-عقل بالفعل(عقل بالملکه): زماني که معقولات در عقل فعليت يافتند او را ملکه مي شوند و عقل نسبت به آن معقولات، عقل بالفعل مي شود ولي نسبت به معقولات که هنوز مورد تعقل قرار نگرفته اند، عقل همچنان بالقوه برجا مي ماند. زماني که اين معقولات باقي مانده، مورد تعقل قرار گرفت، عقل نسبت به آنها هم عقل بالفعل مي شود.
فارابي مي گويد: چون معقولات انتزاع شده در عقل حاصل شدند، اين معقولات، معقولات بالفعل مي شوند. و حال آنکه قبل از آنکه از مواد انتزاع شوند، بالقوه بودند. اين معقولات چون منتزع شدند معقولات بالفعل گرديدند، زيرا براي آن ذات، يک چيز مي باشند. وقتي مي گوييم عقل تعقل مي کند پس عاقل است، چيزي جز آن نيست که معقولات براي عقل صورت مي شوند و عقل خود به عينه همان صور است. بنابراين معني عاقل بالفعل و عقل و معقول بالفعل يکي است.
در نظر فارابي معقولات در اين حال داراي دو وجودند: وجودي بالقوه در محسوسات قبل از آنکه تعقل شوند و وجود ديگري در عقل. در اولي معقول از عقل جداست و در دومي عقل و معقول يکي است زيرا معقولات در قوه ناطقه حاصل شده است و البته اين کار موقوف به اين است که چيزي معقولات بالقوه را به فعليت برساند و اين چيز که جوهر آن عقل بالفعل و مفارق از ماده است عقل فعال است. عقل فعال نه در ماده بوده است و نه در ماده خواهد بود اين عقل هميشه بالفعل است. فارابي اساسا اين عقيده را از ارسطو اقتباس کرده است تا انتقال از قوه به فعل را توجيه کند زيرا هرچه بالقوه باشد نتواند که از جانب خود بالفعل نيز شود مگر تحت تاثير موجودي ديگر که دائما بالفعل است. در نظر ارسطو نسبت به عقل فعال به معقولات بالقوه مانند نسبت به خورشيد به مرئيات بالقوه است. فارابي نيز عقل فعال را واهب الصور مي داند که معقولات در آن موجودند و اوست که آنها را به عقل انساني ارزاني داشته است.
-3 عقل مستفاد: عقل بالفعلي که معقولات مجرده را تعقل کرده و به درک صورتهاي مفارقه توانا شده است يا به عبارتي به محض اينکه عقل به درک مجردات قادر باشد به مرحله عقل مستفاد تعالي مي يابد. مرحله اي که در آن عقل انساني براي تصور صور مجرد مفارق از ماده آماده مي گردد. فرق بين معقولات مجرده و صور مفارقه اين است که نخستين ذاتا در ماده وجود داشته و از آن انتزاع شده است ولي دومي همواره مفارق از ماده بوده و ماهيتا هيچگاه در ماده حضور نداشته است مانند عقول سماوي.
کسي مي تواند به عقل مستفاد برسد که از مرتبه عقل بالفعل گذشته و از ماديات قطع علاقه کرده و به عقل فعال پيوسته باشد و ميان او و عقل فعال پيوسته باشد و ميان او و عقل فعال واسطه و فاصله اي نباشد.
تصور فارابي از عقل مستفاد براي ارسطو ناشناخته بوده زيرا اين عقل عين عقول مفارق و به منزله پيوندي ميان دانش بشري و وحي و الهام است و ثمره گرايش رمزي يا عرفاني فارابي و نتيجه تمايل وي به فلسفه افلوطين است.
در نظر فارابي نفس جاويدان نيست مگر وقتي که به مرتبه عقل مستفاد برسد و از ماده بي نياز گردد و قدرت اتصال به عقل فعال را داشته باشد. در اين مرتبه است که صور عقلي تحول و تعالي يافته، وجهي الهي به خود مي گيرد.
از نظر فارابي اين اتحاد و اتصال با عقل فعال از دو راه يعني نظاره (مشاهده) و الهام ميسر است. فيلسوف حقايق را از راه تجسس و تامل و به کمک عقل تحليل گر خود و به ياري قوه فکر در مي يابد و پيامبر از راه نبوت و الهام و از طريق مخيله اي نيرومند است که مي تواند تا عالم معقولات برود و به عقل فعال متصل شود. فارابي مي گويد هرگاه مراتب عقل در هر دو جز قوه ناطقه يعني جز نظري آن حاصل شود و سپس در قوه متخيله، در اين صورت اين انسان همان انساني بود که به او وحي مي شود و خداوند عزوجل به وساطت عقل فعال به او وحي مي کند. پس هر آنچه از ناحيه خداي متعال به عقل فعال افاضه مي شود، از ناحيه عقل فعال به وساطت عقل مستفاد به عقل منفعل او افاضه مي شود و سپس از آن به قوه متخيله او افاضه مي شود پس به واسطه فيوضاتي که از عقل فعال به عقل منفعل او افاضه مي شود، حکيم، فيلسوف و خردمند و متعقل کامل بود و به واسطه فيوضاتي که از او به قوه متخيله اش افاضه مي شود، نبي و منذر بود و اين چنين انسان به تمام افعالي که به واسطه آنها مي توان به سعادت رسيد واقف بود. پس در نظر فارابي حکمت فيلسوفان و حکمت پيامبران هر دو از جانب عقل فعال افاضه گردد.
در نهايت مي توان نتيجه گرفت که فارابي از واحد يا علت اولي به سوي عقول دهگانه پيش مي رود و از اين عقول دو عالم سما صادر شده است و افلاک او را نيز عقول مدبري به حرکت در مي آورد و طبيعت با کون و فسادش تابعه اين عقول است يکي از اين عقول يعني عقل فعال بر نفس تسلط دارد و نفس براي رسيدن به نهايت کمال و جاويدان شدن بايد قدرت اتصال به عقل فعال را داشته باشد، بنابراين او عقل را که قوه اي از قواي نفس انساني است و به مرتبه اي چنان مقدس اعتلا مي بخشد که به تلفيق آن به سنت کشيده مي شود به نحوي که فلسفه و دين بتوانند ائتلاف کنند.