‌ي‌ وي‌ با عنوان‌ كلمة‌التصوف‌ مي‌يابيم‌: «وكانت‌ في‌ الفرس‌ امة‌ يعدون‌ بالحق‌، و كانوا يعدلون‌، حكماء فضل‌ء غير مشبهة‌ المجوس‌ قد احيينا حكمتهم‌ النورية‌ الشريفة‌ التي‌ يشهد بها ذوق‌ افلاطون‌ و من‌ قبله‌ من‌ الحكماء في‌ الكتاب‌ المسمي‌ بحكمة‌ الاشراق‌ و ما سبقت‌ مثله‌».
بيان‌ مذكور در نهايت‌ صراحت‌ و اين‌ نظر غير قابل‌ ترديد است‌ كه‌ سهروردي‌ در آثار خود با ارجاعات‌ فراواني‌ به‌ حكمت‌الاشراق‌ كه‌ حاوي‌ طرح‌ بزرگ‌ زندگي‌ و وصيت‌نامه‌ي‌ معنوي‌ اوست‌ تأكيد مي‌ورزد. جاي‌ تأسف‌ است‌ كه‌ تاريخ‌نويسان‌ فلسفه‌ و به‌ ويژه‌ فلسفه‌ي‌ دوره‌ي‌ اسلامي‌ مدت‌ زماني‌ طولاني‌ نسبت‌ به‌ چنين‌ بياني‌ آگاهي‌ نداشته‌اند. در مضمون‌ اين‌ بيان‌ به‌ دقت‌ نظر كنيم‌. اين‌ بيان‌ به‌ گروه‌ برگزيده‌اي‌ از مردم‌ ايران‌ باستان‌ توجه‌ دارد اما براي‌ اشاره‌ به‌ آنان‌ به‌ آيه‌ي‌ 159 از سوره‌ي‌ اعراف‌ استناد مي‌كند كه‌ درباره‌ي‌ قوم‌ موسي‌ نازل‌ شده‌ است‌. چنان‌ كه‌ پايين‌تر خواهيم‌ ديد قصد مؤلف‌ بسيار پرمعني‌ است‌ و تأويلي‌ را به‌ كار مي‌گيرد كه‌ گذار از ظاهر به‌ باطن‌ و كشف‌ اگر نه‌ تمامي‌ راز لااقل‌ يكي‌ از رازهاي‌ تاريخ‌ تمثيلي‌ را ممكن‌ مي‌سازد. بدين‌ ترتيب‌ تأويل‌، روش‌ فكري‌ ويژه‌ي‌ اسلام‌ معنوي‌ يعني‌ اسلام‌ عرفا و حكما است‌. بنابراين‌ شيخ‌اشراق‌ سعي‌ دارد به‌ ياري‌ سرچشمه‌هاي‌ معنويت‌ اسلامي‌ باز و جهاني‌ طرح‌ خود را به‌ انجام‌ رساند. شيخ‌اشراق‌ نه‌ باستان‌شناس‌ است‌ و نه‌ پژوهنده‌ي‌ اسناد تاريخي‌: او به‌ كساني‌ توجه‌ دارد كه‌ نياكان‌ او به‌ شمار مي‌آيند و تبارش‌ به‌ آنان‌ مي‌رسد و از اين‌ پس‌ خسروانيان‌، پيشگامان‌ اشراقيان‌ خواهند بود. 

پيوند افلاطون‌ و زرتشت‌
7-3- اين‌ نكته‌ را نيز يادآور شويم‌ كه‌ ياد فرزانگان‌ پارسي‌ با نام‌ افلاطون‌ همراه‌ شده‌ است‌. من‌ فكر مي‌كنم‌ كه‌ براي‌ نخستين‌ بار فيلسوف‌ بزرگ‌ بيزانسي‌ ژميست‌ پلتون‌ بود كه‌ در سده‌ي‌ پانزدهم‌ نام‌ زرتشت‌ و افلاطون‌ را به‌ هم‌ پيوند داد. بنابراين‌ بسيار اهميت‌ دارد كه‌ سه‌ سده‌ي‌ پيش‌، انديشمندي‌ ايراني‌ برآمده‌ از سرزمين‌ آذربايجان‌، پيوند ميان‌ نام‌ حكيم‌ يوناني‌ و پيامبر ايراني‌ را در برنامه‌ي‌ كار و زندگي‌ خود قرار داده‌ باشد. بدون‌ شك‌ مشكل‌ مي‌توان‌ از نظر دور داشت‌ كه‌ در اين‌ سرزمين‌، سهروردي‌ جوان‌ از سويي‌ با زرتشتيان‌ كه‌ شناخت‌ دست‌ اول‌ خود را از جهان‌شناسي‌ زرتشتي‌ مديون‌ آنان‌ است‌ و از سوي‌ ديگر با مسيحيان‌ نسطوري‌ تماسهايي‌ شخصي‌ داشته‌ است‌. مي‌دانيم‌ كه‌ مسيحيت‌ نسطوري‌، شكل‌ خاص‌ مسيحيت‌ شاهنشاهي‌ پارسي‌ در پايان‌ دوره‌ي‌ ساسانيان‌ بوده‌ است‌ و در همين‌ شكل‌ بود كه‌ به‌ عنوان‌ «مسيحيت‌ شرقي‌» از تبت‌ يا خاور دور منتشر شد. بار ديگر در سده‌ي‌ سيزدهم‌ در دوره‌ي‌ سيزدهم‌ در دوره‌ي‌ ايلخانيان‌، در همين‌ آذربايجان‌، مسيحيت‌ نسطوري‌ را شكوفا مي‌يابيم‌. شايد سهروردي‌ شناخت‌ دست‌ اول‌ خود را از متنهاي‌ انجيلي‌ - كه‌ به‌ تأويل‌ وي‌ از آنها باز خواهيم‌ گشت‌ - مديون‌ همين‌ مسيحيان‌ نسطوري‌ بوده‌ باشد. اما حتي‌ اگر تماسهايي‌ وجود مي‌داشت‌ حاصل‌ آن‌ نمي‌توانست‌ شخصي‌ چون‌ شيخ‌ اشراق‌ باشد مگر اينكه‌ پيش‌ از هر چيز شخصي‌ وجود داشته‌ باشد كه‌ با توجه‌ به‌ معيار دروني‌ وجود خود پذيراي‌ چنين‌ تماسهايي‌ بوده‌ باشد. اين‌ معيار دروني‌، مضمونهايي‌ را كه‌ شيخ‌ اشراق‌ از آنان‌ ياد گرفته‌ بود نظم‌ داده‌ و به‌ سوي‌ هدفي‌ مشخص‌ راند، هدفي‌ كه‌ شيخ‌، آغازگر آن‌ بوده‌ است‌. 

خورنه‌ - خوره‌
7-4- سهروردي‌، شيخ‌ شهيد، در سن‌ سي‌ و شش‌ سالگي‌ (سال‌ شمسي‌) در سال‌ 587 هجري‌/ 1191 ميلادي‌ در راه‌ عقيده‌ به‌ شهادت‌ رسيد. درباره‌ي‌ زندگي‌ و آثار او در اينجا حتي‌ به‌ اجمال‌ نمي‌توانم‌ سخن‌ بگويم‌ و شما را به‌ كتابهايي‌ كه‌ پيش‌ از اين‌ منتشر كرده‌ام‌ ارجاع‌ مي‌دهم‌. همين‌ قدر مي‌خواهيم‌ بدانيم‌ كه‌ با توجه‌ به‌ بيان‌ رسمي‌ ] شيخ‌اشراق‌ [ كه‌ آورده‌ شد احساس‌ اساسي‌ شيخ‌اشراق‌ چه‌ بوده‌ است‌ و با حركت‌ از اين‌ احساس‌ بدانيم‌ كه‌ چگونه‌ مضاميني‌ كه‌ از انديشه‌هاي‌ ايراني‌، يوناني‌ و مسيحيت‌ گرفته‌ شده‌اند در مابعدالطبيعه‌اي‌ نظام‌ مي‌يابند كه‌ براي‌ هميشه‌ مابعدالطبيعه‌ي‌ اشراق‌ يعني‌ مشرق‌ انوار به‌ معناي‌ فلسفي‌ كلمه‌ باقي‌ مي‌ماند.
هدف‌ اساسي‌ و مسلط‌ انديشه‌ي‌ سهروردي‌ متوجه‌ آن‌ امري‌ است‌ كه‌ اوستا، خورنه‌ (خوره‌ي‌ فارسي‌) مي‌نامد و بهترين‌ ترجمه‌ي‌ آن‌ lumiere de gloire است‌. حكماي‌ اشراقي‌ اين‌ خورنه‌ - خوره‌ را چنان‌ فهميده‌اند كه‌ زرتشت‌ تعريف‌ كرده‌ بود يعني‌ «نوري‌ كه‌ از ذات‌ الهي‌ فيضان‌ پيدا كرده‌ و به‌ توسط‌ آن‌ برخي‌ از صور بر بعضي‌ ديگر برتري‌ پيدا كرده‌ و هر انساني‌ به‌ فعاليت‌ يا صناعتي‌ قادر مي‌گردد». اين‌ درك‌ اشراقي‌ خورنه‌ با برگردان‌ دوگانه‌اي‌ برابر است‌ كه‌ در يوناني‌ از آن‌ داده‌ شده‌ بود: خورنه‌ هم‌ شكوه‌ است‌ و هم‌ تقدير، مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ براساس‌ اين‌ مفهومي‌ كه‌ بر حكمت‌ زرتشتي‌ مسلط‌ سيطره‌ دارد نظام‌ انديشه‌ و شكل‌ معنويت‌ حكيم‌ اشراقي‌ سامان‌ پيدا مي‌كند. 

اين‌ نور، خورنه‌ - خوره‌ ، در واقع‌ همانند نوري‌ فهميده‌ شده‌ است‌ كه‌ به‌ پيامبران‌ اعطا شده‌ است‌. بنابراين‌ اين‌ نور داراي‌ همان‌ نقش‌ معنوي‌ است‌ كه‌ نور محمدي‌ در پيامبرشناسي‌ و امام‌شناسي‌ شيعي‌ دارد. افزون‌ بر اين‌ در انديشه‌ي‌ شيخ‌ اشراق‌ مفاهيمي‌ كه‌ در فارسي‌ خوره‌ و در عربي‌ سكينه‌ ناميده‌ مي‌شوند با يكديگر ارتباط‌ دارند. از مفهوم‌ سكينه‌، معناي‌ ساكن‌شدن‌ و رحل‌ اقامت‌ افكندن‌ استنباط‌ مي‌شود. شيخ‌ اين‌ مفهوم‌ را با انوار معنوي‌ محضي‌ در ارتباط‌ قرار مي‌دهد كه‌ در نفس‌ اسكان‌ مي‌يابند و در اين‌ صورت‌، نفس‌ به‌ «هيكلي‌ نوراني‌» تبديل‌ مي‌شود همچنان‌ كه‌ واژه‌ي‌ خوره‌ مبين‌ اسكان‌ نور جلال‌ در جان‌ پادشاهان‌ فرهمند ايران‌ باستان‌ است‌ كه‌ بهترين‌ نمونه‌ي‌ آنان‌، شاهان‌ بختيار، فريدون‌ و كيخسرواند. روان‌ آنان‌ خود آتشكده‌اي‌ است‌. بدينسان‌ ملاحظه‌ مي‌كنيم‌ كه‌ در انديشه‌ي‌ شيخ‌ ما پيوند معناي‌ آن‌ دو واژه‌ چگونه‌ امكان‌ مي‌پذيرد. وانگهي‌ واژه‌ي‌ عربي‌ سكينه‌ از نظر لغوي‌ معادل‌ واژه‌ي‌ عبري‌ شخينه‌ و به‌ معناي‌ حضور ناپيداي‌ الهي‌ در قدس‌ الاقداس‌ هيكل‌ است‌. در هر دو مرود به‌ انديشه‌ي‌ حضور الهي‌ در «هيكل‌» برمي‌خوريم‌. مجموع‌ اين‌ خطوط‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ چگونه‌ توجه‌ به‌ احياگري‌ شيخ‌ اشراق‌ به‌ جمع‌ ميان‌ انديشه‌ي‌ پيامري‌ ايراني‌ و ابراهيمي‌ و سلاله‌ي‌ پيامبران‌ كتاب‌ مقدس‌ و قرآن‌ مي‌انجامد. اينكه‌ ما به‌ نيت‌ بي‌باكانه‌اي‌ آگاه‌ مي‌شويم‌ كه‌ چنان‌ كه‌ ديده‌ شد الهام‌ بخش‌ تأويل‌ آيه‌ي‌ قرآني‌ و تعميم‌ امتياز برگزيدگان‌ فرزانگان‌ باستان‌ ايران‌ است‌. اين‌ موضوع‌ از نظر من‌ داراي‌ اهميت‌ بسياري‌ است‌ هر چند كه‌ تاكنون‌ - به‌ دلائل‌ روشن‌ - از ديد تاريخ‌نويساني‌ كه‌ مي‌خواهند وقايع‌ و جريانهاي‌ بزرگ‌ تمدن‌ را در مجموع‌ درك‌ كنند دور مانده‌ است‌. با توجه‌ به‌ اسناد هخامنشي‌ موجود در كتاب‌ مقدس‌ (كتابهاي‌ استر، دانيال‌، نحميا و عزرا) مي‌دانيم‌ كه‌ ايران‌ باستان‌ براي‌ هميشه‌ با تقدير سه‌ شاخه‌ي‌ آل‌ ابراهيم‌ (يهوديت‌، مسيحيت‌ و اسلام‌) پيوند يافته‌ است‌. اما اينك‌ شيخ‌اشراق‌ با توجه‌ به‌ نيت‌ تجديد حكمت‌ فرزانگان‌ ايران‌ باستان‌، پيوندي‌ برقرار مي‌كند كه‌ با توجه‌ به‌ آن‌، انديشه‌ي‌ ايراني‌ - يا درست‌ بگوييم‌ انديشه‌ي‌ پيامبري‌ ايراني‌ - از امت‌ ابراهيم‌ جدايي‌ناپذير مي‌گردد. در اينجا امري‌ معنوي‌ وجود دارد و بر افق‌ ما نوري‌ مي‌افكند كه‌ مي‌تواند فلسفه‌ها و الهياتهاي‌ «راه‌ گم‌ كرده‌» ما را ياري‌ رساند. 

عرفا و فيلسوفان‌ باستاني‌ يونان‌
7-5- اين‌ موضع‌گيري‌ سهروردي‌ در برابر انديشه‌ي‌ ايراني‌ را به‌ گونه‌اي‌ ديگر موضع‌گيري‌ وي‌ در برابر انديشه‌ي‌ يوناني‌ يا بهتر بگوييم‌ سنت‌ آموزشهاي‌ فرزانگان‌ باستاني‌ يونان‌ در دوره‌ي‌ اسلامي‌ باز مي‌يابيم‌. نخستين‌ و مهم‌ترين‌ دليل‌ اين‌ امر آن‌ است‌ كه‌ در نظر سهروردي‌ و همين‌ طور در نظر عرفا به‌ طور كلي‌ فيلسوفان‌ باستاني‌ يونان‌ به‌ هيچ‌وجه‌ نسبت‌ به‌ پيام‌ پيامبران‌ بيگانه‌ نيستند زيرا كه‌ آنان‌ معارف‌ خود را از مشكوت‌ نبوت‌ دريافت‌ كرده‌اند. در نظر شيخ‌اشراق‌، منشاء صدور و وجودات‌ نوراني‌ از عالم‌ بيكران‌ و معنوي‌ خدايان‌ - فرشتگان‌ مذكور در كتاب‌ الهيات‌ افلاطوني‌ اثر پروكلوس‌ به‌ نوبه‌ي‌ خود نورالانوار يا خورنه‌ است‌. 

سهروردي‌ به‌ درستي‌ به‌ نظر فرزانگان‌ باستاني‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ برابر آن‌ هر نوعي‌ در عالم‌ فلكي‌ و در جهان‌ ناسوت‌، رب‌ يا فرشته‌اي‌ در عالم‌ نور و رب‌النوعي‌ دارد كه‌ عقل‌ مجرد و اقنومي‌ نوراني‌ است‌ و بر نوعي‌ حكومت‌ دارد كه‌ آيت‌ آن‌ و نوعي‌ كه‌ فرشته‌ي‌ آن‌ است‌. به‌ همان‌ سان‌، نوع‌ انساني‌ يعني‌ انسانيت‌، داراي‌ فرشته‌ي‌ خاص‌ خود است‌. سهروردي‌ به‌ خوبي‌ بر نامها و وظايف‌ امشاسپندان‌ و ايزدان‌ جهان‌شناسي‌ زرتشتي‌ آگاه‌ است‌. مفهوم‌ طباع‌ تام‌ در نزد وي‌ شامل‌ مفهوم‌ فروهرها يعني‌ وجود آسمان‌، فرشته‌ي‌ هر يك‌ از وجودات‌ نوراني‌ در حكمت‌ زرتشتي‌، نيز مي‌شود. در همين‌ مسير بود كه‌ سهروردي‌ نظريه‌ي‌ افلاطوني‌ مثل‌ اعلي‌ را در قالب‌ اصطلاحات‌ فرشته‌شناسي‌ زرتشتي‌ درك‌ كرد. عجب‌ اينكه‌ بدين‌ ترتيب‌، سهروردي‌، هفت‌ سده‌ پيش‌، نظر ايران‌ شناس‌ بزرگ‌ ما جيمز دامستتر را كه‌ احساس‌ كرده‌ بود كه‌ مي‌بايستي‌ فرشتگان‌ زرتشتي‌ را در معناي‌ «نيروها» در نزد فيلون‌ اسكندراني‌ تفسير كرد «تأييد نمود». اگر از انديشه‌ي‌ نوافلاطوني‌ زرتشتي‌ سخن‌ مي‌گوييم‌ به‌ دليل‌ پژواكهاي‌ فراواني‌ است‌ كه‌ از اين‌ انديشه‌ به‌ گوش‌ ما رسيده‌ است‌، پژواكهايي‌ كه‌ در شيوه‌ي‌ درك‌ سهروردي‌ از مفهوم‌ اساسي‌ مسيحيت‌ نيز انعكاس‌ مي‌يابد. 

نظريه‌ي‌ سهروردي‌ درباره‌ي‌ فرشته‌ها يا رب‌النوعها ما را بر آن‌ داشت‌ تا بالاتر اصطلاح‌ رب‌النوع‌ انساني‌ را به‌ كار ببريم‌. اين‌ فرشته‌ در جهان‌ شناسي‌ ابن‌سينا عقل‌ دهم‌ ناميده‌ مي‌شود كه‌ همان‌ عقل‌ فعال‌ فيلسوفان‌، روح‌القدس‌ و جبرائيل‌ متكلمين‌ و فرشته‌ي‌ معرفت‌ و وحي‌ است‌. از آنجايي‌ كه‌ جهان‌ شناسي‌ سهروردي‌ داراي‌ عنصري‌ دراماتيكي‌ است‌ كه‌ جهان‌ شناسي‌ ابن‌سينا فاقد آن‌ است‌. شيخ‌ اشراق‌، تصوري‌ تمثيلي‌ و جذاب‌ از اين‌ فرشته‌ دارد. اين‌ فرشته‌ دو بال‌ دارد يكي‌ از نور و ديگري‌ از ظلمت‌ و همو مخاطب‌ رساله‌ي‌ آواز پرجبرائيل‌ است‌. اين‌ فرشته‌ همان‌ عقل‌ سرخ‌ است‌ كه‌ به‌ كسي‌ كه‌ او را در رؤيا مي‌بيند و با توجه‌ به‌ سرخي‌ افق‌ كه‌ آميزه‌اي‌ از شب‌ و روز و نور و ظلمت‌ است‌ رنگي‌ را كه‌ در آن‌ ظهور كرده‌ است‌ توضيح‌ مي‌دهد. چهره‌ي‌ عقل‌ سرخ‌، چنان‌ كه‌ در رسالات‌ تمثيلي‌ آورده‌ است‌، بر افق‌ نظريه‌ي‌ فلسفي‌ و معنويت‌ سهروردي‌ سلطه‌ دارد. 

اين‌ همان‌ فرشته‌اي‌ است‌ كه‌ سهروردي‌ درباره‌ آن‌ در كتاب‌ هياكل‌ النور مي‌گويد كه‌ در سلسله‌ مراتب‌ فرشتگان‌ نوري‌، يا عقول‌ مجرد كه‌ «نسبت‌ وي‌ با ما همچون‌ پدر است‌ و او رب‌طلسم‌ نوع‌ انساني‌ است‌... شارع‌ او را روح‌القدس‌ مي‌گويد و اهل‌ حكمت‌ او را عقل‌ فعال‌ گويند». همين‌ رابطه‌ است‌ كه‌ در انديشه‌ي‌ نوافلاطوني‌ با اصطلاح‌ «عقل‌ پدر» بيان‌ شده‌ است‌. اما در نزد سهروردي‌ اين‌ رابطه‌، تأويل‌ او را از مسيح‌شناسي‌ متعين‌ خواهد كرد. شيخ‌ اشراق‌ شواهد فراواني‌ از انجيل‌ يوحنا مي‌آورد كه‌ در آنها واژه‌ي‌ «پدر» آمده‌ اما هربار چهره‌ي‌ پدر با اين‌ فرشته‌ي‌ انساني‌ تطبيق‌ مي‌كند كه‌ مخاطب‌ و نهايت‌ سلوك‌ معنوي‌ است‌ كه‌ سهروردي‌ در رسالات‌ تمثيلي‌ خود توصيف‌ مي‌كند. ويژگي‌ اساسي‌ و پراهميت‌ ديگري‌ نيز وجود دارد كه‌ مي‌توان‌ آن‌ را مكتب‌ يوحنايي‌ اشراقي‌ ناميد. 

مسيح‌شناسي‌ مسيحيت‌ آغازين‌
7-6- همه‌ چيز چنان‌ است‌ كه‌ گويي‌ رب‌النوع‌ كه‌ ريشه‌ در انديشه‌ي‌ زرتشتي‌ و نوافلاطوني‌ دارد شيخ‌ ما را به‌ كشف‌ دوباره‌ي‌ مسيح‌شناسي‌ بسيار قديمي‌ يعني‌ مسيح‌شناسي‌ مسيحيت‌ آغازين‌ هدايت‌ مي‌كند كه‌ اصطلاح‌ مسيح‌ فرشته‌ مبين‌ آن‌ است‌. پديدارشناسي‌ ديني‌ توانسته‌ است‌ در انديشه‌ي‌ مزدايي‌ فروهر (فرشته‌ي‌ شخصي‌، همزاد آسماني‌ هر موجود) شكل‌ نخستين‌ رابطه‌ي‌ ميان‌ اخنوخ‌ و انسان‌ آسماني‌ و مسيح‌ و انسان‌ آسماني‌ را نشان‌ دهد. 

شيخ‌اشراق‌ ميان‌ فرشته‌ي‌ انسانيت‌ و مسيحي‌ كه‌ به‌ پيروان‌ خود «از پدر من‌ و پدر شما» سخن‌ مي‌گويد همان‌ رابطه‌ را تشخيص‌ مي‌دهد. بدين‌ ترتيب‌ فرشته‌ روح‌القدس‌ به‌ مثابه‌ي‌ روح‌القدس‌ همان‌ مسيح‌ ابدي‌ است‌ كه‌ در هر يك‌ از هفت‌ پيامبر اولوالعزم‌ ظاهر شده‌ است‌. همين‌ مفهوم‌ را در پيامبرشناسي‌ اسلامي‌ به‌ صورت‌ حقيقت‌ محمديه‌ مي‌يابيم‌. در اينجا نيز همچنان‌ كه‌ درباره‌ي‌ يگانگي‌ ميان‌ خورنه‌ و سكينه‌ / شخينه‌ گفته‌ شد، قلمروي‌ تطبيقي‌ وجود دارد كه‌ تاكنون‌ توسط‌ پژوهشگران‌ علوم‌ ديني‌ مورد مطالعه‌ قرار نگرفته‌ است‌. به‌ ويژه‌ درباره‌ي‌ برخي‌ همسانيهاي‌ ساختاري‌ ميان‌ امام‌شناسي‌ شيعي‌ و مسيح‌شناسي‌ نسطوري‌ و شايد با مراجعه‌ به‌ مفهوم‌ مزدايي‌ فروهر چيزهاي‌ بسياري‌ را بايد ياد گرفت‌. همه‌ي‌ اين‌ مطالب‌ در زير «تصوير تمثيلي‌» اين‌ سرزمين‌ آذربايجان‌ نهان‌ شده‌ است‌ و مشاهده‌ مي‌كنيد كه‌ اين‌ تصوير تمثيلي‌ ما را به‌ بازيابي‌ چه‌ گنجينه‌اي‌ فرا مي‌خواند. من‌ فقط‌ مي‌خواستم‌ به‌ شما بگويم‌ كه‌ شيخ‌اشراق‌، چگونه‌ و در چه‌ جهتي‌ مي‌تواند راهنماي‌ ماجراي‌ فلسفي‌ ما باشد. او، طي‌ سالهاي‌ طولاني‌، راهنما و همراه‌ نزديك‌ من‌ بوده‌ است‌. در اينجا فرصت‌ نداريم‌ كه‌ برخي‌ ديگر از نظرات‌ او و پيامدهاي‌ آنها را برجسته‌ سازيم‌. با يادآوري‌ آنچه‌ كه‌ به‌ نظر من‌ يكي‌ از قله‌هاي‌ فلسفه‌ي‌ او است‌ - قله‌اي‌ كه‌ از بالاي‌ آن‌ مي‌توانيم‌ ارزش‌ هميشگي‌ حكمت‌ عرفاني‌ وي‌ را حتي‌ امروز و شايد به‌ ويژه‌ امروز دريابيم‌ - آنچه‌ را كه‌ به‌ اجمال‌ گفتم‌ خلاصه‌ خواهم‌ كرد. اين‌ قله‌، بي‌ هيچ‌ ترديدي‌، طرح‌ وجود عالم‌ مياني‌، عالم‌ نفس‌، ميان‌ عالم‌ عقول‌ مجرد و جهاني‌ است‌ كه‌ حواس‌ ما به‌ تجربه‌ در مي‌يابد. اين‌ همان‌ عالمي‌ است‌ كه‌ سهروردي‌ «اقليم‌ هشتم‌» مي‌نامد (زيرا كه‌ جهان‌ محسوس‌ در جغرافياي‌ بطلميوس‌ داراي‌ هفت‌ اقليم‌ است‌) و منظور از آن‌، عالم‌ مثال‌ است‌ كه‌ من‌ در لاتيني‌ به‌ mundus imaginalis ، عالم‌ امر مثالي‌ ترجمه‌ كرده‌ام‌ تا با امر خيالي‌ I'Imaginaire كه‌ امري‌ غيرواقعي‌ است‌ اشتباه‌ نشود. 

رسالت‌ يگانه‌ پيامبران‌ و فيلسوفان‌
7-7- اين‌ اشتباه‌ يكي‌ از اساسي‌ترين‌ اشتباهاتي‌ است‌ كه‌ از عصر روشنگري‌ تاكنون‌ بر روي‌ مغرب‌ زمين‌ سنگيني‌ مي‌كند. سهروردي‌ با طرح‌ عالم‌ مثال‌ از ديدگاه‌ وجودي‌، نظريه‌ي‌ حقيقي‌ معرفت‌ شهودي‌ را ابداع‌ كرده‌ و بدين‌ ترتيب‌ وجود عالم‌ مثال‌ را حفظ‌ مي‌كند كه‌ بدون‌ آن‌ روياهاي‌ پيامبران‌ و عرفا و حوادث‌ معاد به‌ دليل‌ اينكه‌ جاي‌ خود را از دست‌ داده‌اند Ils ont perdu leur lieu معنايي‌ نخواهند داشت‌. اين‌ نظريه‌ معرفت‌ شهودي‌ رسالت‌ پيامبر و فيلسوف‌ را از همديگر جدايي‌ناپذير مي‌سازد. اين‌ يكي‌ از مسائل‌ اساسي‌ است‌ كه‌ از مدتها پيش‌ در فلسفه‌هاي‌ رسمي‌ از ميان‌ رفته‌ اما در نزد اشراقيان‌ تداوم‌ پيدا كرده‌ است‌. در ميان‌ شاخه‌ي‌ اشراقيان‌ مي‌بايستي‌ آثار اشراقي‌ بزرگ‌ ديگر ملا عبداللّ'ه‌ زنوزي‌ را در سده‌ي‌ گذشته‌ برجسته‌ مي‌كرديم‌. اما اكنون‌ مي‌بايسيتي‌ به‌ ملاقات‌ كوتاهي‌ با اشراقي‌ ديگر آذربايجاني‌ بسنده‌ كنيم‌. اين‌ ملاقات‌ از اين‌ حيث‌ داراي‌ اهميت‌ فراواني‌ است‌ كه‌ مخاطب‌ ما تاكنون‌ تقريباً ناشناخته‌ مانده‌ است‌. نام‌ او ودود تبريزي‌ است‌. 

ديداري‌ با ودود تبريزي‌ (متأخر بر 930 هجري‌/ 1524 ميلادي‌)
7-8- اين‌ فيلسوف‌ اشراقي‌ آذربايجاني‌ را تاكنون‌ به‌ واسطه‌ي‌ تفسيري‌ مي‌شناسيم‌ كه‌ بر رساله‌ي‌ مهم‌ سهروردي‌ الواح‌ عماديه‌ نوشته‌ است‌. عمادالدين‌، لقب‌ امير سلجوقي‌ قره‌ارسلان‌ اين‌ اورتوق‌ در آناتولي‌ بود. رساله‌ي‌ سهروردي‌ به‌ فارسي‌ و عربي‌ محفوظ‌ مانده‌ است‌. ودودبن‌ محمد تبريزي‌ تفسير مفصل‌ خود را كه‌ به‌ عربي‌ نگاشته‌ است‌ در ماه‌ ربيع‌الثاني‌ سال‌ 930 هجري‌ برابر با فوريه‌ 1524 ميلادي‌ به‌ پايان‌ برد. من‌ در يكي‌ از آثار اخير خود فقرات‌ مفصلي‌ را از آن‌ ترجمه‌ كرده‌ام‌. از سوي‌ ديگر خود او مي‌گويد كه‌ حاشيه‌اي‌ بر كتاب‌ حكمت‌ الاشراق‌ سهروردي‌ نوشته‌ است‌. اين‌ تنها مطلبي‌ است‌ كه‌ مي‌توانيم‌ در باب‌ شرح‌ احوال‌ و آثار او بگوييم‌. اميد من‌ اين‌ است‌ كه‌ ذكر نام‌ او در برابر شما انگيزه‌اي‌ براي‌ انتشار تفسير او بر الواح‌ عماديه‌ و آغاز پژوهشهايي‌ باشد كه‌ با كشف‌ نسخه‌اي‌ از حاشيه‌ي‌ وي‌ بر كتاب‌ حكمت‌الاشراق‌ اطلاعاتي‌ درباره‌ي‌ شخص‌ و آثار ودود تبريزي‌ به‌ ما خواهد داد. اين‌ اطلاعات‌ بيش‌ از هر چيز براي‌ تاريخ‌ فلسفه‌ در سرزمين‌ آذربايجان‌ جالب‌ توجه‌ خواهد بود. رساله‌ي‌ الواح‌ عماديه‌ را شيخ‌اشراق‌ به‌ خاطر اميري‌ به‌ رشته‌ي‌ تحرير كشيد كه‌ ذكر او گذشت‌. اين‌ رساله‌ يكي‌ از آثاري‌ است‌ كه‌ سهروردي‌ بيشتر از موارد ديگر شواهدي‌ از طرح‌ بزرگ‌ خود را درباره‌ي‌ احياي‌ حكمت‌اشراق‌ فرزانگان‌ باستاني‌ ايران‌ آورده‌ است‌. در اين‌ آثار، مبحث‌ خورنه‌ يا نورالانوار هم‌ تراز با ياد پادشاهان‌ تاريخ‌ معنوي‌ ايران‌، فريدون‌ و كيخسرو - كه‌ نام‌ خود را به‌ حكماي‌ خسرواني‌ فرهمند داد - داراي‌ اهميت‌ بسياري‌ است‌. گويي‌ سهروردي‌ مي‌خواسته‌ است‌ اين‌ پادشاهان‌ را نمونه‌اي‌ براي‌ امير سلجوقي‌ خود قرار دهد تا او را در جهت‌ تبديل‌ به‌ امير آرماني‌ ياري‌ رساند. ودود تبريزي‌ به‌ عنوان‌ يك‌ اشراقي‌ كامل‌، مباحث‌ مربوط‌ به‌ نورالانوار، سكينه‌، فرشته‌شناسي‌، زرتشتي‌ تطبيق‌ شده‌ با نظريه‌ي‌ مثل‌ افلاطوني‌ و همين‌طور جايگاه‌ فرزانگان‌ يوناني‌ و شيوه‌ي‌ درك‌ آياتي‌ از انجيل‌ يوحنا را به‌ شيوه‌اي‌ كاملاً شخصي‌ بسط‌ داده‌ و انسجام‌ ميان‌ آنها را نشان‌ مي‌دهد. اشاره‌ به‌ اين‌ مطلب‌ براي‌ نشان‌ دادن‌ اهميت‌ آن‌ براي‌ فلسفه‌ي‌ ايراني‌ در دوره‌ي‌ اسلامي‌ است‌. در اينجا فقراتي‌ را به‌ عنوان‌ نمونه‌ مي‌آوريم‌. 

در حاشيه‌ فقره‌اي‌ درباره‌ «مثل‌ اعلي‌» (آيه‌ي‌ 62 سوره‌ي‌ نحل‌) كه‌ در آن‌ سهروردي‌ از خورشيد مريي‌ به‌ عنوان‌ نورالانوار عالم‌ اجسام‌ تجليل‌ مي‌كند، همچنان‌ كه‌ وجود اول‌ نورالانوار عالم‌ وجودات‌ معنوي‌ است‌ ودود تبريزي‌ مي‌نويسد: «و به‌ سبب‌ همين‌ فضايل‌ و كمالات‌ است‌ كه‌ حكماي‌ اشراق‌ از وجوب‌ بزرگ‌ داشت‌ خورشيد سخن‌ گفته‌اند. به‌ علت‌ ارتباط‌ ميان‌ آتش‌ و خورشيد، آتش‌، قبله‌ي‌ زرتشتيان‌ گرديد زيرا كه‌ آنان‌ آتشكده‌ را پرستشگاه‌ خورشيد مي‌دانستند گويي‌ كه‌ آتش‌، نايب‌ خورشيد است‌ و برخلاف‌ خورشيد، آتش‌ در همه‌ي‌ مكانها و زمانها حاضر است‌». اين‌ فقره‌، نمونه‌ي‌ جالبي‌ است‌. سهروردي‌ به‌ خوبي‌ مي‌دانست‌ كه‌ اختر قابل‌ رؤيتي‌ كه‌ به‌ نام‌ ايراني‌ هورخش‌ مي‌نامد مظهر رب‌النوع‌ شهريور انديشه‌ي‌ زرتشتي‌ است‌. اين‌ فرشته‌، آفتاب‌ ملكوت‌ يا عالم‌ معنوي‌ است‌ و آتشكده‌، ما را به‌ همين‌ خورشيد معنوي‌ ملكوت‌ ارجاع‌ مي‌دهد. در نهايت‌، اشراق‌ همين‌ شروق‌ آفتاب‌ ملكوت‌ است‌. زائري‌ كه‌ امروزه‌ از تخت‌ سليمان‌، پرستشگاه‌ آتش‌ شاهي‌ ساسانيان‌ ديدن‌ مي‌كند با علم‌ به‌ اين‌ موضوع‌ مي‌تواند اين‌ صفحه‌ي‌ ودود تبريزي‌ را دوبار بخواند. 

استناد فيلسوف‌ اشراقي‌ ما به‌ فيلسوفان‌ يوناني‌ به‌ عنوان‌ «پيامبران‌» يوناني‌ براي‌ شرح‌ جمله‌اي‌ از يك‌ عارف‌ اسلامي‌ كمتر از مورد بالا حالت‌ نمونه‌اي‌ ندارد. منظور، جمله‌اي‌ از عارف‌ پرآوازه‌ حلاج‌ است‌ كه‌ مي‌گويد: «حسب‌ الواحد افراد الواحد له‌». ودود اين‌ جمله‌ را در صفحه‌اي‌ مفصل‌ شرح‌ مي‌ كند كه‌ در ان‌ نام‌ سقراط‌ و افلاطون‌ آمده‌ است‌. من‌ فقره‌اي‌ از آن‌ را نقل‌ مي‌كنم‌: «شايد معناي‌ اين‌ سخن‌ در نهايت‌ همان‌ است‌ كه‌ سقراط‌ مي‌خواست‌ بگويد آن‌ گاه‌ كه‌ گفت‌ بدنها قالبها و ابزار نفوس‌ هستند و بدنها نابود مي‌شوند در حالي‌ كه‌ نفوس‌ به‌ عالم‌ مجرد خود باز مي‌گردند... افلاطون‌ نيز در عبارت‌ زير به‌ سرنوشت‌ نفوس‌ اشاره‌ مي‌كرد: «نفوس‌ در عالمي‌ بودند كه‌ اينك‌ از آن‌ خاطره‌اي‌ دارند، آنها بيدار و آگاه‌ بودند و از زيبايي‌، شادماني‌ و شادي‌ موجود در عالم‌ خود برخوردار مي‌شدند. سپس‌ نفوس‌ به‌ اين‌ جهان‌ آورده‌ شدند تا با واقعيتهاي‌ جزوي‌ آشنا شده‌ و از طريق‌ قواي‌ حسي‌ آنچه‌ را كه‌ در ذات‌ خود نداشتند كسب‌ كنند. پوشاك‌ گرانبهاي‌ ايشان‌ (در متن‌ پرهاي‌ ايشان‌) با هبوط‌ آنان‌ فرو ريخت‌ و نفوس‌ تا زماني‌ كه‌ در اين‌ دنيا بالهاي‌ جديدي‌ براي‌ پرواز به‌ دست‌ نياورند به‌ هبوط‌ خود ادامه‌ خواهند داد». اين‌ متن‌ مفصل‌، نمونه‌اي‌ از گرايش‌ افلاطوني‌ اشراقيان‌ است‌ كه‌ عرفان‌ اسلامي‌ در آن‌ ادغام‌ شده‌ است‌. 

ودود در حاشيه‌ي‌ ابيات‌ ديگري‌ از حلاج‌، تجديد خاطره‌ي‌ حكماي‌ يوناني‌ را از پي‌ مي‌گيرد. ودود تبريزي‌ درباره‌ي‌ موت‌ پيش‌ از مرگ‌ به‌ عنوان‌ يگانه‌ امكان‌ ترك‌ زنده‌ي‌ اين‌ جهان‌ سخناني‌ از هومر، اسكندر كبير و سپس‌ از فرد ناشناخته‌اي‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ مي‌گويد: «چنان‌ كن‌ كه‌ پس‌ از مرگ‌ زنده‌ باشي‌ تا مرده‌اي‌ كه‌ تو اينك‌ هستي‌ با مرگ‌ دومي‌ مواجه‌ نشود.». تنها فيلسوفان‌ اشراقي‌ ما مي‌توانسته‌اند نام‌ حلاج‌، سقراط‌ و افلاطون‌ به‌ به‌ يكباره‌ در يك‌ جاي‌ گرد آورند. يوناني‌ مآبي‌ آنان‌ با يوناني‌ مآبي‌ حكماي‌ هرمسي‌ دوره‌ي‌ نوازيش‌ پيوند دارد و نه‌ با اومانيستها و به‌ ويژه‌ يوناني‌ مآبي‌ ناشي‌ از اصالت‌ عقل‌ عصر روشنگري‌. 

اصول‌ عقايد رسمي‌ مسيحي‌ با درك‌ اشراقيان‌ از مسيحيت‌ داراي‌ همين‌ فاصله‌ است‌. ودود تبريزي‌ فقرات‌ مفصلي‌ از شرح‌ خود را به‌ اشارات‌ مسيح‌ شناسانه‌ي‌ سهروردي‌ تخصيص‌ مي‌دهد. اين‌ فقرات‌ نشانگر آشنايي‌ كامل‌ وي‌ با روايات‌ مختلف‌ و مشكلات‌ ديانت‌ مسيحي‌ است‌. او نيز مانند شيخ‌ اشراق‌ توضيح‌ مي‌دهد كه‌ معناي‌ واژه‌ي‌ «پدر»، آن‌ گاه‌ كه‌ مي‌گوييم‌ فرشته‌ - روح‌القدس‌، «پدر نفوس‌ ما است‌» چيست‌. بديهي‌ است‌ كه‌ مراد معناي‌ زيستي‌ نيست‌ بلكه‌ «نسبت‌ پدري‌» همانند نسبت‌ نفوس‌ آسماني‌ محرك‌ هر يك‌ از آسمانها با عقلي‌ است‌ كه‌ نفوس‌ از آن‌ صادر شده‌اند. ودود تبريزي‌ انديشه‌ي‌ خود را با نقل‌ فقره‌اي‌ زيبا از افلوطين‌ (شيخ‌ يوناني‌) توضيح‌ مي‌دهد. نسبت‌ ميان‌ فرشته‌ - روح‌القدس‌ و عيسي‌ به‌ مثابه‌ي‌ «فرزند روح‌القدس‌» بايستي‌ به‌ صورت‌ نسبتي‌ مشابه‌ درك‌ شود. اين‌ نظر كاملاً با موضع‌ شيخ‌اشراق‌ كه‌ بالاتر به‌ آن‌ اشاره‌ كرديم‌ مطابق‌ است‌ و همين‌طور چنان‌ كه‌ اهميت‌ اين‌ مطلب‌ را براي‌ فلسفه‌ي‌ ديانت‌ يادآور شديم‌، نوعي‌ احساس‌ و معناي‌ نسبت‌ ميان‌ خدا و انسان‌ و زمين‌ و آسمان‌ وجود دارد كه‌ بهترين‌ نمونه‌ي‌ آن‌ رابطه‌ ميان‌ نفوس‌ و فروهر است‌ و اين‌ نوع‌ رابطه‌ است‌ كه‌ سنت‌ اشراقي‌ با تفسير معناي‌ اصول‌ عقايد مسيحي‌ آشكارا تداوم‌ مي‌بخشد. تفسير اشراقي‌ چهره‌ي‌ اين‌ فرشته‌ - روح‌القدسي‌ را كه‌ «عقل‌ سرخ‌» و فرشته‌ نوعي‌ انساني‌ است‌ تا حد افق‌ بالا مي‌برد.
براي‌ اشراقيان‌ اين‌ معنا كه‌ كوشش‌ فلسفه‌ بايستي‌ به‌ تجربه‌اي‌ معنوي‌ منتهي‌ شود داراي‌ اهميت‌ است‌ وگرنه‌ كوشش‌ فلسفي‌ بي‌حاصل‌ و اتلاف‌ وقت‌ خواهد بود. در نظر فيلسوف‌، نهايت‌ كوشش‌، اتصال‌ نفس‌ وي‌ با عقل‌ فعال‌ است‌، اما براي‌ حكيم‌ اشراقي‌ كه‌ آشكارا به‌ وحدت‌ فرشته‌ي‌ معرفت‌ و فرشته‌ي‌ وحي‌ اعتقاد دارد اين‌ اتصال‌ با فرشته‌ - روح‌القدس‌ انجام‌ مي‌گيرد. در نظر ودود تبريزي‌ و سهروردي‌، دو راه‌ وجود دارد كه‌ به‌ اين‌ غايت‌ مي‌انجامد و بايستي‌ اين‌ دو راه‌ را با هم‌ يكي‌ ساخت‌. راه‌ نخست‌، راه‌ عقلاني‌ و راه‌ ديگر، راه‌ خيال‌ فعال‌ است‌. به‌ ديگر سخن‌، از سويي‌، راه‌ وحدت‌ عقلاني‌ ميان‌ نفسي‌ كه‌ به‌ عقل‌ بالفعل‌ تبديل‌ شده‌ و عقل‌ حاكم‌ بر او، وجود دارد و از سوي‌ ديگر راهي‌ كه‌ مستلزم‌ تجسم‌ فرشته‌، توسط‌ خيال‌ فعال‌ شهودي‌ است‌، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ اهل‌ مشاهده‌ نظري‌ در رؤيا فرشته‌ را به‌ عيان‌ ديده‌ و با او به‌ مكالمه‌ مي‌پردازد. (اين‌ همان‌ واقعه‌ي‌ رساله‌هاي‌ تمثيلي‌ سهروردي‌ است‌). بدينسان‌ سرانجام‌، بار ديگر به‌ نظريه‌ي‌ اشراقي‌ معرفت‌ تمثيلي‌ و وجودشناسي‌ عالم‌ مثال‌ يا mundus amaginalis باز مي‌گرديم‌. در اينجا است‌ كه‌ زيباترين‌ تمثيلها شكفته‌ مي‌شوند: به‌ عنوان‌ مثال‌، خيال‌ فعال‌. 

ديداري‌ با رجبعلي‌ تبريزي‌ (1080 هجري‌ 70-1669 ميلادي‌)
7-9- اين‌ ملاقات‌ با رجبعلي‌ تبريزي‌ از آن‌ نظر است‌ كه‌ ملاحظه‌ كنيم‌ فلسفه‌ي‌ سنتي‌ ايران‌ در دوره‌ي‌ اسلامي‌ تا چه‌ پايه‌ از يكنواختي‌ و تقليد دور است‌. در واقع‌، رجبعلي‌ تبريزي‌، نماينده‌ي‌ جرياني‌ متفاوت‌ با جريان‌ اشراقي‌ است‌ كه‌ از سهروردي‌ تا ملاصدرا و پيروان‌ آنان‌ اشاعه‌ داشته‌ است‌. به‌ نظر من‌ انتساب‌ او به‌ نحله‌ي‌ مشائيان‌ اندكي‌ شتابزده‌ است‌ زيرا كه‌ مرز ميان‌ مشائيان‌ و اشراقيان‌، اينجا در فلسفه‌ي‌ ايراني‌ در دوره‌ي‌ اسلامي‌ به‌ درستي‌ روشن‌ نيست‌. از همين‌ جا است‌ كه‌ برخوردهاي‌ مرزي‌ پيش‌ مي‌آيد: منظور من‌ اين‌ است‌ كه‌ بر بسياري‌ از فيلسوفان‌ مشايي‌ پيش‌ آمده‌ است‌ كه‌ ناآگاهانه‌ خود را در آن‌ سوي‌ مرز در ميان‌ اشراقيان‌ پيدا كنند. آيا رجبعلي‌ تبريزي‌ از اثولوجياي‌ منسوب‌ به‌ ارسطو نقل‌ قول‌ نمي‌كند كه‌ جز تأليفي‌ از سه‌ رساله‌ي‌ آخر تاسوعات‌ افلوطين‌ نيست‌؟ درباره‌ي‌ زندگي‌ اين‌ انديشمند بزرگ‌ چيز زيادي‌ نمي‌دانيم‌. اينجا نيز اميد من‌ آن‌ است‌ كه‌ اين‌ گفتگو انگيزه‌ي‌ پژوهشهاي‌ پر ثمري‌ باشد. 

مي‌دانيم‌ كه‌ رجبعلي‌ تبريزي‌ معاصر شاه‌ عباس‌ دوم‌ (1666-1642 ميلادي‌) بود كه‌ با عيادتهاي‌ خود او را مي‌نواخت‌. مي‌دانيم‌ كه‌ او يكي‌ از شاگردان‌ بي‌شمار ابوالقاسم‌ ميرفندرسكي‌ بود و او به‌ نوبه‌ي‌ خود دهها شاگرد تربيت‌ كرد. من‌ تنها از يكي‌ از شاگردان‌ نام‌ مي‌برم‌ كه‌ قاضي‌ سعيد قمي‌ بود و همو اگر چه‌ تمامي‌ نظرات‌ استاد خود را در فلسفه‌ي‌ وجود پذيرفت‌ اما از مطالعه‌ي‌ دقيق‌ حكمت‌ اشراق‌ سهروردي‌ غفلت‌ نكرد. اندكي‌ پيش‌، من‌ از تجاوز مرزي‌ سخن‌ گفتم‌! در واقع‌ ما تأثير جريان‌ اشراقي‌ را در شرح‌ بزرگ‌ قاضي‌ سعيد قمي‌ بر كتاب‌ التوحيد ابن‌بابويه‌ - كه‌ متأسفانه‌ ناتمام‌ مانده‌ - و شرح‌ مفصل‌ صدرالدين‌ شيرازي‌ بر كافي‌ كليني‌ به‌ روشني‌ مي‌بينيم‌. نكات‌ چندي‌ را كه‌ در اينجا مي‌توانم‌ ارائه‌ كنم‌ بر محور عنوان‌ سه‌ اثر رجبعلي‌ تبريزي‌ طبقه‌بندي‌ خواهم‌ كرد. 

1- اثبات‌ وجود. اين‌ رساله‌ از اشتراك‌ وجود و فلسفه‌ي‌ نبوي‌ بحث‌ مي‌كند. نظر عمده‌ي‌ رجبعلي‌ تبريزي‌ به‌ نفي‌ اشتراك‌ مفهومي‌ و اشتراك‌ معنوي‌ در انتساب‌ وجود به‌ مبدأ و اصل‌ وجود و وجود موجودات‌ ممكن‌ مربوط‌ مي‌شود. بر خلاف‌ بحث‌ وجود صدرالدين‌ شيرازي‌ در اينجا هيچ‌گونه‌ تشكيكي‌ در وجود، ممكن‌ نيست‌ زيرا كه‌ مشابهتي‌ ميان‌ وجود خالق‌ و وجود مخلوق‌ نمي‌تواند باشد و فقط‌ اشتراك‌ لفظي‌ وجود دارد. تشكيك‌ وجود ممكن‌ نيست‌ بلكه‌ صرف‌ اشتراك‌ لفظي‌ وجود دارد، زيرا مفهومي‌ كه‌ از وجود داريم‌ هرگز به‌ وجود مخلوق‌ فراتر نمي‌رود. بنابراين‌، وجود مطلق‌ نمي‌تواند موضوع‌ مابعدالطبيعه‌ باشد. موضوع‌ مابعدالطبيعه‌ فقط‌ مي‌تواند تنزيه‌ و الهيات‌ تنزيهي‌ يا منفي‌ باشد؛ درباره‌ي‌ اين‌ نظر، رجبعلي‌ تبريزي‌ تذكري‌ توأم‌ با تلخي‌ دارد: «و گمان‌ اكثر مردم‌ تا اين‌ زمان‌ آن‌ بوده‌ كه‌ كسي‌ قائل‌ به‌ اين‌ نشده‌ است‌ و اگر شده‌ است‌ به‌ واسطه‌ي‌ سخافت‌ اين‌ مذهب‌ ] به‌ اعتقاد ايشان‌ [ نام‌ آن‌ كس‌ در ميان‌ علما مشهور نشده‌ است‌ و تشنيعات‌ مي‌زده‌اند به‌ آنكه‌ بناي‌ اصول‌ دين‌ و اعتقاد به‌ برهان‌ است‌ نه‌ پيروي‌ مردم‌ مشهور...». 

جاي‌ تأسف‌ است‌ كه‌ جامعه‌ي‌ فيلسوفان‌ نيز مانند جامعه‌ي‌ انساني‌ به‌ دور از اختلاف‌ نبوده‌ است‌. اما رجبعلي‌ تبريزي‌ همراهان‌ برجسته‌اي‌ دارد. او بي‌آنكه‌ خود بداند در فلسفه‌ي‌ وجود با اسماعيليان‌ هم‌ نظر است‌ و يكي‌ از پيشروان‌ شيخ‌احمد احسايي‌ و پيروان‌ اوست‌. به‌ ويژه‌ او در كنار نوافلاطوني‌ بزرگ‌، پروكلوس‌ و رو در روي‌ برخي‌ از شارحان‌ افلاطون‌ قرار دارد. 

برعكس‌، رجبعلي‌ تبريزي‌ به‌ روشني‌ آگاه‌ است‌ كه‌ اثولوجياي‌ منسوب‌ به‌ ارسطو (كه‌ شامل‌ تأويلهاي‌ متعددي‌ است‌) با او هم‌ نظر است‌. او به‌ فارابي‌، مسلمة‌ بن‌احمد مجريطي‌ (يعني‌ اهل‌ مادريد سده‌ي‌ دهم‌) و سپس‌ محمود شبستري‌ يكي‌ از بزرگ‌ترين‌ عرفاني‌ آذربايجان‌ و شمس‌الدين‌ قونوي‌ استناد مي‌كند. رجبعلي‌ تبريزي‌ از حكماي‌ هند (كه‌ شايد مبين‌ تأثير ميرفندرسكي‌ باشد) ياري‌ جسته‌ و كلمات‌ امامان‌ شيعي‌ و به‌ ويژه‌ دو خطبه‌اي‌ را شاهد مي‌آورد كه‌ امام‌ رضا(ع‌) به‌ دعوت‌ مأمون‌ در مرو ايراد كرد. اين‌ دو خطبه‌ در آغاز كتاب‌ التوحيد ابن‌بابويه‌ آمده‌ و قاضي‌ سعيد قمي‌ شرحي‌ استادانه‌ بر آنها نوشته‌ است‌. امام‌ در اين‌ منتها با سود جستن‌ از ظرايف‌ بيان‌ خود هرگونه‌ اشتراك‌ وجود را مورد حمله‌ قرار مي‌دهد زيرا كه‌ اشتراك‌، شرك‌ را به‌ دنبال‌ آورده‌ و مايه‌ي‌ نقصان‌ وجود مي‌گردد. حاصل‌ اين‌ بحث‌، امام‌شناسي‌ نظري‌ است‌ كه‌ وجود معنوي‌ امامان‌ را محمل‌ اسماء و صفات‌ الهي‌ قرار مي‌دهد. به‌ راستي‌ كه‌ ملارجبعلي‌ تبريزي‌ مي‌تواند خود را در كنار همراهاني‌ برجسته‌ احساس‌ كند.
2- دومين‌ رساله‌ي‌ رجبعلي‌ تبريزي‌ رساله‌ي‌ الاصول‌ الآصفية‌ نام‌ دارد. اضافه‌ي‌ صفت‌ آصفيه‌ به‌ اصول‌ مي‌تواند اشاره‌اي‌ به‌ آصف‌، حكيم‌ و نديم‌ سليمان‌ باشد كه‌ صاحب‌ «علم‌ الكتاب‌» بود. رجبعلي‌ تبريزي‌ اين‌ رساله‌ي‌ مفصل‌ را بر مبناي‌ قاعده‌ي‌ مشهور: الواحد لايصدر عنه‌ الاالواحد نوشته‌ است‌. او مي‌خواهد تمامي‌ نتايج‌ آن‌ قاعده‌ را توجيه‌ كند و در جريان‌ بسط‌ مطلب‌ به‌ مخالفت‌ با نظرات‌ فيلسوف‌ اشراقي‌ مانند ملاصدراي‌ شيرازي‌ رانده‌ مي‌شود: او نظريه‌ي‌ حركت‌ جوهري‌ را رد كرده‌، از فلسفه‌ي‌ اصالت‌ ماهيت‌ برخلاف‌ اصالت‌ وجود ملاصدرا دفاع‌ كرده‌ و وجود ذهني‌ را رد مي‌كند. 

با اين‌ همه‌ او نيز از مرز فراتر مي‌رود زيرا كه‌ رجبعلي‌ تبريزي‌ علم‌ النفس‌ و علم‌ المعرفتي‌ ارائه‌ مي‌كند كه‌ در كانون‌ آن‌ دو مفهوم‌ اشراقي‌ و بنيادين‌ علم‌ حضوري‌ بار ديگر ظاهر مي‌شود و خلاء فلسفي‌ ناشي‌ از رد وجود ذهني‌ را پر مي‌كند. اين‌ نظر درباره‌ي‌ حصول‌ معرفت‌ از طريق‌ حضور بي‌واسطه‌، يادآور مفهوم‌ Katalepsis (ادراك‌) در نزد فيلسوفان‌ رواقي‌ است‌. اين‌ نظر در نزد سهروردي‌ چنان‌ اهميتي‌ دارد كه‌ مي‌تواند توجيه‌ كننده‌ي‌ قرار ملاقات‌ ما با رجبعلي‌ تبريزي‌ پس‌ از بحث‌ درباره‌ي‌ سهروردي‌ باشد. مبناي‌ نظر مورد بحث‌ اين‌ است‌ كه‌ نفس‌ مي‌تواند اشياء و وجودات‌ را در فردانيت‌ ذاتي‌ و حضور آنها و بدون‌ واسطه‌ي‌ صورت‌ يا مفهومي‌ كه‌ تصوري‌ از آنها را ارائه‌ مي‌دهد بشناسد.
شناخت‌، ادراك‌ حضور توسط‌ نفس‌ است‌ و نفس‌ به‌ قواي‌ متعددي‌ كه‌ فيلسوفان‌ مركب‌ از آنها دانسته‌اند نيازي‌ ندارد. نفس‌ در وحدت‌ خود، شامل‌ تمامي‌ قواست‌ زيرا كه‌ همه‌ي‌ شناختهاي‌ نفس‌ آن‌ را به‌ شناخت‌ نفس‌ (=خود) هدايت‌ مي‌كند. رجبعلي‌ تبريزي‌ مي‌نويسد: «و هذا غريب‌ دقيق‌، لايفهمه‌ الاوهام‌ فان‌ معرفة‌ هذا موقوفة‌ علي‌ معرفة‌ النفس‌ حق‌ معرفتهاي‌ فهي‌ مستصعب‌ جداً بل‌ ممتنع‌ مع‌ هذه‌ الاجتهادات‌ المتداولة‌ بين‌ ابناء زماننا في‌ تحصيل‌ الحكمة‌ الحقة‌». 

متنهاي‌ رجبعلي‌ تبريزي‌، در نهايت‌، در ما احساس‌ از ژرفا و حتي‌ عظمت‌ ايجاد مي‌كند. تصور مي‌كنم‌ كه‌ اين‌ احساس‌ ژرفا حتي‌ پس‌ از مقايسه‌ي‌ جزئيات‌ منظومه‌ي‌ وي‌ درباره‌ي‌ جهان‌ با منظومه‌ي‌ ملاصدرا پا برجا باقي‌ خواهد ماند. در نظر رجبعلي‌ تبريزي‌ نفس‌ ناطقه‌ در اصل‌ خود صورتي‌ معنوي‌ و مجرد از ماده‌ي‌ عالم‌ تحت‌ قمر دارد و موقتاً تخته‌بند جسم‌ مادي‌ ناسوتي‌ شده‌ كه‌ سرگذشتي‌ (در اصل‌ «حديث‌» صفحه‌ي‌ 69) جداي‌ از حديث‌ نفس‌ دارد. در نزد ملاصدرا نفس‌ كه‌ در آغاز با ماده‌ و جسم‌ يكي‌ است‌ بر اثر تواتر حركات‌ جوهري‌ از ماده‌ جدا شده‌ و در جهت‌ تبديل‌ به‌ نفس‌، تجرد پيدا مي‌كند. اين‌ تبدلات‌ از طريق‌ ارتباط‌ با صور مجردي‌ انجام‌ مي‌پذيرد كه‌ صور برزخ‌ يا عالم‌ مثال‌، جزيي‌ از آنها است‌. منحني‌ سلوك‌ معنوي‌ آن‌ در ضمن‌ ناظر بودن‌ به‌ هدف‌ واحد عميقاً از همديگر متفاوت‌اند.
3- درباره‌ي‌ سومين‌ اثر رجبعلي‌ تبريزي‌، معارف‌ الهيه‌ كه‌ شامل‌ مجموعه‌ي‌ آموزشهاي‌ استاد است‌ به‌ ذكر نكته‌ زير بسنده‌ مي‌كنم‌. نيروي‌ ملارجبعلي‌ تبريزي‌ با بالارفتن‌ سن‌ كاهش‌ پيدا مي‌كرد. او از نزديك‌ترين‌ شاگرد خود، محمد رفيع‌ پيرزاده‌ كه‌ در واقع‌ فرزند معنوي‌ او به‌ شمار مي‌آمد خواست‌ تا كتاب‌ بزرگي‌ كه‌ خستگي‌ او، مانع‌ از نوشتن‌ آن‌ بود تحرير كند، بدينسان‌ اين‌ اثر حاصل‌ همكاري‌ استاد و شاگرد و حاوي‌ مهم‌ترين‌ مباحث‌ آموزشهاي‌ استاد بود.
گشت‌وگذار فلسفي‌ دراز آهنگ‌ به‌ همراهي‌ سه‌ فيلسوف‌ آذربايجاني‌ به‌ پايان‌ رسيد. كوشش‌ اصلي‌ من‌ اين‌ بود كه‌ شما را مطمئن‌ سازم‌ كه‌ ما، در اين‌ راه‌، سياحتگران‌ تاريخ‌ فلسفه‌ و جستجوگر گنجهاي‌ برباد رفته‌ نيستم‌. من‌ شخصاً اطمينان‌ دارم‌ كه‌ مسائل‌ مطرح‌ شده‌ توسط‌ فيلسوفان‌ ما تداوم‌ داشته‌ و فعليت‌ خود را حفظ‌ كرده‌اند. 

سهروردي‌ با احياء آگاهانه‌ي‌ فلسفه‌ي‌ حكماي‌ باستاني‌ ايران‌ ما را به‌ سوي‌ نظريه‌ي‌ معرفت‌ تمثيلي‌ هدايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ در نزد ملاصدرا از اين‌ حيث‌ كه‌ خيال‌ خلاق‌ را قوه‌اي‌ معنوي‌، مستقل‌ از اندام‌ طبيعي‌ و به‌ نوعي‌ جسم‌ لطيف‌ نفس‌ شمرده‌ و نظريه‌ي‌ معرفت‌ تمثيلي‌ را بسط‌ مي‌دهد به‌ ساحت‌ فلسفه‌ي‌ خيال‌ ارتقاء پيدا مي‌كند. فلسفه‌ي‌ خيال‌ در دستور روز مطالعات‌ و تحقيقات‌ همكاران‌ فيلسوف‌ من‌ در فرانسه‌ قرار دارد و مي‌توانم‌ بگويم‌ كه‌ فلسفه‌ي‌ سهروردي‌ نظر آنان‌ را جلب‌ كرده‌ است‌. ودود تبريزي‌ در نظر ما همچون‌ فيلسوفي‌ پيرو نحله‌ي‌ اشراق‌ جلوه‌ مي‌كند. شرحي‌ و بسطي‌ را كه‌ وي‌ به‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ تلاقي‌ انديشه‌ي‌ زرتشتي‌ و نوافلاطوني‌ و پيامبرشناسي‌ اسلامي‌ و مسيحيت‌ يوحنايي‌ مي‌دهد به‌ آن‌ مسائل‌، چهره‌اي‌ ويژه‌ مي‌بخشد. تاريخ‌ و فلسفه‌ي‌ اديان‌ مي‌توانند مطالب‌ زيادي‌ از آن‌ بياموزند. اين‌ مسائل‌ را به‌ گونه‌اي‌ كه‌ هستند، بايستي‌ در نزد انديشمندان‌ اشراقي‌ جست‌ و در جاي‌ ديگر اين‌ مسائل‌ ارائه‌ نمي‌شوند. با رجب‌ علي‌ تبريزي‌ ما با مشكل‌ سرسخت‌ فلسفه‌ي‌ وجود و همين‌طور تاريخ‌ ] يا [ تكوين‌ نفس‌ مواجه‌ مي‌شويم‌. تصور من‌ اين‌ است‌ كه‌ در اين‌ بحثها كه‌ امروزه‌ پيشرفت‌ چنداني‌ ندارد صداي‌ نويي‌ بايستي‌ به‌ گوشها رسانده‌ شود.
بنابراين‌ من‌ به‌ راستي‌ تصور مي‌كنم‌ كه‌ لازم‌ است‌ تا با كوششهاي‌ ما، سه‌ فيلسوف‌ آذربايجاني‌ و همراه‌ با آنان‌ فيلسوفان‌ ديگر سده‌هاي‌ گذشته‌ و تمامي‌ آنچه‌ را كه‌ با توجه‌ به‌ ويژگي‌ آن‌، فلسفه‌ي‌ ايراني‌ دوره‌ي‌ اسلامي‌ ناميده‌ايم‌ بار ديگر وارد مدار فلسفه‌ي‌ جهاني‌ شود. اين‌ فلسفه‌ي‌ ايراني‌ در دوره‌ي‌ اسلامي‌ مدت‌ زمان‌ درازي‌ توسط‌ بخش‌ ديگر جهان‌ ناشناخته‌ ماند. فكر مي‌كنم‌ كه‌ وجود و معناي‌ آن‌، اندك‌ اندك‌، نظر فيلسوفان‌ را جلب‌ مي‌كند. چنان‌ كه‌ ملاحظه‌ مي‌كنيد من‌ همه‌ي‌ زندگي‌ پژوهشي‌ خود را صرف‌ اين‌ فلسفه‌ كرده‌ام‌. هدف‌ كتاب‌ منتخباتي‌ از آثار حكماي‌ الهي‌ ايران‌ كه‌ دوست‌ من‌ استاد سيّد جلال‌الدين‌ آشتياني‌ تهيه‌ كرده‌ و من‌ مسئول‌ بخش‌ فرانسه‌ي‌ آن‌ هستم‌ شركت‌ در چنين‌ تلاشي‌ است‌. «انجمن‌ فلسفه‌ي‌ ايران‌» در تهران‌ نيز چنين‌ كوششي‌ را وجه‌ همت‌ خويش‌ قرار داده‌ است‌.
همكاران‌ عزيز و اهل‌ فلسفه‌ي‌ آذربايجان‌ از همين‌رو است‌ كه‌ من‌ به‌ زيارت‌ سرزمين‌ سهروردي‌ آمده‌ام‌ تا از شما بياموزم‌ كه‌ به‌ نوبه‌ي‌ خود مسائل‌ را چگونه‌ مي‌بينيد و چگونه‌ بايد كوششهاي‌ خود را همسو سازيم‌. پيش‌ از آنكه‌ همديگر را ترك‌ كنيم‌ واژه‌اي‌ را به‌ عنوان‌ شعار انتخاب‌ خواهيم‌ كرد كه‌ مبين‌ مسئوليتها و وظيفه‌ي‌ ما در برابر امانتي‌ است‌ كه‌ به‌ ما سپرده‌ شده‌ است‌: كار كنيم‌! 

پانوشتها
1. فلسفه‌ ايراني‌ و فلسفه‌ تطبيقي‌، هانري‌ كربن‌، ترجمه‌ جواد طباطبايي‌، تهران‌، توس‌، 1369، ص‌ 8

مشرق انوار(اشراق)

مشرق انوار (اشراق)

1ـ با گرد‌آوری اشاراتی که سهروردی و مفسران بلافصل او آورده‌اند، می‌توان گفت که مفهوم اشراق (اسم مصدر به معنای درخشش و نور افشانی آفتاب در حال طلوع) به سه وجه ظاهر می‌شود

الف) به معنای فرزانگی یا حکمت که اشراق، به عنوان ظهور وجود عمل آگاهی که با کشف وجود، آن را به پدیدار شدن سوق می‌دهد (یا آن را به پدیدار تبدیل می‌کند)، منشا آن است. بنابراین، همانگونه‌که در جهان محسوس، واژه اشراق، مبین نور افشانی صبحگاهی و نخستین درخشش ستاره است، در آسمان معقول نیز نفس اشراق مبین لحظه ظهور معرفت است.

 ب) در نتیجه، منظور از فلسفه یا حکمت اشراق، نظریه‌ای است که بر حضور فیلسوف بر ظهور بامدادی انوار معقول و فیضان آن انوار به نفوس در حالت تجرد آنها از ابدان مبتنی است. بنابراین، فلسفه‌اي مبتنی به شهود باطنی و تجربه عرفانی وجود خواهد داشت که با سرچشمه گرفتن از مشرق عقول مجرد، معرفتی اشراقی است.

ج) نیز می‌توان اصطلاح معرفت اشراقی را به عنوان حکمت مشرقيین لحاظ کرد و معنای این سخن، آن خواهد بود که فرزانگان ایران باستان، نه تنها به واسطه مکان آنان بر روی زمین، بلکه به سبب معرفت خود، مشرقی بودند، یعنی که این معرفت، مبتنی بر کشف و مشاهده بود. برابر گفته اشرافیان نیز معرفت فرزانگان باستانی یونان، به استثنای پیروان ارسطو که بر عقل بحثی و استدلال منطقی اعتماد می‌کردند، چنین بود.

2ـ بنابراین، نویسندگان ما هرگز تضاد تصنعی را که نالینو میان مفهوم «حکمت اشراق» سهروردی و «فلسفه مشرقی» ابن سینا وارد کرد، لحاظ نکردند. اصطلاحات «اشراقیان» و «مشرقیين» به معنای واحدی به کار گرفت شده است. اصطلاح یگانه‌ای بر ای بیان «مشرقی ـ اشراقی» ضروری خواهد بود، به این معنا که بحث، بر سر معرفت اشراقی است،‌ زیرا خود، همان مشرق معرفت است(برخی از اصطلاحاتی که به طور خودجوش به ذهن می‌آیند، عبارتند از  (.cognitio matutina , aurora consurgen

سهروردی، برای بیان این معرفت، به دوره‌ای از زندگی خویش اشاره می‌کند که در آن، مشکل علم، او را از پای در انداخته بود، بی‌آنکه بتواند راه حلی برای آن مشکل پیدا کند. شبی در رویا، یا در حالت میان خواب و بیداری، ارسطو بر او آشکار شده و با او، بحثی دقیق آغاز می‌کند. شرح این واقعه در صفحاتی از کتاب التلويحات سهروردی آمده است.

ارسطویی که سهروردی با او به گفتگو پرداخته، ارسطویی آشکارا افلاطونی است و هیچ کسی نمی‌تواند او را مسئول افراط در بحثهای جدالی مشاییان قلمداد کند. نخستین پاسخ ارسطو به جوینده‌ای که او را مورد پرستش قرار می‌دهد،این است که «بیدار شو!» یا «به نفس خود بازگرد‌!» آنگاه، تعلیم تدریجی معرفت نفس و نیز معرفتی آغاز می‌شود که ناشی از انتزاع و حصول شی در ذهن، از طریق صورت آن نیست، بلکه علم با خود نفس و انانیت شخص یکی است و بنابراین، در ذات خود، عین حیات، نور، ظهور و شعور بذاته است. بر خلاف شناخت حصولی که علم انتزاعی صوری است، اینجا، سخن بر سر علم حضوری، اتصالی و شهودی و اشراق حضوری است که نفس به عنوان وجود نورانی، پرتوي بر موضوع خود می‌افکند؛ نفس این موضوع با حضور در برابر خود، حاضر می‌کند. حضور نفس بر خود ، همان حضور این حضور است و معنای حضور اشراقی جز این نیست. بدین‌سان، حقیقت هرگونه معرفت عینی به اصل آن، به شعوری که عاقل از خود دارد، باز می‌گردد. این امر، درباره همه وجودات نورانی، همه عوالم و برزخ‌ها نیز صادق است: هریک از این وجودات و عوالم از مجرای شعور به ذات خود، در برابر یکدیگر حضور می‌یابند. حال نفس انسانی نیز مقیاسی که از ظلمات «غربت غربی» خود، یعنی جهان ماده تحت قمر تجرد حاصل می‌کند، چنین است. ارسطو، به وا پسین پرسشهای جوینده، چنین پاسخ می‌گوید که فیلسوفان اسلام نتوانستند «به یک جز از هزار جزء مرتبه افلاطون» نایل آیند. آنگاه ارسطو، با ملاحظه اینکه اندیشه جوینده به دو تن از صوفیان بزرگ، بایزید بسطامی و سهل تستری (ر.ک. فصل ششم، 2و5) ‌مشغول است، می‌گوید: «اینان فیلسوفان به حق بودند». بدین سان، حکمت اشراق میان فلسفه و تصوف، پیوندی ایجاد کرد و آن دو از آن پس، از یکدیگر جدایی‌ناپذیر شدند.

3. این «پرتو بامدادی»، ما را به پرتو افکنی آغاز‌ینی هدایت می‌کند که سرچشمه آن است و سهروردی، بر آن است که شهودی از آن به دست داده و همین شهود، سرچشمه اشراقی حقیقی آن را بر او مکشوف کرده است. در اوستا از آن «نور‌الانوار» به خور‌نه‌ (خره پارسی و یا فر و فره در فارسی جدید) تعبیر شده است و خویشکاری آن در جهان‌شناسی و انسان‌شناسی مزدایی اساسی است. این نورالانوار، همان جلال نورانی و نیز نیرویی است که وجود هر وجود، آتش حیاتی، «فرشته شخصی»، و تقدیر (این واژه در یونانی به doxa  و tuche برگردانده شده) او را هم به پیوند می‌دهد. این نور جلال، نزد سهروردی، همچون تشعشع جاودانی نورالانوار ظاهر می‌شود؛ نیروی قاهر آن، ضمن اشراق بر تمامیت وجود ـ نوری که از فیضان می‌یابد، بر آن تسلط اشراقی برقرار می‌کند. این، همان مفهوم پیروزی (perozih  پارسی) و مبین نامی است که سهروردی، انوار قاهره، یعنی انوار مسلط و ملکوتی( انوار میکائیلی: مقایسه شود با میکائیل به عنوان ملک قاهر) را با آن بیان کرده است.

به واسطه این «پیروزی» نورالانوار، وجودی نورانی از آن صادر می‌شد که نخستین عقل است و شیخ ما، آن را به نام زرتشتی بهمن (و هو ‌منه، نخستین امشاسپند آیین مزدایی) نامیده است. نسبت ازلی ایجاد شده میان نورالانوار و صادر اول، همان نسبت آغازین میان معشوق و عاشق ازلی است. این نسبت در تمامی مراتب فیضان وجود، با ترتیب تمامی وجودات، به عنوان زوج، به صورت تمثیلی بیان می‌شود. این نسبت به دو قطب قهر و محبت (ر.ک. فصل هشتم،1 و نیز فصل پنجم، 3؛‌ انباذقلس جدید در اسلام) یا دو قطب اشراق و تامل نظری و نیز استغنا و فقر بیان می‌شود. این امور، «ساحتهای» معقولی هستند که در ترکیب با یکدیگر از فضای «دو ساحتی» واجب و ممکن در نظریه ابن سینایی مراتب عقول فراتر می‌روند. شمار هر یک از اقانیم نور، در حالی که با اشراقات و انعکاسات خود، دیگری را به وجود می‌آورد، به بی‌نهایت می‌رسد می‌توان به حدس دریافت که ورای فلک ثوابت در هیات مشایی و بطلمیوسی، عوالم حیرت‌انگیز بی‌شماری وجود دارد. بر خلاف آنچه در اروپا گذشت که جهش ستاره‌شناسی، فرشته‌شناسی از میان رفت، اینجا فرشته‌شناسی، ستاره‌شناسی را به ورای طرح مرسوم که ستاره‌شناسی را محدود کرد،‌ سوق می‌دهد.

 

مراتب عوالم وجود

1ـ مراتب سه‌گانه‌ای، عالم این انوار محض را سامان می‌بخشد. از این نسبت آغازین نورالانوار و نخستین نور صادر شده که از طریق تکثر «ساحتهاي» معقول، با یکدیگر ترکیب می‌شوند، به طور ابدی، عالم انوار قاهره اصلی ایجاد می‌شود. از آنجایی که هریک از این انوار، علت دیگری بوده و یکدیگر را ایجاد می‌کنند، سلسله مراتبی نزولی به‌وجود می‌آید که سهروردی از آن به طبقه طولی تعبیر کرده است و مراد از آن، همان عوالم عقول است که سهروردی اصل اعلون و امهات نیز نامیده است( این تعبیر امهات را نباید با کاربرد آن، در مورد عناصر]اربعه[ اشتباه کرد). این مراتب عالم امهات، به حدوث دوگانه در قلمرو وجود منتهی می‌شود.

از سویی، «ساحتهای ایجابی» (قهر، استغنا، تامل فعال) آنها طبقات عقلی نو آیینی را ایجاد می‌کند که علت یکدیگر نیستند، بلکه در مراتب صدور در نسبتی مساوی با یکدیگر قرار دارند. این انوار طبقه عرضی و ارباب انواع‌اند و با مثل افلاطونی یکی شمرده می‌شوند، البته، نه به عنوان کلیات متاصل، بلکه به عنوان اقانیم: سهروردی، نام فرشتگان زرتشتی و ایزدان را به صورت اصلی آنها، به صراحت، می‌آورد. فرشته انسانیت، روح‌‌‌ ‌القدس، جبرائیل و فعال فیلسوفان نیز در همین طبقه عرضی قرار دارد.

از سوی دیگر، ساحت‌های معقول «سلبی» طبقه طولي (فقر، اشراق انفعالی و محبتی که همان فقر است) وجود دارد و فلک ثوابتی را ایجاد می‌کند که مایه اشتراک آنهاست و کواکب پر شمار آن ( همچنانکه در طرح ابن سینایی هر مدار فلکی با عقلی که از آن صادر می‌شود، همان نسبت را دارد) صوادری هستند که در ماده فلکی لطیف، بخشی از لا وجودی را متحقق می‌کند که اگر در عالم تصور، از اصل خود، جدا انگاشته شود وجود صادر شده از نورالانوار را به حالت کمون در خود دارد.

سرانجام، از این طبقه ثانوی عقول، طبقه جدیدی از انوار صادر می‌شود که از طریق آنها عقول ـ مثل، بر انواع، یا دست کم، بر انواع اعلون حکومت کرده و آنها را تربیت می‌کنند و اینان همان فرشتگان ـ نفوس، یعنی نفوس فلکی و نفوس انسانی فرشته‌شناسی ابن سینایی هستند.اما سهروردی، این انوار را با نامی وام گرفته از جوانمردان ایران باستان، یعنی انوار اسپهبدی می‌خواند و این نام و خویشکاری آن، یادآور hegemenikon   رواقیان است.

2. فرشته‌شناسی سهروردی که اینجا، خطوط کلی آن را ترسیم کردیم،طرح عالم (طبیعی، فلکی و مابعد الطبیعی) را به گونه‌ای که پس از فارابی و ابن سینا درک شده است، در ژرفا، دستخوش دگرگونی می‌کند. از این پس، فلک قمر نیست که ـ مانند مورد فلسفه مشایی ـ حدمیان عالم فلکی و جهان مادی در صیرورت را مشخص می‌کند بلکه فلک ثوابت، رمزی از حد میان روح آباد و برزخ به‌شمار می‌رود. واژه اخیر، در معاد‌شناسی، به معنای عالم واسط و در جهان‌شناسي،‌ به معناي عالم مثال است. در حکمت اشراق سهروردی، اصطلاح برزخ، معنای عام‌تری به خود می‌گیرد و به طور کلی به معنای جسم، حجاب و فاصله می‌آید و در ذات خود تیرگی و ظلمت است.

بدین سان، مفهومی که از اصطلاح برزخ مراد می‌شود در کل طبیعیات سهروردی اساسی است. برزخ،‌ صرف ظلمت است و حتی اگر نور از آن جدا شود، می‌تواند در همان حالت ظلمانی وجود داشته باشد. پس، برزخ، حتی نور بالقوه – بالقوه به معنای ارسطویی آن ـ نیست. برزخ، نسبت به نور حیثیت سلبی محض ( حیثیت سلبی اهریمنی، چنانکه سهروردی آن را در می‌یابد) است. بنابراین، گمراه کننده خواهد بود که بخواهیم بر پایه این حیثیت سلبی، تبیین علی امری ایجابی را استوار کنیم. هر نوعی، «تمثالی» از فرشته خود است، طلسمی که فرشته در برزخ به کار بسته، برزخی که فی‌نفسه مرگ و شبی ظلمانی بیش نیست. این امر، همان فعل نورانی فرشته است، اما این نور، با ظلمت، ترکیب هیولانی پیدا نمی‌کند. به همین علت سهروردی مفاهیم ارسطویی بالقوه، ماده، صور جوهری و‌... را مورد انتقاد قرار می‌دهد. درست است که طرح جهان‌شناسی مزدایی که عالم وجود را به منوک (عالم لطیف) و گتیک (عالم کثیف، جسمانی) تقسیم می‌کند، بر طبیعیات سهروردی اشراف دارد، اما تعبیر سهروردی از آن، بیشتر، از آیین مانی الهام گرفته است. این دریافت از جهان، نزد سهروردی، از نظر بنیادی، مابعدالطبیعه‌ای را شامل می‌شود که بر ماهیت مبتنی است؛ وجود همان اعتبار ماهیت است، اما این اعتبار، به طور مشخص، چیزی برآن نمی‌افزاید. اشاره کردیم که صدرای شیرازی با فلسفه خود که بر تقدم و اصالت وجود بر ماهیت مبتنی بود، روایتی اصالت وجودی اشراق عرضه کرد.

3. در نتیجه، ترتیب عوالم، برابر طرحی چهارگانه استوار شده است: الف) عالم عقول ( انوار مجرده عقیله دو طبقه نخست، ملائکه مقرب، «امهات» و عقول ارباب انواع) که همان عالم جبروت است. ب) عالم انوار مدبّر‌ه بر صیصیه، یعنی عالم نفوس فلکی و انسانی که عالم ملکوت است. ج) برزخ‌‌های دو گانه که افلاک و عناصر تحت قمر را شامل می‌شود و آن عالم ملک نامیده می‌شود. د) عالمی نیز وجود دارد که عالم مثال خوانده شده است. عالم مثل واسط میان عالم وجودات محض نورانی و عالم محسوس است و عضوی که به ادراک آن نایل می‌شود، خیال فعال است. عالم مثال، عالم مثال افلاطونی نیست، بلکه عالم صور معقله است و منظور از این اصطلاح، صور معلقه است که حال در جوهری مادی نیست (چنانکه رنگ سرخ، به عنوان مثال، در جسم سرخ رنگ حلول کرده است)، بلکه صور معلقه، دارای مظاهری است که همچون صورتی معلق در آینه، در آن ظاهر می‌شوند. دز این عالم که می‌توان همه غنا و تنوع جهان محسوس را به حالت لطیف باز یافت،عالم مثال قوام و استقلالی پیدا می‌کند که آن را به مدخل عالم ملکوت تبدیل می‌کند. شهرهای تمثیلی جا‌بلقا، جابلسا و هور قلیا، در همین عالم قرار دارند.

به نظر می‌آید که سهروردی نخستین فیلسوفی است که وجود‌شناسی این عالم واسط را تاسیس کرده است و همه عرفا و حکمای اسلام، به این بحث باز‌گشته و آن را بسط خواهند داد. در واقع، این بحث دارای اهمیت بسیاری است و در صدر نظر‌گاهی قرار دارد که در برابر حیات پس از مرگ وجود انسانی گشوده می‌شود. عالم مثال، نفش سه‌گانه‌ای دارد: رستاخیز، به واسطه همین عالم تحقق پیدا می‌کند، زیرا آن ، مکان «اجسام لطیف» است؛ از مجرای همین عالم، رموزی که پیامبران و نیز همه تجربه‌های شهودی به آن اشاره کرده‌اند، به واقع، تحقق پیدا می‌کند؛‌ در نتیجه تاویل داده‌های وحی قرآنی، به واسطه همین عالم انجام می‌پذیرد. بدون این عالم، جز کنایه‌ای مجازی امکان پذیر نخواهد بود. از طریق این عالم، تعارض میان فلسفه و کلام، دانش و ایمان و رمز و تاریخ از میان خواهد رفت و نیازی به انتخاب میان برتری تامل فلسفی و برتری آمرانه کلام نخواهد بود. راه دیگری گشوده می‌شود که همان راه حکمت اشراقی است.

صدرای شیرازی، این عالم شعور خیالی را در ملکوت قرار می‌دهد و به همین دلیل، عوالم، با توجه به مراتب سه‌گانه نظم می‌یابند، اما از هم اکنون می‌توان معنای از میان رفتن این عالم واسط را که فرآورده مکتب ابن‌رشد خواهد بود،فهمید. به همین دلیل، می‌توان خط فاصل را میان شرق ـ که تأثیر سهروردی و ابن عربی بر آن سلطه خواهد داشت ـ و غرب ـ که در آن، مکتب مشایی عربی به مکتب ابن رشید سیاسی تحول پیدا خواهد کرد ـ تمیز داد. در حالی که تاریخ‌نویسان، بر حسب عادت، مکتب ابن رشد را واپسین سخن «فلسفه عربی» به شمار آورده‌اند، «فلسفه اسلامی» در عوض این، غنا و امکانات دیگری را عرضه کرده است.

 

غربت غربی

1. معنا و هدف رساله‌های تمثیلی و تعلیمی سهروردی را باید در افق عالم واسط قرار داد. در حقیقت، حوادث این رساله‌ها، در عالم مثال اتفاق می‌افتد. عارف، در این حوادث، فاجعه تاریخ شخصی خود را در مرتبه عالم ورای حس درک می‌کند که عالم حوادث نفس است، زیرا مولف با صورت بخشیدن به رموز خاص خود، بی‌هیچ تکلفی، معنای رموز مکاشفات الهی در می‌یابد. اینجا، سخن نه از «کنایه‌ها» که از تاریخ قدسی رمزی در میان است که به حواس ظاهری درنمی‌آید و در ملکوت حادث می‌شود و حوادث خارجی و گذرا «رمزی از آن به شمار می‌رود».

رساله‌ای که در واقع، اساسی‌ترین آهنگ را به گوش می‌رساند، قصه غربت غربی نامیده می‌شود. در حقیقت، حکمت «اشراق» باید عارف را به آگاهی از «غربت غربی» خود هدایت کند، آگاهی از این واقعیت که عالم برزخ به عنوان «مغرب»، در برابر «مشرق انوار» قرار دارد. بدینسان، این رساله سلوکی است که عارف را به اصل یا مشرق خود هدایت می‌کند. بنابراین، حادثه واقعی که در این سلوک تحقق می‌یابد، مستلزم وجود مستقل عالم مثال و اعتبار معرفتی کامل وجدان خیالی است. اینجا باید بویژه فهمید که چرا و چگونه، اگر خود را از این عالم وجدان محروم کنیم، امر مثالی به امری موهوم تنزل پیدا کرده و رساله‌های تمثیلی به داستانی تبدیل خواهد شد.

2. امر خطیری که مایه دلمشغولی عارف«اشراقی» است، این است که چگونه غربت می‌تواند به وطن خود باز گردد. حکیم اشراقی، اساسا، کسی است که تحقیق فلسفی و کمال معنوی را از یکدیگر جدا و منفک نمی‌کند. ملاصدرا، در صفحه‌ای ممتع، از شرح مفصل خود، بر اثر کلینی (اصول کافی، یکی از اساسی‌ترین کتاب‌های شیعی ر.ک فصل دوم، مقدمات) معنویت حکمای اشراقی را همچون برزخی می‌داند که جامع میان طریقه صوفیان ـ که اساسا به تزکیه باطن می‌پردازد ـ و طریقه فیلسوفان که به صرف معرفت توجه دارد است. در نظر سهروردی، تجربه عرفانی، بدون تعلیم مقدمات فلسفه، در معرض خطر گمراهی قرار دارد، اما فلسفه‌ای به کمال معنوی شخصی میل نکرده و به آن منجر نشود، صرف پوچی خواهد بود. بدین‌سان، کتابی که مونس حکمای اشراقی است(یعنی حکمت الاشراق) با اصلاح منطق آغاز شده و با شرح خلسه‌ای به پایان می‌رسد و کتاب‌های مشابه دیگری نیز دارای چنین طرحی هستند.

از همان آغاز، مولف در مقدمه اثر، حکما را برابر ضابطه معرفت نظری توام با تجربه معنوی و یا تعلق خاطر به یکی از آن دو، بدون توجه به آن دیگر، به چند طبقه تقسیم می‌کند. حکیم الهی (یعنی theosophos یا sage de dieu) کسی است که در این هر دو، یعنی در معرفت نظری و تجربه معنوی، به مرتبه بلند رسیده باشد. او حکیم متاله است( و مفهوم تاله با theosis یونانی مطابقت دارد). به همین دلیل، همه این اندیشمندان، به تکرار خواهد گفت که حکمت اشراقی، با فلسفه، همان نسبتی را دارد که تصوف با کلام. نسبت نامه معنوی که سهروردی برای خود ترتیب داده است، بسیار با معناست. از سویی، سبیل‌الله که از حکمای باستان یونان (حکمای پیش از سقراط، فیثاغورثیان، افلاطونیان) به صوفیاني مانند ذوا‌لنون مصری و سهل تستری می‌رسد و از سوی دیگر، سبیل حکمت ایرانیان باستان، چون با یزید بسطامی، حلاج، ابولحسن خرقانی انتقال پیدا می‌کند و این دو هر جریان، در حکمت اشراق به یکدیگر می‌رسند. تردیدی نیست که این «تاریخ» در برابر وجدان موضوعیت پیدا کرده و به همین دلیل نیز گویا‌تر است. این «تاریخ» (پس از گفتگویی اسرار آمیز با ارسطو) بر این نکته تاکید دارد که از این پس، نمی‌توان فلسفه و تصوف را ـ در معنویت والای اسلام، بی‌آنکه پیوستن به طریقتی در میان باشد- از یکدیگر جدا کرد. خود سهروردی، به هیچ طریقتی تعلق نداشت.

3. بدین‌سان، معنای کوشش تجدید و در عین حال ایجاد کننده سهروردی، در اسلام، بر ما معلوم می‌شود. اگر اسلام را به دیانت ظاهری، شرعی و قشری محدود کنیم، این کوشش، همچون «خروجی» به نظر خواهد آمد. برخی از تاریخ‌نویسان، در مورد سهروردی و همه عارفان شیعی و نیز در مورد ابن عربی و مکتب او، تنها به این وجه توجه داشته‌اند. در عوض، اگر اسلام تام، اسلام معنوی است که جامع شریعت، طریقت و حقیقت است، در این صورت، کوشش پر‌برکت سهروردی، در قله این معنویت قرار گرفته و به واسطه آن تغذیه می‌شود. معنای معنوی وحی قرآنی، مکاشفات پیامبران و حکمت‌های پیش را تبیین و دگرگون می‌کند، گویی که معنای پنهان آنها را آشکار می‌سازد. بنابراین، تشیع، از همان آغاز، این اسلام معنوی تام بود( ر.ک فصل دوم). پس، هماهنگی پیشینی و شاید، حتی بیشتر از هماهنگی میان حکمای اشراقی و حکمای شیعی وجود دارد. مدتها پیش از ظهور مکتب اصفهان با میرداماد و ملاصدرا، این هماهنگی، نزد اندیشمندی شیعی همچون ابن ابی جمهور (که تاثیر او در مکتب شیخی تا امروز محسوس است) قابل درک بود. به اين معنا که از هر دو سو، کوششی در جهت باطن، معنای باطنی و معنوی وجود دارد. واقعه بحثهای انتزاعی و بی‌حاصل متکلمان نیز از همین روست. کوشش سهروردی، میان فلسفه و تصوف پیوندی برقرار می‌کند، کوشش حیدر آملی در سده هشتم ق/ چهاردهم م (مانند مذهب اسماعیلی پس از دعوت جدید الموت) میان شیعیان و صوفیان که اصل و منشا یکدیگر را فراموش کرده‌اند، آتشی برقرار می‌کند. مفاهیم حکمت الهی و عرفان شیعی با یکدیگر انطباق دارند.

در حقیقت، سهروردی، کسی را در سرسلسله حکمای قرار می‌دهد که در حکمت و تجربه معنوی به یک اندازه به مقام والا رسیده باشد. این شخص، قطبی است که بدون حضور او ، عالم نمی‌تواند باقی بماند، حتی اگر مردمان او را نشناسند. این مطلب، یکی از مباحث اساسی تشیع است (ر.ک مکالمه امام اول با مرید خود کمیل ابن‌زیاد). در اصطلاح شیعیان، قطب الاقطاب، همان امام است. حضور غایب او، مستلزم اندیشه شیعی غیبت و دایره ولایتی است که به ‌دنبال دایره نبوت و پس از خاتم پیامبران می‌آید. این ولایت، چنانکه می‌دانیم در اسلام، نام دیگر نبوت باطنیه باقیه است. به همین دلیل، فقهای حلب، به خطا نرفته بودند.در محاکمه سهروردی، موضوع مورد اتهام و محکومیت او این بود که او گفته است خداوند قادر است در هر زمانی، حتی اکنون، پیامبرانی را خلق کند.اگر چه مراد از پیامبرانی دیگر، نه پیامبر واضع شریعت، بلکه نبوت باطنیه بود، اما این نظریه، دست کم، نشانی از تشیع باطنی در خود داشت. بدین‌سان، سهروردی، با اثر خود که حاصل عمر او بود با مرگ خود، به عنوان شهید راه حکمت نبوی، فاجعه «غربت غربی» را تا پایان آن به تجربه دریافت.

 

اشراقیان

1. اشراقیان، پیروان معنوی سهروردی را تشکیل می‌دهند. اینان تا امروز، دست کم در ایران، پایدار مانده‌اند. نخستین فرد این گروه، شمس‌الدین شهرزوری است که به واسطه اخلاص نسبت به شخص شیخ اشراق برجسته است. جای تعجب است که از شرح حال این اندیشمند که تاریخ‌الحکمایی به رشته تحریر در آورده است، تا حدی به طور کلی، هیچ چیز نمی‌دانیم. می‌دانیم که آنگاه که سهروردی، در قلعه حلب محبوس بود، مرید جوانی، به نام شمس‌الدین، معاشر او بوده است، اما تایید اینکه این دو شمس‌الدین، یک شخص، بیش نبوده‌اند، امکان پذیر نیست، بویژه اگر بپذیریم که شهرزوری، چنانکه در ظاهر به نظر می‌آید، در واپسین ثلث سده هفتم ق/ سیزدهم م وفات یافته است. به هر حال، از شهرزوری، دو شرح باقی مانده است که پر اهمیت‌اند: نخستین از آن دو، شرح بر التلویحات سهروردی است و دیگر، شرح بر حکمت الاشراق. به نظر می‌رسد که دو تن از پیروان شهرزوری،از او استفاده‌های فراوانی برده‌اند: ابن کمونه ( در گذشته 683 ق/1284م) در شرح خود بر التلویحات و قطب شیرازی در شرح حکمت الاشراق (که به سال 694ق/1295 به پایان رسید).

از شهرزوری سه اثر دیگر نیز باقی مانده است: الف. تاریخ الحکما، شامل شرح احوال فیلسوفان پیش از اسلام و حکمای اسلامی؛ کامل‌ترین شرح حال سهروردی، در ان اثر آمده است. ب. کتاب الرموز که مولف در آن، برخی از مباحث نو‌فیثاغورثی را مورد تاکید قرار داده است. ج. دانشنامه فلسفی و کلامی مفصلی، با عنوان رساله الشجرة الالهیة و اسرار اربانیة که در آن، مولف، تعالیم پیشینیان خود را به اجمال آورده است.در این اثر، نقل قول‌های فراوانی از اخوان الصفا، ابن سینا و سهروردی آمده است. این اثر، به سال 680ق/1281م (بنابراین، حدود نود سال پس از مرگ سهروردی) به پایان رسیده است. از این اثر، شش یا هفت سال نسخه دست‌نوشت موجود است و بر هزار صفحه در قطع بزرگ بالغ می‌شود.

2. سهروردی، حکیمی دور نگر بود. او، تصوری از «طبقه اشراقیان» داشت که برگرد کتاب اساسی او،حکمت الاشراق، جمع می‌آیند. سهروردی، با استفاده از اصطلاح قرآنی اهل کتاب، یعنی امتی که دارای کتابی نازل شده از آسمان است. «طبقه اشرافیان» را «اهل هذا الکتاب» (یعنی امت جمع آمده بر این کتاب حکمت الاشراق) می‌نامد. نکته پر معنای دیگری نیز وجود دارد. در راس این امت، شخصی با عنوان قیم بالکتاب قرار خواهد داشت که برای درک معنای باطنی صفحات مشکل کتاب باید به او مراجعه کرد (شهرزوری، به حق، خود را قیم بالکتاب می‌‌دانست). اما اصطلاح قیم بالکتاب در تشیع، برای نامیدن امام و نقش اساسی او به کار گرفته شده است. بدون تردید، بی‌علت نیست که سهروردی، پس از ذکر نقش قطب در مقدمه اثر پر اهمیت خود بار دیگر اصطلاح خاص تشیع را به کار می‌گیرد. در واقع، در ایران، پیوسته اشراقیان وجود داشته‌اند. امروز نیز اشراقی وجود دارند، هرچند که امت آنان، فاقد سازمانی بیرونی است و قیم بالکتاب را نیز نمی‌شناسند.

3. در واقع در طول سده‌ها کسانی بوده‌اند که اندیشه شیخ اشراق کمابیش بر آنان تاثیر گذاشته و نیز کسانی بوده‌اند که ضمن اعتقاد به اندیشه‌ای غنا یافته از دستاوردهای‌ پی‌درپی، اشراقیان نامیده شده‌اند.لازم است تا درباره تاثیر اندیشه‌های اشراقی بر، به عنوان مثال، خواجه نصیر طوسی، ابن عربی و شارحان شیعی و ایرانی ابن عربی تحقیق کرده شود. جمع میان اشراق، ابن عربی و تشیع امری بود که نزد محمد بن ابی جمهور به ثمر رسید و در فاصله سده‌های نهم ق/پانزدهم م و دهم ق/ شانزدهم م، جهشی فوق العاده به وجود آمد. آثار سهروردی، به تفصیل، مورد شرح قرار گرفت. جلال الدین دوانی (در گذشته 908ق/1501م) و غیاث الدین منصور شیرازی (در گذشته 949ق/1542م) بر کتاب هیاکل الانوار و دود تبریزی بر الواح عمادیة شرح نوشتند(930ق/1524م). مقدمه و بخش دوم ( که مهمترین بخش کتاب به‌شمار می‌آید) اثر پر اهمیت حکمت الاشراق و شرح قطب شیرازی را عارفی هندی، به نام محمد شریف‌بن هروی، به فارسی ترجمه کرده و آن را بسط داد (که تاریخ این اثر سال 1008ق1600م است). میرداماد( در گذشته 1040ق / 1631م) استاد بزرگ مکتب اصفهان، تخلص اشراق را انتخاب کرد و شاگرد پر آوازه او صدر الدین شیرازی (در گذشته 1050ق/1640م) تعلیقاتی بر کتاب حکمت الاشراق فراهم آورد که ویژه اوست؛ از این مجموعه، کتابی قابل توجه فراهم آمده است.

در همین دوره، به ابتکار پر برکت و خالصانه اکبر شاه مغولی (در گذشته 1605م) جریانی از مبادلات معنوی پربار میان هند و ایران، همراه با مراودات بسیاری میان فیلسوفان و صوفیان ایجاد شد. همه اطرافیان اکبر شاه، سرشار از اندیشه‌های اشراقی بودند و در چنین «محیطی» بود که طرح بزرگ ترجمه سانسکریت ( اوپانیشادها، باگاوات گیتا و ....) به زبان فارسی تولد یافت. گروهی از زرتشتیان شیراز و حومه نیز که همراه موبد بزرگ، آذر کیوان، در فاصله سده‌های دهم ق/شانزدهم م و یازدهم ق/ هفدهم م، به هند مهاجرت کردند، به این طرح بزرگ و رویای بزرگ دینی اکبر شاه پیوستند. در میان گروه، شخص فرزانه بهرام فرشاد بویژه متمایز است که به واسطه ارادت کاملی که به آثار سهروردی داشت، بخشی از آن را به فارسی ترجمه کرد. بدین سان، در «محیطی» که اکبر شاه به وجود آورده بود، زرتشتیان مطلوب خود نزد سهروردی پیدا کردند که «احیا حکمت ایران باستان» بود.

این چند سطر برای القای تاثیر فوق العاده آثار سهروردی در طول سده‌ها کافی است. امروزه در ایران، تاثیر این آثار، از تاثیر اندیشمندان شیعی که آثار سهروردی را جزئی از آثار خود می‌دانند و پیش از همه، آثار ملاصدرا و پیروان او (تا عبدالله زنوزی، حاج‌ملاهادی سبزواری، البته بی‌آنکه موضوع بدیع مکتب شیخی را در نظر دور داشته باشیم)جدایی ناپذیر است. بدین سان، آینده سهروردی در ایران با تجدید الهیات سنتی پیوند دارد که در پیروان استاد شیراز آشکار ظاهر می‌شود.

سخنرانی دکتر ابراهیم دئنانی پیرامون حکمت اشراق سهروردی

منبع: روزنامه - اعتماد ملی

 
 

روز سه شنبه 25/10/86، دكتر ابراهيمي‌ديناني به دعوت مركز پژوهش اديان جهان در محل مركز حضور يافت و به شرح تاريخ حكمت اشراق و پاسخگويي به برخي از سوالا‌ت حاضرين پرداخت. در آغاز جلسه كه در حضور جمعي از اساتيد، دانشجويان و علا‌قمندان برگزار شد، دكتر عبدالرحيم‌گواهي (رئيس مركز پژوهش اديان) ضمن معرفي شخصيت برجسته علمي دكتر ديناني عنوان كرد كه بي‌شك آقاي دكتر ديناني از بزرگترين فلا‌سفه اسلا‌مي در قيد حيات ايران مي‌باشند و تسلط ايشان به حوزه فلسفه اسلا‌مي به‌ويژه حكمت اشراق كم‌نظير است. همچنين اضافه كرد اين سخنراني اولين سخنراني از سلسله سخنراني‌هاي اساتيد بزرگ علمي و فرهنگي ايران در محل مركز پژوهش اديان جهان خواهد بود كه بصورت ماهانه برگزار مي‌شود.

دكتر ديناني اين گونه سخن گفت: به نظر بنده نماينده فرهنگ اسلا‌مي و ايراني فقط سهروردي است. كتاب‌هاي ملا‌صدرا در حدود 400 سال در حوزه‌هاي علميه به عنوان كتاب درسي تدريس شده است. اما كتاب‌هاي سهروردي كه از تاريخ شهادت او قريب 900 سال مي‌گذرد هيچ گاه تدريس نشدند. ‌

علا‌مه طباطبايي و استاد ابوالحسن قزويني، خدايشان رحمت كناد، كه بنده مدت‌ها افتخار درك محضر ايشان را داشته‌ام نيز در شخصيت و آثار اين مرد بزرگ تفقهي نداشتند. آثاري كه در خصوص سهروردي و حكمت اشراق او طي 9 قرن تاليف شده، محدود به 4 يا 5 عنوان است كه شرح قطب الدين شيرازي و نظام الدين هروي و تعليق ملا‌صدرا بر كتاب حكمت اشراق از آن جمله‌اند. ‌

اما دليل آن چيست؟ پاسخ اين سوال همان علت قتل و يا به تعبير من شهادت ايشان است. امام محمد غزالي كتابي دارد به نام تهافه الفلا‌سفه يا پريشان گويي فلا‌سفه در 200 صفحه كه به جرات مي‌توانم بگويم يكي از اثرگذارترين كتاب‌ها در حوزه تفكر اسلا‌مي است. اين كتاب، مانند باقي آثار ذواللسانين، داراي قلمي فصيح در عربي و فارسي است. كتابي كه ريشه فلسفه را در تمامي جهان اسلا‌م خشكاند. البته اذهان جماعت مسلمان هم آمادگي پذيرش محتواي اين كتاب را داشت. در ايران نيز با آنكه تاثير به سزايي گذاشت، اما به طور كامل فلسفه را از بين نبرد. امروز فلا‌سفه بي‌شماري در ممالك عربي- اسلا‌مي داريم كه همگي تحصيلكرده‌هاي غرب هستند و البته به آثار اسلا‌مي هم نيم نگاهي داشته‌اند. اما فيلسوف از تبار ابن سينا و ملا‌صدرا و طباطبايي و امثالهم در جهان عرب نيامده است. شايد فقط بتوان از ابن رشد‌اندلسي نام برد كه تك درختي بود در ديار خودش و يك تن هم جانشين نداشت.

امروز بسياري از جوانان و دانشجويان از من مي‌پرسند كه مگر فلسفه اسلا‌مي در مقابل فلسفه غرب چه دارد و يا اسلا‌م براي فلسفه چه كرده است؟ البته حق هم دارند. در طول 1000 سال فلسفه حكم هروئين را داشته است. مجلس درس اسفار اربعه علا‌مه طباطبايي كه بنده در آن حاضر بودم به دستور علا‌مه بروجردي تعطيل شد. در آن روزها آقاي جزايري كه در حال حاضر دوران كهولت خود را مي‌گذرانند، در معيت آقاي موسي صدر نزد آقاي آيت ا... بهبهاني رفتند تا مگر ايشان وساطت كنند و جلسات تدريس مجدداً برقرار شود. آيت ا... بهبهاني اين موضوع را با مرحوم آقاي فلسفي در ميان گذاشتند. هر دوي بزرگواران از كياست بالا‌يي برخوردار بودند. در آن روزها كمونيست‌ها در ايران به شدت فعاليت مي‌كردند. كتاب‌هاي زيادي هم با صبغه ماترياليستي به چاپ رسانده بودند. مرحوم فلسفي تعدادي از اين كتب را ابتياع كردند و با خود نزد علا‌مه بروجردي بردند. ايشان گفتند كه اين كتاب‌ها چيست؟ گفتند كه اين كتاب‌ها همه ضد خدا و دين است. بر پايه اصول ماترياليستي است و موضوع را به طور كامل تشريح كردند. علا‌مه بروجردي پرسيدند كه راه مبارزه با چنين تفكراتي چيست و چه بايد كرد؟ مرحوم فلسفي بلا‌فاصله گفتند كه پادزهرش همين جلسات فلسفه علا‌مه طباطبايي است كه اگر صلا‌ح بدانيد از سر گرفته شود. به هر حال اطرافيان علا‌مه بروجردي به ايشان فشار مي‌آوردند و مخالفت‌ها داشتند. به هر تقدير تدريس دوباره آغاز شد، اما ايشان به جاي اسفار با تدريس كتاب شفاي ابن سينا موافقت كردند. در چنين فضايي فلسفه تدريس مي‌شده است. ‌

 

فكر فلسفي در جهان اسلا‌م

بنده كتابي نوشته ام با عنوان "ماجراي فكر فلسفي در جهان اسلا‌م." در آنجا به تفصيل تاريخ فلسفه اسلا‌مي را توضيح داده ام. هر چند كه اين كتاب در حال حاضر به خاطر خصومت وزارت ارشاد اسلا‌مي با ناشر آن، با كمال تاسف در بازار كمياب شده است.

فلسفه يك ماجرا دارد و سهروردي هم يك ماجراي اضافه بر آن دارد. فلسفه يعني تفكر آزاد در بنيادي ترين پرسش‌ها در جهان هستي و اين موضوع با انسانهاي داراي تفكر سطحي سازگار نيست. يك مثال بزنم. موضوع حادث و قديم بودن عالم از موضوعاتي است كه تا به امروز محل بحث و مجادله است. اينكه آيا عالم هستي قديم است يا حادث. متكلمين چه مسلمان و چه از اهل كتاب مي‌گويند كه در كتاب خدا آمده كه عالم را خدا در 6 روز خلق كرده است. پس حادث است. ذهن فلسفي مي‌پرسد كه اگر حادث است پس زماني بوده كه خدا بود و عالم نبود. مگر همين زمان جزو عالم نيست، پس چطور عالم حادث است؟ مباحث زيادي در گرفت و پاسخ‌هايي داده شد. گفتند كه آن زمان، زمان موهوم است. گفتند كه اگر موهوم است و عالم در زمان موهوم خلق شده است، پس عالم خود موهوم است و الخ. البته اين موضوع راه حل دارد و من بنا ندارم به آن بپردازم. فقط مي‌خواستم بگويم كه از نظر يك متكلم جواب بسياري از اين سوالا‌ت مي‌تواند اين باشد كه به شما ربطي ندارد. خدا چنين گفته است و شما به سخن خدا ايراد وارد كرده ايد. اين سنخ از مشكلا‌ت همواره پيش روي فلا‌سفه در مقابل متكلمين بوده است. اما سهروردي يك مشكل اضافي هم داشته است. متكلمين مسلمان، فلسفه را تفاله غرب و يونان دانسته‌اند. اين موضوع مختص مسلمانان هم نيست. ترتوريان متكلم مسيحي نيز گفته است كه‌اي مسيحيان شما را با آتن چه كار برويد به اورشليم. اين صداهاي مشابه، منادي يك نزاع جدي است كه تا به امروز ادامه دارد. سهروردي هم با متكلمان جنگيده هم با افكار فارابي. غربي‌ها مي‌گويند كه زادگاه فلسفه در يونان است و باقي اقوام غير يوناني بربر بوده‌اند. در آن زمان تمدن درخشاني به جز تمدن ايران وجود نداشته و البته غرض اصلي يوناني‌ها از بربر، همان ايراني‌ها بوده است. چنانكه در دوران پس از اسلا‌م، وا‌ژه عجم در مورد غيرعرب كه عموماً منظور ايراني‌ها بوده‌اند، به كار برده شد. سهروردي گفت اين‌كه يونان فلسفه‌اي داشته مطلب درستي است اما ايران هم در آن روزگار براي خود فلسفه داشته است. ايراني‌ها نه تنها بربر نبودند بلكه اصلا‌ً زادگاه فلسفه در ايران است.

من هم با مداركي قطعي نشان داده ام كه افلا‌طون تحت تاثير فلسفه ايران بوده است؛ فلسفه‌اي كه به آن فلسفه خسرواني گفته مي‌شود. فلسفه‌اي كه منتسب به كيخسرو است و سهروردي از او با نام كيخسرو المبارك ياد كرده است. فلسفه‌اي برخاسته از دين زرتشت اولين پيام آور راستي و يكتاپرستي در تمدن ايراني. سهروردي مي‌گويد كه من محيي حكمت خسروانيم. سهروردي ضد اسلا‌م نبود. مي‌خواست در برابر غربي‌ها قرار بگيرد، اما متشرعين اين مطالب را به خود گرفتند. فكر كردند كه او به دنبال احياي آيين مجوس است. ‌

 

واژگان متفاوت فلسفي در انديشه سهروردي

در فلسفه سهروردي واژگان، واژگان ديگري است. اثري از وجود و واجب الوجود كه اصالت فلسفه ملا‌صدرايي است در آن ديده نمي‌شود. اصالت در حكمت اشراق، نور است و خداوند نورالا‌نوار است و اتفاقاً اين نوع واژگان سنخيت بيشتري با نوع واژگان قرآن دارد. در هيچ كجاي قرآن از لفظ واجب الوجود در مورد خداوند استفاده نشده است، بلكه در آيه نور مي‌فرمايد كه خداوند نور آسمان‌ها و زمين است. سهروردي به نور زرتشت بازمي گردد و مي‌گويد اين شعله در نور محمدي - صلوات اله و سلا‌مه عليه و آله- جهان را روشن كرده است. علماي عرب زده - كه عرب زدگي با غرب زدگي تنها در يك نقطه اختلا‌ف دارد- گفتند كه او شعوبي است. بنابراين مخالفين سهروردي دو برابر مخالفين فارابي و ابن سينا بوده‌اند و البته هنوز هم همين طور است. اينكه مي‌گويم عرب زده واقعاً همين است. عجيب است كه ما ايراني‌ها از تمدن و فرهنگ خودمان دوري مي‌جوييم. مگر موافقت اسلا‌م مستلزم معاندت با فرهنگ و دستاوردهاي دوران قبل از اسلا‌م است؟ اين روزها هر كسي از غرب تفكراتي را به سوغات مي‌آورد ولي كسي به آن اهميتي نمي‌دهد ولي كافي است كسي از زرتشت چيزي بگويد تا تكفيرش كنند. او را به اتهام مجوسي تكفير مي‌كنند. مجوسي كه در قرآن به صراحت جزو گروه يكتاپرستان قرار دارند. البته انحراف هميشه در طول تاريخ اتفاق مي‌افتد. شرك و بت پرستي هم بعدها به وجود آمد، همان طور كه اين همه شعبه و اشتقاق در اديان و مكاتب اتفاق افتاده است.

بايد تاريخ را دانست. درك بسياري از علوم و موفقيت در آن نيازمند تسلط به تاريخ و پيشينه آن علوم نيست. اما فلسفه چنان است كه بدون تسلط بر تاريخ تحول عقايد فلسفي نمي‌توان به درك مناسبي از آن دست يافت. ‌

سهروردي را هم به اتهام مجوسي تكفير كردند در حالي كه از نظر من او از ملا‌صدرا مسلمان تر و از ابن سينا متعبدتر بود. قتل آن را به عهده صلا‌ح الدين ايوبي گذاشتند و اين هم از بازي‌هاي بزرگ روزگار است. آن نابغه سي و شش ساله را خفه كردند و از بلندي به پايين‌انداختند. خدا مي‌داند كه اگر مي‌توانست عمر بيشتري داشته باشد، منشا چه بركاتي مي‌شد. ‌

فقط او نيست كه خوب شناخته نشد. ابن سينا هم خوب شناخته نشد. بسياري بر اين باورند كه ابن سينا مشائي بوده است. در صورتي كه سهروردي مي‌گويد من كار خود را از آنجا آغاز كردم كه ابن سينا تمام كرده بود. ابن سينا در كتاب "منطق المشرقيين" مقدمه‌اي دارد كه مطالب زيادي در آن نهفته است. او در آن مقدمه مي‌گويد كه كتاب اشارات و شفا و بقيه كتب فلسفه وي به تشريح فلسفه عام پرداخته است. او مي‌گويد من به فلسفه جديدي دست يافته ام كه فلسفه خاص است. ابن سينا در باب اين فلسفه، 40 مجلد نوشت. شواهدي وجود دارد كه نشان مي‌دهد فلسفه‌اي كه ابن سينا به آن اشاره كرده همان فلسفه خسرواني بوده است و البته اين كتاب‌ها ديگر پيدا نشد و در حمله سلطان محمود غزنوي به خانه ابن سينا همراه با منزل او در آتش سوخت. اگر اين كتاب‌ها باقي مانده بود، شايد ديگر سهروردي چنين غريب نبود. غربي‌ها اين طور القا كرده‌اند كه ابن سينا نئوافلا‌طوني بوده است. در صورتي كه ابن سينا در كتاب شفا با صراحت مي‌گويد: اگر كتاب‌هايي كه افلا‌طون نوشته است همان‌هايي است كه به دست من رسيده، پس آنچه از علم نزد او بوده بضاعتي مزجاه بيش نبوده است! غربي اين موضوع را نمي‌خواهد بفهمد و اين مساله را نمي‌توان از ذهن‌ها زدود كه اين حكمت از نوع افلا‌طوني نبوده، بلكه از نوع حكمت خسرواني بوده است. تاريخ فلسفه ايران واقعاً غم انگيز است و چه كم به آن پرداخته ايم. ‌ به تازگي شاهد رجوع به سهروردي هستيم. اما متاسفانه اين رجوع كه به يك برنامه تلويزيوني در نيمه‌هاي شب خلا‌صه مي‌شود، سهروردي را به عنوان يك شاعر مورد بررسي قرار مي‌دهد نه يك فيلسوف. سهروردي بزرگترين فيلسوف اسلا‌مي و ايراني است. كتاب <شعاع‌انديشه و شهود> به قلم بنده كه در ابتداي انقلا‌ب اسلا‌مي به نگارش درآورده ام، به نيت جلوگيري و مبارزه با اين عرب زدگي بوده است. اين كتاب به چاپ هفتم خود رسيده كه در مقايسه با كتب فلسفي ديگر جالب توجه است. اكنون نيز جماعت اعراب كه با اضافه كردن يك <ال> به اسامي بزرگان ايراني، به آنها مهر عربي مي‌زنند، سهروردي را هم با عنوان <السهروردي الحلبي> به خود منتسب كرده‌اند. در حالي كه حلب محل شهادت اين فيلسوف بزرگ بوده است نه محل تولد او. مي پرسند منابعي كه سهروردي از آنها بهره برده كدام است؟ اين سوال بسيار مهمي است. سهروردي همانند فردوسي كه او نيز به حق از مبارزين بزرگ عرب زدگي و نماينده فرهنگ اسلا‌مي و ايراني در وادي شعر و ادب حماسي است، متعمداً اسنادي را معرفي نكرده‌اند. البته فردوسي به دو مورد اشاره كرده است اما سهروردي در هيچ يك از آثارش - كه 15 اثر است- به منبع و يا نام فردي اشاره نمي‌كند. اين اسناد اغلب سينه به سينه گشته است. اثري در ايران باستان نبوده كه عرب‌ها به آتش نكشيده باشند. طالبان در افغانستان 3 سال حكومت كردند. آنها هم عرب زده بودند. در اين مدت كوتاه اكثر آثار فارسي دانشگاه كابل را به آتش كشيدند. اين قوم 1000 سال است كه در جاي جاي ممالك اسلا‌مي حاضرند و عجيب است كه آثار موجود توانسته از ميان حوادث هولناك تاريخ عبور كرده، به دست ما برسد. ‌

حکمت اشراق و مبانی اساسی آن

حكمت اشراق و مبانی اساسی آن
برای آنكه اصول عقاید مكتب اشراقی فهمیده شود، بهترین منبعی كه باید به آن رجوع شود خودكتاب حكمه الاشراق است كه محتویات آن را به اجمال در اینجا در معرض تجزیه و تحلیل قرار می‌دهیم. این كتاب، كه از جنبه ادبی یكی از برجسته‌ترین كتابهای نوع خود است، به سال 532 در ظرف چند ماه تألیف شده و چنانكه خود سهروردی گفته است، الهامبخش آن روح‌القدس بوده و در زمانی نوشته شده كه قرآن هفت سیاره در برج میزان صورت گرفته بوده است. سبك نگارش آن نشان می‌دهد كه به سرعت و با كمال شوق خاطر نوشته شده، و مهارت ادبی مؤلفی را آشكار می‌سازد كه زیبایی و روشنی روش نویسندگی وی در آثار عربی و فارسی او یكسان جلوه‌گر شده است.
سهروردی در حكمه الاشراق خود از قاعده كلی تقسیم كتاب به چهار قسمت منطق و ریاضیات و طبیعیات و الهیات كه بنابر رسم در كتابهای فلسفه از آن پیروی می‌شده (گواینكه گاهی قسمت ریاضیات را حذف می كرده‌اند)، و كتابهای شفا و نجات ابن‌سینا و نیز سه كتاب تعلیمی تر دیگر خود سهروردی نیز به آن صورت نوشته شده بود، پیروی نكرده است. این كتاب اساسی حكمت اشراق مشتمل است بر یك مقدمه و دو بخش. بحث در آن از منطق آغاز می‌شود و به اتحاد با حق و مقام و جد و سرور ختم می‌شود.
 
انتقاد از فلسفه مشائی
سهروردی در مقدمه كتاب خود از این سخن می‌گوید كه چگونه آن را تألیف كرده و از چه نوع كتابهاست و برای چه منظوری نوشته شده. پس از آنكه وضع كلی كتاب را به این صورت تعریف كرد، بخش اول را به منطق اختصاص می‌دهد و آن را به همان شكل كه ارسطو و فورفوریوس صورتبندی كرده‌اند می‌آورد، ولی این ترتیب را به تمامی نمی‌پذیرد. قسمت دوم بخش اول كتاب مشتمل است بر یك تحلیل كلی از بعضی از جنبه‌های فلسفه ارسطویی و از جمله منطق. در اینجا به تعریف ارسطویی انتقاد می‌كند و آن را لفظ‌بازی می‌خواند، و عدد اعراض را از نه به چهار تقلیل می‌دهد: نسبت، كیف، كم، و حركت.
انتقاد كلی وی نسبت به ارسطو و مشائیان و حمله كردن به بعضی از مبانی اساسی فلسفی برای آن است كه زمینه را برای صورتبندی كردن عقاید اشراقی خویش آماده سازد. مثلاً، نظر ابن‌سینا و دیگر ارسطوئیان را كه در هر شیء موجود وجود اصیل است و ماهیت برای تحقق یافتن و واقعیت پیدا كردن به وجود محتاج است، قبول ندارد. در نظر سهروردی، لااقل مطابق معنای متعارفی كلمات خود او، تنها ماهیت شیء است كه واقعیت دارد و اصیل است، و وجود نقش فرعی یك عرض را دارد كه به ماهیت اضافه می‌شود. این طرز تصور كه اصالت ماهیت نام دارد، با آنكه بعدها مورد قبول میرداماد واقع شد، به سختی در معرض انتقاد ملاصدرا رار گرفت كه همه حكمت اشراق را بر پایه اصالت وجود تفسیر كرد، و الهیات اصالت وجودی را جانشین الهیات اصالت ماهیتی سهروردی ساخت.(27)
انتقاد دیگر سهروردی بر ارسطو این است كه عالم مثل افلاطونی استاد خود را انكار كرد و به این ترتیب اشیاء را از واجد بودن واقعیتی در درجه عالیتری از وجود محروم ساخته است. نیز تعریف ارسطو را از امكان رد كرده و مفهومی برای امكان قائل شده است كه به تصور افلاطونی نزدیكتر است.
سهروردی، با رد كردن یكی از اصول اساسی دستگاه فلسفی ارسطو، یعنی اعتقاد به صورت و ماده كه محور اصلی فلسفه طبیعی عشائی است شكل آن را به صورت دیگری درآورده است. در نظر سهروردی و باقی اشراقیان، جهان عبارت است از درجاتی از نور و ظلمت كه درواقع فقدان نور است. و اجسام، تا انجا كه به جنبه مادی آنها مربوط می‌شود، چیزی جز ظلمت یا حجابی نیست كه مانع نفوذ نور در آنها می‌شود. «صورت»‌افلاطونی را سهروردی همان فرشته‌ای می‌داند كه «رقیب» است و هرچیز را حفظ می‌كند، و نوری است كه در هر جسمی مندرج است و به نیروی آن، جسم قابلیت وجود پیدا می‌كند.
شیخ اشراق همچنین به معارضه با برهان فناپذیری نفس در نزد مشائیان پرداخت، آن را سست دانست، و به مسئله مطالعه نفس از نقطه‌نظر دیگری می‌نگریست. فلاسفه پیرو ارسطو بیشتر در بند آنند كه قوای مختلف نفس را تعریف كنند، ولی سهروردی اصولاً توجه به آن داشت كه مبدأ ملكوتی نفس را اثبات كند، و اینكه در حالت كنونی خود گرفتار و بدبخت است، و می‌خواست راهی پیدا كند كه نفس بتواند از آن راه از زندان زمینی یا از «تبعیدگاه غربی»‌ خود بگریزد و بار دیگر به منزلگاه اصلی خود بازگردد، چه تنها در آن جاست كه سعادت و آرامش را باز خواهد یافت.
در آخر كار باید از انتقادی كه سهروردی او از دو نظریه راجع به رؤیت رایج در قرون وسطی كرده است سخن گفته شود. پیروان ارسطو عموماً بر این نظریه بودند كه در رؤیت، نوری كه از جسم می‌تابد به مردمك چشم می‌خورد، و از آنجا به حس مشترك منتقل می‌شود و بالاخره به نفس می‌رسد كه به این ترتیب شیء را می‌بیند. ولی ریاضیدانان نظر مخالفی داشتند، و چنین می‌گفتند كه در عمل رؤیت مخروط نوری از چشم صادر می‌شود كه رأس آن در چشم است و قاعده آن بر شیئی كه باید رؤیت شود. سهروردی با رد كردن این هر دو نظریه عمل فیزیكی رؤیت را به اشراق، كه همه انواع معرفت از آن بهره‌مند می‌شوند، ارتباط داده است. هركس تنها شیئی را می‌تواند ببیند كه روشن است. در چنین حالتی نفس شخص ناظر، آن شیء را احاطه می‌كند و با نور آن روشن می‌شود. همین عمل روشن شدن و اشراق است كه به نام «رؤیت» نامیده می‌شود. بدان‌سان كه حتی رؤیت فیزیكی هم در رنگ اشراقی معرفت شریك است.
پس از خرده‌گیری بر این نظریات و نظریات دیگری از فلسفة مشائی، سهروردی به بخش دوم كتاب می‌پردازد، و در آن از اصول خود حكمت اشراق بحث می‌كند. وی این بخش را به چند فصل تقسیم كرده و در آن فصلها از معنی نور و درجات گوناگون آن و مباحث وجود مبتنی بر تمثیلات نوری سلسله مراتب فرشتگان یا فرشته‌شناسی، فیزیك و علم‌النفس، و بالاخره مسائل مربوط به آخرت و اتحاد روحانی سخن گفته است.
 
نورالانوار و مباحث وجود
بنابر نظر سهروردی، واقعیتهای مختلف چیزهایی جز نور نیستند كه از لحاظ شدت و ضعف با یكدیگر تفاوت دارند. واقعیت نیازمند به تعریف نیست، چه قاعده آن است كه پیوسته امر تاریك را با امر روشنی تعریف كنند، پیداست كه هیچ چیز از نور آشكارتر و روشن‌تر نیست، بنابراین آن را با هیچ چیز دیگری نمی‌توان تعریف كرد. حقیقت این است كه همه چیزها به وسیله نور آشكار می‌شود و بایستی به وسیله آن تعریف شود. نور محض، كه سهروردی نورالانوار نامیده، حقیقت الهی است كه روشنی آن، به علت شدت نورانیت، كوركننده است. نور اعلی منبع هر وجود است. چه جهان در همه درجات واقعیت خود چیزی جز درجات مختلف نور و ظلمت نیست. كلمات خود سهروردی در این باره چنین است:
ذات نخستین نور مطلق، یعنی خدا، پیوسته نورافشانی (اشراق) می‌كند، و از همین راه متجلی می‌شود، و همه چیزها را به وجود می‌آورد، و با اشعه خود به آنها حیات می‌بخشد هرچیز در این جهان منشعب از نور ذات او است، و هر زیبایی و هر كمال موهبتی از رحمت او است، و رستگاری عبارت از وصول كامل به این روشنی است.(28)
بنابراین، مرتبه وجودی همه موجودات بسته به درجه قرب آنها به نور اعلی و درجه اشراق و روشن شدن آنهاست. سهروردی به چند راه اشاره می‌كند كه بنابر آنها قلمروهای مختلف جهان از یكدیگر تمایز پیدا می‌كنند. مثلاً ممكن است كسی به همه چیزها از این لحاظ نگاه كند كه نور است یا ظلمت. و اگر نور باشد، آیا این نورانیت از خود آنهاست كه در این صورت نور مجرد نام دارد، یا نورانی شدن آنها از منبع دیگری است كه در این صورت نور عرضی نامیده می‌شود. به همین ترتیب ظلمت نیز یا وابسته به خود گوهر است كه در این صورت غسق نامیده می‌شود، یا از چیزی دیگر است كه هیئت نام دارد.
سهروردی همچنین تقسیم دیگری از موجودات می‌كند كه به درجه ادراك و آگاهی آنها بستگی دارد. یك موجود یا از وجود، آگاه است یا از آن غافل است. اگر آگاه است، یا این آگاهی از خود اوست، چنانكه نور اعلی و فرشتگان و نفس بشری و رب‌النوعها چنینند، یا برای آگاه شدن به چیز دیگری نیازمند است، مانند ستارگان و آتش؛ به همین ترتیب اگر موجودی از خود غافل است، یا وجود آن از خود او است و عین تاریكی است، مانند همه اجسام طبیعی، و یا وجود آن بسته به چیزی جز خود او است، مانند رنگها و بوها. به این ترتیب است كه مراحل مختلف سلسله مراتب موجودات با یكدیگر اختلاف پیدا می‌كنند. درنتیجه، ملاك برای تفاوت درجه موجودات نوری است كه هریك دارد، و این نور همان معرفت و آگاهی است. به این ترتیب جهان از نور اعلی پدیدار می‌شود، بی‌آنكه یك پیوستگی «مادی» و «جوهری»‌ میان آن دو وجود داشته باشد. علاوه بر این، نورالانوار در هریك از قلمروها خلیفه یا تمثیل و رمز مستقیمی از خود دارد، مانند خورشید در آسمان، آتش در میان عناصر، و نور اسفهبری در نفس آدمی، بدان صورت كه در هرجا نشانه‌ای از او دیده می‌شود و همه چیز بر حضور او گواهی می‌دهد.
 
فرشتگان
علم به عالم ملكوت یا فرشته‌شناسی كه بحث در سلسله مراتب وسیع انوار یا جواهری است كه میان این جهان سایه و ظلمت و نور اعلی قرار دارند، قسمت مركزی حكمت اشراق را تشكیل می‌دهد. فرشته در آن واحد هم نگاهدارنده این جهان است، هم وسیله و افزار معرفت است، و هم چیزی است كه آدمی می‌خواهد به آن برسد و در این زندگی زمینی پیوسته درصدد یافتن آن است.(29) سهروردی، علاوه بر اصطلاحات قرآنی مربوط به فرشتگان،‌(30) به مقیاس وسیعی از اصطلاحات فرشته‌شناسی مزدایی، كه هنوز هم در گاهشماری جاری ایران رایج است،(31) برای نامیدن انوار مختلف فرشته‌ای استفاده كرده است. پیوسته زیبایی و تسلط فرشته است كه در جهان اشراقی می‌درخشد، و هركس را كه درصدد رؤیت آن برمی‌آید خیره می‌سازد.
سهروردی، برعكس فارابی و ابن‌سینا، عدد فرشتگان را به عدد افلاك مرئی محدود نمی‌كند؛ نیز درجه آزادی آنان را به سه جنبه تعقلی كه مشائیان قائل شده‌ان محدود نمی‌كند.(32) وی اسلاف خود را كه سلسله مراتب فرشتگان را به این صورت محدود كرده‌اند در معرض انتقاد قرار می‌دهد. در نظر سهروردی، عدد فرشتگان مساوی عدد ده فلك نجومی قرون وسطایی نیست، بلكه به شماره ستارگان ثابت است یعنی عملاًاز قدرت شمارش ما بیرون است. و طریقی كه فرشتگان از فیض الهی بهره‌مند و اشراق می‌شوند، محدود به هیچ شكل منطقی كه از پیش قابل دریافت باشد نیست.
سهروردی سلسله مراتب فرشتگان را از دو جهت طولی و عرضی مورد بحث قرار داده است. در بالای سلسله طولی، فرشتگان مقرب جای دارند كه برترین آنها بهمن یا نورالاعظم یا نورالاقرب نامیده می‌شود.(33) این فرشته مقرب اعلی فرشته مقرب پایینتر از خود را به وجود می‌آورد كه از آن و نیز از نورالانوار كسب نور می‌كند. این افاضه به نوبه خود انتقال پیدا می‌كند تا سلسله قائم یا طولی- كه هریك از افراد آن نور قاهر نامیده می‌شود – كامل شود. این سلسله طولی را امهات(34) نیز می‌نامند، از آن جهت كه همه چیزهای جهان از آن تولد می‌یابد، و اعضای آن به صورتی هستند كه هر فرشته مقرب فوقانی جنبه قهر و غلبه نسبت به آنكه در تحت است دارد، و این تحتانی نسبت به فوقانی دارای جنبه محب است. و هر نور، برزخ میان دو نورانیت فوقانی و تحتانی است.(35) و همچون حجابی كار می‌كند كه در آن واحد هم نور درجه بالاتر را آشكار می‌سازد و هم آن را می‌پوشاند- می‌پوشاند تا با تمام شدت انتقال پیدا نكند، و آشكار می‌كند تا مقداری از فیض آن بتواند بگذرد و عضو پایینتر در سلسله به وجود آید.
از جنبه مذكور این سلسله مراتب عالی، یعنی جنبه غلبه و مشاهده، رشته عرضی فرشتگان پیدا می‌شود كه مطابق است با جهان ارباب انواع یا «مثل افلاطونی». افراد این سلسله دیگر مانند سلسله طولی از یكدیگر تولد پیدا نمی‌كنند. هرچیز در این عالم پایین، طلسم یا صنم یكی از این رب‌النوعهاست كه «اثر فرشته‌ای» خاص آن را «همراه دارد» و به همین جهت است كه سهروردی آنها را صاحبان نوع (ارباب الانواع) یا صاحبان طلسم (ارباب طلسم) خوانده است، چه در واقع هریك بر یك نوع خاص حكومت دارد كه وی رب‌النوع آسمانی و «مثال افلاطونی» آن است. در اینجاست كه سهروردی برای نامیدن ارباب انواع از نامهای امشاسپندان زردشتی بسیار وام گرفته است. مثلاً رب‌النوع آب را خرداد و رب‌النوع معادن را شهریور و رب‌النوع گیاهان را مرداد و رب‌النوع آتش را اردیبهشت نامیده است. هریك از این چیزها به این ترتیب در تحت تسلط یك فرشته خاص عرضی است كه این چیز همچون طلسم آن است. از این قرار سهروردی مثل افلاطونی را با نیروهای اهورامزدا در مذهب زردشتی یكی ساخته است.
این سلسله‌های فرشته‌ای كه تاكنون گفته شد هنوز بالای فلك مرئی است. ولی از این به بعد، از جنبه مونث سلسله طولی فرشتگان مقرب كه همان جنبه محبت و پذیرندگی آنها نسبت به نور و فیضان است، ثوابت به وجود می‌آید، و به میانجیگری آنها افلاك نجومی دیگر پدیدار می‌شود. به این ترتیب، افلاك مرئی جوهرهای ملكوتی «تجسد یافته» است. اینها را می‌توان همچون تبلور آن جنبه «عدمی»‌ فرشتگان مقرب یا جدا ماندن آنها از نورالانوار دانست كه تنها او است كه به صورت مطلق واقعیت دارد و بنابراین از هرگونه جنبه عدمی تهی است.
بالاخره از رشته عرضی فرشتگان یك دسته فرشتگان متوسط به وجود می‌آید كه همچون خلفای آنها مستقیماً بر روی انواع حكومت می‌كنند. اعضای این رشتة متوسط را انوار مدبره و گاهی انوار اسفهبدیه می‌نامند، و این نام اخیر بیشتر برای آن دسته از فرشتگان است كه بر نفوس آدمیان حكومت دارند. این فرشتگان، به میانجیگری محبت، افلاك را به حركت در می‌آورند، و حافظ همه آفریده‌های زمینی از معدنی و گیاهی و حیوانی و بشری می‌باشند.
در انسان، در مركز هر نفس یك نور اسفهبدی وجود دارد كه فعالیتهای او را رهبری می‌كند. و همه انواع بشری روی هم رفته در تحت رهبری جبرئیل قرار دارند كه رب‌النوع انسانی نامیده می‌شود، و سهروردی آن را با روح‌القدس و روح محمدی و نیز با وظیفه رساندن وحی یكی می‌داند، و جبرئیل را الهام دهنده هر معرفتی می‌شمارد.(36)
علاوه بر جبرئیل كه محافظ تمام نوع بشر است، هركس فرشته محافظ خاصی دارد كه در جهان فرشتگان مقیم است. بنابر نظر سهروردی، هر نفس، پیش از فرود آمدن به خطه بدن، در خطه فرشتگان منزل داشته است. هنگام داخل شدن به بدن، نفس یا هسته مركزی آن كه غیر مادی و ملكوتی است، به دو نیمه تقسیم می‌شود، كه یكی در آسمان باقی می‌ماند و دیگری به زندان یا «قلعه» بدن فرود می‌آید. به همین جهت است كه نفس بشری پیوسته در این جهان افسرده و غمگین است؛ در جستجوی نیمه دیگر یا «انائیت دیگر» آسمانی خویش است، و آنگاه و سعادت می‌رسد و خوشحال می‌شود كه با نیمه ملكوتی خود متحد شود و به منزلگاه آسمانی خویش برود. صورت بشری به این ترتیب بار دیگر با «انائیت» روحانی و نمونه فرشته‌ای خود كه «ضمیر»‌ واقعی او است، و چیزی است كه باید «بشود» تا بتواند «باشد»، متحد می‌شود؛ به این معنی كه باید آنچه كه واقعاً «هست» بشود، و نمی‌تواند به آرامش برسد و این سرگردانی را، كه به گم شدن كودكی در دالانهای تو بر توی پرپیچ و خمی می‌ماند، مگر آن‌گاه كه با فرشته محافظ آسمانی خود كه «انائیت»‌واقعی او است از نو یكی شود. (37)
 
طبیعیات و علم‌النفس
سهروردی، پس از پایان دادن به بحث در جهان فرشتگان، به توصیف جهان اجسام و نفوس، یعنی به طبیعیات و علم‌النفس پرداخته است. طبیعیات وی، همان‌گونه كه انتظار می‌رود، بر پایة نور بنا شده نه بر پایة هیولی و صورت ارسطویی كه آن را طرد كرده است. همه اجسام درجاتی از نور و سایه (ظل) هستند، و طبیعیات عبارت است از بحث در نوری كه شدت آن به علت ظل جهان مادی كاهش یافته است. وی اجسام را به سه دسته تقسیم كرده است: یكی آنها كه راه نور را می‌بندند و مانع نفوذ آن می‌شوند؛ دوم آنها كه نسبت به نور شفافیت دارند و مانع عبور آن نمی‌شوند؛ و بالاخره دسته سوم آنها هستند كه نور را به درجات مختلف اجازه عبور می‌دهند و به این ترتیب خود به دسته‌های چندی تقسیم می‌شوند.(38)
به این ترتیب، آسمانها در حالت نورانیت به دسته دوم تعلق دارند، و زمین به دسته اول، و آب در حالت متعارفی به دسته دوم، و هوا به دسته سوم كه شامل چند درجه است. آتش را كه عنصر چهارم از عناصر است، سهروردی عنصر زمینی نمی‌داند، بلكه آن را صورتی از نور و خلیفه نور اعلی در محیط زمین می‌شناسد.
سهروردی، با تكیه كردن بر این زمینه، به بحث در نمودهای گوناگون طبیعی، و بالخاصه آنها كه به آثار جوی مربوط می‌شود، می‌پردازد. و از همان روش عمومی مشائی پیروی می‌كند، منتها تكیه‌گاههای بحث او با فلسفه مشائی اختلاف دارد. مثلاً، با آنكه تبخیر و نظریه بخار را می‌پردازد، در همه نمودهای كاینات جوی و تغییرات به اهمیت نور اشاره می‌كند. واقع این است كه تمام طبیعیات سهروردی اصولاً مبتنی بر بحث در اجسام همچون برزخی میان درجات مختلف نوری است كه به اندازه‌های مختلف منعكس یا منتقل می‌كنند. اجسام در زیر فرمان افلاكند، و افلاك در فرمان نفوس، و نفوس در فرمان طبقات مختلف فرشتگان، و فرشتگان مقهور نورالانوارند كه بر سراسر جهان استیلا دارد.
از اختلاط عناصر با یكدیگر سه مملكت موجودات یا موالید ثلاثه پیدا می‌شود كه هریك از آنها طلسم فرشته خاصی است. مثلاً در جهان معدنیات طلا و گوهرهای گرانبها درخشندگی خاص دارند و تأثیرشان بر نفسی آدمی این است كه مایه شادی و خوشبختی آن می‌شوند، و این از آن جهت است كه نور مندرج در آنها به نور مندرج در نفس آدمی شباهت دارد. به همین ترتیب،‌در گیاهان و جانوران نور فرشته‌ای غالب است و بر اعمال هریك از انواع فرمانروایی می‌كند.
سهروردی، در شمارش قوای نفسهای نباتی و حیوانی از طرح كلی ابن‌سینا و دیگر مشائیان پیروی كرده است.(39) نفس نباتی، یا نفس نامیه، بنابر نظر شیخ اشراق،‌دارای سه قوه اصلی غاذیه و نامیه و مولده است. غاذیه به نوبه خود عبارت از چهار قوه جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه است. نفس حیوانی، علاوه بر اینها، قوای حركتی را نیز دارد كه عبارت است از آرزو و خشم و شهوت كه از خصوصیات نفس حیوانی است. ولی همه این قوا، چه در نفس نباتی و چه در نفس حیوانی، جلوه‌هایی از نور ملكی حاضر در هریك از انواع است، و عمل و وظیفه آنها بایستی از طریق پیوستگی با نور فهمیده شود.
انسان، كه عالیترین نوع حیوان است،‌ علاوه بر اینها و بر پنج حس خارجی كه در آنها با بعضی از حیوانات عالیتر شریك است، پنج قوة درونی نیز دارد كه تأثیرات دریافت شده از جهان خارجی را به نور اسفهبدی كه در داخل آن موجود است منتقل می‌كنند. این پنج حس باطنی را سهروردی به نامهای حس مشترك و متصوره و مدركه و متخیله(40) و حافظه نامیده كه نفس ناطقه، كه در واقع همان نور اسفهبدی است، همچون تاجی بر سر آنهاست، و این خود جرقه‌ای از نور فرشته‌ای است كه چنان در قلعة بدن اسیر شده است كه غالباً منزلگاه اصلی خویش را فراموش می‌كند. سهروردی و اشراقیان، بیش از آنكه در بند شمردن قوای نفسانی باشند، به این توجه دارند كه وضع رقتباری را كه نفس دچار آن شده نشان دهند، و بگویند كه چگونه باید با یادآوری گذشته نفس را متوجه جایگاه اصلی خویش سازند و در خط بازگشتن به آن جایگاه بیندازند.
 
معاد و وصال معنوی
بخش اخیر حكمه الاشراق مربوط است به بحث و وصال معنوی و حالت نفس پس از مرگ. سهروردی راههایی را نشان می‌دهد كه به وسیله آنها نفس می‌تواند، در عین تعلق به بدن، از بندهای مادی خویش رهایی یابد، و از اشراق نور فرشته‌ای بهره‌مند شود. هدف هر انسانی باید همین باشد، چه بر نفس، صرف‌نظر از درجه‌ای كه دارد، در هر لحظه از زندگی خود در جستجوی نور اعلی است، حتی اگر خود از منظور اصلی جستجوی خویش هم آگاهی نداشته باشد. شادی و سعادت از اشراق شدن با نورهای آسمانی حاصل می‌شود، و سهروردی در این باره چندان پیش می‌رود كه می‌گوید كه هركس كه مزه شادی اشراق شدن به وسیلة نورهای قاهر را نچشیده باشد، حتی از معنی شادی و حقیقت آن بی‌خبر است.(41) همه شادیهای جزئی و گذران این جهان چیزی جز انعكاسی از شادی اشراق شدن و عرفان نیست.
وضع نفس پس از مرگ بسته به درجه پاگی و معرفتی است كه در زندگی این جهانی به آن رسیده است. بنابر اختلاف درجات معرفت، سه دسته نفوس می‌توان تشخیص داد: یكی سعداء كه در این زندگی به درجه‌ای از پاكی و صفا رسیده‌اند؛ دوم اشقیاء كه نفوس آنان با شر و جهل تاریك شده است؛ سوم آنان كه در زندگی این جهانی به ولایت و اشراق رسیده‌اند، یعنی حكما یا متألهین. نفوس مردمی كه به دسته اول تعلق دارند، پس از مرگ به جهان ارباب انواع می‌رود، و در آنجا از اصوات و مزه‌ها و بوهایی لذت می‌برد كه نظایر زمینی آنها سایه‌هایی از آنها بوده است. دسته دوم به جهان صور «معلق» و دهلیز پرپیچ و خم عالم خیال می‌رود كه جهان تاریك نیروهای شریر و جنیان است. و بالاخره نفوس عرفا و اولیا، پس از مفارقت از بدن، چندان بالا می‌رود كه از جهان فرشتگان هم می‌گذرد و از سعادت قرب به نورالانوار بهره‌مند می‌شود.(42)
وضع نفس پس از مرگ و اینكه دچار رنج یا از سعادت برخوردار می‌شود، بسته است به صفا و كمال آن كه تا چه حد توانسته باشد از امكانات خود استفاده كرده و به معرفت دست یافته باشد. نفسی كه هم پاك و كامل است، یا لااقل یكی از این دو صفت را دارد، از جدا شدن از این جهان كه موضوع و هدف محبت و علاقه بسیاری از مردمان در این زندگی است، چندان رنج نمی‌برد. تنها نفسی كه در آن واحد هم ناپاك است و هم ناقص است، از مفارقت از زندگی این جهانی دچار رنج دایم می‌شود. شیخ اشراق، با توجه به این مطالب، اندرز می‌دهد كه آدمی باید قدر ایام زندگی را كه نصیب او شده نیكو بداند، و به صفای نفس خویش بپردازد، تا چنان شود كه به فرشته‌ای شباهت پیدا كند و به رب النوع آسمانی خویش مانند شود.
 
اهمیت حكایات تمثیلی
تجزیه و تحلیل نظریات اساسی حكمت اشراق، به آن صورت كه در حكمه الاشراق آمده، جنبه تعلیمی آثار سهروردی را روشن می‌كند، و حقیقت الهیات در آن، صورت مجسمی به خود می‌گیرد. ولی برای دست یافتن به بصیرت كامل درباره رسالت سهروردی و منظره كلی نوشته‌های وی، لازم است كه حكایات تمثیلی وی نیز مورد مطالعه واقع شود. اینها رساله‌های كوتاه رمزی و صوفیانه‌اند كه تجربه روحی خاصی در آنها به زبانی بسیار رمزی بیان شده، و خود این رمز جزء تمام كننده‌ای از مشاهده و رؤیا را تشكیل می‌دهد. در این حكایات كوتاه- كه از بسیاری از جهات- به حكایتهای رمزی قرون وسطایی اروپایی، مثلاً پارسیفال، شباهت دارد، كوششی به عمل نیامده است تا حقیقت در همه تجلیات آن نمایش داده شود. بلكه در هر رساله مرحله‌ای از حیات روحی و تجربیات درونی آشكار شده و از دسته‌ای از رموز پرده برداشته شده است، و از این طریق نظری اجمالی نسبت به جهان اشراق و روح خود سهروردی به دست می‌آید.
جای آن نیست كه همه این حكایات را در اینجا مورد بحث قرار دهیم، ولی، برای آنكه با شكل كلی آنها آشنایی پیدا كنیم، بهتر آن است كه یكی از آنها، آواز پر جبرئیل(43) را كه دارای جنبه‌های مشتركی با سایر داستانهاست در اینجا به اختصار مورد مطالعه قرار دهیم. حكایت اصلی به دو بخش تقسیم شده، و در بخش اول شاگرد یا قهرمان داستان تمثیلی از حكیمی بحث می‌كند كه «پیامبر درون او»‌و فرشتة راهنمایی او در راه رسیدن به حقیقت است. از حكیم می پرسد كه منزل او كجا است، و در پاسخ می‌شنود كه از «ناكجاآباد» آمده است كه در واقع سرزمینی خیالی است و در این جهان وجود ندارد، یعنی از جهان سه بعدی بدتر است. پس از آنكه شاگرد دانست كه استاد از كجا آمده است، به پرسیدن از وی درباره جنبه‌های گوناگون حكمت می‌پردازد.
در بخش دوم این داستان آهنگ كلی كتاب تغییر می‌كند. شاگرد از استاد می‌خواهد كه اسم اعظم را به او بیاموزد. حكیم موافقت می‌كند و نخست اسرار علم جفر را به او تعلیم می‌كند كه علم باطنی به معانی پنهانی حروف و كلمات از طریق و رمز و تمثیل عددی آنهاست. سپس می‌گوید كه خدا كلماتی مانند فرشتگان را آفرید، و كلمه‌ای اعلی آفرید كه بسیار برتر از فرشتگان است، همان‌گونه كه نور خورشید برتر و افزونتر از نور ستارگان است. انسان خود نیز كلمه‌ای از خدا و آوازی از پر جبرئیل است. بالهای جبرئیل بر فراز آسمانها و زمین گسترده است-این جهان سایه‌ها، یا «مغرب»، چیزی جز سایه بال چپ جبرئیل نیست همان‌گونه كه جهان انوار ملكوتی یا «مشرق»، انعكاسی از بال راست او است. به این ترتیب همه موجودات این جهان از آواز پر جبرئیل به وجود آمده است، با كلمه و با آواز پر این فرشته مقرب است كه انسان پیدا شده و با كلمه –یعنی با اسم الهی- است كه وی كمال پیدا می‌كند و به حالت اصلی و اصل الهی خویش می‌رسد.

حكمت اشراقی
سهروردی را گاهی به این متهم كرده‌اند كه تمایلات ضد اسلامی داشته و می‌خواسته است دین زردشتی را در برابر اسلام از نو زنده كند.(44) ولی حقیقت امر چنین نیست. البته، همان‌گونه كه به تفصیل بیان كردیم، سهروردی تمثیلات و رمزهای زردشتی را برای بیان نظریات خویش فراوان به كار برده است، چنانكه جابرین‌حیان هم پیش از وی رمزهای هرمسی را به كار برده بوده است. ولی این امر به هیچ‌وجه مستلزم آن نیست كه عقاید وی برخلاف اسلام بوده باشد. كلیت و شمول اسلام است كه سبب آن می‌شده است كه عناصر گوناگون در آن پذیرفته شود، و جنبه باطنی اسلامی را شایسته آن كرده است كه از اشكال سابق حكمت دینی استفاده كند. و در ایران كه مكتب سهروردی بیشترین پیروان را پیدا كرده به گفته ماسینیون، روحانیت اسلام همچون نوری بود كه «ایران به وسیله آن جهان مرئی را از پشت منشور درخشان اساطیر قدیم خویش مشاهده می‌كرد.»(45)
سنت اشراقی، با آنكه در میان اهل تسنن مفسران و پیروانی پیدا كرد، بیشتر در محافل شیعه رواج یافت. تألیفات سهروردی اصول عقاید و منبع مكتب اشراق را تشكیل داد، و حكیمان متأخر پیوسته تفسیرها و حواشی بر آن تألیفات نوشته‌اند. از مهمترین شروح حكمه الاشراق یكی آن است كه شهرزوری، شاگرد و همكار سهروردی، نوشته است و بهترین شرح شناخته شده را قطب‌الدین شیرازی نوشت كه شاگرد مشهور خواجه نصیرالدین طوسی و صدرالدین قونوی بود كه این یكی برجسته‌ترین معرف نظریات ابن‌عربی در مشرق زمین است.(46) از این دو شرح، كه هر دو در قرن هفتم نوشته شده، شرح قطب‌الدین قرنها، به عنوان شرح «رسمی»، متن مورد مطالعه بوده است. چاپ سنگی قدیم حكمه‌الاشراق كه در بعضی از مدارس قدیمه از زمان انتشار آن در دوره قاجاریه تدریس می‌شود، این شرح و نیز حاشیه ملاصدرا را كه سه قرن دیرتر نوشته شده در حاشیه دارد.
از میان مفسران آثار دیگر سهروردی باید ابن‌كمونه، شهرزوری و علامه حلی را نام برد كه به ترتیب در قرنهای هفتم و هشتم شرحهایی بر تلویحات نوشته‌اند، و جلال الدین دوانی (قرن نهم) و عبدالرزاق لاهیجی (قرن یازدهم) كه هیاكل النور را شرح كرده‌اند. به علاوه، باید از فیلسوفانی نام برده شود كه در تحت تأثیر تعلیمات سهروردی قرار گرفته بوده‌اند. در این میان نام خواجه نصیرالدین طوسی، فیلسوف و دانشمند بزرگ قرن هفتم، پیش از همه به ذهن می‌آید. با آنكه وی با شرح استادانه خویش بر اشارات ابن‌سینا مكتب رقیب مكتب اشراق یعنی مكتب مشاء را زنده كرده، در بعضی از مسائل، و از جمله مسئله علم خدا بر جهان، تحت تأثیر مكتب اشراق بوده است. در این مسئله آشكارا رأی ابن‌سینا را طرد كرده و بر مذهب اشراق بوده است. در این مسئله آشكارا رأی ابن‌سینا را طرد كرده و بر مذهب سهروردی رفته است. از این به بعد تعلیمات سهروردی به گسترده شدن در میان فلاسفه ایران و آسیای صغیر و هند ادامه دارد، و چون صفویه در ایران روی كار آمدند، تأثیر تعلیمات اشراقی بر حیات عقلی اسلامی به حد كمال رسید.
در زمان صفویه مذهب تشیع مذهب رسمی ایران شد، ونه تنها هنر و معماری ایران- چنانكه در سراسر جهان شناخته است- تجدید حیات كرد، بلكه علوم عقلی نیز تجدید شد، و این تجدید حیات عقلی، برخلاف تجدید هنر، در خارج ایران تا زمان حاضر ناشناخته مانده است.(47) بحث در فلسفه و اشراق توسط میرداماد(48)- بزرگترین مدرس اصفهان در زمان شاه‌عباس- از نو زنده شد. وی استادی بود كه مكتبی ابن‌سینایی با تفسیری از تعالیم سهروردی، از دید پیروان مذهب تشیع، تأسیس كرد. پس از میرداماد، شاگرد معروف وی ملاصدرا، كه در ایران وی را بزرگترین حكیم مسلمان همه زمانها می‌دانند، نظریات سهروردی را در تألیف تركیبی خویش وارد كرد، و بیان آنها را به كمال رسانید. عقاید ملاصدرا شامل عناصر فلسفه مشائی نیز بود، و بعضی از اصول اساسی عرفان مكتب ابن‌عربی نیز در آن وارد شده بود، ولی همه آنها را در قالب تعلیمات مذهب شیعه ریخته و بالخاصه با تعالیم مربوط به حكمت الهی مندرج در كتاب نهج‌البلاغه حضرت علی بن‌ابی‌طالب – علیه‌السلام- هماهنگ ساخته بود.(49)
با آنكه آثار سهروردی رفته‌رفته در مدارس رسمی تحت‌الشعاع تألیفات ملاصدرا قرار گرفت، از طریق همین آثار باز هم عقاید اشراقی مورد مطالعه و تحقیق قرار می‌گرفت. و از همین راه بود كه حكمای متأخر، همچون حاج ملاهادی سبزواری(50) مشهورترین شارح تعلیمات ملاصدرا در دوره قاجاریه، و شیخ احمد احسائی مؤسس مسلك شیخیه و مخالف بعضی از نظریات ملاصدرا، در تحت تأثیر تعلیمات سهروردی قرار گرفتند. در شبه قاره هند نیز آثار سهروردی، چه به صورت مستقیم و چه از طریق تألیفات ملاصدرا، تا زمان حاضر در مدارس دینی مورد تعلیم و تعلم است.(51) در ایران نیز چنین است، و نه تنها فلسفه و حكمت در مدارس قدیمیه تدریس می‌شود، بلكه در دانشكده الهیات دانشگاه تهران نیز از درسهای رسمی است. یك كرسی مخصوص تدریس حكمت اشراق است، و كرسی دیگری مخصوص تدریس نظریات مكتب ملاصدرا.(52)
از این گذشته، تأثیر سهروردی منحصر به جهان اسلام نبوده است. بعضی از آثار وی در دوره امپراطوران مغول هند به سنسكریت ترجمه شد، و پیش از آن نیز بعضی به زبان عبری ترجمه شده بود، و به این ترتیب نظریات وی به دو جهان كاملاً متفاوت یهودی و هندی رسید. آثار وی همچنین توسط مؤید عرفانماب زردشتی آذركیوان، و پیروان او دقیقاً مورد مطالعه و تحقیق قرار گرفت، كه در دوره صفویه، ایران را ترك گفته و به هندوستان مهاجرت كرده بود. آن حكمت جاودانی كه شیخ اشراق در صدد تأسیس یا تجدید تأسیس آن بود، نه تنها در زمان حیات كوتاه وی چشم‌انداز عقلی با نفوذی در پیروان مذهب شیعه و به طور كلی در سرزمینهای شرقی اسلام شد، بلكه از مرزهای اسلامی نیز گذشت و به میراثهای دیگر پیوست. از بسیاری جهات عنصری از جهان بحث مشتركی شد كه اسلام در آن با همسایگان خود شركت داشت، یعنی جهانی كه در آن وحدت متعالی كه در تجلیات گوناگون حقیقت نهفته است خودنمایی می‌كرد.
 
حواشی
1.برای اطلاع از اصول عقاید و تأثیر این مكتب رجوع كنید به Introduction a la Theologic musulmane (پاریس، 1948) تألیف Gardet M.M.Anawati, L. و تحقیق عظیم A. Wolfson به نام The Philosophy of the kalam كه بنا است توسط دستگاه نشریات هاروارد منتشر شود.
2.درباره تقسیم رسمی علوم به معقول و منقول رجوع شود به فصل ششم مقدمه ابن‌خلدون.
3.برای آگاهی از تاریخ این دوره به این كتابها رجوع كنید: The Caliphate (اكسفورد، 1924) تألیف Turkestan down to the Mongol Invasion; T.W. Arnold (لیدن، 1928)تألیف و.بارتولد؛ Recueil de textes relatifs a I’ istoire des seljoucides (لیدن، 92-1886)، تألیف M.T.Houtsma جلدهای The Lands of the Eastern Caliphate; I-IV (كیمبریج، 1930) تألیف Introduction a I’ histoire de I’Orient musulman , G. Le Strange (پاریس، 1943)، تألیف J.Sauvaget در مورد اهمیت تسلط سیاسی شیعه-سنی در پرورش علوم و فنون به مقدمه كتاب نظر متفكران اسلامی درباره طبیعت تألیف دكتر سیدحسین نصر مراجعه شود.
4.مطالعات فراوانی درباره غزالی به زبانهای اروپایی شده و چنان است كه وی را بهتر از هر یك از حكمای دیگر می‌شناسند، و به همین جهت است كه در كتاب حاضر فصل خاصی را به او مخصوص نكردیم. اگرچه در بعضی از محافل به غزالی همچون ملاكی برای تشخیص درستی صوفیان دیگر نظر می‌شود، شك نیست كه وی یكی از چهره‌های بسیار برجسته اسلام است كه دست سرنوشت وی را در لحظه مناسبی از تاریخ اسلام قرار داده بود كه می‌بایست تأثیر مكتب صرفاً استدلالی كاهش یابد و زمینه برای اصول عقاید اشراقی و عرفانی سهروردی و ابن‌عربی فراهم شود.
برای اطلاع از زندگی و عقاید و تأثیر غزالی رجوع شود به La Espiritualidd de Algazed y su sentido crisitian (مادرید- غرناطه، 41-1934)، تألیف Gazali; Asin Palacios (پاریس، 1902)، تألیف La pensee de Ghazzali ; Carra de Vaux (پاریس، 1940)، تألیف La Nation de certitude selon Ghozali dans ses origines ; A.J.Wensinck psychologiques et historiques (پاریس، 1959)، تألیف F.Jabre؛ و نیز غزالی‌نامه به قلم آقای جلال همائی، (طهران، 1343).
5.به علت ترجمه شدن همین كتاب به لاتینی است كه غزالی (به لاتینی Algazel) را مانند قدیس توماس اكوثینی و مدرسیان دیگر یكی از فلاسفه مشائی پنداشته‌اند. مقاصد در واقع ترجمه تقریباً‌ كلمه به كلمه‌ای از دانشنامه ابن‌سینا از فارسی به عربی است. ولی در عین آنكه فهمیدن اصل آن، به علت آنكه نخستین كوشش برای بیان نظریات ارسطو به زبان فارسی بوده، دشواری دار، ترجمه عربی غزالی بسیار روشن است و شاید همین سبب رواج فراوان آن شده است.
6.غزالی از بسیاری جهت به فلاسه اعتراض كرده است و خود سه اعتراض را اساسی خوانده است: انكار فلاسفه نسبت به خلق شدن عالم از عدم، انكار ایشان نسبت به علم خداوند بر جزئیات، و حشر جسمانی،‌كه همه آنها به روشنی در قرآن كریم بیان شده است. رجوع كنید به The Faith and Practice of al-Ghazzali (لندن، 1953)،‌تالیف W.Montgomery- Watt ص 37 و بعد.
7.ولی اشاعره از حمله‌های غزالی به فلاسفه بهره‌برداری كردند، و چنان شد كه انتقادات وی را می‌توان تا حدی یك پیروزی برای متكلمان به شمار آورد. والبته اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی زمان نیز به انتشار تعلیمات ایشان مدد می‌رسانده است.
8.این متكلم بزرگ را یكی از دانشمند‌ترین مردان زمان خود بوده، باید پس از غزالی سختترین عیبجوی فلاسفه دانست. وی تفسیر بزرگی به نام تفسیرالكبیر بر قرآن نوشته، و كتاب جامع‌العلوم وی از همه علوم آن زمان كه وی درباره آنها اطلاعات وسیع داشته بحث می‌كند. اهمیت وی در فلسفه از شرح تحلیلی و انتقادی وی بر اشارات ابن‌سینا آشكار می‌شود، و همین انتقادها است كه خواجه نصیر طوسی یك نسل پس از آن با كتاب شرح‌الاشارات خود آنها را رد كرده است.
در مورد امام فخر رازی رجوع كنید به: Die Spekulative und Positive Theologic in Islam nach Razi und Tusi (لایپزیگ، 1912)، تألیف M.Horten، مقاله The Controversies of Fakhr al-din Razi نگارش P.Kraus در Islamic Culture، 12 : 53- 131 (1938)؛ و مقاله “Fakhr al-din Razi” نگارش دكتر سید حسین نصر در A History of Muslim Philosophy گردآورنده M.M.Sharif (و یسبادن، 1963).
9.شیخ الاشراق را نباید با یك دسته از مشایخ تصوف كه نام سهروردی داشته‌اند اشتباه كرد، مخصوصاً از این جمله است شهاب‌الدین سهروردی از مشایخ معروف تصوف كه حتی بعضی از مورخان مسلمان نیز او را همان شیخ اشراق دانسته‌اند.
در مورد چهار سهروردی معروف رجوع شود به مقاله: “ Philolgiha, IX Die Vier Suhrawardi, ihre Werke in Stambuler Handschriften” نگارش H.Ritter در Der Islam 86:24 –270(1937) و 35:25-86(1938).
10.از میان نوشته‌های هانری كربن درباره سهروردی باید اشاره خاصی به ترجمه بعضی از رساله‌های كوتاه فارسی وی به زبان فرانسه و نیز به این آثار شود: Suhrawardi d'Alep, fondateur de la doctrine ilhuninative (ishrala) (پاریس، 1939)؛ Les Motifs Zoroastriens dans la philosophie de Suhrawardi (روابط حكمت اشراق و فلسفه ایران باستان) (طهران، 1946)؛ و دو مقدمة وی بر Opera Metaphysica et Mystica، (مجموعه فی‌الحكمه الاهیه من مصنفات شهاب‌الدین یحیی‌بن حبش السهروردی)، جلد I (استامبول، 1945)،جلد II (مجموعه دوم مصنفات شیخ اشراق شهاب‌الدین یحیی‌ سهروردی در حكمت الهی)، (طهران، 1952). جلد I مشتمل است بر قسمت الهیات مندرج در سه تا از آن چهار كتاب یعنی تلویحات و مقاومات و مطارحات، و جلد II متن كامل شاهكار او حكمه‌الاشراق و دو رساله كوچكتر فی اعتقاد الحكماء و قصه الغربه الغربیه را در بردارد. جلد III كه بنا است به اهتمام راقم این سطور منتشر شود، مشتمل خواهد بود بر همه آثار فارسی سهروردی، و نظر آن است كه نخستین جزء آن در 1346 منتشر شود. (كتاب مذكور منتشر شده است).
11.به تازگی، بر اثر انتشار نتیجة تحقیقات كربن، دانشمندان عرب به سهروردی توجه پیدا كرده‌اند. نمونة كارهای اعراب در این باره عبارت است از: السهروردی تألیف سامی الكیالی (قاهره، 1955)، حی بن یقظان لابن سینا و ابن طفیل و السهروردی (قاهره، 1952)، تألیف احمد امین. و بخشهایی درباره سهروردی در فی‌الفلسفه الاسلامیه (قاهره، 1947)، تألیف ابراهیم مذكور و در شخصیات قلقه فی‌الاسلام (قاهره، 1946)، تألیف عبدالرحمن بدوی كه ترجمه رساله سابق‌الذكر كربن- سهروردی حلبی- نیز در آن آمده است. و اصول الفلسفه الاشراقیه تألیف ابوریان (قاهره، 1952).
در ایران كتاب حكمه‌الاشراق وی در قرن گذشته با شرحها و تعلیقات به چاپ سنگی انتشار یافته و پیوسته در مدارس قدیمه متن درسی بوده است، و نیز چند رساله فارسی او به همت آقایان دكتر مهدی بیانی و محسن صبا انتشار یافته است و نیز آقای علی‌اكبر دانا سرشت در كتاب خود افكار سهروردی و ملاصدرا (طهران، 1316)، بعضی از اندیشه‌های اصلی سهروردی را مورد بحث قرار داده است. نیز رجوع كنید به مقالة «سهروردی»‌ از دكتر سید حسین نصر در A History of Muslim Philosophy كه بیشتر مطالب مندرج در این فصل در آن، مورد بحث قرار گرفته است.
پیش از كربن، مهمترین آثار به زبانهای اروپایی در این موضوع، كه بعضی از آنها مشتمل بر تفسیرهای غلطی از طرف دانشمندانی است كه از لحاظهای دیگر شایستگی تمام دارند، عبارت است: از مقاله “ La Philosophie illuminative d'apes Suhrawardi maltoul" تألیف Carra de Vaux در Joumal Asiatique 94:19-63 (1902)؛ Die Philosophie der Erleuchtung nach Suhrawardi (هاله، 1912)، تألیف M.Horten؛ و چاپ و ترجمة به انگلیسی بعضی از رساله‌های سهروردی توسط O.Spies
12.مقصود ما از حكمت الهی (Theosophy) آن شكل از حكمت است كه نه فلسفه است (به معنی اروپایی كلمه) و نه كلام، بلكه معرفت به اسرار الهی است كه معنی اصلی این كلمه، پیش از آنكه توسط نهضتهای روحی كاذب جدید از معنی تهی شود، متضمن آنها بوده است.
13.قابل اعتمادترین منبع برای زندگینامه سهروردی نزهه الارواح و روضه الافراح است كه تاریخ فلسفه‌ای است و به دست یكی از مهمترین شارحان آثار وی، شمس‌الدین شهرزوری نوشته شده. اصل عربی این كتاب هنوز منتشر نشده، ولی ترجمه فارسی آن توسط ضیاءالدین دری به سال 1317 در طهران انتشار یافت. گزارشی از زندگی سهروردی همچنین در آثار مذكور در فوق كربن وجود دارد.
14.تقسیمی كه كربن از آثار سهروردی كرده، مانند تقسیم ما مشتمل بر چهار قسمت است، ولی مختصر اختلافی دارد. رجوع كنید به مقدمه وی بر I, Opera Metaphsyca et Mystica، xvi و
بعد.
لویی ماسینیون نیز هنگامی كه نشر كامل آثار تصوفی اسلامی در كتاب خود Recueil de textes inedits concermant llhistorie de la mistique en pays d’Islam (پاریس، 1929)، ص 113، یك تقسیم‌بندی موقتی از آثار سهروردی كرده است.
15.عین‌القضاه، كه سرگذشتش بسیار به سرگذشتهای حلاج و سهروردی شباهت دارد، و او نیز در جوانی مرگ غم‌انگیزی داشته، یكی از برجسته‌ترین صوفیان دورة متأخرتر است كه تعلیمات وی به تعلیمات سهروردی شباهت فراوان دارد، چیزی كه هست وی حكیم یا فیلسوف الهی نبوده، بلكه صوفی خالصی بوده كه مایه‌ای از فلسفه داشته است. زیده‌الحقائق و تمهیدات او كه اخیراً توسط عفیف عسیران (طهران، 1340) به چاپ رسیده از مهمترین متون صوفیانه پیش از ابن‌عربی است.
16.به سهروردی شرحی بر فصوص فارابی را نیز نسبت داده‌اند، ولی تاكنون چنین متنی به دست نیامده است.
17.در آغاز داستان غربت غریبه سهروردی نوشته است كه: ابن‌سینا به سرچشمه‌های حكمت اشراق رسیده ولی كاملاً به اكتشاف آن توفیق نیافته بوده است. رجوع كنید به II, opera…، 275، تألیف هانری كربن.
18.رجوع شود به مقاله لوبی ماسینیون به عنوان “ Inventaire de l’hermetisme arabe' در مجموعه La Revelation d'Hermes Trimegiste (پاریس، 1948)، جلد I گردآورده. A.J.Festugiere و A.D. Nock و Die Ssabier und der Ssabismus (سن پطرزبورگ، 1856)، تألیف D.Chwolsohn كه هنوز هم تحقیق معتبری به شمار می‌رود.
19.كلمه التصوف، نسخه كتابخانه راغب استانبول، شماره 1480، ورق 470 ب. و نیز رجوع كنید به Les Motifs zoroastriens dans la philosophie de Suhrawardi (طهران، 1948)، ص 24، تألیف هانری كربن.
كلمه التصوف بسیاری از اصول عقاید سهروردی را دربردارد، واگر چاپ انتقادی آن منتشر شود شایسته بحث و تحقیق دقیق است. شرحی بر آن توسط محمدعلی اصفهانی معروف به شیخ علی حزین نوشته شده، و این شخص یكی از حكمای قرن دوازدهم ا یران است كه بنارس سفر كرده و آخر عمر را در آنجا گذرانده و در همان شهر به خاك سپرده شده است. بیشتر صوفیان امروز بنارس اصل خود را به وی می‌رسانند. ولی شرح وی كه ارتباط مكتب او را با مكتب سهروردی نشان می‌دهد اكنون در دست نیست.
20.سهروردی اعتقاد خود را به كلیت حكمت دینی قدیم به صراحت در مقالة ششم از طبیعیات كتاب مطارحات بیان كرده است. رجوع كنید به xii , I, Opera… تألیف كربن.
21.گزارش این خواب در بخش 55 از الهیات كتاب تلویحات و نیز در Les Motifs zoroastriens… كربن، صص 29-28 آمده است.
22.رجوع شود به Ancient Alphabet and Hieroglyphic Characters مشتمل بر اصل و ترجمه كتاب شوق المستهام فی معرفه رموزالاقلام ابن وحشیه (لندن، 1806)، ص 100؛ و نیز Les Motifs.، ص 18، و … Opera جلد I تألیف كربن كه این اطلاعات را از آنجا گرفته‌ایم.
23.Opera… تألیف كربن، II، 11-10.
24.همان كتاب.
25.از همین جا متأله عنوان دسته‌ای از حكما در ایران شده است كه برجسته‌ترین آنان ملاصدرای شیرازی است كه لقب «صدرالمتألهین» دارد.
26.یمن در زبان عربی معنی دست راست نیز دارد و به معنی مشرق انوار هم هست، چه اگر كسی رو به شمال بایستد، مشرق در طرف راست او واقع می‌شود. مؤلفان اسلامی آن را با طرف راست دره‌ای كه حضرت موسی (ع) در آن صدای خداوند متعال را در طور سینا شنید، و نیز با حكمت حضرت سلیمان (ع) و بنابر آن با حكمت مبتنی بر وحی و اشراق یكی دانسته‌اند.
بعضی از نویسندگان مانند میرداماد كه از حكمای معتبر دوره صفوی بوده، حكمت یونانی یعنی فلسفه مبتنی بر استدلال صرف را با حكمت یمانی یعنی حكمت مبنی بر اشراق مقابل یكدیگر قرار داده‌اند. یمن در میان چلیپاییان گل سرخی یا روزیكروسیان‌ها (Rasicruciars) (= اصحاب گل سرخ و صلیب) اروپای قرن 16 كه پیروان نوعی از اخوت باطنی دینی و فلسفی بودند نیز نقش مهمی داشته است، و استادان ایشان را برای كسب معرفت به «یمن» حواله می‌كرده‌اند. علاوه بر این، بنابر بعضی از روایات كریستیان روزنكرویتس (Christian Rosenkreutz) مؤسس این فرقه پس از آنكه اروپا را برای ادامة فعالیت خود نامناسب دید رخت به جانب یمن كشید. رجوع كنید به Johann Valentin Andreae und die vier echten Rosenkreutzer Schriften (لایپزیگ، 1926)، ص 113 و بعد تألیف R.Kienast، و مقاله كربن به عنوان “Le Recit d'initiation de I’hermetisme en Iran" در Eranos-Jahrvuch 37:17-136(1949).
27.از این مسئله دشوارتر كه نقطه مركزی مشاجراتی در مكتبهای متأخرتر ایران شده، در فصل مربوط به سهروردی از كتاب A History of Muslim Philosophy بحث كرده‌ایم.
در مورد وضع ملاصدرا نسبت به این مسئله و نظریات خاص وی درباره اصالت وجود رجوع كنید به مقاله دكتر سید حسین نصر زیر عنوان “ Sadr aldin Shirazi , His Life, Doctrines and Significance" در Indo-Iranica 16:14-6 (دسامبر، 1961)،‌و نیز به مقدمه او بر سه اصل ملاصدرا (طهران،1340). نیز رجوع كنید به مقاله «زندگی صدرالامتألهین شیرازی و بحثی در حركت جوهری» از حضرت آیه الله آقای سید ابوالحسن رفیعی قزوینی، و مقاله «صدرالدین محمد بن ابراهیم شیرازی مجدد فلسفه اسلامی در قرن یازدهم» از حضرت علامه سید محمد حسین طباطبائی در یادبود ملاصدرا (طهران،‌1340)، ص 21-7 و 34-22.
28.این فقره، از حكمه الاشراق از روی ترجمه آن در كتاب M. Smith به نام Redings from the Mystics of Islam (لندن،‌1950)،‌ص 79، گرفته شده است.
29.این طرز تفكر در مسیحیت قرون وسطی نیز وجود داشت كه طبقه‌بندی كشیشان بر پایه طبقه‌بندی فرشتگان شده بود. شباهتهای چندی میان فرشته‌شناسی سهروردی و فرقه‌شناسی به آن صورت كه در كتاب سلسله‌های مراتب آسمانی تألیف دیونوسیوس آرئوپاگیایی آمده و منبع اساسی برای تحقیق در جهان فرشتگان در قرون وسطای لاتینی بوده وجود دارد.
30.در گاهشماری جاری جلالی نام هر ماه نام همان فرشته‌ای است كه به اعتقاد زردشتیان فرمانروای بر آن بوده است، و ایزدان كوچكتری بر هر روز از ماه حكومت داشته‌اند. رجوع كنید به Zoroastrian Studies (نیویورك، 1928)، فصل v، تألیف A.V.W.Jackson.
سهروردی نیز، برای معرفی كردن شرف و نوری كه حكیم اشراقی دریافت می‌كند، نام فرشته مزدایی یا سعادت و قدرت آسمانی یعنی خرّه (به اوستایی خورنه به پارسی فرّه) را به كار برده است. رجوع كنید به Oprea… تألیف كربن، II، مقدمه، ص 38-37، و نیز در كتاب دیگر او Les Motifs zoroastriens… ص 45-36.
31.در هر مورد شباهت عمیقی میان فرشته‌شناسی زردشتی و فرشته‌شناسی دینهای سامی وجود دارد، تا جایی كه بعضی گمان كرده‌اند كه فرشته‌شناسی یهودی از دین زردشتی گرفته شده. در مورد فرشته‌شناسی متداول اسلامی كه از قرآن كریم برخاسته و شباهتهایی با شكل یهودی آن دارد، رجوع كنید به L’Oeil du coeur (پاریس، 1950)، فصل دارای عنوان «النور»، تألیف F.Schuon
32.سه جنبه‌ای كه ابن‌سینا ذكر كرده عبارت است از تعقل عقل از واجب‌الوجود همچون واجب، و از خودش همچون ممكن، و از خودش به واسطه چیزی غیر از خودش همچون واجب. رجوع كنید به فصل سابق مربوط به ابن‌سینا.
33.سهروردی از زبان زردشتی بهره گرفته ولی آن را با لسان مأخود از قرآن و حدیث ارتباط داده است.
34.این امهات را نباید با امهات مصطلح در نزد مشائیان یكی دانست كه مقصود از آن عناصر چهارگانه – آتش، هوا، آب، خاك- بوده و از آن سه مملكت یا موالید ثلاثه «تولد یافته است».
35.برای اطلاع از طرح فرشته‌شناسی رجوع كنید به Opera تألیف كربن، II، 125 و بعد.
36.این یكی شمردن در پژوهشهای بعضی از حكمای متأخر شیعه كه حكمت اشراق را جزئی از تشیع قرار داده‌اند اهمیت خاصی پیدا كرده است.
37.این طرز تصور زیبای سهروردی و بسیاری از اشراقیان و صوفیان دیگر، با طرز تصور مزدایی گروهی از فرشتگان به نام فره‌وشیان كه هر نفس را در این جهان راهنمایی می‌كنند و هر نفسی در پایان كار با یكی از آنها متحد می‌شود، مطابق است. رجوع كنید به Zoroastrian Studies، ص 60-59، تألیف Jackson و The Dawn and Twilight of Zoroastrianism (لندن، 1961)، ص 48-146، تألیف R.C.Zaehner؛ و نیز Les Motif zoroastriens تألیف كربن، بخشIII.
ولی نباید تصور كرد كه سهروردی اتحاد اخیر را تنها به فرشتگان محدود می‌كند، بلكه بیشتر نظر او وصول به حق است. در صفیر سیمرغ خود (كتابخانه ملی طهران، نسخه خطی شماره 1758، ص 12-11)، وی كسانی را كه به علم شهودی رسیده‌اند به پنج دسته تقسیم می‌كند: یكی آنها كه لااله‌الاالله می‌گویند؛ دوم آنان كه بالاترند و لا هو الا هو ]=او است جز او نیست[ می‌گویند؛ سوم گویندگان لا انت الا انت ]=تویی جز تو نیست[؛ چهارم گویندگان لا انا الاانا ] = منی جز من نیست[؛ و بالاخره پنجم آنان كه به اتحاد كامل رسیده‌اند و می‌گویند و كل شیء هالك الاوجهه ]=جز وجه او همه چیز فانی است[.
38.برای اطلاع از طبیعیات سهروردی رجوع كنید به Opera… تألیف كربن، بخش II، ص 187 و بعد.
39.برای علم النفس وی به همان كتاب، ص 203 و بعد رجوع شود.
40.سهروردی همچنین به وجودعالم خیال جداگانه‌ای معتقد است كه نفس به آنجا سفر می‌كند تا صورتی را كسب كند كه بعد از آن در متخیله بشری آشكار می‌شود. این جهان متوسط كه جهان صورتهای معلق، صورالمعلقه یا عالم المثال، نیز نامیده می‌شود، میان عالم محسوس و عالم رب‌النوعها قرار دارد، و در مسائلی مانند آفرینش و معاد در نظر سهروردی و نیز ابن عربی و ملاصدرا نقش اساسی دارد. رجوع كنید به كتاب كربن L’Imagination… (پاریس، 1958)، قسمت II.
41.هانری كربن II, Oper…، 225.
42.بحث در معاد سهروردی، به آن صورت كه ملاصدرا در حاشیه خود بر قسمت اخیر حكمه الاشراق مورد شرح و تفسیر قرار داده، در مقاله مفصلی به قلم هانری كربن كه بناست در یادبودنامه ملاصدرا توسط انجمن ایران- كلكته به همین زودی منتشر شود آمده است.
43.از آن جهت این رساله را انتخاب كردیم كه ترجمه و شرح نیكویی از آن به یك زبان اروپایی شده است. رجوع كنید به مقاله “Le Bruissement de l'aile da Gabriel" به قلم هانری‌كربن و پ.كراوز در مجله آسیایی، ژویه- سپتامبر 1935، ص 82-1.
44.مثلاً رجوع كنید به Gesschichte der herrschenden Ideen des Islam تألیف A.von Kremer (لایپزیگ، 1868)، ص 100-98 كه در فصل Antiislamische Bestrebungen از آن كتاب بعضی از عقاید و نظریات سهروردی را مورد بحث قرار داده است.
45.رجوع كنید به كتاب ماسینیون به نام Salman pak et les premices spirituelle de l'Islam iranien (پاریس، 1914)، ص 11.
46.تقریب میان نظریات ابن‌ سینا و سهروردی توسط قطب‌الدین به تدریج آغاز شد و با ملاصدرا به اوج خود رسید.
باید گفت كه در میان اشراقیان بحث در نور و نمود نور منزلت مهمی داشت، و بنابراین تصادفی نیست كه نخستین توجیه صحیح رنگین‌كمان در قرون وسطی در تفسیر كمال‌الدین فارسی بر كتاب المناظر ابن هیثم پیدا شده است، چه این كمال‌الدین شاگرد قطب‌الدین شیرازی بوده و به گفته خود این توجیه را از استاد خویش شنیده بوده است.
47.پیش از پژوهشهای كربن تنها تحقیقاتی كه درباره مكتب دوره صفویه در زبانهای اروپایی شده از M.Horten بوده است كه علاوه بر مطالعه وی درباره سهروردی كه پیش از این ذكر آن گذشت دو كتاب درباره ملاصدرا منتشر كرده است: Die Gotteshewise bei Schirazi (بون، 1912)، Das Philosophische System Von Schirazi (ستراسبورگ، 1913). و نیز رجوع كنید به La Philosophie et let religious dans l'Asie centrale (پاریس، 1923)، تألیف كونت دوگوبینو. ونیز جلد چهارم كتاب A Literary History of Persia تألیف ادوارد براون كه در آن نام نویسندگانی گوناگون آمده ولی، چنانكه از چنین اثری انتظار می‌رود، بیشتر در آن نظر به ادبیات بوده است. كتاب Development of Metaphysics in Persia تألیف علامه محمد اقبال لاهوری (لندن، 1908)، علی‌رغم بعضی از اشتباهات، و از جمله نسبت دادن پیدایش فتنه باب به مكتب ملاصدرا، كتاب ارزنده‌ای است. باید گفت كه باب شاگرد شیخ احمد احسائی بوده و شیخ احمد شرحی بر ضد یكی از آثار ملاصدرا نوشته است. رجوع كنید به مقاله فارسی ما به عنوان «آشنایی با ملاصدرا در مغرب زمین» در یادنامه ملاصدرا، ص 62-51.
48.در مورد میرداماد و شاگردانش رجوع كنید به مقاله هانری كربن زیر عنوان “Confessions extatiques de Mir Damad" در Melanges Louis Massignon (دمشق، 1956)، ص 378-331، و مقاله دكتر سید حسین نصر به عنوان “The School of Ispahan” در A History of Muslim Philosophy.
49.درباره اهمیت نهج‌البلاغه در مكاتب متأخر حكمت و ارتباط كلی فلسفه و حكمت و تصوف با مذهب شیعه رجوع شود به كتاب مصاحبات استاد طباطبائی با پروفسور هانری كربن درباره شیعه، تألیف علامه سید محمد حسین طباطبائی، نشریه شماره 2 مكتب تشیع (قم، 1339)، ص 119، و بعد.
50.درباره سبزواری رجوع كنید به Development تألیف علامه محمد اقبال. ص 186-175. و فصل مربوط به سبزواری، نوشته دكتر سید حسین نصر در A History of Muslim Philosophy .
51.با آنكه راه صحیح انتقال فلسفه اسلامی، و بالخاصه این مكاتب حكمت الهی متأخر، به هندوستان هنوز قطعاً معین نشده است، دامنة تأثیر عقاید سهروردی و ملاصدرا را از تعداد شروح و حواشی مسلمانان هندوستان بر آثار ایشان و از شماره نسخه‌های خطی آثار ایشان در كتابخانه‌هایی چون كتابخانه رضا در رامپور و كتابخانه خدابخش در پتنه و نیز از تأثیر ایشان در آثار فلسفی متأخر هند همچون الشمس البازغه می توان دریافت كه پیوسته متن تدریس فلسفه مورد توجه در مدارس آن شبه قاره بوده است.رجوع كنیدبه مقاله “ Growth of Islamic Thought in India" نگاشته تاراچند در History of Philosophy East and West، ص 514-488، و مخصوصاً ص 507.
تدریس نظریات سهروردی و ملاصدرا، و بالخاصه ملاصدرا، در مدارس اسلامی هند، و مخصوصاً مدارس شیعه لكنهو و رامپور ادامه دارد، گو اینكه از 1947 به بعد، به علت كسر بودجه و در دسترس نبودن كتابهای فارسی و عربی بسیاری از بهترین معلمان این مدارس آنها را ترك كرده‌اند. رجوع كنید به مقاله «صدرالدین الشیرازی» در Indo- Iranica، 27:14 (دسامبر 1961)
52.كرسی اول در زمان حاضر در اختیار آقای محمود شهابی است كه با مقاله خود درباره تشیع دوازده امامی كه در كتاب Kenneth Morgan به نام Islam, the Straight Path (اسلام صراط مستقیم) نوشته، در مغرب زمین شناخته شده، و كرسی دوم از آن آقای مهدی الهی قمشه‌ای است كه آثار ایشان از قبیل تفسیر قرآن، دیوان اشعار صوفیانه، شرح بر فصوص فارابی، و الهیات خاص و عام در جهان فارسی زبان معروف است. اساتید دیگری نیز در دانشكده‌های دیگر در طهران و شهرستانها و نیز در مجالس دروس رسمی مراكز علمی و دروس خارج به تدریس و اشاعه فلسفه اشراقی اشتغال دارند.
اما از میان كسانی كه در مدارس دینی این موضوعات را تدریس می‌كنند، باید مخصوصاً از این اشخاص نام برد: آقای سید محمد كاظم عصار كه تا چندی پیش در دانشكده ادبیات تهران تدریس می‌كردند و هم در مدرسه عالی سپهسالار تدریس می‌كنند؛ حضرت آیه الله آقای سید ابوالحسن قزوینی كه یكی از بزرگترین مدرسین فلسفه ملاصدرا هستند، و در قزوین و تهران زندگی می‌كنند، و گروهی زبده شاگرد تربیت كرده و می‌كنند، حضرت علامه سید محمد حسین طباطبائی، بزرگترین مدرس معقول در قم كه در برجسته‌ترین حكمای زمان حاضر ایران هستند. از آثار ایشان است: سه جلد كتاب اصول فلسفه كه با شرح آقای مرتضی مطهری به چاپ رسیده؛ و دیگر بیست جلد تفسیر قرآن به نام المیزان كه تاكنون دوبار- در تهران و بیروت- چاپ شده است. و دیگر جوابهایی كه به پرسشهای استاد هانری كربن داده و در سالنامه شماره 2 مكتب تشیع منتشر شده است. ایشان همچنین به انتشار چاپ تازه‌ای از اسفار ملاصدرا با حواشی خود ایشان اشتغال دارند كه در تهران منتشر می‌شود.
 
نویسنده: سید حسین نصر

هیاکل النور سهروردی

 

هیاکل النور «رساله عرفانی شیخ شهاب الدین سهروردی»

گردآورنده: فاطمه رحيمي

 

هیکل در اصطلاح شیخ اشراق، به معنی کالبد و جسم به کار رفته است و شاهد آن در حکمة الاشراق این عبارت است « و هذه، کلها اشراقات علی النور المدبر فتنعکس الی الهیکل والی الروح النفسانی » « فهذه القوی فی البدن کلها ظلّ ما فی النور الاسفهبد والهیکل » انها هو طلسمه ...».

حدود یک سوم حکمة الاشراق مقدمه مختصری است در مباحث منطق و فلسفه و بقیه سراسر، بحث نور است و شئونات نور بحث نور، بحث اساسی حکمة الاشراق است. همه آثار عربی و فارسی شیخ اشراق همچون مقدمه ای هستند برای حکمة الااشراق..

رساله هیاکل النور از انوار موجود در جسد جسمانی که حقیقت آن موجودات همان نورانیت آنهاست سخن می گوید بسیاری از سمبلهای کار شیخ اشراق اصنام و ارباب انواعند که عبارت دیگری است از هیاکل و هیکل تا آنجا که نام یکی از رسائل شیخ هیاکل النور است. ابوریحان این کلمه را نمودار بت پرستی می داند کلمه هیکل در طول تاریخ به مجسمه ها و بتهایی اطلاق میشده که نماینده اشخاص یا امور مقدسی بودند. یونانیان قدیم اصنام را واسطه بین خود و بین علت اولی می دانستند و آنها را به نامهای کواکب و جواهر عالیه عبادت می کردند.

افلاطون در مقاله چهارم کتاب نوامیس خود می گوید:« واجب است افراد و کسانیکه از کرامات الهی برخوردارند او را در لباس اموری ستایش نمایند بنابراین هیاکل و اصنام نمودار امور روحانی و ملائکه و مقدسات بود که همه امور را به آنها نسبت می دادند.».

یکی از دلایلی که معتقدند شیخ اشراق از باطنیه متأثر شده است برگزیدن همین نام «هیکل» است زیرا اسماعیلیان نیز از هیاکل هفتگانه نام برده اند. (ممکن است منظور آنها از هفت هیکل عناصر اربعه باشد به اضافه موالید ثلث).

شیخ اشراق شاید منظورش محورهای وجودی باشد که مظاهر حق اند. در این رساله نیز از «من اندیشنده و خود» بحث کرده است. در کتاب حکمة الاشراق کلمه هفت مسلک را نیز آورده است که به قول قطب منظور حواس پنجگانه ظاهری به اضافه قوه متخیله و ناطقه است و عالم مثل معلقه را اقلیم هشتم نامیده است.

هیکل اول در مورد جسم است

جسم آن چیزی است که قابل اشاره حسی باشد و طول و عرض و ارتفاع داشته باشد و اجسام در جسمیت مشترک هستند و هر دو امر مشترک دارای وجه امتیاز هم می باشند و آن غیر از جنبه جسمانیت آنهاست و هیئت نام دارد که لازم جسم است و از آن منفک نمی شود.

هیکل دوم در مورد نفس است و تجرد آن از ماده

سهروردی معتقد است انسان بعضی از اعضاء و جوارح خود را در برخی اوقات فراموش می نماید ولی همین انسان هرگز خود را به دست فراموشی نمی سپارد و شناختن کل بدون شناخت اجزا امکان پذیر نمی باشد پس آنچه هرگز فراموش نمی شود و نام آن «خود» است نمی تواند کل اجزا و جوارح به شمار آید زیرا اعضا و جوارح در برخی اوقات به دست فراموشی سپرده می شود. او از طریق ثبات و تجرد علم، وجود نفس استدلال کرده است و مطالب بسیاری در مورد نفس ناطقه بیان کرده که تا اندازه زیادی به مسلک حکمای مشایی نزدیک گشته است.او در پایان هیکل دوم از کتاب هیاکل النور می گوید بدان که گروهی از مردم چون دانستند نفس ناطقه جسم نیست پنداشتند که خدای است و بدین پندار از حق تعالی دور افتادند زیرا که حق تعلی یکی است و نفوس بسیار است که هر شخصی را نفسی است جداگانه، زیرا که اگر همه مردم را یک نفس باشد باید هرچه یکی می داند همه بدانند و دانایی در همه اشخاص مساوی باشد و چنین نیست و اگر نفس ناطقه خدا بود چگونه اسیر قوتهای تن بود و خود را گروگان شهوت ساخته و چگونه حکم آسمان بروی روان بوده و نفس ناطقه جزوی از خدا هم نیست چون خدا مرکب نیست که اجزا داشته باشد و ازلی و قدیم نیز نیست زیرا چه ضرورتی باعث شد از عالم قدسی و حیات به عالم تاریکی و مرگ بیاید.

هر نفس قوتی دارد که ادراک ظاهر از طریق حواس پنجگانه می کند. لمس و سمع و بصر و ذوق و شمّ قوتی دیگر هستند در باطن و ایشان نیز پنج اند یکی را حس مشترک خوانند و نسبت وی با حواس پنجگانه ظاهر نسبت عرضی است که در وی پنج جوی سرچشمه دارد و بدین قوت صورت بیند روشن نه به وسیله تخیل و قوت دیگر اخیال نامند و او خزانه حس مشترک است که در وی صورت ظاهر نماید چون از حواس برو دو دیگری قوه وهم است و پیوسته منازعت عقل می کند و حکم عقل را انکار کند مثل اینکه در شب مرده ای بترسد وهم او را می ترساند و عقل او را ایمن می کند که مرده حرکت نکند و عاقبت وهم غالب آید و این وهم جزو محسوسات مسلم را ندارد و در نامحسوس با عقل خلاف کند. و هر جماعت که متابعت وهم کنند نامحسوس را مسلم ندارند و جزو محسوس معترف  نشوند. و این گروه بیندیشند که عقل ایشان و وهم و تخیل و نفس ایشان نامحسوس است بلکه نور چشم نیز محسوس نیست و قوت دیگر حافظه است و آن خزانه وهم است هر صورتی که از وهم غایب شود در این قوت نماند و این حواس در دماغ جای دارد.

 در هیکل اول مؤلف از جسم بحث می کند و اینکه اشاره حسی به آن ممکن است جسم است که دارای طول و عرض و عمق است و جسم به ذرّات لایتجزی  قابل تقسیم نیست چنانچه متکلمون می گویند.

و در هیکل دوم، مشکل وجود نفس و تجرد آن و قوایش مشخص می شود.دلیلی بر وجود نفس این است که انسان ابداً از ذاتش غافل نیست ولی گاهی از جزئی از جسم یا عضوی از اعضایش غافل می شود

هیکل سوم( جهات عقلی )

واجب آنست که موجودات ممکن هم می تواند موجود شود و هم نشود اگر علت آن موجود باشد و جمیع راههای عدم بر آن بسته باشد موجود است و ممتنع آنست که موجود نگردد.

هیکل چهارم( در اثبات وحدت واجب الوجود )

اگر دو واجب الوجود باشد در وجوب وجود مشترکند و وجه فارقی هریک دارند که جهت دارا بودن آن وجه فارق ممکن الوجود می گردند زیرا وجود هریک مبتنی بر این وجه فارق است. پس واجب الوجود واحد است و ممکنات کثیرند.صفات واجب بالذات نیستند زیرا نیاز به محل ندارند و آنچه نیازمند محل است ممکن می باشد. واجب الوجود هم فاعل و هم قابل نیست در آن صورت مرکب خواهد بود. اجسام در جسمانیت مشترکند اما بعضی نور دارند و بعضی نور ندارند و نور اجسام نور عرضی است یعنی قائم به نور دیگری است و قائم به جسم نیست زیرا خود جسم پست تر از آن است و نور باید از شریفتر صادر شود و اگر واجب الوجود بالذات نباشد پس انوار دیگری است که آن انوار به واجب منتهی می شود .

اول صادره از حق

جسم نیست چون اختلاف آن به هیئت است و هیئت نیست چون محتاج محل است و نفس نیست چون محتاج بدن است پس جوهری است قائم بالذات خویش و مدرک ذات خویش و ذات باری خویش جوهری است ممکن در نفس خود و واجب به ذات خالق خود از آن روی که ادراک نسبت خدا با خالق واجب می کند جوهر قوسی دیگر ایجاد می کند.

 از آن روی که ادراک امکان خود می کند که اعتباری پایین تر است اقتضای جرم سماوی می کند از آن روی که ادراک ذات خود کند اقتضای نفس سماوی می کنند فاعل مطلق اول است و این جواهر خالق مطلقند و واسطه در ایجاد هستند فعل از اوست جسم انسان با غذاهایی که مصرف می کند تغییر می کند اما نفس مماثل  با آن در تغییر نیست. نفس قادر است بر ادراک معانی مجرد پس باید طبیعت ذاتش هم مجرد باشد. نفس دارای قوای ظاهر است که 5 باطنیه شامل مخیله، تفکر، واهمه، ذاکره و هریک از این قوی مرکز خاصی در مخ دارد. ولی حیوانات سه قوه دارند: محرکه، شهوانیه و غضبیه. و چون روح حیوانی که این قوا را دارد نفس ناطقه را دریافت کند دارای روح الهی می شود.

در هیکل سوم سهروردی بعضی از مبادی مشائیین را در ماده قضایا بحث می کند یعنی واجب و ممکن و ممتنع و به طریق غیر مستقیم مذهب صدفه اشعری را رد می کند. چون مادامی که علت کامل موجود باشد معلول موجود است چون رابطه بین علت و معلول ضروری است.

در هیکل چهارم، بعضی از مبادی حکمت اشراق را بیان می کند 5 فصل دارد : 1- واجب الوجود واحد من جمیع الجهات است و شریکی ندارد و چون دو این واجب الوجود ممتنع است که باشد چون دو واجب الوجود صفاتی مختص به خود دارد که دیگری ندارد زیرا واحد است در آن صورت در ذات خداوند کثرت به وجود می آید.

در فصل دوم نفس جوهر معرفی می شود که اگر عرض باشد صادر از نورالانوار نمی تواند نور عرضی باشد بلکه قائم بالذات است. و در فصل سوم سهروردی نظریه صدور واحد از واحد را بیان می کند که «الواحد لا یصدر عنه الا الواحد» و در فصل چهارم سه عالم مطرح می کند 1- عقول 2- نفوس 3- اجسام عالم عقول شامل انوار قاهره است و از جمله انوار قاهره روح القدس است و ارباب انواع اما مشائین عقل فعال را مطرح کردند. و در عالم نفوس شامل نفوس مدبره برای افلاک سماویه و اجسام انسانیه و سهروردی از مشائین دور می شود.

و عالم سوم عالم جسم است که جسم عنصری است

در فصل پنجم، موجودات از نور انوار صادر می شوند و تشبیه رمزی مثل افلاطون و افلوطین که تشبیه به نورالانوار مانند خورشید است. سهروردی در مورد عالم افلاک و اجرام سماوی با ابن سینا هم عقیده است که زنده و دارای شعور هستند چون در عالم اثیری به سر می برند و از نورالانوار تنها اشرف صادر می شود. و اینکه موجودات به صورت زوج در عالم طبیعت به وجود می آیند تا علاقه بین آنها ایجاد شود و در هیکل سوم آنچه را که سهروردی در مقاله پنجم از جزء دوم کتاب حکمة الاشراق از معاد و نبوّت آورده نوشته و در هیکل هفتم از احوال و مواقف صوفیه بحث می کند .

به آراء فرس یا صائبی اشاره می کند هر جا هیکل به کار رفته در مقابل جسم انسانی است و «ذلک فیما عدا المواضع التی یتکلم فیها عن هیاکل الفرس» که برای پرستش آتش به کار بردند. و صائبین کواکب را به هفت دسته تقسیم کردند که هر کوکبی هیکلی خاص در معابه آنان بوده و برای هر کوکبی روزی خاص از ایام هفته و دعاهای خاص داشت و نیز ممکن است غیرمستقیم به آراء صائبین از اسماعیلیه اشاره کرده باشد. و خداوند هفت مسلک را ایجاد کرد در امر بسیط که هفتمی بسیار است و جسم انسانی است و مسلک هفتگانه.

حواس خمسه ظاهره ...

سهروردی تحت تأثیر مذهب صائبین از طریق اسماعیلیه برای کواکب هفتگانه هفت شخص روحانی که ائمه هفتگانه باشند اشاره کرده و صائبین معابدی را برپا داشتند در آن واسطه های انسانی با هیاکل روحانی در ارتباط بودند قوای حسی ما هیاکلی هستند که انوار الهی را در عالم ما ظاهر می سازند مانند صائبین و اسماعیلیه که به هفت امر قائلند[1] و نفسهای فاضل از تاریکی تن و هیکل خلاص یابند و در فضای جبروت و در شرفای ملکوت اشراق نور حق برایشان حاصل آید چیزها ببینند که هیچ نسبتی با دیدن چشم ندارد زیرا وقتی از تاریکی چشم برکشند به نور آفتاب روشن شود.

هیکل هفتم

نفس ناطقه از جوهر ملکوت است و او را قوت تن و مشاغل از توجه به عالم خود بازداشته است و هرگاه نفس فضایل روحانی قوی گردد و سلطان قوای بدنی ضعیف شود به سبب کم خوردن و کم خفتن، در این صورت نفس خلاصی می یابد و به عالم قدس می پیوندد و از عالم ارواح قدس معرفتها حاصل می کند و به نفوس افلاک پیوسته که ایشان به لوازم حرکات خود عالم هستند و نفس فاضل به مرتبه ای از اشراق نور حق می رسد مثل آهن گداخته که کار آتش کند و اکوان عالم اطاعت از او می کند و آن مرتبه ختم مرتبت است.

منابع:

1-       فرهنگ اصطلاحات شیخ اشراق، سید محمد خالد غفاری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1380

 

2-   مجموعه دوم مصنفات شیخ اشراق با تصحیح و مقدمه هانری کوربن ، انستیتو ایران و فرانسه، حکمة الاشراق، شمس الدین محمد شهرزوری

 

3-   حکمة الاشراق، شیخ شهاب الدین یحیی سهروردی، ترجمه، سید جعفر سجادی، انتشارات دانشگاه تهران، 1357

 

4-   منتخبی از مقالات فارسی درباره شیخ اشراق سهروردی، غلامحسین ابراهیمی دینانی، باهتمام حسن سید عرب، انتشارات شفیعی، 1378

 

5-       هیاکل النور السهروردی الاشراقی، محمد علی ابوریان، مکتبة الکلیات الازهریه

 

6- مجموعه مصنفات شیخ اشراق، جلد سوم، تصحیح   و تحشیه و مقدمه، سید حسین نصر، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1372

پرتوئی از اشراق سهروردی

پرتوی از اشراق سهروردی :: سعیده رجایی پور

قرن ششم هجری بود. از سویی فلسفه‌ی اسلامی را ابن‌سینا به اوج رسانیده بود و همچون شمعی بر صدر علما می‌درخشید. ابن‌سینا راه استدلال را برای درک حق برگزیده بود و دلیل و برهان را بهترین راه برای اثبات حق و نیل به عالم بالا می‌دانست. از سوی دیگر کسانی همچون غزالی با ترک درس و مدرسه و استدلال و دلیل و برهان، به درک شهودی از حق معتقد شده بودند و آفتاب حق را دلیل آفتاب می‌دانستند. این عده سرانجام با ظهور ابن‌عربی به راه عرفان رفتند و راه خویش را از زاهدان جدا کردند. در برزخی میان غروب ابن‌سینا و طلوع ابن‌عربی، شیخ‌شهاب‌الدین سهروردی پا به عالم هستی گذاشت...


شیخ شهاب‌الدین‌ یحیی سهروردیبین سال‌های ۵۴۵ تا ۵۴۹ هجری در سهرورد (قره‌قوش) قیدار زنجان متولد شد. خانواده‌ی اوبه علم و دین شهره بودند. دوره‌ی کودکی و نوجوانی را در زادگاه خود به آموختن مقدماتو حفظ قرآن کریم گذراند. به زیرکی و تیز‌هوشی و قدرت حافظه زبانزد خاص و عام شد. درمراغه به محضر مجد‌الدین گیلی رسید و با امام فخر رازی به کسب علم متداول پرداخت.
سپس سهروردی به اصفهان نزد ظاهر‌الدین قاری رفت و به تحصیل منطق و فلسفه همت گماشت.علاقه‌ی فراوانی به جدل و مناظره پیدا کرد. نزد صوفیان راه یافت و با سیر و سلوک وآداب تصوف مأنوس شد. در حکمت هند، ایران، اسلام و یونان متبحر گردید. به «المؤیدفی‌‌الملکوت» ملقب شد و آوازه‌اش در حوزه‌های علمی پیچید. سهروردی پس از پایانتحصیلات رسمی، به سفر کردن در داخل ایران پرداخت و از بسیاری از مشایخ تصوف دیدنکرد و بسیار مجذوب آنان شد. در واقع در همین دوره بود که به راه تصوف افتاد ودوره‌های درازی را به اعتکاف و عبادت و تأمل گذراند. سفرهای وی رفته رفته گسترده‌ترشد و به آناتولی و شامات نیز رسید و به شهر دیار بکر ترکیه سفر کرد و مورد عنایت واحترام عماد‌الدین قره ارسلان(امیر خربوط) قرار گرفت. کتاب الواح‌العمادیه خود رابه او هدیه کرد. در این سفر مناظر شام«سوریه» او را بسیار مجذوب خود نمود.
دریکی سفرها از دمشق به حلب رفت و در ‌آن‌جا با «ملک‌ظاهر» پسر «صلاح‌الدین ایوبی» (سردار معروف مسلمانان در جنگ‌های صلیبی) ملاقات کرد. ملک ظاهر که محبت شدیدی نسبتبه صوفیان و دانشمندان داشت، مجذوب این حکیم جوان شد و از وی خواست که در دربار ویدر حلب ماندگار شود. سهروردی که عشق شدیدی نسبت به مناظر آن دیار داشت، شادمانهپیشنهاد ملک‌ظاهر را پذیرفت و در دربار او ماند. عطش دانش‌آموزی او را به گردش وکوشش و رسیدن به خدمت دانشمندان وامی‌داشت. با همه‌ی شهرتی که در سنین جوانی داشت بهظاهر خود نمی‌پرداخت از تظاهر بیزار بود، جامه‌های کهنه و شوخگن می‌پوشید و گاهی بهجامه‌ی صوفیان و درویشان درمی‌آمد.
وی در ثبت مکتوبات خویش تلاش می‌کرد و نظریاتاشراقی‌اش را بر مردم روزگار عرضه می‌نمود. سهروردی از فلسفه‌ی نور می‌گفت، زرتشت وکیخسرو را بزرگ می‌شمرد. بر معتقدات ایران باستان صحه می‌گذاشت. این‌گونه بی‌پرواسخن گفتن از جانب سهروردی باعث شد تا بهانه‌ی مناسبی به دست روحانی نمایان کج‌اندیش ومتحجر حلب بیفتد. سخن گفتن‌های بی‌پرده و بی‌احتیاط بودن وی در بیان معتقدات باطنیدر برابر همگان و زیرکی و هوشمندی فراوان وی سبب آن می‌شد که با هر کس بحث کند، بروی پیروز شود و نیز استادی وی در فلسفه و تصوف، از عواملی بود که دشمنان فراوانیبرای سهروردی فراهم آورد. فضل و فضیلت، دانش فراوان و آزادگی و شهرت او بلای جانششد و حسادت و عداوت علمای قشری را برانگیخت به مدلول: «الناس اعداٌ ما جهلوا» زبانبه بدگویی گشودند و او را به اظهار‌نظرهای ضددینی متهم کردند. وارستگی و بی‌اعتناییسهروردی جوان، آتش کینه و حسد عالم نمایان را مشتعل‌تر ساخت. نزد ملک‌ظاهر آمدند واز او خواستند که سهروردی را از حلب بیرون کند. ملک‌ظاهر این درخواست را عملاًنپذیرفت.
کار مخالفت بالا گرفت و علمای ظاهر‌ساز به تحریک اوباش و اراذل حلبپرداختند و نامه‌ای به صلاح‌الدین ایوبی نوشتند تا پسرش را به تنبیه و اخراجسهروردی مجبور سازد. صلاح‌الدین که سخت سرگرم جنگ با صلیبیان بود و وقت و فرصت تحقیقو تفحص در این گونه مسائل را نداشت از فرزندش خواست که این سر و صداها را خاموشکند. ملک‌ظاهر دستور داد مجلس مناظره‌ای ترتیب دادند و علما و سهروردی را در آنمجلس گردآوردند. شیخ اشراق به منتقدان پاسخ گفت متانت و احاطه‌ی علمی سهروردی خشم ودشمنی علمای کم‌مایه حاضر را بیش از پیش برانگیخت. گفتند: سهروردی در جواب به آرایفلسفی و صوفیانه استدلال می‌کند و شرع و فلسفه را درهم می‌آمیزد. باید به سؤال ماپاسخ شرعی بدهد. شیخ به زبان شرع پاسخ گفت تا راه بهانه‌جویی را برآنان ببندد.
جواب‌های محکم و مستند سهروردی کار را به لجاجت و مجادله مخالفان کشاند و داد وفریاد عوام‌فریبان برخاست. یکی از آنان گفت: تو در یکی از آثار خود نوشته‌ای: «خداوند می‌تواند پیامبری دیگر، بیافریند». این سخن باطل و محال است. شیخ با آرامشهمیشگی که شیوه و شگرد او بود گفت: آفرینش مخصوص ذات‌الهی است و هیچ قدرتی بر ویمحال نیست.
دلایل قوی و منطقی سهروردی در دل سنگ و گوش‌های به عمد بسته و اذهانمنجمد مخالفان تأثیر نکرد. با نگاه‌های خشم‌آلود و هو و جنجال به زندقه و الحادحکیمی مسلمان رأی دادند و این بار اعدام او را خواستار شدند. جایی که رگ‌های گردن بهحجت قوی شود و عقل و منطق جای خود را به کینه و ستیز دهد و عوام‌الناس به قضاوتبنشینند، چاره‌ای جز سکوت نمی‌ماند. ملک‌ظاهر مصلحت را در‌ آن دید که سهروردی را درخانه‌ای زندانی کند تا این هیاهوی بی‌اساس فرو نشیند.
در کیفیت شهادت سهروردینظرات مختلف است. جمعی برآنند که او را گرسنه و تشنه در قید و بند نگاه داشتند تاجان به جان آفرین تسلیم کرد. در هر حال گروهی جاهل، علیه عالمی بزرگ قیام کردند وجهان حکمت را از وجود حکیمی توانا و بلند‌اندیش محروم ساختند و شهیدی برشمار شهدایفضل و فضیلت افزودند.
ای کاش جهل و نفاق از میان برخیزد و علم و منطق برسرنوشتآدمیان حاکم شود تا چنین اعمالی تکرار نشود و شاهد شهادت علم و فضلیت نباشیم ونباشند و به سوگ روزگار مردانی چون شیخ‌ شهید ننشینیم و ننشینند.
حکیم سهروردیدر ۳۸ سالگی به شهادت رسید و در حلب سوریه به سال ۵۸۷ در مکانی که عمداً مشهوربه‌ «بواب‌الساری وردی= سهروردی» است به خاک سپرده شد. اگر سن او از ۳۸ به ۸۳می‌رسید هم‌چنان به تفکر و تألیف می‌پرداخت، امروز آثار گران‌قدر بیش‌تری از وی شاهدبودیم و افسوس که از چنان نعمتی بی‌بهره‌ایم. کاتبی فهیم و دردمند بر لوح قبر او بهعربی نوشته است: «صاحب این گور مرواریدی پنهان بود که خدا او را از عز و شرف تراشیدهو صیقل داده بود. روزگار قدر و قیمتش ندانست و خداوند او را به صدفش بازگرداند».
 
فلسفه‌ی اشراق
سهروردی را رهبر افلاطونیان جهان اسلام لقبداده‌اند. او خود فلسفه‌اش را حکمت اشراق نامیده بود که به معنای درخشندگی و برآمدنآفتاب است و اقوام لاتین آن را aurora conurgens نام نهاده‌اند. اما این تفکر فلسفه‌یخاص افلاطونی نیست و در آن آرای افلاطون و ارسطو و نوافلاطونیان و زرتشت و هرمس واسطوره‌ی تحوت و آرای نخستین صوفیان مسلمان درهم آمیخته است.
مکتب سهروردی همفلسفه هست و هم نیست. فلسفه است از این جهت که به عقل اعتقاد دارد، اما عقل را تنهامرجع شناخت نمی‌داند. عرفان است از این نظر که کشف و شهود و اشراق را شریف‌ترین وبلند مرتبه‌ترین مرحله‌ی شناخت می‌شناسد. او به سختی بر ابن‌سینا می‌تازد و از کلیاتو مثل افلاطون دفاع می‌کند. بر وجود‌شناسی ابن‌سینا ایراد می‌گیرد که چرا اظهارداشته که در هر شیء موجود، وجود امری حقیقی است و ماهیت امری اعتباری و برای تحققمحتاج وجود است. در حالی که طبق حکمت اشراق، ماهیت امری حقیقی است و وجود امریاعتباری.
بنابر نظر سهروردی واقعیت‌های مختلف، چیزی غیر از نور نیستند که ازلحاظ شدت و ضعف با یکدیگر تفاوت دارند. واقعیت نیازمند به تعریف نیست؛ چرا که قاعده‌یآن است که پیوسته امر غیرواضح را با امری روشن و واضح تعریف کنند. در حالی کهپیداست که هیچ چیز از نور، آشکار‌تر و روشن‌تر نیست و بنابراین، آن را با هیچ چیزدیگری نمی‌توان تعریف کرد. حقیقت این است که همه چیزها به وسیله‌ی نور آشکار می‌شود وبه همین دلیل، بایستی به وسیله آن تعریف شود.
نور محض که سهروردی آنرا «نور‌الانوار» نامیده است، حقیقت الهی است که روشنی آن به علت شدت نورانیت و فیض،کورکننده است. نور اعلی منبع هر وجود است؛ چراکه جهان در همه‌ی درجات واقعیت خود، چیزیجز درجات مختلف نور و ظلمت نیست. سهروردی در این‌باره چنین می‌گوید: «ذات نخستیننور مطلق یعنی خدا، پیوسته نور‌افشانی (اشراق) می‌کند و از همین راه متجلی می‌شود وهمه‌ی چیزها را به وجود می‌آورد و با اشعه‌ی خود به آن‌ها حیات می‌بخشد و هر چیز در اینجهان منشعب از نور ذات او است. و هر زیبایی و هر کمال، موهبتی از رحمت اوست، ورستگاری عبارت از وصول کامل به این روشنی است».
سهروردی برای تدوین فلسفه‌ی خویشمنابع متعددی داشت که با گردآوری آن‌ها و تنظیم شگفت‌انگیز ایشان در کنار هم فلسفه‌ینوین خود را پایه‌گذاری کرد.
 
آثار سهروردی
کتاب‌های صرفاً فلسفی وی که به زبان عربی است. تلویحات، المقاومات و مطارحات ومعروف‌ترین کتاب فلسفی وی، حکمت الاشراق، از این جمله‌اند.
رساله‌های عرفانی ویکه به زبان پارسی و برخی به عربی است. از این جمله عقل سرخ، آواز پر جبرئیل، صفیرسیمرغ و لغت موران به پارسی و هیاکل النور و کلمةالتصوف به عربی است.
ترجمه‌هاو شروحی که او بر کتب پیشینیان، قرآن و احادیث نوشته است. مانند ترجمه‌ی فارسیرساله‌الطیر ابن‌سینا و شرحی بر اشارات و تنبیهات ابن‌سینا و تفاسیری بر چند سوره‌یقرآن کریم.
دعاها و مناجات‌نامه‌هایی که به زبان عربی است و آن‌ها را الواردات والتقدیسات نامیده است.
او فردوسی ثانی بود و اگر فردوسی زبان ادب پارسی را حیاتجاودان بخشید، سهروردی حکمت ایرانی را زنده کرد. حکمتی که از یک‌سو از سرچشمه‌ی زلالمعنویت فرهنگ ایران باستان سیراب می‌شود و از سوی دیگر از معرفت قرآنی بهره‌می‌برد. سهروردی آشکارا خود را زنده‌کننده‌ی حکمت ایران باستان می‌داند. با ظهوررودکی به ویژه فردوسی در سده‌ی چهارم، یعنی عصر زرین فرهنگ ایرانی اسلامی، نخستایرانیان دو گوهر گم‌گشته‌ی خود را بازیافتند: گوهر زبان و ادب پارسی و گوهر تاریخ.فردوسی با سرودن شاهنامه هم زبان پارسی را زنده کرد و هم تاریخ ایران را. غیر ازگوهر زبان و ادب و گوهر تاریخ مردم ایران یک گوهر گمشده‌ی دیگر نیز داشتند کهجست‌و‌جوی آن نه فقط بایسته می‌نمود که ضرورت داشت و آن گوهر گم شده و فراموش شده،حکمت ایرانی بود. فلسفه‌ی اصیل ایرانی همانا حکمت عرفانی اشراقی مبتنی بر وحدت است وچنان بود که نخستین گام‌ها به سوی حکمت ایرانی اشراقی اسیر بزرگ‌ترین فیلسوف عقل‌گرا،ابن‌سینا برداشته شد. این قدر مسلم است که کاری را که ابن‌سینا آغاز کرد با سهروردیبه کمال رسید و صورتی بایسته و نهایی یافت. آهنگ بازیابی و احیای حکمت اشراقیایرانی از سوی ابن‌سینا، آن هم در عصر طلایی فرهنگ ایران این حقیقت را مسلم می‌سازدکه به رغم نظر برخی از محققان عرفان و اشراق، نه محصول دوره‌های انحطاط و بحراناست، نه اندیشه‌ای واپس‌گرا و ایستاست که اگر نیک تأمل کنیم مکتبی است پویا و حرکت‌آفرین، انسان‌پرور و انسان‌ساز. جلوه‌هایی از این پوپایی را در افلاطون و حکمت اوکه بر‌ آمده از حکمت ایرانی است و نیز در سهروردی شهید و حکمت او توانیم دید وجلوه‌ای از آن را در ناآرامی‌ها و بی‌قراری‌های مولوی و حافظ و اندیشه و هنر آنانشاهد توانیم بود. هیچ خردمندی و هیچ صاحب بصیرتی جهان‌بینی عرفانی اشراقی را نفینکرده‌ است.
 
منابع:
۱.       سهروردی و مکتب اشراق، مهدیامین‌رضوی، برگردان: مجد‌الدین کیوانی، نشر مرکز
۲.       نور در حکمت سهروردی، سیما‌نوربخش، نشر شهید سعید محبی.
۳.       روابط حکمت اشراق و فلسفه ایران باستان، هانریکربن، ترجمه ع. روح‌بخشیان، انتشارات اساطیر.
۴.       سه حکیم مسلمان، سیدحسین نصیر،ترجمه احمد آرام، انتشارات کتابهای جیبی.
۵.       دائره‌المعارف فارسی، غلامحسینمصاحب، جلد اول.
۶.       عنوان مقاله: شیخ اشراق و شعر او، دکتر قاسم انصاری، همایشبزرگداشت شیخ‌شهاب‌الدین سهروردی حوزه‌ی هنری استان قزوین در تاریخ ۸ مرداد ۸۴.
۷.       عنوان مقاله: تأملی بر سیر حکمت از فردوسی تا سهروردی، دکتر اصغر دادبه،تهران امروز
منبع: وبلاگ بوی کاغذ http://jmahdi.blogfa.com
شهرزوریشاگرد شیخ شهید در نزهةالارواح تعداد آثار او را ۴۹ و خاورشناس آلمانی پرفسور ریتر ۹۳ کتاب و رساله نوشته‌اند. آثار سهروردی را می‌توان به چهار بخش تقسیم کرد:

آموزه هماهنگی با نظام کیهانی در فلسفه اشراق سهروردی

 آموزه هماهنگي با نظام کيهاني در فلسفه اشراق سهروردي

آموزه هماهنگي با نظام کيهاني در فلسفه اشراق سهروردي

بهروز ديلم صالحي

عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد چالوس

چكيده

يكي از مهم‏ترين جريان‏هاي فكري در ايران اسلامي، جريان «حكمت اشراق» است. بنيان‏گذار اين مشرب فكري، «شهاب الدين سهروردي» است كه پيوندي بين انديشه ايران باستان و انديشه اسلامي ايجاد كرده است. سهروردي هماهنگي و سازگاري انسان و جامعه را با نظام كيهاني لازم مي‏داند، چرا كه معتقد است در پرتو آموزه هماهنگي با نظام كيهاني، وجود آدمي مشرقي و نوراني مي‏شود. سهروردي همانند ايرانيان باستان، وجود را به عنوان «نور» تعبير مي‏كند. مفهوم نور از يك سو، با مفهوم «خرّه» و از سوي ديگر، با آيات سوره نور در قرآن كريم پيوند پيدا مي‏كند. وي «خرّه» را نوري مي‏داند كه نفس و بدن به آن روشن مي‏شوند. او در كتاب هياكل النور، از آرمان رهايي نور اسير شده در جسم سخن مي‏گويد. هم‏چنين «عشق» را به مثابه اساس نظام كيهاني مي‏داند كه در تمام پديده‏هاي جهان هستي جاري و ساري است. «هانري كربن»، حكمت اشراق را گذار از «حماسه پهلواني» ايران باستان به «حماسه عرفاني» ايران در دوره اسلامي مي‏داند.

كليد واژه‏ها: حكمت اشراق، نظام كيهاني، هستي‏شناسي، نور، عشق.

مقدمه

حكمت اشراقي و انديشه عرفاني همانند فلسفه قديم، به جست و جوي نظام احسن كائنات مي‏پردازد و در اين تكاپو، انسان و جامعه را به سوي سازگاري و مطابقت با آن نظام احسن فرا مي‏خواند. آيين اشراق و عرفان، در انديشه سلطه بر انسان، تصرف جهان هستي و دگرگوني نظام كيهاني نيست. (طباطبائي، 1368 :153) اين آيين، فضيلت و كمال انسان و جامعه را در موافقت و مرافقت با نظام هستي مي‏داند. به همين لحاظ، وقتي در آيين اشراق و عرفان، از انسان كامل سخن مي‏گوييم، بدان معناست كه هماهنگي و سازگاري او با نظام كيهاني كامل است و به عبارتي، به مجموعه قانون‏مندي‏هاي نظام كيهاني وفاي كامل دارد. از اين رو، تزاحمي ميان انسان و كل كائنات وجود نخواهد داشت و انسان تلاش مي‏كند از مجموعه مقدورات و توانايي‏هاي هستي براي اين سازگاري و هماهنگي استفاده كند. اگر انسان چنين سلوكي در جامعه داشته باشد. وجودش مشرقي و نوراني مي‏شود و با نورانيت وجود خويش راه را براي هماهنگي با نظام هستي روشن و هموار مي‏سازد.

سهروردي، بنيان‏گذار حكمت اشراق

وقتي از حكمت اشراق سخن مي‏گوييم، بي‏درنگ نام «شهاب الدين يحيي بن حبش بن اميرك سهروردي» (549 ـ 587ق) ملقب به «شيخ اشراق» به ذهن مي‏آيد. در ميان آثار و تأليفات گوناگون و متعدّد او سه اثر به نام‏هاي حكمت اشراق، هياكل النور و الواح عمادي ما را در فهم آيين اشراق بهتر و بيشتر كمك مي‏كند. (ر.ك: كديور، 1378: 59 ـ 85)

شيخ اشراق در تمام آثار خويش در جست و جوي احياي حكمت الهي ايران باستان است. اگر چه حكمت اشراق وارث دو انديشه فلسفيِ يوناني و ايراني است، به طوري كه در فلسفه يونان بر مكاتب فيثاغوري و افلاطوني تكيه داشت و از فلسفه ايران هم، مفهوم نور و ظلمت را وام مي‏گيرد، اما به طور كلي مي‏توان گفت كه سهروردي، حكمت ايران باستان را در سير كلي فلسفه اسلامي وارد كرد. از اين رو، با ظهور آيين اشراق، فلسفه و عرفان، فلسفه و دين با هم تلفيق شدند. (همان: 45 ـ 46).

حكمت اشراق، طرز فكر، جهان‏بيني، شيوه تعقل و جوهر ذوق ايراني و روح بزرگ فرهنگ اصيل باستاني پارسيان را زنده كرده است. (امام، 1353: 20) به همين دليل، سهروردي در كتابي كه به همين نام، يعني حكمة‏الاشراق نام‏گذاري شده است، تصريح مي‏كند كه ما اسرار علم حقيقت را در اين كتاب آورده‏ايم. در اين كتاب حكمت كهن دوباره زنده شده است؛ يعني حكمتي كه همواره مورد عنايت پيشوايان حكمت در هند، پارس، كلده، مصر و فيلسوفان كهن يونان مانند افلاطون بوده است. (شايگان، 1371: 208) در حكمة‏الاشراق آمده است:

بنابراين، قواعد و ضوابط اشراق در باب نور و ظلمت كه راه و روش حكما و دانايان سرزمين پارس است، به مانند جاماسف و فرشاد شور و بوذر جمهر و كساني كه پيش از اينان بودند، بر رمز نهاده شده است. (سهروردي، 1366: 19)

هم‏چنين سهروردي در اثر ديگر خود به نام هياكل النور قصد اين را داشته كه بين آموزه‏هاي ايراني و اسلامي پيوندي برقرار كند. (همو، 1379: 39) اما سؤال اساسي اين است كه منظور از «اشراق» چيست و چرا بايد حكمت اشراق را در ايران جست و جو كرد؟

نخست، توجه به اين نكته ضروري است كه سهروردي خود را ميراث‏دار حكمت عتيق و جاودانه به نام «حكمت اشراق» مي‏داند، زيرا معناي حكمت حقيقي در زمان او كه همان حكمت ذوقي و شهودي و مبتني بر سير و سلوك است، فراموش شده بود. از منظر سهروردي، حكمت حقيقي يا حكمت نوري را بايد در مشرق جست و جو كرد، اما نه مشرق جغرافيايي، بلكه مشرق بدان معنا كه محل تابش نور حقيقت و وجود است. (پازوكي، 1378: 50 ـ51) چنين مشرقي، يونان و ايران باستان است. پس ايران از آن جهت كه در شرق جغرافيايي اسلام قرار گرفته است، شرقي نيست، بلكه از آن رو كه شعبه‏اي از حكمت حقيقي و جاودان خرد در اين سرزمين وجود داشته است، شرقي قلمداد مي‏شود. بر همين مبنا سهروردي از زرتشت و ديگر حكماي پارسي مانند بوذرجمهر (بزرگمهر) به عنوان حاملان اين حكمت نام مي‏برد.

هانري كربن، پژوهش‏گر انديشه‏هاي ايراني، سه ويژگي اساسي را براي نظريه اشراقي برمي‏شمارد كه عبارت‏اند از: 1. برقرار كردن پيوند با حكمت الهي ايران باستان؛ 2. تلفيق شناخت نظري و عرفاني در شاهراه «حكمت» كه لازمه احياي انديشه الهي نور است؛ 3. دست‏يابي به شناختي كه فقط شناخت نظري نبوده، بلكه اشراق به شمار مي‏رود. (شايگان، 1371: 214)

هانري كربن، رجعت شيخ اشراق به حكمت ايران باستان را با تاريخ تحوّل انديشه فلسفيِ ايران در دوران اسلامي متعارض نمي‏داند، بلكه احياي حكمت الهي ايران باستان را در راستاي امتداد تاريخي هويت انديشه سياسي ايران تفسير مي‏كند. تفسير كربن ناظر بر اين است كه انديشه ايراني از «حماسه پهلواني» به «حماسه عرفاني» انتقال يافته است و بايد بين حماسه پهلواني فردوسي و حماسه عرفاني سهروردي پيوست و پيوند تاريخي برقرار ساخت. (طباطبائي، 1368: 161 ـ 162)

بنابراين، آيين اشراق آميزه‏اي از دو بنياد انديشه سياسي ايران و اسلام، يعني نظريه نبوت و امامت و باورهاي باستاني ايرانيان درباره فره ايزدي پادشاهان است. اما آيا آيين اشراق خود به خود به وجود آمده و خاستگاه نظري ندارد؟ پاسخ روشن است، زيرا اگر پيوند و تداوم تاريخي انديشه‏هاي ايراني را در نظر داشته باشيم، بدون شك، بايد خاستگاه نظري آيين اشراق را در متون اصلي فلسفه سياسي، به ويژه در آثار فارابي جست و جو كرد. از سوي ديگر، در ساخت بينش سياسي سهروردي و نظريه‏پردازي او در باب مشروعيت حكومت شاهي، آرماني مانند اَفريدون و كيخسرو، آثار نصيحة الملوك غزالي و سياست‏نامه خواجه نظام الملك تأثير بسزايي داشته‏اند. (ضيايي، 1378:108)

هستي‏شناسي سهروردي

جهان‏شناسي و هستي‏شناسي شيخ اشراق از دو عنصر تركيب شده است: جهان دروني و جهاني بيروني. جهان دروني با قلب شهودي قابل تجزيه و دريافت است و جهان بيروني با عقل استدلالي ساخته شده و قابل فهم است. از اين رو، جهان‏شناسي سهروردي فلسفه‏اي است كه از يك سو، با تجربه جهان دروني (شهود) و از سوي ديگر، با ساخت جهان بيروني (عقل) فهم مركبي از نظام هستي به دست مي‏دهد. حتي در تأمّلات هستي شناسانه سهروردي، «خرد» يوناني و ايراني و نيز عرفان ايراني ـ بين النهريني با هم تركيب شده است، به طوري كه مي‏توان گفت كه جهان‏شناسي او، از نظر وحدت بخشيدن به دو سنّت غرب و شرق حايز اهميت است. (كاوياني، 1378: 139)

شيخ اشراق در متدلوژي هستي‏شناسي خود از هر دو رهيافت شهودي و نظري استفاده مي‏كند. او حكيمي است كه دانش و معرفت را با فرا رفتن از عقل استدلالي، از منبع نورالانوار و از طريق ذوق شهودي دريافت مي‏كند. اين مسئله دلالت بر آن دارد كه فلسفه براي او فقط تأمّلات نظري نبوده، بلكه در عين حال، دريافت شهودي به شمار مي‏رود. از منظر سهروردي، معيار شناخت حقايق، برهان عقلي است، هر چند تكيه بر استدلال كافي نيست. او در كتاب تلويحات خود توصيه مي‏كند كه از هيچ كس تقليد نكنيد، زيرا معيار شناخت حقايق، برهان است، ولي تكيه بر استدلال و مباني منطقي كافي نيست، بلكه علم تجرّديِ اتصاليِ شهودي لازم است تا انسان، «حكيم» به حساب آيد. در واقع، سهروردي در مقام يك فيلسوف، نه تنها به تأمّلات فلسفي درباره شناخت حقيقت مي‏پردازد، بلكه حتي از قواعد فلسفي و برهان‏هاي منطقي نيز در هستي‏شناسي خود استفاده مي‏كند. (همان: 141 ـ 142) بنابراين، سهروردي در دستگاه و ساختمان هندسيِ معرفت‏شناسي خود، مثلثي برپا كرده است كه در رأس آن، معرفت (خرد) متمايز از عقل استدلالي مشّايي و نمايان‏گر عقل فعّال قرار گرفته و در دو قاعده آن استدلال و شهود جاي دارند. (همان: 143)

از منظر سهروردي، ناظم و پيوند دهنده هستي خداوند است. او در كتاب حكمة‏الاشراق به صاحبان بصيرت و روشن‏دلان راه حقيقت توصيه مي‏كند كه آفريدگار جهان، آسمان و زمين را همواره به‏ياد داشته باشند و از ظلمت و دنياي تاريكي‏ها دوري جويند. (سجادي،1363: 67ـ68)

سهروردي بر خلاف مشي استدلالي فلاسفه كه وجود را به سه نوع واجب، ممكن و ممتنع تقسيم مي‏كنند، از «وجود حقيقي» كه نور مطلق يا نورالانوار است، سخن مي‏گويد. وي معتقد است كه وجود يا نور است يا ظلمت. (حلبي، 1372: 143) «اشياي عالم بر دو قسم‏اند: يكي آنچه در حقيقت، ذاتش نور و ضوء است و (ديگر) آنچه در حقيقت ذاتش نور و ضوء نيست». (سهروردي، 1366: 198) در هياكل النور به اقسام نور و ظلمت اشاره مي‏كند كه نور و ظلمت قائم به ذات و قائم به غير است. در «هيكل پنجم» مي‏خوانيم:

... نور بر دو قسم است: يكي آن است كه نور هيئت باشد در ديگري، مثل نور آفتاب كه عالم را روشن كند كه اگر نور آفتاب نباشد، نفوس را كه در عالم هست از جمادات و نباتات و حيوانات نتوان دريافتن. و اين را نور عارض خوانند و دوم آن است كه نور هيئت نباشد در ديگري، بلكه نور باشد، لذاته لاهيئته لغيره، اين را نور مجرد و نور محض خوانند، مثل عقول كه مجرداتند از تعلّق اجسام و مثل نفوس كه مدبّرات و متصرفات اجسام‏اند. (همو، 1379: 173 ـ 174)

سهروردي در تبيين «نظريه نور» خود از سخنان زرتشت الهام گرفته است، آنجا كه نخستين آفريده اهورامزدا يا نورالانوار را «بهمن» معرفي مي‏كند. (نصر، 1378:139) «نخستين صادر از نورالانوار يكي بود و آن نور اقرب، نور عظيم بود كه پاره‏اي از پهلويان آن را بهمن ناميده‏اند». (سهروردي، 1366: 230) كه هم مظهر خرد و دانايي الهي است و هم صادر اول. «در صبح ازل ظهور و در فوق سلسله وجود، نورالانوار قرار دارد، نورِ غني بالذات و قيّوم مطلقي كه وجود هر موجودي به وجود اتم و اكمل و ظهور هر ظاهري به ظهور اعلا و اشراف و حضور هر حاضري به حضور ارشد و اقهر اوست. (كربن، 1371: 355)

سهروردي، از جمله نورهاي قاهر را «روح القدس» و يا «عقل فعّال» مي‏نامد. در هيكل چهارم از هياكل النور مي‏خوانيم: «از جمله نورهاي قاهر، اعني عقل‏ها، يكي آن است كه نسبت وي با ما همچون نسبت پدر است و او ربّ طلسم نوع انساني است، و او واسطه و بخشنده نفس‏هاي ماست و مكمل انسان است. و شارع او را «روح القدس» مي‏گويد و اهل حكمت او را «عقل فعّال» گويند. و جمله عقول، انوار مجرد الهي‏اند». (سهروردي، 1379: 142) در واقع، شيخ اشراق با اشاره به نظر فرزانگان باستاني كه براي هر نوعي در عالم فلكي و در جهان ناسوت، رب يا فرشته‏اي در عالم نور در نظر مي‏گرفتند، براي نوع انساني هم فرشته خاص خود را معرفي مي‏كند. فرشته ويژه نوع انساني، همان روح القدس است كه نوري در دل فيلسوفان افكنده و به پيامبران الهام مي‏بخشد. سهروردي آن را «جاويدان خرد» مي‏نامد، به طوري كه نفوس ما از آن صادر شده‏اند. (كربن، 1369:126)

از اين منظر، نوعي پيوند معنوي بين فرشته روح القدس يا جاويدان خرد و نفوسِ صادر شده از آن برقرار شود. بنابراين، جهان‏شناسي شيخ اشراق، تصويري تمثيلي و جذاب از روح القدس يا عقل فعّال ارائه مي‏كند، به طوري كه اين فرشته دو بال دارد؛ يكي از نور و ديگري ظلمت. (كربن، 1378:93) توجه به اين نكته ضروري است كه قاعده نور و ظلمت، طريقه فرزانگان ايران بوده است و نبايد با ثنويت مجوس و ماني اشتباه شود. «اين قاعده (يعني قاعده نور و ظلمت كه اساس حكمت اشراق است) نه آن اساس و قاعده مجوسان كافر است و نه مانيان ملحد و نه آنچه به شرك كشاند». (سهروردي، 1366: 19)

سهروردي در حكمة‏الاشراق تصريح مي‏كند كه نور، رمز وجوب و ظلمت، رمز امكان است، نه اين كه مبدأ اول دو تا باشد، زيرا اين سخن را هيچ خردمندي نمي‏گويد. چه رسد به دانشوران پارس كه در درياي دانش‏هاي حقيقي شناور هستند. (امام، 1353: 18)

با اين توصيف، روشن مي‏شود كه سهروردي به عنوان يك مسلمان و حكيم الهي، در رويكرد هستي‏شناختي خويش از مذهب زرتشت به مثابه مذهبي آسماني الهام مي‏گيرد و تلاش مي‏كند كه يكتاپرستي زرتشت را ثابت كند. اما وقتي از نور سخن گفته مي‏شود، ستايش آتش و آتشكده‏ها چگونه قابل توجيه است؟

سهروردي معتقد بود كه آيين ديني ايران باستان، توحيد و يكتاپرستي بوده است و ايرانيان آتش را ستايش مي‏كردند نه پرستش را. يكي از دلايل ستايش، فوايدي بوده كه اين عنصر به عنوان يكي از مهم‏ترين اركان حيات داشته است. (فارابي، 1371: 23) از نظر سهروردي، ايرانيان آتش را مظهر نورانيت خدا و خليفه خدا بر روي زمين مي‏دانسته‏اند. (سجادي، 1363: 84) به همين دليل، فلاسفه و دانشمندان پارسي از روزگار باستان مردم را به سوي آن فرا مي‏خواندند، حتي شاهان، آتشكده مي‏ساختند و نخستين كسي كه براي آتش، آتشكده بنياد كرد، هوشنگ بود، پس از او جمشيد و فريدون و آن گاه كيخسرو و ديگر پادشاهان. در واقع، آتشكده، محل پرستش آتش نبوده، بلكه محلي بوده كه در آنجا آتش را كه نمودار فروغ ايزدي و تجلّي نورالانوار و پروردگار جهان هستي است، همواره روشن و برافروخته نگه مي‏داشتند تا خداشناسان در پرتو فروغ يزداني، با دل‏هاي روشن، خداوند يگانه را ستايش كنند. (امام، 1353: 116) از سوي ديگر، چون بين نور و آتش پيوندي برقرار است، سهروردي از آفتاب به عنوان اشرف موجودات ياد مي‏كند، زيرا هم گرمابخش موجودات هستي است و هم اين كه شدّت نور و هيبت الهي آن موجب رياست آسمان و مثال اعلا در زمين شده است. در هيكل پنجم از هياكل الانوار مي‏خوانيم:

و اين معنا كه چون آفتاب اشرف موجودات آمد، پس در اجسام شريف‏تر از وي نيست. آن است كه وي پاك است از عوارض جسماني و رتبت ملكي دارد در اجسام. و بدين اعتبار او را در قهر و غلبه باشد به شدّت نور و رياست آسمان اوراست و روز كه سبب معاش جانوران است، از ظهور اوست، كمال قوّت‏ها اوراست، صاحب عجايب است و صاحب هيبت، نصيب بزرگ‏تر اوراست و هيبت او از هيبت الهي است و جمله اجسام را از كواكب نور بخشد و از هيچ جسم نور نستاند، و او مثال اعلاست در زمين. (سهروردي، 1379: 150 ـ 151)

مفهوم خورنه يا خرّه در نزد سهروردي

تأثير اوستا بر حكمت اشراق به اندازه‏اي است كه يكي از مفاهيم ملهم از جهان‏بيني زرتشتي، مفهوم خورنه يا «خرّه» به شمار مي‏رود. خرّه مفهوم بنيادين حكمت اشراق است و سهروردي با بازخواني اين مفهوم ايران باستان، به تجديد «حكمت خسرواني» شاهان آرماني پرداخت. (معين: 147ـ150)

سهروردي به نقل از زرتشت، جهان را به دو بخش تقسيم مي‏كند، آن گاه مفهوم «خرّه» را تبيين مي‏سازد:

... كما اخبر الحكيم الفاضل و الامام الكامل زرادشت الاذربيجاني... حيث قال: العالم ينقسم بقسمين مينوي هو العالم النوراني الروحاني و گيتي هو العالم الظلماني الجسماني. و لان النور الفائض من العالم علي الانفس الفاضله الذي يعطي التاييد و الرّاي و به يستضي الانفس و يشرق اتم من اشراق الشمس و يسمي بالفهلويه: «خرّه» علي ما قال زرادشت: خره نور يسطع من ذات اللّه‏ تعالي و به يراس الخلق بعضهم علي بعض، و يتمكن كل واحد من عمله و صناعه بمعونته، و ما يتخصص بالملوك الافاضل منهم يسمي «كيان خرّه»؛ (امام، 1353، 94)

چنان كه حكيم دانشمند و پيشواي كامل زرتشت مي‏گويد: جهان بر دو بخش است: جهان مينوي كه عالم نوراني و روحاني است و گيتي كه مراد از آن جهان ظلماني و جسماني است. و چون نور فيض دهنده و تابنده از عالم بالا بر نفوس فاضله و به آنان نيروي درخشش و رأي مي‏بخشد و مانند آفتاب مي‏درخشد، و اين نور را به زبان پارسي پهلوي، «خرّه» مي‏نامند و چنان كه زرتشت گفته است خره نوري است كه از ذات پروردگار مي‏درخشد و به وسيله همين نور، آفريدگان برخي به برخي ديگر فرمانروايي مي‏كنند و هر يك از آفريدگار پروردگار به نيروي آن نور مي‏توانند كار يا هنري انجام دهند. و بخشي از اين نور كه ويژه پادشاهان دانشمند است، آن را «كيان خرّه» مي‏گويند.

هانري كربن معتقد است كه اين نور يا خرّه، سرچشمه فرهمندي پيامبران و داراي همان نقش معنوي است كه «نور محمدي» در پيامبرشناسي و امام‏شناسي شيعي دارد. (شايگان، 1371: 222) هم‏چنين مفهوم خرّه مبين اسكان نور جلال در جان پادشاهان فرهمند ايران باستان است كه بهترين نمونه فريدون و كيخسرو به شمار مي‏روند. بنابراين، خرّه كه در اصل سازمان دهنده كيهان است، از منظر سهروردي، همان «نور محمدي» است.

شايان ذكر است كه سهروردي بين مفهوم «خورنه» اوستايي و مفهوم «سكينه» قرآني هم‏ساني و ارتباطي برقرار مي‏كند. سكينه به معناي ساكن شدن و رحل اقامت افكندن است و شيخ اشراق اين مفهوم را با انوار محضي كه در نفس اسكان مي‏يابند و نفس را به «هيكل نوراني» تبديل مي‏كنند، ارتباط مي‏دهد. همان طور كه از مفهوم خرّه، اسكان نور جلال در جان پادشاهان فرهمند ايران باستان فهميده مي‏شود. (كربن، 1369: 89)

بنابراين، يكي از برجستگي‏هاي حكمت اشراق، جمع ميان دو مفهوم ايراني (خورنه) و اسلامي (سكينه) است.

عشق، اساس نظام كيهاني

از منظر شيخ اشراق، بنياد نظام كيهاني بر عشق استوار شده است و حتي عشق در پايداري و استواري و استمرار نظام هستي مدخليت دارد. سهروردي بر اين باور است كه عشق به معناي عام در تمام موجودات و پديده‏هاي جهان جاري و ساري است و مجموعه كائنات به حكم عشق در جريان و حركت هستند. از آفرينش انسان خاكي تا ملكوتيان مجرد، همه متحرك به عشق هستند. از اين رو، عشقي كه شيخ اشراق مورد تأمّل فلسفي خويش قرار داده، عشقي است كه همه مخلوقات در مورد خالق و صانع عالم دارند؛ يعني عشقي كه هم در موجودات زنده زميني است، از جمله انسان و حيوانات، و هم در عناصر، افلاك و كواكب و نيز در فرشتگان يافت مي‏شود. به همين دليل، اين عشق را مي‏توان «عشق كيهاني» ناميد. (پورجوادي، 1371: 22) عشق كيهاني، قلمرو و گستره‏اي دارد كه عشق انسان به پروردگار جزئي از آن به شمار مي‏رود. در عشق كيهاني، نسبت تمام مخلوقات و آفريده‏هاي جهان با يكديگر سنجيده مي‏شود. در واقع، شيخ اشراق، از مفهومي سخن مي‏گويد كه تا حدود زيادي به مسائل مابعدالطبيعي نزديك مي‏شود و صورت فلسفي پيدا مي‏كند.

شيخ اشراق بر اين باور است كه در پهناي عشق كيهاني، عشق اكبري وجود دارد و آن شوق آدمي براي لقا و ديدار حق است و همين عشق، نيروي جاذبه جهان را تشكيل مي‏دهد و شور و شررهايي را در نظام آفرينش برپا مي‏كند. و اگر اين عشق كيهاني وجود نمي‏داشت، موجودات جهان مضمحل و نابود مي‏شدند. (سجادي، 1363: 117) بنابراين، آموزه عشق در پيوند انسان و جامعه با نظام كيهاني مدخليت دارد، به طوري كه اگر اين آموزه نمي‏بود تمام پيوندها به گسست‏ها تبديل مي‏شدند و نظام هستي متلاشي مي‏شد، زيرا عشق، نيروي جاذبه جهان هستي به شمار مي‏رود.

نور و عشق، از آموزه‏هاي اصلي حكمت اشراق است كه پيوند بين انسان، جامعه و نظام هستي و به طور كلي پيوند بين زمين و آسمان را برقرار مي‏سازد. آموزه نور، خط پيوند انسان و جامعه با نظام كيهاني را روشنايي مي‏بخشد تا زمينيان در امتداد اين خط حركت كنند و منحرف نشوند. در واقع، آموزه نور، روشنايي‏بخش و گرمابخش پيوند و ارتباط زمين و آسمان به شمار مي‏رود. به همين نسبت، هنگامي كه از ظلمت سخن گفته مي‏شود، ناظر بر اين معناست كه انسان و جامعه نمي‏توانند در تاريكي، به نظام هستي بپيوندند و در حقيقت، پيوند و اتصال در تاريكي ميسر نيست. به همين دليل، انتظاري كه از انسان و جامعه وجود دارد، اين است كه همواره در پرتو نور، كه راه اتصال با عالم كائنات را روشن مي‏سازد، حركت كنند.

آموزه عشق، ضامن نور و روشنايي است. عشق، خود از نورالانوار صادر مي‏شود. عشقي كه در پرتو نور، در تمام پديده‏هاي جهان جاري و ساري است، پيوند انسان و جامعه را با نظام هستي، جذاب، آسان و دل‏پذير مي‏سازد، به طوري كه كليت نظام آفرينش همواره در حال گردش به سر مي‏برد و اين گردش متوقف نمي‏شود. از سوي ديگر، عشق كيهاني، استعدادهاي انساني را براي درك نيروهاي هستي و قانون‏مندي‏هاي آن شكوفا مي‏كند، هم‏چنين حيات آدمي را در كنار ساير موجودات هستي ممكن و آسان مي‏سازد. در حقيقت، عشق جوهر حركت آدمي و گردش گيتي است، به همين لحاظ، به وجود عشق، هستي همواره در حال گردش است و اگر لحظه‏اي فيض عشق كيهاني، منقطع شود، آدم و عالم محو و ناپديد و پيوند انسان و جامعه با نظام كيهاني نيز گسسته خواهد شد.

حكومت و حاكم آرماني از منظر شيخ اشراق

شيخ اشراق، سياست و حكومت را در پهنا و گستره نظام هستي قرار مي‏دهد و معتقد است كه اعتبار و مشروعيت سياست مدينه در اثر ارتباط و هماهنگي با نظام كائنات به دست مي‏آيد. به هر ميزان سياست و حكومت از قانون‏مندي‏هاي نظام كائنات پيروي كنند، اعتبار و مشروعيت آن افزايش مي‏يابد. از اين رو، حاكمان چنين مدينه‏اي، چه حكما و فيلسوفان باشند و چه پادشاهان بايد نشاني از الهي بودن حكومت در دست داشته باشند، نشاني كه به موجب آن، بر حق بودن آن حكومت آشكارا پديدار شود.

شيخ اشراق، يكي از نشانه‏هاي الهي بودن حكومت را كسب حكمت مي‏داند و معتقد است كه انوار الهي در وجود پادشاه و رئيس مدينه رسوخ كرده است. از اين ديدگاه، هر كس حكمت بداند و بر سپاس و تقديس نورالانوار مداومت كند، از فره ايزدي (خره كياني)، برخوردار و رئيس خلق و جامعه خواهد شد. سهروردي، شاهان ايران باستان را اهل حكمت و داراي نفوس قدسيه مي‏دانست كه قدرت آنها از تأييد و توفيق الهي به دست مي‏آمد. برخي عقيده دارند كه چون شيخ اشراق، شاهي را مقام الهي مي‏داند و شاه را برگزيده خداوند معرفي مي‏كند كه داراي فره ايزدي است، اين معنا به دست مي‏آيد كه پادشاهاني كه از انوار مينويه و فره ايزدي بهره‏مند شده‏اند و به الهامات غيبي ملهم هستند، به ناچار مصداق كامل نبوت خواهند بود. (ضيايي، 1378:107)

حاكم آرماني در نزد شيخ اشراق، از عالم برتر الهام گرفته و واسطه بين آن عالم و عالم حس مي‏شود. اين حاكم آرماني چون مؤيد به تأييد الهي است، صلاحيت و توانايي ايجاد ارتباط و پيوند بين جامعه و نظام هستي را دارد. سياست و حكومت بر حق از نظر سهروردي سياست و حكومتي است كه در آن امر الهي جاري باشد. (همان: 107) اين پرسش مطرح مي‏شود كه چگونه حاكم آرماني يا رئيس مدينه مي‏تواند پذيراي الهام الهي شود و استعداد پذيرش فيض را كسب كند؟ پاسخ شيخ اشراق اين است كه حاكم آرماني علاوه بر اين كه كسب حكمت مي‏كند، بايد «صاحب كرامات» شود تا بتواند فيض دريافت شده از عالم علوي را به ديگران نشان دهد و در عمل برتري خود را اظهار كند تا بدين طريق، اهل مدينه با ديدن كرامات، از وي فرمان ببرند. (همان: 113)

بنابراين، شيخ اشراق، كسب حكمت و كرامت را براي حاكم آرماني و رئيس مدينه لازم مي‏داند و معتقد است كه در هيچ دوره‏اي از تاريخ بشر، زمين بدون حجت خدا نبوده و در واقع، روزگاري پيش نمي‏آيد كه امام در بين مردم نباشد. عالم وجود، هيچ‏گاه از دانش و حكمت خليفه و جانشين خداوند بزرگ تهي نباشد و تا زماني كه زمين و آسمان پايدار و استوار است، اين قانون الهي حاكم و جاري است. زماني كه رياست واقعي جهان به دست حاكم آرماني مي‏افتد، زمان او بس نوراني و درخشان است و هرگاه جهان از تدبير الهي تهي ماند، ظلمت و تاريكي چيره شود. (همان: 114 ـ 115)

از اين بحث نتيجه مي‏گيريم كه سياست و حكومت در نزد شيخ اشراق، مبتني بر حكمت است و رئيس مدينه يا حاكم آرماني بايد حكيم باشد تا به عنوان قطب جهان هستي شناخته شود و ارتباط و پيوند جامعه با كائنات را فراهم كند. آيين سياسي شيخ اشراق براي پادشاهان روزگارش حامل اين پيام بود كه اگر طالب قدرت و فرهي پيشينيان هستند، بايد در نزد حكيمي متالّه حكمت بياموزند. برخي معتقدند كه اين پيام سياسي در سرنوشت سهروردي (قتل) وي مؤثر بوده است. (همو: 119)

كتاب‏نامه

1. امام، سيد محمدكاظم، فلسفه در ايران باستان و مباني حكمة الاشراق و افكار و آثار و تاريخچه زندگاني سهروردي، انتشارات بنياد نيكوكاري نورياني، تهران، 1353.

2. پازوكي، شهرام، «شرق سهروردي و غرب هيدگر»، نامه فرهنگ، سال نهم، دوره سوم، شماره 31، پاييز 1378.

3. پور جوادي، نصراللّه، «عشق كيهاني»، نشر دانش، سال دوازدهم، شماره چهارم، خرداد و تير 1371.

4. حلبي، علي اصغر، تاريخ تمدن اسلام (بررسي‏هايي چند در فرهنگ و علوم عقلي اسلامي)، انتشارات فلسفه، تهران، 1372.

5. سهروردي، شهاب الدين يحيي، حكمة الاشراق، ترجمه و شرح سيد جعفر سجادي، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهارم، تهران، خرداد 1366.

6. ـــــــــــــــــ ، رساله هياكل النور، تصحيح و مقدمه محمد كريمي زنجاني اصل، نشر نقطه، تهران، 1379.

7. سجادي، سيد جعفر، شهاب الدين سهروردي و سيري در فلسفه اشراق، انتشارات فلسفه، تهران، 1363.

8. شايگان، داريوش، هانري كربن، آفاق تفكّر معنوي در اسلام ايراني، ترجمه باقر پرهام، انتشارات آگاه، تهران، 1371.

9. طباطبائي، سيد جواد، درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامي، تهران، 1368.

10. ضيايي، حسين، «سهروردي و سياست، بحثي درباره آيين سياسي در فلسفه اشراق» در كتاب منتخبي از مقالات فارسي درباره شيخ اشراق سهروردي، به اهتمام سيد حسين عرب، انتشارات شفيعي، تهران، 1378.

11. فارابي، ابونصر، سياست مدينه، مقدمه سيد جعفر سجادي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، تهران، 1371.

12. كاوياني، شيوا، روشنان سپهر انديشه: فلسفه و زيباشناسي در ايران باستان، انتشارات كتاب خورشيد، تهران، 1378.

13. كربن، هانري، تاريخ فلسفه اسلامي، ترجمه اسداللّه مبشري، انتشارات اميركبير، تهران، 1371.

14. ــــــــــــ ، فلسفه ايراني و فلسفه تطبيقي، ترجمه جواد طباطبائي، انتشارات توس، تهران، 1369.

15. ــــــــــــ ، «سهروردي، شيخ اشراق»، ترجمه جواد طباطبائي، در كتاب منتخبي از مقالات فارسي درباره شيخ اشراق سهروردي،ربه اهتمام سيد حسين عرب، انتشارات شفيعي، تهران، 1378.

16. كديور، محسن، «كتاب‏شناسي توصيفي فلسفه اشراق»، در كتاب منتخبي از مقالات فارسي درباره شيخ اشراق سهروردي، به اهتمام سيد حسين عرب، انتشارات شفيعي، تهران، 1378.

17. نصر، سيد حسين، «مفسر غربت و شهيد طريق معرفت»، در كتاب منتخبي از مقالات فارسي درباره شيخ اشراق سهروردي، به اهتمام سيد حسين عرب، انتشارات شفيعي، تهران، 1378.

18. معين، محمد، «هورخش سهروردي»، در كتاب منتخبي از مقالات فارسي درباره شيخ اشراق سهروردي، به اهتمام سيد حسين عرب، انتشارات شفيعي، تهران،

بررسی رساله های سهروردی

رساله های سهروردی
نويسنده: ترانه جوانبخت




در این مقاله به بررسی هفت رساله سهروردی می پردازم. این رسالات با عناوین ذیل می باشد:
لغت موران
فی حقیقة العشق
عقل سرخ
آواز پر جبرئیل
صفیر سیمرغ
روزی با جماعت صوفیان
فی حالة الطفولیة
لغت موران
در ابتدای رساله لغت موران صحبت چند مورچه درباره قطره شبنم است که آیا این قطره از زمین است یا از هوا؟ مورچه ها وقتی می بینند که شبنم تبخیر می شود و به هوا می رود نتیجه می گیرند که از هوا می باشد. سهروردی در ادامه نتیجه می گیرد که هرچیزی به اصلش برمی گردد و صاحب نور به خدا.
در ادامه در حکایت لاک پشت ها می خوانیم که چند لاک پشت یک مرغ را در آب دریا می بینند. می پرسند که آیا این مرغ از آب است یا از هوا؟ اگر مرغ به آب محتاج نباشد آبی نیست. پس بی آب می تواند بود.
حاکم می گوید که تا حجاب برنخیزد و کنار نرود شهود حاصل نمی شود. گوهری که در محل شهود می آید مخلوق و حادث است.
لاک پشت ها از حاکم پرسیدند: گوهری که در مکان می آید چطور از مکان و جهت بی نباز است؟ حاکم جواب نداد. لاک پشت ها او را ترک کردند.
همه مرغان نزد سلیمان حاضر بودند غیر از بلبل. سلیمان به مرغی گفت: به بلبل بگو نزد ما بیاید. بلبل داخل آشیانه اش بود.
سهروردی نتیجه می گیرد که هرکسی که بخواهد با ما ملاقات کند اگر بیرون باشد و ما درون پس ملاقات حاصل نمی شود.
در ادامه رساله لغت موران دو حکایت "کیخسرو و جام جهان نما" و "جن و ملک" آمده است. سهروردی نوشته است: هرچه صدا دارد را در آتش باید سوزاند تا جن ظاهر شود. از حکایت بعدی که به خفاشان و تعذیب دشمنانشان در آفتاب اشاره دارد سهروردی نتیجه می گیرد که مرگ لذت بخش از نوع حیات است.
حکایت جغدها و هدهد نیز جالب است. در این حکایت جغدها که در روز نابینا هستند کمر به قتل هدهد می بندند که در روز بیناست. هدهد برای دوری از مرگ توسط جغدها خودش را در روز به نابینایی می زند!
حکایت بعدی درباره طاووس در باغ ملک است. اسارت و دوری او از باغ و دیگر طاووس ها سبب فراموش کردن گذشته اش می شود. وقتی که او را آزاد می کنند و دوباره به باغ برمی گردد با یادآوری گذشته دچار حسرت می شود.
سهروردی در حکایت ماه و خورشید می گوید که ماه مثل آینه ای ست که در خود جز خورشید را نمی بیند زیرا که نور خورشید در ماه می افتد. وقتی ماه در هنگام تقابل به خورشید نزدیک می شود از هلال به قرص تبدیل می شود. از این جاست که جملات عرفانی "انا الشمس" و "انا الحق" آمده است. در ادامه سهروردی می گوید که برای ملک نیز کیهان در حکم آینه است. سهروردی در پایان این رساله می گوید: خدا مکان جهت و خطا ندارد و از این سه منزه است. مانع خیر بد است و حجاب راه کفر است. به خود شاد شدن تباه است. روی به حق آوردن خلاص است و چراغ در مقابل آفتاب به چشم نمی آید.

فی حقیقة العشق

سهروردی در این رساله می گوید که حقیقت اول عشق است که سه گوهر دارد: خداشناسی خودشناسی و دیگر شناسی. صفت این سه به ترتیب عبارت است از: حسن یا نیکویی عشق یا مهر و حزن یا اندوه که از یک چشمه پدید آمده اند و برادران هم اند. او معتقد است که پیدایش آسمان و زمین از آویزش حسن بر عشق است. نام های دیگر حسن عبارت است از: جمال و کمال. سهروردی می گوید که به حسن نرسند مگر به عشق. نردبان معرفت به سمت عشق (منتها) از محبت (واصل) می گذرد. در واقع محبت حالت خاص معرفت است و عشق حالت خاص محبت.
عشق از عشقه می آید. عشقه از ریشه دور درخت می پیچد و بالا می رود و هر غذا که به وسیله آب و هوا به درخت می رسد از آن می گیرد تا درخت خشک شود. از درخت می توان به درون آدمی تعبیر کرد. این درخت می خواهد به کمال برسد. جنة القلب یا کلمه طیبه شجره طیبه است و عکس آن در عالم وجود به ظل یا بدن یا درخت منتصب القامه است. عشق جان را به بقا و بدن را به فنا می رساند. چون بدن از عالم فساد است.
سهروردی حکایت می کند که پس از آفرینش آدم حسن برای دیدن وی رفت. اندوه به کنعان نزد یعقوب رفت و عشق به مصر نزد زلیخا. عشق برای زلیخا تعریف می کند: شارستان جان یعنی جاوید خرد سه طبقه دارد: در طبقه های اول و دوم دو حجره است که دو نفر بر دو تخت نشسته اند. در طبقه سوم یک حجره است که یک نفر بر یک حجره نشسته است. سپس به پنج دروازه می رسیم. دروازه اول دو در دارد و در هر در تختی ست و بر هر تخت یک دیده بان است. دروازه دوم هم دو در دارد که به یک دهلیز و یک تخت می رسد و بر این تخت یک نفر می باشد. دروازه سوم نیز دو در دارد که به یک دهلیز و یک حجله و دو کرسی می رسد و یک نفر بر هر کرسی است. دروازه چهارم فراخ تر از دروازه های دیگر است که به یک چشمه و یک دیوار به نام دیوار مروارید و یک تخت می رسد و یک نفر بر آن تخت است. از دروازه پنجم به شهرستان میان دو دروازه می رسیم که بساطی در آنجا گسترده اند و یک نفر بر بساط است. پس از دروازه ها به یک بیشه می رسیم و در آنجا آتشی افروخته اند و آشپزی می کنند و چند نفر از جمله آشپز آتش تیز کن گیرنده و سرجوش حاضرند. در آنجا هر کسی که از خوردن فارغ می شود می گرید. شیر و گراز نیز در آن بیشه هستند. از آنجا به دروازه شهرستان می توان رسید که پیری آنجاست و چشمه ای به نام آب زندگانی در آنجاست که هرکسی در آن غسل کند زندگی ابدی خواهد یافت و در آنجا به یادگیری کتاب الهی می پردازند.
عشق بنده خانه زاد شهرستان ازل است. مثل شحنه به شهرها می رود. ابتدا گاو نفس را برایش قربانی می کنند سپس وارد آن شهرها می شود. آن گاو دو سر دارد: حرص و امید. آن گاو نه جوان است نه پیر. بر ضمیر بدن به آهن ریاضت بسته نشده پس زمین بدن مستعد نمی شود تا تخم عمل در آن افشانند. در بیابان افسار گسسته است. گاو نفس لایق عشق نیست و از دل هر کسی نیاید که آن را قربانی کند.

عقل سرخ

سهروردی در عقل سرخ از عجایب هفت گانه می گوید. این عجایب عبارتند از:
١- کوه قاف
٢- گوهر شب افروز
٣- درخت طوبی
٤- دوازده کارگاه
٥- زره داودی
٦- تیغ بلارک
٧- چشمه زندگانی
حکایت باز و پیر سرخ چهره در این رساله آمده است. باز یک پیر سرخ چهره را ملاقات می کند. پیر به باز می گوید: برای رسیدن به کوه قاف باید از یازده کوه گذشت. دو کوه اول سرد و گرم هستند.گوهر شب افروز در کوه قاف در کوه سوم است. روشنی اش از درخت طوبی ست که نیمی روشن و نیمی تاریک است. پیر مثال گوی در آب را می زند که فکر می کنیم نیمی از آن در آب است. درخت طوبی در بهشت در یک کوه قرار دارد و همه میوه های این جهان را داراست. آشیانه سیمرغ روی درخت طوبی ست. روز پر بر زمین می گستراند. از اثر پر او میوه بر درخت پدید می آید و نبات بر زمین. زال سیمرغ را پرورد و رستم اسفندیار را به یاری سیمرغ کشت. زال را وقتی نوزاد بود یک آهو شیر داد. حکایت کشته شدن اسفندیار به این شرح است که سیمرغ نورش را به جوشن و آیینه رستم داد. اسفندیار چشمش خیره شد و هیچ نمی دید. از اسب افتاد و رستم او را هلاک کرد.
سیمرغ از درخت طوبی سوی دوازده کارگاه می رود. در هر کارگاه استادی و شاگردی ست. هر استاد دو کارگاه دارد تا هفتمین استاد. در هر کارگاه ابریشم می بافند. زره داودی را در این کارگاه ها می بافند. زره داودی بندهای باز است. در هر سه کارگاه یک حلقه از این زره را می بافند. در دوازدهمین کارگاه نزد هفتمین استاد حلقه چهارم را به حلقه های دیگر وصل می کنند. زره داودی را آماده می کنند و هر باز که اسیر می کنند این زره را بر گردنش می نهند. این زره را با تیغ بلارک توسط جلاد پاره می کنند. از تیغ بلارک به باز آسیب می رسد. پیر به باز می گوید که برای آن که زخم تیغ آسان باشد باید از چشمه زندگانی آب بر سرش بریزد و غسل کند. سهروردی از این حکایت چنین نتیجه می گیرد که باید حقیقت را یافت. چشمه زندگانی در ظلمات است و نشان ظلمات تاریکی است. باید به روشنایی رفت که همانا نوری ست از آسمان برچشمه زندگانی.

آواز پر جبرئیل

در این رساله حکایت ده پیر آمده که همگی خیاط و سیاح و حافظ قرآن هستند. هریکی دیگری را تعلیم داده و شیخ اوست. فرزندانشان مسئول رسیدگی به آسیاهایشان هستند. آنها خدا را با زبان تسبیح نمی کنند.
در ادامه سهروردی می نویسد: کلمات الهی نور است. نور اول کلمه علیاست که از آن کلمه بزرگتر نیست. نسبت آن با دیگر کلمات مثل نسبت خورشید با دیگر ستارگان است. آخر این کلمات جبرئیل است. کلمه همان روح خداست. عیسی (ع) را در روح الله خواند و با او همه را کلمه خواند. آدمیان یک نوعند. پس هر که کلمه است روح است و هر دو یک حقیقت است. از کلمه کبری کلمات صغری ظاهرند. ملائکه محرکات افلاکند که کلمه وسطی اند. کلمه در قرآن به معنی سر و راز است.
جبرئیل را دو پر است: یکی راست که آن نور محض است از پر مجرد اضافه است. یکی چپ که نشانه تاریکی ست و جانب نابودی ست. نوری که از روح قدسی فرو می افتد کلمه است که آن را کلمه صغری می خوانند. برای کافران هم کلمه است صداآمیز و تاریک که از پر چپ جبرئیل سایه فرو افتد. عالم زور و غرور از آن است. این نور که بعد از ظلمت است شعاع پر راست است مثل کلمه طیبه یعنی کلمه صغری نورانی ست. پس کلمه و روح به یک معنی ست که کلمه طیبه به حضرت حق صعود می کند. پس روان های روشن از پر راست جبرئیل است و حقائقی که در خاطر القا می کنند و ندای قدس وقهر و صیهه و حوادث آن از آواز پر جبرئیل است. این که پر جبرئیل چه صورت دارد از رموز است.
کلمات از حضرت حق است و در او نه شب است نه روز. در جانب ربوبیت زمان نباشد. آنچه قائم است کلمه است و آنچه خراب می شود هیکل کلمه است. هرچه مکان ندارد زمان ندارد.* کلمات حق (کبری و صغری) بیرون از زمان و مکان است.
* این جمله از رساله آواز پر جبرئیل با فلسفه امروز تطابق ندارد. زیرا در دوره سهروردی معتقد بودند که زمان برهر چه مکان دارد می گذرد اما امروزه می دانیم زمان فقط در ذهن انسان می گذرد و خارج از ذهن او معنی ندارد. بنابراین بر هر چه مکان دارد زمان می گذرد اما می توان مواردی یافت که زمان بر آنها بگذرد ولی فاقد مکان باشند. مثلا هر چه به تصور می آوریم و مکان ندارد - مثل یک صندلی خیالی در کنارمان- دارای زمان و فاقد مکان است. پس این جمله "هر چه مکان ندارد زمان ندارد" در رساله آواز پر جبرئیل درست نمی باشد.

صفیر سیمرغ

سخن دو قسم است: قسم اول در بدایا و قسم دوم در مقاصد (صفیر سیمرغ) است. هدهد که روانه کوه قاف می شود در هزار سال - در تقویم اهل حقیقت یک صبحدم از مشرق لاهوت اعظم- به آنجا می رسد و سیمرغ می شود که صفیرش خفتگان را بیدار می کند ولی مستمع کم دارد. سایه اش علاج بیماران است.
همه نقش های مادر اوست. خودش رنگ ندارد. مشرق آشیان اوست. همه از او مشغول و او از همه فارغ است. همه از او پر و او از همه خالی ست. همه علوم از صفیر اوست. همه سازها نیز. غذایش آتش است. هرکس پری از آن او بر پهلوی راست بندد از آتش بگذرد و از حریق ایمن است. نسیم صبا از نفس اوست. پس عاشقان راز خود را به او گویند.
سخن بردو قسم است. قسم اول شامل سه فصل است: فصل اول در تحصیل این علم فصل دوم در آنچه که اهل بدایا را ظاهر شود فصل سوم در سکینه. قسم دوم نیز شامل سه فصل است: فصل اول در فنا فصل دوم در این که هر که عالم تر است عارف تر است و فصل سوم در اثبات لذت بنده برای حق.
قسم اول:
فصل اول: دلایل ترجیح یک علم بر دیگری عبارت است از: شریف تر بودن آن علم ادله قوی تر داشتن مهم تر یودن اشتغال به آن و بیشتر بودن فایده اش. مطلوب و مقصود این علم حق است. مشاهده قوی تر از استدلال است. مهم ترین چیز سعادت ایمان است. بزرگترین وسائل معرفت است. پس علم معرفت شریف ترین علوم است.
فصل دوم: آنچه برای اهل بدایا حاصل شود عبارت است از: طوالع و لوایح که انوار هستند و اوقات. اینها همیشگی نیست بلکه با ریاضت و ذکر به دست می آید.
فصل سوم: وقتی این انوار ماندنی شود و زمانی طولانی بماند آن را سکینه گویند و لذتش از لذت لوایح بیشتر است. برای چنین فردی اخبار و اطلاع از خاطر مردم و امور غیبی حاصل می شود. صداهای عجیب و نورهای عظیم می بیند و از آن لذت می برد.
قسم دوم:
فصل اول: فرد از جسم (قالب) رها می شود و قصد معراج می کند (خود فراموشی و فناء اکبر) که به فناء در فناء می انجامد و سبب می شود تا معرفت را در معروف گم کند. این حالت را طمس گویند.

انواع توحید:

توحید عوام (لا اله الا الله) نفی الوهیت از غیر الله
توحید خواص (لا هو الا هو) نفی هویت ها د رمعرض هویت حق تعالی
توحید اشارت به حضور و اثبات اثنیت (لا انت الا انت) نفی تویی ها در معرض تویی شاهد خویش
توحید دور بودن دویی از عالم وحدت (لا انا الا انا)
توحید غرق هر سه لفظ هویت و اثنیت و انانیت در بحر طمس (کل شیء هالک الا وجهه)
توحید آخری بالاترین مرتبه را دارد.
سهروردی در پاسخ به این پرسش که تصوف چیست می گوید: اول آن خداست و نهایتی بر آن نیست.
فصل دوم: باید به کسب علم ربوبی (علم اسرار زمین و آسمان) پرداخت نه علم ظاهری. فاش کردن سر قدر حرام است. دانستن سر دیگری همانا دلیل نزدیک تر بودن به اوست و باعث استحکام محبت بین آن دو می شود. وقتی محبت کامل شود پوشیده می شود. غایت کمال در تشبه به خداست و علم از صفات اوست.

فصل سوم:

در اثبات لذت بنده برای حق تعالی چنین آمده که درمذهب متکلمان نشاید که بنده خدا را دوست دارد زیرا خدا از جنس بنده نیست. بلکه محبت عبارت است از اطاعت کردن. محبت شاد شدن ذاتی ستبه تصور به حضور ذاتی دیگر. جنسیت در آن شرط نیست. عشق عبارت است از محبتی که از حد گذشته باشد. عشق با یافتن مراد بماند و شوق نماند. هر مشتاقی از معشوق یابنده و نایابنده است زیرا آرزویش متصور شود و اگر همه آن را یافته بود آرزو برایش نمی ماند. در شوق نقصی ست چون نیافتن در آن ضروری ست.
سهروردی در اثبات لذت چنین می گوید:
لذت عبارت است از حاصل شدن کمال برای چیزی. کمال معرفت حق برای جان شریف تر است. شریف تر دریابندگان انسان است. بزرگترین معلومات حق است و لذت انسان کامل تر و وافر تر است.

روزی با جماعت صوفیان

سهروری در ابتدای این رساله درباره صنعت حکاکی سخن به میان می آورد و مثال هایی از قبیل گوی و تخته مهره و چرخ جوهر و حقه می زند. سپس بحث را به موضوع افلاک می کشاند و می گوید خورشید در میان افلاک است پس بزرگتر از بقیه اجرام آسمانی ست. وی اضافه می کند که مدد نور ستارگان از فلک است. فلک خورشید بین افلاک لطف و ثقل است و آنجا مقام اعتدال است.
سپس می گوید که بینندگان ستاره ها به سه دسته تقسیم می شوند: عوام منجمان و استدلال کنندگان
عالمان عالم معنی که با چشم باطن ستارگان را می بینند و ترک این دنیای ظاهر کرده اند.

فی حالة الطفولیة

حکایت اول در این رساله حکایت یک شیخ و شاگردش است. شیخ از شاگردش گله مند است زیرا او با نااهل سخن گفته و شیخ معتقد است که سخن به نااهل گفتن خطاست. سهروردی مثال فتیله تر و شمع را می آورد که فتیله تر آتش نمی گیرد و نور نمی دهد اما شمع نور می دهد. سپس می گوید که نور بماند و زیاد شود و به آشنایی کشد.
دل بیگانه فقط وقتی فهمید نابیناست. او می تواند بینا شود مثل رنجوری که باید بداند در رنج است تا رها شود. معنی داروی بیمار دل است.
سهروردی سه مرحله برای درمان بیمار دل پیشنهاد می کند:
خوردن گیاه خوراکی کرم شب تاب (کرم در روز بیرون نمی آید چون فکر می کند به آفتاب نیاز ندارد!)
خوردن گیاه خوراکی گاوی که در دریاست و عاشق گوهر شب افروز است
خوردن میوه درختی که لانه سیمرغ بالای آن است
سهروردی می گوید که بیمار دل می تواند طبیب شود.
جان خواب را می بیند و آن چه در آن دنیا کم می شود در این دنیا زیاد می شود و برعکس. پس تعبیر خواب مرگ یک نفر این است که عمرش زیاد شود و برعکس تعبیر طولانی شدن زندگی یک نفر در خواب همانا مردن اوست.
حکایت بعدی در این رساله حکایت صوفیان و رقص با آهنگ دف است که در هنگام رقص مرغ جان صوفی از قفس تن او جدا می شود و بالا می رود.
شیخ اشراق با نگارش این هفت رساله از تمثیل ها و داستان هایی که به کار برده رهایی دل آدمی را از آنچه وی را به این دنیا دلبسته می کند نشان داده است. عقل در این میان حرف اول را نمی زند پس به گوش دل باید روانه شد.

منابع:

١. لغت موران- سهروردی- انتشارات مولی- تهران: ١٣٨٢.
٢. فی حقیقة العشق- سهروردی- انتشارات مولی- تهران: ١٣٨١.
٣. عقل سرخ- سهروردی- انتشارات مولی- تهران: ١٣٨٣.
٤. آواز پر جبرئیل- سهروردی- انتشارات مولی- تهران: ١٣٧٨.
٥. صفیر سیمرغ- سهروردی- انتشارات مولی- تهران: ١٣٨٢.
٦. روزی با جماعت صوفیان- سهروردی- انتشارات مولی- تهران: ١٣٨٣.
٧. فی حالة الطفولیة- سهروردی- انتشارات مولی- تهران: ١٣٨٢.

آتش در فلسفه سهروردی

فلسفه نور و أتش در ایران باستان

میترائیسم ظاهرا اولین دین جهان است و گرایش به نور دارد و مبدا هستی را روشنائی میداند ، دوران قبل از زردشت آن به صورت خاص نور گرا بوده و پس از ظهور زردشت که او نیز بسیار نورگرا است تغییراتی در آن ایجاد نمود ولی به اصل آن خدشه ای وارد نشد . در سوره نور قرآن مجید آیات 35 و 40 نیز به نور اشاره شده  است.      خداوند نور آسمانها و زمین است ، ...                                                                              خداوند با نور خویش هر که خواهد هدایت کند  قسمتی از آیه 35        سیاه چاله ها      سابقا تصور میشد سیاهچاله ها اجرامی فضائی هستند که هیچ نوری از خود منتشر نمیکنند و هر جسمی که درون آنها گرفتار شود ، سرنوشتی نامعلوم خواهد داشت اما به موجب تحقیقات پرفسور هاوکینگ ، این اجرام دارای نوعی تابش نور هستند که با دیگر تابشها متفاوت است همچنین اینک مشخص شده که سیاه چاله ها از یک سمت بصورت چاه تیره عمل میکنند و در سطح دیگر به صورت چشمه نور. 

  تمدن چون تولد یافت در شرق/به سرعت بر جهان تابید چون برق/قنات و خط ومعماری ز شرق است/قوانین حمورابی ز شرق است/سفال و مفرغ وکاشی ز شرق است/پزشکی ُنفت و نقاشی ز شرق است/سپس یونان از این آثار گل کرد/تجارت را بر این پیوند پل کرد /گل اندیشه از یونان تراوید/چو سقراط و ارسطو را عیان دید/فلاطون حاکم دانا همی خواست/ قلم را قدرتی خوانا همی خواست/ ارسطو اهرمی را جستجو کرد/ که بتوان این زمین را پشت و رو کرد.

  سهروردی در کتاب حکمت اشراق مینویسد: شرف آتش در این است که بالنسبه به دیگر عناصر ، حرکت آن از همه بالاتر و شباهت آن به مبادی مجرد نوری ، نظر به نوریتی که در آنست ، از همه بیشتر میباشد ، از این رو است که سهروردی آتش را به عنوان برادر نور مجرد نفسانی "نور اسپهبد انسانی" نامید. اشراق ادامه اندیشه ایرانیان در طول تاریخ است و سهروردی در حکمت اشراق خود اندیشه زردشت و نمادهای(آتش) و (نور) را بررسی کرده.کار سهروردی در فلسفه و حکمت همانند کار فردوسی در شاهنامه است که او نیز به احیای فرهنگ و میراث گذشتگان پرداخت .سهروردی در ضمن تحصیل، چنین استنباط کرد که کل آفرینش از نور به وجود آمده و انوار به یکدیگر می تابد و آن تابش متقابل را اشراق خواند و به همین جهت لقب شیخ الاشراق گرفت.نظریه فلسفی سهروردی این است که هستی غیر از نور چیزی نیست و هر چه در جهان است و بعد از این به وجود می آید نور می باشد. منتها بعضی از نورها رقیق است و برخی غلیظ و برخی از انوار ذرات پراکنده دارد و پاره ای دیگر دارای ذرات متراکم است. امروزه این نظریه قابل فهم است چون می دانیم که هرچه در جهان هست انرژی ست که به صورت امواج می باشد، هنگامی که انرژی به صورت متراکم باشد ماده و هنگامی که رقیق باشد شکل امواج یا نور را دارد.  در رسایل سهروردی ، عقل در مقابل وحی نیست بلکه درطول وحی است. متاسفانه حملات غزالی بر فلسفه ضرباتی کاری بر پیکره جریان فلسفی در جهان اسلام وارد کرد.یکی از آثار این حملات ایجاد بدبینی و ذهنیت منفی فزاینده نسبت به فلسفه در میان دینداران بود زیرا بسیاری از آنان فلسفه را اندیشه و تفکری بیگانه می‌دانستند . این نگرش زمانی تقویت ‌شد که با مراجعه به آثار فلسفی مشائی در آن زمان , در آنها اثر چندانی از آیات قرآن و حدیث که دو منبع اساسی معرفت دینی هستند نمی‌دیدند. با توجه به این مسئله , سهروردی برای حمایت از فلسفه , رسالتی را آغاز کرد و طی آن کوشید تا میان فلسفه و عرفان و قرآن تا سر حد توان هماهنگی ایجاد کند و اگر پس از وی صدر المتالهین(ملا صدرا) سخن از ((اتحاد قرآن و عرفان و برهان)) به میان می‌آورد , به واقع می‌توان طراح و معمار اصلی این اندیشه را سهروردی دانست