انسان جدید و تقدس عقل
1. جهان بسیار کوچک و انسان کوته بین در شناخت، حاصل فرایندی است که مؤلف از آن به عنوان «خالص سازی جهان معرفتی و واقعی» یاد می کند. دلیل این امر را باید در اصل موضوعی که در ابتدای مقاله ،بدون هیچ استدلال و استنادی ارائه شده، جست وجو کرد ؛یعنی «جست وجو خلوص در هر چیزی» که ویژگی عصر جدید است .
از این رو نگاه ومعرفت انسان جدید به یک دید تجربی وحسی محدود شده است. امّا به سختی بتوان این ویژگی را به عنوان خصیصه دوران جدید پذیرفت ؛ مگر در مورد دوران استثنایی سیطره نگاه تحصّل گرایی ( Positivism) که علی رغم تحوّل بسیار شدید و نفوذ بسیار عمیق در شاخه های معرفت بشری، با زوال و افول زود هنگامی همراه بود. هر چند در طول تفکر غرب و به خصوص دوران جدید تجربه گرایی (البته نه به معنای یکسان در مورد تمام فلاسفه)، شیوع زیادی داشته و اگر چه جزئی مهم از اوراق دوران جدید در غرب به شمار می آ ید، ولی نمی توان ویژگیها و خصوصیات آ ن را ویژگیهای تمام دوران جدید دانست .
2. «دین شناسی جدید »قرون هفده وهجده، حاصل فرآ یندی است که به نظر مؤلف ،دین تابع عقل گردانیدن است.
امّا چگونه دین تابع عقل می شود و باید در برابر عقل کنار بکشد؟ پاسخ این معمّا نیز در خلوص معیاری ای است که به عقل تقدّس بخشیده وعقل گرایان قرون هفده وهجده ،به دنبال آن بوده اند. از این رو «عقل خالص نیز پدیده جهان جدید است». انسان جدید در غرب، برای ریشه کنی دین و اندیشه دینی به تقدّس عقل پناه برده است. امّا چرا؟ شاید پاسخ مناسبی برای این پرسش نیابیم .اگر مروری نه چندان دقیق به تاریخ کلیسا ومسیحیت بیفکنیم، تا ببینیم انسان جدیداز چه دینی فرار می کرد و برای چه به دنبال خلوص معیاری می گشت و آیا فریاد پروتستانتیزم، فریاد دین شناسی حقیقی نبود؟ امّا باید به این سؤال پاسخ داد که این فریاد در برابر چه بود وبه دنبال چه می گشت ؟
4و3. بیش از دو هزاره پیش، ارسطو انسان را به عنوان حیوان ناطق تعریف کرد. امّا باز انسان جدید بود که از عقل وخرد دم می زد.«عقل سوژه وقوّه حاکمه می شود وصاحبان این عقل خالص نیز سوژه شدند »و به زعم مؤلف، «هر چیز و هر کس دیگر اُبژه ومحکوم آن شدند».این عبارت مقدمه برای استعاره ای بسیار جالب و زیبا است ؛ اگر چه نه چندان نزدیک به واقع:«عقل استعلایی طلب، برتری (و مزیت) شد، و ایدئولوژی غربی ها گردید».گویی مؤلف با آ وردن لفظ محکوم در کنار اُبژه و برتر بودن عقل استعلایی، قصد روایت داستان خواجه و برده را دارد .ولی چندان هم نباید از استعاره دم زد، زیرا در ابتدای پاره چهارم می خوانیم که «عقل برتری جو و سوژه حاکمه، همان عقل اشرافی یونانی است که بربرها آن را ندارند، پس محکوم اشراف هستند »و با این حال به این نتیجه می رسیم که کانت (1804 ـ1724) فتوای استعمار را صادر می کند .مسلماًبرای فهم این مطلب، چاره ای جز همراهی و همدلی با مؤلف در مسیر استعاری مدّنظر او نداریم .کانت به عنوان پدر مدرنیته و اوج جریانی که به اعتباری از دکارت آغاز شده بود، عنصر مهمی را در بحث های مابعد الطبیعی وارد کرد که گاهی از این مسئله به عنوان تحویل مابعد الطبیعه به بحث المعرفه یاد می کنند. فاعل شناسا یا سوژه برای کانت، بانی و مسئول پایگاه معرفت شناسی یا به عبارت دقیق، همان عقل استعلایی ( (Transcendentalکانت سعی داشت در برابر فلاسفه دوران خود و مشکلات مطرح شده از جانب آ نها پاسخ درستی بدهد .دشمنان اودر دوگرایش تجربه گرایی وعقل گرایی، تمام کوشش خود را برای اثبات مدّعیات خود مصروف داشتند وحال نوبت کانت بود تا با ارائه قرائتی معتدل وروشن کردن معزل اساسی بحث المعرفه،یعنی حدود معرفت انسانی، به این جنگ ومشاجره خاتمه دهد واوپاسخ را در فاعل شناسای فعّال (active) یافته بود.
به نظر کانت، نمی توان بر اشیا معرفت یافت واشیا نمی توانند متعلّق معرفت از جانب عامل معرفت مفید گردند.(1)این تمام ماجرای استعمارگری عقل استعلایی است
6 و5. اگر چه با حکمی که در پاره قبل به آ ن رسیده بودیم یعنی «عقل برتری جو وسوژه حاکمه، همان عقل اشرافی یونانی است»، این نتیجه گیری که «پس از عقل خالص، عقل استعمارگر استخراج شد»، به نظر بدیهی می رسد، امّا همواره با مؤلف باید دوره ای جدید از ظهور استعمار را استنتاج کنیم .
انگلو ساکسونها این بار با اخذ عقل خالص کانتی وحذف پدیدارشناسی آ لمانی کانتی از آ ن، اندیشه تکامل وتکامل جهانی را به وجود آوردند؛ یعنی معرّفی پویایی به عنوان تار وپود جهان وشکل امروزی آ ن، یعنی اندیشه جهانی شدن آمریکا .مؤلف آ شکارا از اقتضائات زندگی امروزی بشر، نیاز تمام انسانها به یک دیگر، هم چون شهروندان مدینه ای واحد وصدها موارد دیگر از این دست، با عنوان «شکل امروزی اندیشه استعماری انگلوساکسونها، یعنی جهانی شدن»یاد می کند ومعتقد است که این عقل استعمارگر جدید جهانی، نگاهی بسیار تحقیر آ میز به دیگر ملل وحتی اروپایی ها دارد.
7. از دیگر استلزامات عقل کانتی (به زعم مؤلف )سوژه کردن مرد وبه دنبال آن اُبژه کردن زن بود .اما اکنون از همین عقل کانتی زن گرایی به وجود آمده که قصد سوژه ساختن زن واُبژه ساختن مرد را دارد .اگر به راحتی در برابر این استنتاج خارق الاجماع بگذریم و با نگاهی همدلانه و از روی تسامح، موافق آن باشیم ـ که چگونه امری واحد لوازم کثیری در بر دارد ـ شاید بدون لحاظ کردن سابقه دینی وفرهنگ دینی غرب وفرهنگ اصیل غربی، یعنی تمدن یونان وروم باستان ونسبت دادن تمام مشکلات وبدی ها به عقل خالص کانتی، کمی بی انصافی به نظر برسد وحداقل راه میانه اینکه در کنار این عقل خالص، باید به ملاحظات فرهنگی، دینی وقومی نیز توجّه لازم را مبذول داشت .
8. در پاره هشتم با این ادّعا که ابتدای شکل گیری عقل کانتی وعقل حاکم از یونان آغاز شده است، مؤلف به تحلیلی بسیار جالب می پردازد .رب النوع ها وخدایان یونا ن به شکل انسانها بودند، از این رو برای یونانیان خداوند انسان شد وا زطرفی باتنزل خدا به مقام انسان که توسط تورات صورت گرفت، این جایگزینی انسان به جای خدا، سبب وجود آمدن فلسفه شد. اگر چه این توضیح وتبیین به غایت ساد ه واز ظرفی نادرست است ونگرش دینی (theological ) فلاسفه بزرگ یونان مؤید این نکته است، بایدبه خاطرداشت که ایده عقل ارسطو بود که اثر مستقیم بر تفکر نو افلاطونیان گذاشت واز آ ن طریق به نحو غیر مستقیم واز طریق کتاب اثر لوجیا، اثر شایان توجّهی به اکثر فلاسفه اسلامی گذاشته است ؛ هر چند نباید بسط وگسترشی که در فرهنگ اسلامی به این مسئله داده شد رافراموش کرد.
9. درباره این پاره نیز باید به دو مسئله توجه داشت .به نظر مؤلف انقلاب فرهنگی رنساس، «جایگزینی جسم مقدّس انسان به جای روح خدایی انسان، به علت حلول روح خدا در جسم انسان »است .مسلماًاین تعلیل وتبیین، از سوی رویکرد دینی مورد تأیید بوده است، به علاوه این آموزه در خود واجد رویکرد مسیحیت در مورد مسئله نجات انسان است، ولی باید به یاد داشته باشیم که «انسان غربی دراین دوره کلیسا محوری وتفسیر کلیسا از انسان وجهان را کنار گذاشت وانسان محوری را در ارتباط با دین، هند، ادبیات وسایر معارف مدّ نظر خود قرار داد».(2) تحولّ ونوزایی در این دوره، بیش از هر زمینه ای در فرهنگ و هنر نمایان بود، مثلاً هنر مندان با کشیدن تصاویر لخت وبدون لباس از بدن انسان، سعی در نمایاندن زیبایی های آن وتوجهّ بیشتر به بدن وجسم انسان داشتند. امّا این وجه از نوزایی ورنسانس نیز جلوه ای از شعار بلند انسان رنسانس بود که همان بازگشت به فرهنگ باستانی یونان ورُوم است که به عنوان اجداد انسان اروپایی محسوب می شدند.
مسئله دوّم اینکه به نظر مؤلف مکمل این انقلاب، انقلاب معرفتی دکارت است ؛ یعنی استقلال تفکرات انسانی از خدا. در مورد اینکه انقلاب دکارت مکمّل رنسانس بوده، باتعجب باید بگوییم که دلیل خاصی در این مورد ارائه نشده است. ضمن اینکه با این خارق الاجماع مواجه می شویم که اگر بنا به نظر مؤلف، تقدّس انسان در رنسانس به دلیل حلول روح خداوندی در بدن انسان است (که این نظر حاوی عناصر تفکّر دینی است، در این صورت چگونه استقلال تفکر انسان از خدا می تواند مکمل نظر وتفکّر پیشین محسوب شود .علاو ه بر اینکه انقلاب معرفتی مدّ نظر مؤلف مسلماً با تفکر کانتی به وقوع پیوست، نه دکارت .در این مورد به مسئله دیگری هم باید توجّه داشته باشیم وآ ن اینکه از جمله اشکالاتی که به دکارت در مورد براهین وارد شده بود،چه از طرف معاصران او یا از طرف پژوهشگران بعدی، کلامی بودن استدلال های او است .به نظر دکارت ضامن صدق یقین اودر معارف مکتسبه فر یبکار نبودن وخیر خواه بوده خداوند است .چنان که اوخود می گوید: می فهمم که یقین من به اینکه هر چه روشن ومتمایز ادراک می شود، حق است، همانا به این دلیل است که ذات کاملی موُجد وخالق همه امور است؛ به این معنی که چون خالق کامل است، پس البته راست ودر ست است وفریبنده نیست، زیرا فریبندگی از عجز ونقص است و اگر تصورات روشن ومتمایزی که خداوند در ذهن من نهاده حق نباشد، یا حقانیت از آ نها سلب شود، پس خداوند باید فریبنده باشد وچون خداوند نمی تواند فریبنده وبخیل باشد، پس هرچه عقل آن را روشن متمایز می یابد، هماره راست وحقّ است. اگر چه اخلاف دکارت تمام آ موزه ی او در مورد اصالت عقل وچرایی این اصالت را به طور کامل اخذ نکردند .
10. مؤلف پس ازتأخیری نسبتاًطولانی، عنوان مدر نیسم را به قرن 19 داده و در باب ویژگیهای این قرن معتقد است که این قرن از طرفی به کانت وسوژه گرایی انسانی تکیه دارد، ولی عقل کانتی نیروی محرکه نبوده واین غریزه است که نیروی محرکه انسانی است که در قالب غریزه های جنسی فروید ( 1936-1856) وغریزه گرسنگی مارکس (1883-1818) وغریزه قدرت طلبی نیچه(1900-1844) بروز کر د .به کمی دقت شاید متوجّه منظور مؤلف بشویم .شاید ابتذال، بی بند و باری جنسی میل به بلعیدن قدرت های کوچک تر از هدف قدرتهای بزرگ وحکم رانی بیش از پیش در تمام زمینه ها ی زندگی، از طرفی پاسخ به غرایز مذکور بوده ودر واقع سیرت ونهاد مدرنیسم است .اگر چه این پاسخ تا حدودی درست به نظر می رسد، امّا به کنکاش وتحلیل دقیق تری نیاز است .
کارل مارکس در شروع فلسفه خود به دو اندیشه بزرگ متکّی بود وقصد داشت تا از دستاورد ایشان به درستی استفاده کند. این دو هگل وفویر باخ بودند اگر چه به زعم مارکس، به مروری بر آثاراین دو فیلسوف، مشخص می شود که انسان شناسی به کارشناسی بدل شده است، امّا ریشه این سخن را باید در فلسفه ارسطو جست وجو کرد .مطابق دیدگاه ارسطو (energeia )متعلّق موجود است وهر موجودی عین اثر است. وجود یعنی منشإ اثر بودن واین باکار در انسان ظاهر می شود که مارکس از آن به عنوان «praxis »یاد می کند که عبارت از اثر، فعل وحقیقت انسان است که تا حدودی متفاوت از نظر ارسطو است. از این جهت که پراکسیس در خود واجد حکمت نظری نیست ؛ یعنی کار بی فکر وذکر (بر خلاف فر ونز یس ارسطو) واز خود بیگانه است ؛ کار از یک طرف و تمتع در سوی دیگر .
مارکس از سه محورنیاز، کار وتمتع نام می بر د که مورد آخر را حاصل رابطه دیالکتیکی میان دو مورد اول ودومّ می داند. او معتقد است که در تاریخ در دوران جدید، میان کار وتمتع فاصله افتاده وکار بدون تمتع می شود. برای مارکس دیالکتیک خواجه وبرده، نه تنها علت محدثه حرکت است ؛ بلکه علت مبقیه آن در تمام مراحل نیز هست.
«pranis » مولّد طبقات اجتماعی است وحرکت تاریخ حرکت جدالی این طبقات است .به نظر او جامعه واجد دو مؤلّفه در ساختار مادّی واقتصادی خود است که عبارت است از: ابزار تولید ومناسبات تولید .شاید مورد اول به توضیح زیادی نیاز نداشته باشد، اما مناسبات تولید به معنای تکلیف نیروی انسانی در بر خورد با این ابزار خاص تولید است .بنا به جای گیری فرد در این مناسبات، تولید وتوزیع کار طبقات اجتماعی شکل می گیرند .میان این طبقات دو دسته عمده محکوم وحاکم وجود دارند که علی رغم کثرت تعداد وتعلّق اصلی کار به گرو ه اوّل، تمتع حاصل از دسترنج این گروه کثیر در دست حاکمان است وطبقه حاکم بر آن است تا با تکیه زدن بیشتر وروز افزون خود به حاصل کار طبقه محکوم، تمام قدرت را مصادره کرده ودر دل اکثریت ایجاد خوف کند که این غایت نظام سرمایه داری دوران جدیداست. از این رو مارکس معتقد است که دولت مدرن کمیته اجرایی امور عمومی طبقه حاکم است واین مکانیزم قدرت است. این دولت علاوه بر اِعمال قدرت وتضییع بیش از پیش حقوق طبقه محکوم، حتّی برای مهار فکر واندیشه ایشان در چارچوب وایدئولوژی خاص تلاش می کند ووضع موجود رابه عنوان وضع طبیعی معرّفی می نماید .
بااین وصف متوجّه می شویم که چگونه مارکس بنا به تحلیلی خاص در باره تمدن جدید به فرد منحصر است، انگشت انتقاد خود رابه سوی محور این نظام، یعنی سرمایه داری هدف گرفته ودر تکمیل این تئوری با ارائه تئوری انقلاب، موجب شد که سردمداران وحاکمان زمان راعلیه خود ونظر یاتش به تحریک وادارد این مسئله به وضوح در تاریخ برخورد تفکر تمدن جدید با اندیشه مارکس نمایان است. پس در حقیقت مارکس را باید از معدود منتقدان اندیشه مدرنیته قلمداد کر دکه کوشش خودرابه تدوین ایدئولوژی ای در برابر تمدن جاری در آن زمان، معطوف داشت .
در مورد نیچه مسئله کمی ساده تر به نظر می آید نیچه اولیّن منتقد اساسی فرهنگ وفلسفه دوران جدید است اگر چه مؤلف با مشخص کردن وجهی به ظاهر مناسب از فلسفه نیچه وتنها با نام بردن وبر خورد سطحی با این وجه، یعنی اراده به قدرت، مجدداً استفاده مطلوب خود را در مورد اینکه جهان مدرن ومد رنیسم، سلطه رابه عنوان ایدئولوژی خود مطرح کرده است، به هدف خود می رسد .
در مواجهه با نظر مؤلف، من در دوجهت استدلال خواهم کرد ؛نخست اینکه سعی می کنم نشان دهم، بنیاد نظر نیچه به عنوان ناقد مدرنیته در مورد اراده، به آن صورتی که مؤلف اشاره داشته نیست .دوّم اینکه دغدغه نیچه موجب نیست انگاری (Ninilism)نه از جهت تئوری پردازی برای جهان و تفکّرمدرن است، بلکه توصیف او از سرنوشتی است که غرب وتفکّر غربی ناچار به آ ن منتهی می شود وتلاش اوارائه راه کاری مناسب برای عبور از این بحران است .
برای تبیین مسئله اراده در فلسفه غرب وبه خصوص دوران جدید (به معنای دقیق از دکارت به این سو)، به نظر فداروی از شوینهاور، برای درک مقصود نیچه نیازی نداریم. البته ماجرای اراده وبحث از آ ن از طرف فیلسوفان بزرگی چون دکارت،لایبینیز،اسپینوزا،کانت، فیخته وشلینگ به طور مبسوطی مورد طرح وبررسی قرار گرفته است. هر چند دوران جدید در فلسفه آلمانی، پس از کانت تا نیچه را با عنوان ایده آلیسم می شناسند ؛ لیکن بحث از اراده در فلسفه هر یک از ایشان، جایگاه ممتاز وخاصّ خود را دار د که مجال این بحث دراین گفتار نیست.
پرسش نیچه همان پرسش سلف او،یعنی آرتوشوینهاور بود. امّابه نظر نیچه ،او به پاسخ درست نرسیده بود. به نظرنیچه وصف و تعریف روانشناسانه (Psycholoical) اراده، یعنی وصف نفسی که درطلب است وتقاضای رسیدن به مقصدی رادارد ،درست نیست وحقیقت اراده را باید در مابعدالطبیعه جست .اراده یعنی رفع تعارض ،یعنی تصمیم گیری ،یعنی غلبه و چیرگی برخود اراده و امر کردن. امر کردن اولا برخود است وثانیابر غیر خود، زیرا رفع کشمکش اول برای خود فرد مطرح می شود، لذا متعلّق اول اراده خود اراده است ،یعنی من باید اراده به اراده کنم ودر صورت تحقق ،نوبت به اراده به فعل است ،امّا نه ارده دیگری که امر به تسلسل بینجامد.بلکه اراده به اراده حقیقت اراده است وامری بالذات است و همین طور اراده به فعل. وقتی اراده به اراده اتفاق افتاد، قوا منبعث می شوند، لذا لازمه معطوف به اراده انبعاث قدرت است، پس اراده به اراده یعنی اراده به قوا واراده به قدرت و جلوه اراده به قدرت اراده به حیات است و تمام حوادث عالم عرصه و جلوه اراده معطوف به قدرت است.(3)
مشخص است که با این تحوّل مفهوم اراده، زمینه ما بعد الطبیعی اراده به قدرت خدا هم شد .موجودات عین صیرورت وحرکت در جوهر انه وعالم جلوه این حرکت است، پس جهان عین اراده معطوف به قدرت دراو خود آگاه می شود واگر انسان نبود موجود و حقیقت وجود به خود آگاهی نمی رسید، لذا انسان مظهر حقیقت وجود است. در عرفان نیز علی رغم اینکه تنها وجود حقیقی وضروری ذات اقدس اله است، وی مظهر کامل او کون جامع است؛ یعنی انسان .
به سختی بتوان در پاره ای مختصر، نگرش و رویکرد نیچه را به مسئله نیست انگاری توضییح داد. اگر با جمله معروف او سخن راآغاز کنیم ،شاید مسئله کمی ساده تر باشد. نیچه اعلام داشت که خدا مرده است، اما این کلام رابه سختی بتوان به عنوان حاصل بحثی ما بعد الطبیعی و استدلالی از طرف او پذیرفت. نیچه هم مسلماً چنین انتظاری از ما ندارد. قصد نیچه نه انکار خداست، نه ترویج بی خدایی به عنوان ایدئولوژی، نه سلب ذاتی از ذوی الذاتی. او اعلام می کند که آن حقیقت متعالی دیگر در جان انسانها منشإ حیات، نور، روشنایی وعبودیت نیست .ایمان ها بی آب ورنگ شده اند، لذا خدا در دل وجان بشر مدرن مرده است. دیگر بشر به صاعقه وانگیزه الهی حرکت نمی کند وخدا در وجود او بی ثمر است .
این پیام آور درد نیچه است که این خبر تکان دهنده رابه زبان اراده به قدرت، همراه با هزار افسوس واحساس خوف بیان می کند. به نظر وی فرو ریختن ایمان به ارزشهای اخلاقی مسیحی، انسان را با خطر هیچ انگاری رویارو می کند، اما نه از آن رو که ارزشهای ممکنِ دیگری وجود ندارد؛ بلکه دست کم در غرب، بیشتر مردم ارزشهای دیگری را نمی شناسند. از این رو پدید آمدن هیچ انگاری چاره ناپذیر است.
11. حال نوبت فلسفه وحکمت درایران است. این کلام مؤلف که «ایران درابتدای رنسانس غربی به راهی رفت که هنوز به درک کامل آ ن نایل نیامده است.»، ما را به یاد سخنان ملاصدرا می اندازد که: «قد أبتلینا بجماعة عاربی الفهم تعمش عیونهم عن أنوار الحکمه و أسرارها، تکّل بصائرهم کأبصارالخفافیش عن أضواالمعرفة وآثارها، یرون التعمّق فی الامور الرّبانیة والتدّبیر فیالآیات السبحانیّه بدعه...». اما مؤلف از کدام راه صحبت می کند؟ راه «تحویل فلسفه به عرفان» و در ادامه این حرکت را چنین توصیف می کند: «حرکت از عقل خالص فلسفی به سوی عقل اشراقی یا عقل عرفانی یا عقل زندگی یا عقل فطری». وی بانی این حرکت را ملاصدرای شیرازی معرفی می کند که به ارائه این طرح در کتاب «سفرهای عرفانی» پرداخته است. امّا آیا این عقل خالص که در فرهنگ وطنی با آ ن ودر آن دوره مواجه بودیم، همان عقل خالصی است که در طول این نوشتار، داد سخن در مذمّت آن بوده است، بدون پاسخ می ماند .در حالی که دقیقاً این پاسخ در ارائه تفسیرهای جدید در مورد سیر تفکر واندیشه در فر هنگ ایرانی ـ اسلامی سرنوشت ساز است .گویا پس از ملاصدرا، نباید به مکاتبی که تقریباً بر ضد فلسفه واصو ل فکری او قیام کردند، توجهّی کرد وباید ا زکنار خرد ناب فلسفی علامّه طباطبائی که در کنار ذوق باطنی وعرفانی ایشان به اُوج خود رسیده بود، بدون هیچ توجهّی عبور کر د وباز تکرار کنیم که «هنوز به د رک راهی که رفته ایم، نائل نیامده ایم».
این تفسیر از هر حیث که درست تلّقی شود، از دید نماینده آن مکتب در ست نیست: «وإنّی أیضاًلا أزعم أنی قد بلغت الغایة فیما اوردته کلاً فانّ وجوه الفهم لاتخصر فیها فهمت ولاتحصی ومعارف الحق تتقیّد بما رسمت ولاتحوی، لأنِّ الحق أوسع من أن یحیط به عقل وحدّ...».
12 .هر چند تحلیل و تبیین در این مقاله با اصلی مفروض شروع شد، در پایان بدون هیچ گونه جمع بندی خاصّی از مسیر استدلال و نتیجه آن، به پیشگویی جالبی، هر چند نه مناسب پژوهش انتقادی مواجه می شویم. به زعم مؤلف اگر چه فهم عقل عرفان خارق الإجماع می نماید ـ علی رغم اینکه ایشان مقصود خود را نه تنها توضیح نداده اند، بلکه با صفاتی از قبیل عقل زندگی وعقل فطری درکنار عقل اشراقی، به پیچیدگی مسئله افزوده اند ـ امّا این موضوع، یعنی عقل عرفانی است که عنوان مهم ترین بحث های آینده را تشکیل خواهد داد، و باز اصل ابتدای مقاله در ذهن ما تداعی می شود: «در عصر جدید به دنبال یافتن خالص هر چیز بوده اند».